- اسلام
- قرآن
- پیامبر(ص) و اهل بیت(ع)
- شیعه
- خانواده
- ادیان و مذاهب
- پرسش ها و پاسخ ها
- کتابشناسی
- کتابخانه
- چندرسانه ای
- زمان مطالعه : 9 دقیقه
- توسط : رحمت الله ضیایی
- 0 نظر
امام حسن مجتبی (علیه السلام) دومین امام و چهارمین معصوم فرزند حضرت على بن ابی طالب و مادرش مهتر زنان، فاطمه زهرا (س) دختر پیامبر صلی الله علیه و آله است.
امام حسن (علیه السلام) در شب نیمه ماه رمضان سال سوم هجرت در مدینه تولد یافت. تولدش مایه سرور پیامبر صلی الله علیه و آله و خانواده شد.
پیامبر صلی الله علیه و آله بىدرنگ او را گرفت و در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه گفت و گوسفندى براى وى قربانى کرد و سرش را تراشیدند و هموزن موى سرش که یک درم و چیزى افزون بود- دستور فرمود- به مستمندان صدقه دادند و از آن هنگام به بعد «عقیقه» سنت شد.
کنیه او «ابو محمد» و لقب هاى او: سبط، سید، زکى و مجتبى است.
امام حسن (علیه السلام) هفت سال و اندى تحت تربیت و محبت جد بزرگوارش زیست که هم به آن حضرت و هم به برادرش امام حسین (علیه السلام) علاقه بسیار داشت. بعد از شهادت پدر بزرگوارش على (علیه السلام) نزدیک شش ماه به امامت و خلافت ظاهرى رسید و به اداره امور مسلمین پرداخت.
اما معاویه، دشمن سر سخت خاندان على (علیه السلام) به بهانه خونخواهى عثمان و بعدها براى قبضه خلافت و حکومت به عراق لشکر کشید و جنگ با آن حضرت را آغاز کرد. عده اى منافق براى حطام بى ارزش دنیا به معاویه پیوستند؛ اما عده اى از مهاجر و انصار به کوفه آمدند و مراتب اخلاص و صمیمیت خود را نسبت به امام حسن (علیه السلام) ثابت کردند.
معاویه با اخلالگرى و سرکشى نسبت به امام زمانش بناى خونریزى مسلمانان را گذاشت؛ امّا حضرت امام حسن (علیه السلام) او را در نامه هاى خود به اطاعت و جلوگیرى از خونریزى دعوت مى فرمود.
معاویه وجدان هاى خفته و افراد سست عنصر را با پول خریدارى کرد در نتیجه در لشکر امام حسن (علیه السلام) که مصمم بر مقابله با معاویه و دفاع از حدود اسلام بودند دودستگى ایجاد شد.
وقتى معاویه وضع را مساعد یافت به امام (علیه السلام) پیشنهاد صلح کرد. امام حسن (علیه السلام) نیز پس از مشورت با یاران- با وجود آشفتگى فراوان- چارهاى جز قبول صلح نداشت، بویژه که عهدشکنى معاویه در هنگام صلح و حتى قبل از آن بر همگان روشن بود.
هدف امام حسن (علیه السلام) حفظ مکتب اعتقادى پدر و جد بزرگوارش بود، ولى معاویه جز ریاست چند روزه دنیا و مال اندوزى و قدرت خواهى نظرى نداشت. امام حسن (علیه السلام) ناچار راهى مدینه شد و آن چه گفتنى بود به یاران خود و مردم فرمود. بعد از آن، امام حسن (علیه السلام) در تمام مدت ده سال امامت خود در نهایت شدت و اختناق زندگى کرد و حتى در خانه خود امنیت نداشت. چنان که در سال پنجاهم هجرى به دست همسر خود «جعده» به تحریک معاویه مسموم و شهید شد و در بقیع مدفون گردید.
شاعران فارسى زبان در مدایح و مراثى آن امام همام سخنانى جذاب گفته اند که ما به نقل برخى از آن ها بسنده مى کنیم.
