- اسلام
- قرآن
- پیامبر(ص) و اهل بیت(ع)
- شیعه
- خانواده
- ادیان و مذاهب
- پرسش ها و پاسخ ها
- کتابشناسی
- کتابخانه
- چندرسانه ای
- زمان مطالعه : 11 دقیقه
- 0 نظر
مرحوم آیت الله العظمی حاج شیخ علی صافی گلپایگانی (ره) مجموعه اشعار زیبایی را در مورد امام مهدی (عج) سروده اند که بخش اول و بخش دوم این مجموعه به شما تقدیم شد. اکنون بخش سوم این مجموعه به عموم شیعیان و دوستداران اهل بیت (علیهم السلام) تقدیم می گردد:
دامن ولاء
بر دامن ولای تو افکنده ام چو دست
غم نیست پیش غیر تو بالا روم چه بست
بند ارادت تو به گردن نهاده ام
بندی که هیچ کس نتواند دهد گسست
هر کس که خورد قطره ای از جام عشق تو
تاه صبح حشر سرخوش از آن قطره گشت و مست
آنکس که چون من است غم عشق تو به دل
دیگر غمی ندید و ز هر محنتی برست
هر دل که با محبت و عشق تو فتح شد
از لشکر هوا و هوس نیستش شکست
من فخر میکنم که دلم زنده شد از او
سلطان عشق آمد و در ملک دل نشست
دل را (علی) مسخّر خود کرد و دل خوشم
چون دل به یاد او ز مهالک برست و جست
فیض شامل
تا مرا بار فراقت بر دل است
راستی این زندگانی مشکل است
گر خدا ناکرده عمر اینسان رود
حاصل این عمر من بی حاصل است
آری آن عمری که در هجرت رود
پای تا سر عاطل است و باطل است
کشتی ما سخت طوفانی شده است
بی تو کی راهی به سوی ساحل است
روی بنما و (علی) را شاد کن
چون ز تو روشن فقط این منزل است
کن ز دیدارت به ما فیض تمام
گر چه نک فیض تو ما را شامل است
سفر عشق
جز ره عشق تو راه دگری نیست که نیست
چون جز این رهگذرم رهگذری نیست که نیست
جز در عشق تو راهی نبود سوی نجات
زان برو چونکه جز این باب دری نیست که نیست
شور عشقش به سرت آمد و آسوده برو
جز سر او به یقین دان که سری نیست که نیست
از حوادث ببر ای دوست به سویش تو پناه
هیچ دانی که به جز او مفری نیست که نیست
سفر عشق عزیزی شده قسمت که از آن
بهر این عاشق صادق سفری نیست که نیست
عشق ورزیدم و اندر شب هجرش بی تاب
از شب هجر شب تارتری نیست که نیست
کی شود بعد شب هجر سحر آید و صبح
بعد از این شب به جز اینم سحری نیست که نیست
(علی) از فتنه و شر برده به این حصن پناه
چونکه دانسته که به زان سپری نیست که نیست
قد دلجو
سرم را هوای سر کوی تو است
دلم شائق دیدن روی تو است
سکندر طلب کرد آب حیات
مرا شوق یک قطره از جوی تو است
بزرگی نما، کن نگاهی به من
بزرگی که از خلق و از خوی تو است
به یاد تو روز و شبم می رود
به هر حال هستم، دلم سوی تو است
تو را تا که دارم ندارم غمی
که دنیا کم از تار ابروی تو است
گسستم دل از بند نفس و هوا
چو دل بسته رشته موی تو است
(علی) دل نبندد به بستان و باغ
که او عاشق قد دلجوی تو است
ز شر اعادی ورا باک نیست
غنوده چو در حصن و باروی تو است
همه آرزویش عزیز دلم
فقط دیدن روی نیکوی تو است
قطب دین
تا پناهم امام زمان است
کی به دل بیمی از این و آن است
تا ز فیضش زمین را قرار است
از طفیلش بپا آسمان است
تا به یمنش رسد روزی خلق
پس چرا غصه ات ز آب و نان است
گر به ظاهر به غیب است اندر
در پس پرده رویش عیان است
گر چه رایج در اطراف عالم
ظلم و کین از کران تا کران است
گرچه با این همه جهل و بیداد
روی علم و عدالت نهان است
نی دیگر مرد را مانده غیرت
نی دیگر عفتی در زنان است
جز کمی جمله از راه حق دور
از زن و مرد و پیر و جوان است
خود پرستی بشر را شعار است
آدمیت نه اندر میان است
گر چه آزادی از دست رفته
بسته راه کلام و بیان است
گر چه اسمی نمانده ز اسلام
گر چه از دین نه نام و نشان است