سنایى غزنوى (وفات ۵۴۵ ه) در باره امام حسن مجتبی (ع)
بو على آن که در مشام ولى آید از گیسوانش بوى على
قره العین مصطفى او بود سید القوم اصفیا او بود
آن چنان در در آن صدف او بود انبیا را بحق خلف او بود
جگر و جان على و زهرا را دیده و دل حبیب و مولى را
چون بهار است بر وضیع و شریف منصف و خوبرو و پاک و لطیف
فلک جامه کوه زهره دواج قمر تخت مهر پروین تاج
در سیادت شرف مؤید اوست در رسالت رسول و سیّد اوست
نسبش در سیادت از سلطان حسبش در سعادت از یزدان
چون على در نیابت نبوى کوثر داعى و عدوّ دعى
نامه دوست حاکى دل اوست دوست را چیست بِهْ زِ نامه دوست
منهج صدق در دلایل او مهترى زنده در مخایل او
بود مانند جد به خلق عظیم پاک علق و نفیس عرق و کریم
فلذه اى بود از دل زهرا جده او خدیجه کبرا
زهر قهر عدو هلاکش کرد فقد تریاک دردناکش کرد
پاک ناید ز مردم بىباک عود ناید ز دود چوب اراک
ماه در چشم او هلال نمود زهر در کام او زلال نمود
زان که زان واسطه چشیدن زهر وان ز دشمن بسى کشیدن قهر
بجهانید جانش از ره حلق برهانیدش از دنائت خلق
روز باطل چو حق شود پنهان اهل حق را توبه ز کور مدان
پاى باطل چو دست بر تابد دل دانا به مرگ بشتابد
چون جهان حیز را امیر کند زال زر روى چون زریر کند
گرچه این بد به روى او آمد پشت اقبال سوى او آمد
بود با این دژم ولى همه روز همچو خورشید دهر شهر افروز
آن بهى طلعت بزرگ نسب آن ز علم و ورع چراغ عرب
خواسته چون خرد ز بهر پناه شرف از منصب کریمش جاه
خاطرش همچو بحرى اندر شرع راسخ اصل بود و شامخ فرع
مسند و مرقدش بر از افلاک مشرب و منهلش ز عالم پاک
مشرب عرق و منهل جگرش بود از حوض جدّش و پدرش
مانده آباد از سخاى کفش خاندان نبوت از شرفش
کرد خصمان برو جهان فراخ تنگ همچون درونگه درواخ
بى سبب خصم قصد جانش کرد او بدانست و زان امانش کرد
بار دیگر به قصد او برخاست بى گناهى ورا به کشتن خواست
پس سیم بار عزم کرد درست شربت زهر همچو بار نخست
راست کرد و بداد آن ناپاک که جهان باد از چنان زن، پاک
صد و هفتاد و اند پاره جگر بدر انداخت زان لب چو شکر
جان بداد اندر آن غم و حسرت باد بر جان خصم او لعنت
گفت با او ستوده میر حسین آن مر اشراف را چو زینت و زین
زهر جان مر تو را که داد بگوى گفت: غمز از حسن بود نه نکو
جدّ من مصطفى امان زمان پدرم مرتضى امین جهان
جدّه من خدیجه زین زمان مادرم فاطمه چراغ جنان
جمله بودند از خیانت و غمز پاک و پاکیزه خاطر و دل و مغز
من هم از بطن و ظَهْر ایشانم گرچه جمع از غم پریشانم
نه کنم غمز و نه بوم غماز خود خدا داند آخر و آغاز
هست دانا به باطن و ظاهر چون توانا به اول و آخر
آن که فرمود و آن که داد رضا خود جزا یابد او به روز جزا
ور مرا روز حشر ایزد بار بدهد در جوار جنت بار
نروم در بهشت جز آن گاه که نهد در کفم کف بدخواه …
فرید الدین عطّار (وفات ۶۲۷ ه) در باره امام حسن مجتبی (ع)
نور چشم مصطفى و مرتضى شمع جمع انبیاء و اولیا
جمع کرده حُسن خلق و حسن ظن جمله افعال چون نامش حسن
روى او در گیسوى چون پر زاغ همچو خورشیدى همه چشم و چراغ
در مروّت چون جهان پر پیچ دید خواست تا جمله ببخشید هیچ دید
جدّ وى کز وى دو عالم بود پر ساختى خود را براى او شتر
در نمازش بر کتف بنشاندى قرّه العین نمازش خواندى
این چنین عالى اب و جد کان اوست جمله آفاق ابجد خوان اوست
زهر را با جدّ خود شد این پسر قتل را شد آن دگر یک با پدر
آن لبى کو شیر زهرا خورد باز مصطفى دادش بدان لب قُبله باز
چون توان کردن گذر که زهر را خون توان کردن جگر این قهر را
نام خصمش گرچه پرسیدند باز تن زد و تن کشته در دل داد راز
نوش کرد آن زهر و غمّازى نکرد جان بداد و ترک جان بازى نکرد
زهر شد زیر و برافکند از زبر آن جگر گوشه پیمبر را جگر
لخت لختش از جگر خون اوفتاد تا که در خون جانش بیرون اوفتاد
سرخ دید از خون جان صد جاى او هر که شد در خون جانش واى او
وصال شیرازى (۱۱۹۷- ۱۲۶۲ ه) در باره امام حسن مجتبی (ع)
اى دل مگو که موسم اندوه شد بسر ماه محرم ار بسر آمد مه صفر
فارغ نشد هنو دل از بار اندهى کامد به روى ماتم او ماتمى دگر
کم نیست آل فاطمه گرچه به چشم خلق بس اندکاند و خوار و حقیرند و مختصر
این قوم برگزیده خلّاق عالماند از چشم کم به جانب این قوم کم نگر
گرچه شکافته سر و پهلو شکستهاند گرچه گداخته جگرند و بریده سر
هر گوشه آفتابى از اینان غروب کرد گر خاورِ زمین نگرى تا به باختر
طوس و مدینه، کوفه و بغداد و کربلا شاهى به هر ولایت و ماهى به هر کجا
هر یک به رتبه باعث ایجاد عالمى از مرد و زن به رتبه مسیحى و مریمى
هر یک غلام در گهشان خان و قیصرى هر یک گداى همتشان معن و حاتمى
بر هر یکى ز رتبه و دانش چو بنگرى گویى نه اعظمى بود از این نه اعلمى
اما دریغ و درد کز اینان ندیدهایم از جور روزگار و جفایش مسلّمى
از هر تنى به هر یک از اینان جدا دلى در هر دلى ز هر تن از اینان جدا غمى
از زخمهاى هر یک از اینان به هر دلى زخمى پدید کش نه پدید است مرهمى
در هر دلى غمى و به هر سینه اندهى هر خانهاى عزایى و هر گوشه ماتمى
شیراز هر کجا گذرى داستانشان پیر و جوان به ماتم پیر و جوانشان
شرط محبّت است بجز غم نداشتن آرام جان و خاطر خرّم نداشتن
از غیر دوست روى نمودن به سوى دوست الّا خداى در همه عالم نداشتن
جانى براى خدمت جانان به تن بس است امّا چو جان طلب کند آن هم نداشتن
گر سر به یک اشاره ابرو طلب کند سر دادن و در ابروى خود خم نداشتن
معشوق اگر دو دیده پر از خون پسنددش عاشق بجز سرشک دمادم نداشتن
گر کام تلخ و لخت جگر خواهد ارکنى در کاسه، جاى شهد بجز سم نداشتن
در راه او اگر همه بارد خدنگ کین شرط ره است دیده بر هم نداشتن
زان سان که خورد، سوده الماس مجتبى در هم نکرد روى خود اهلًا و مرحبا
از خواب جست تشنه لب آن سبط مستطاب بر کوزه برد لب که بر آتش فشاند آب
آبى که داشت سوده الماس در کشید چون جعد جُعده رفت همان دم به پیچ و تاب
بر بستر اوفتاد و کشید آه دردناک بیدار کرد زینب و کلثوم را ز خواب
زینب شنید و شاه جگر تشنه را بخواند آمد حسین و دید به یکبار و شد ز تاب
گفت: اى برادر این چه عطش وین چه آب بود کز آتشش تو سوخته جانى و ما کباب
مىخواست تا بنوشد از آن آب آتشین سازد بناى عالم ایجاد را خراب
بگرفت آب را ز برادر به خاک ریخت خشکید خاک از اثر آب چون سراب
و آن گه چو جان پاک برادر ببر کشید گفت این حدیث و ناله زار از جگر کشید