شاد هستم به امید روزی
کز وصالش دلم شادمان است
استقامت نما در ره دین
چونکه این دوره امتحان است
قدرت افتاده در چنگ دونان
کار در دست نابخردان است
عاقبت وارث ملک عالم
گفته یزدان که با صالحان است
پس نگهدار دین را مسلمان
صبر کن تاتوان توان است
می رسد بامداد سعادت
می رسد آنکه جان جهان است
می رسد آنکه یار ضعیف است
دشمن جان گردنکشان است
می رسد قطب دین حجت حق
آنکه در جسم عالم چو جان است
می رسد آنکه ما را پناه است
می رسد آنکه لطفش امان است
دیده بر در (علی) را که آید
آنکه مولی و صاحب زمان است
دولت قرآن
امروز روز نیمه شعبان است
مولود شاه کشور امکان است
امروز پا نهاد به این عالم
شاهی که آخرین امامان است
از صلب عسکری رحم نرجس
آمد کسی که حجت یزدان است
شاهی که پرتوی ز جمال او
ماه منیر و مهر فروزان است
شاهی که اجر و مزد ولای او
حور و قصور و جنت و رضوان است
هر کس که سر ز خدمت او پیچید
او را مقام، دوزخ و نیران است
روزی که او ز پرده برون آید
روز خدا و دولت قرآن است
آن روز روز عدل و مساوات است
روز زوال فتنه و طغیان است
آن روز روز عاطفه و مهر است
روز فنای کینه و عدوان است
رایات کفر و شرک نگون گردد
در اهتزاز پرچم ایمان است
در انتظار روز ظهور او
تنها نه شیعه و نه مسلمان است
هر کس به دین و مسلک آئینی
در انتظار آن شه خوبان است
ای عدل حق بیا و ببین انسان
از شر ظلم خسته و نالان است
حیوان صفت فتاده بـه جـان هـم
چیزی که نیست سیرت انسان است
بنگر که رفته دین خدا از دست
اسمی فقط ز دین و ز ایمان است
در اجتماع ما خبر از حق نیست
هر جا که هست طاعت شیطان است
زن پاره کرده پرده عفت را
غیرت دگر نه در سر مردان است
در دختران و در پسران ما
تنها هوای شهوت و عصیان است
محصول کوشش بشر امروز
جنگ و جدال و نکبت و خذلان است
در زیر یوغ و پنجه استعمار
فرسوده جسم و جان ضعیفان است
افتاده کار در کف نااهلان
گرگ است هر که بر گله چوپان است
تو بهتر از (علی) خودت آگاهی
حاجت کجا به شرح و به عنوان است
لطفی نما و پرده ز رخ بردار
بنگر به جمع ما که پریشان است
سر سپردن
مرا روی دلدار دیدن خوش است
شب هجر پایان گرفتن خوش است
بیاید ز راه و ببینم رخش
دمی در حضورش نشستن خوش است
به روی به از ماه او یک نگاه
به اخلاص و تعظیم کردن خوش است
به دنیای فانی زدن پشت پای
به درگاه او روی کردن خوش است
دل از ملک عالم گرفتن نکو است
به خاک درش سر سپردن خوش است
هوا و هوس را نهادن کنار
هوایش به جانی خریدن خوش است
(علی) منت از این و آن ناروا است
به جان بار عشقش کشیدن خوش است
مسکین نوازی
همی خواهم ببینم روی ماهت تو هم بر من بیندازی نگاهت
تو بر من گوشه چشمی گشایی گذارم من سرم بر خاک راهت
تو با آن منتی بر من گذاری من از تو منزلت یابم به جاهت
تو با آن کرده ای مسکین نوازی منم دلشاد از این رسم و راهت
تو را گویند احسانی نمودی مرا گویند بردی دل به خواهت
تو را گویند معشوقی است دلبر مرا هم عاشق و این هم گواهت
تو هستی والی ملک ولایت
(علی) هم آمده اندر پناهت
دستم به دامانت
ای جان جانانم بیا جانم بقربانت
دستم به دامانت
بگشای آن رخسار چون مهر فروزانت
دستم به دامانت
تاکی بسوزم من که محرومم ز دیدارت
آن ماه رخسارت
تاکی بسازم با غم و اندوه و هجرانت
دستم به دامانت
تاکی نشینم گوشه ای اندر هوای تو
نالم برای تو
باشم وفادار اینچنین بر عهد و پیمانت
دستم به دامانت
گاهی نمایم یاد من زان تارک زیبا
و آن قامت رعنا
گاهی نمایم یاد من زان روی تابانت
دستم به دامانت