کاى تشنه کام جرعه من قسمت تو نیست باید ترا به دشت بلا رفت و تشنه زیست
آب تو را ز چشمه فولاد مىدهند الماس در خور گلوى نازک تو نیست
ما هر دو پاره جگر حیدریم لیک وز ما در این میانه جگر پارهاش یکى است
خواهى به پاى آب روان تشنه داد سر خواهند کودکان تو گفت آب و خون گریست
خواهد رسید وقت تو نیز این قدر نماند تعجیل چیست سال نه صد ماند و نه دویست
ما اهل بیت از پى قربانى حقیم از کوچک و بزرگ چه پنجه، چه سى، چه بیست
فرمان سیّدالشهدائى ز حق تو راست خود مىرسى به قسمت خود این شتاب چیست؟
پس آن دو نور دیده خود را به پیش خواند قربانیان دشت بلا را به بر نشاند
گفت: اى دو نور دیده خوشا روزگارتان بادا به کربلا قدمى استوارتان
بینید چون میان عدو عمّ خویش را یارى به او کنید که حق باد یارتان
در موقفى که محرم حج شهادت است قربان او شوید که هست افتخارتان
عمزادگان غمزده غلتند چون به خون جانان من مباد صبورى شعارتان
چون نوح در میانه گرداب غم فتد زنهار تا که جا نبود بر کنارتان
بیند چون که یوسف زهرا به چنگ گرگ چون شیر گرگ دیده مبادا قرارتان
یابید چون به دار یهودان، مسیح را هرگز مباد صبر در آن گیر و دارتان
کوشید تا خداى ز خود شادمان کنید بخشید جان و زندگى جاودان کنید
در تاب رفت و طشت طلب کرد و ناله کرد و آن طشت را ز خون جگر دشت لاله کرد
خونى که خورد در همه عمر از گلو بریخت خود را تهى ز خون دل چند ساله کرد
نبود عجب که خون جگر ریخت در قدح عمریش روزگار همین در پیاله کرد
خون خوردن و عداوت خلق و جفاى دهر یعنى امامتش به برادر حواله کرد
نتوان نوشت قصه درد دلش تمام ور مىتوان ز غصه هزاران رساله کرد
زینب کشید معجر و آه از جگر کشید کلثوم زد به سینه و از درد ناله کرد
هر خواهرى که بود روان کرد سیل خون هر دخترى که بود پریشان کلاله کرد
آه دل از مدینه ز هفت آسمان گذشت آن روز شد عیان که رسول از جهان گذشت
از چیست یا رسول که بر خوان ابتلا دوران تو را و آل تو را مىزند صلا
بیند بلا هر آن که بلى گفت در الست الّا تو در الست نگفته است کس بلى
اجر تو با خدا که دو ریحانه است فرد سخت است این مصیبت و صعب است این بلا
اى عرش! گوشواره مگر گم نمودهاى زیرا که گه به یثربى و گه به کربلا
طوفان نوح پیش روى از قطره کمتر است گو کاینات جمله بگریند برملا
ذکر مصیبت شهدا چند مىکنى؟ آتش زدى به جان و دل مرد و زن دلا
بس کن دمى ز تعزیه، مدح نبى سراى چون اصل این طریقه بُکا باشد و ولا
مدح نبى سراى که بىمدحت رسول خدمت نشد ستوده و طاعت نشد قبول
یا رب به آن رواج ده زمزم و صفا یا رب به آن سراج نِه زمره صفا
یا رب به حق مفخر افلاک و آل او یا رب به جاه سید لولاک مصطفا
یا رب به سنگ بستنش از جوع بر شکم یا رب به سنگ خورده دو دندانش از جفا
یا رب به حق سینه او مخزن علوم یا رب به حق عترت او معدن وفا
یا رب به آن سرى که ز تیغش شکافتند یا رب به آن سرى که بریدند از قفا
یا رب به حق صدرنشینان بزم خلد یا رب به حق راهروان ره صفا
کز این عزا که بایدشان ریخت لخت دل از دوستان به اشک روان سازى اکتفا
این گفته وصال چراغ وصول باد نزد خدا و احمد و آلش قبول باد