گاهی بفکرم زانچه می بینی در این ایام
از فتنه و آلام
هستی به فکر شیعیان و دوست دارانت
دستم به دامانت
گاهی به فکر صبح وصل و روز دیدارم
کاید ز در یارم
گردید ظاهر بر جهان آن مجد و سلطانت
دستم به دامانت
کی می شود با دست قدرت رخ عیان سازی
روشن جهان سازی
بینم جهان را سربسر در زیر فرمانت
دستم به دامانت
بینم که با عدلت جهان را منتظم کردی
دفع ستم کردی
کس نیست دیگر تا که باشد مرد میدانت
دستم به دامانت
دانم که می آیی و لیکن زودتر احسان
کن ای شه خوبان
بر این (علی صافی) و بر جمله یارانت
دستم به دامانت
ره ساحل
پرتوی از نور عشقش دل گرفت
ملک دل زیبایی کامل گرفت
عمر من بی عشق او حاصل نداشت
بانگاهش عمر من حاصل گرفت
دل که صیدش سخت و مشکل می نمود
شهریار عشق بی مشکل گرفت
کشتی دل غرق طوفان گشته بود
با حضور او ره ساحل گرفت
من نه تنها گشته ام تسخیریار
نور عشقش عالی و سافل گرفت
ای (علی) این کیست کاین دل زنده شد
تا رسید و اندر آن منزل گرفت
رمز عشق
به بند عشق تو هر کس اسیر است
امیر است و امیر است و امیر است
دلی کز فیض عشقت کامکار است
منیر است و منیر است و منیر است
ز رمز عشق تو هر کس خبر شد
خبیر است و خبیر است و خبیر است
به چشم دل تو را هرکس که دیده است
بصیر است و بصیر است و بصیر است
رهت بگرفتم و شادم که راهت
مسیر است و مسیر است و مسیر است
به عشقت سر فرازم من که امری
خطیر است و خطیر است و خطیر است
(علی) غم نیست ما را تا که لطفش
ظهیر است و ظهیر است و ظهیر است
آخر تفقدی کن
باز آی تا ببینم من فاش روی ماهت
باز آی تا ببینم شأن وجلال و جاهت
باز آی و بانگاهی غم از دلم برون کن
آخر تفقدی کن بر عبد رو سیاهت
باز آی و جلوه ای کن بر عاشق پریشان
آسوده خاطرم کن ، جانا به یک نگاهت
باز آی و کن منظم، وضع جهان ما را
آنگه بساز دنیا، با وضع دل بخواهت
باز آی و راه باطل با دست خود برانداز
آباد کن زمین را با طرح رسم و راهت
باز آی و عاشقان را از قید غم رها کن
تا عزتی بیابند این خلق در پناهت
دارد (علی صافی) امید کز بزرگی
محسوب سازیش تو از خیل و از سپاهت
وادی عشق
هر کسی را که چو من جامه عشقش به بر است
از دل زار من خسته جگر با خبر است
در دل هر که فتد پرتوی از عشق حبیب
پای تا سر همه یار است و ز خود بی خبر است
وادی عشق نه منزلگه هر خار و خس است
داند این نکته هر آنکس که زاهل نظر است
زاد این راه نه تنها بود این ناله و آه
توشه بسیار بباید که رهی پر خطر است
لشکر عشق در آن دل که زند خیمه خویش
جند شیطان و هوا را نه در آن دل گذر است
وه چه خوش گفت مهین شاعر دانا سعدی
عشق بازی دگر و نفس پرستی دگر است
در ره عشق (علی) بگذرد از جان عزیز
تا بدانند که او عشق ز پا تا به سراست
فیض باری
هر که باشد اهل دل باشد چو من در جستجویت
تا بدست آرد وصالت تا ببیند ماه رویت
تا نشیند درکنارت ، با تو گوید درد دل را
تا گشائی لب بگفتن گوش گیرد گفتگویت
بسته عشقت شدم من ، دل نهادم بر ولایت
تا گرفتم آبروئی از طفیل آبرویت
با تو گشتم آشنا از دیگران بیگانه گشتم
تشنگی دیگر نبینم ، تا چشیدم از سبویت
با نشاط از خانه بیرون آمدم در ره فتادم
تا رسم روزی به امید خدا بر خاک کویت
روی از ما تا به کی پنهان کنی ای فیض باری
پرده بردار از جمالت تا ببینم روی و مویت
وقت خوشوقتی بود کز تو نشانی باز یابم
روز شادی هست روزی که بیابم ره به سویت
جلوه ای کن تا (علی صافی گلپایگانی)
صبح گردد شام او با دیدن روی نکویت
باد صبا
نه چشمی تا ببینم ماه رویت
نه گوشی بشنوم من گفتگویت
نه دستی تا که دامانت بگیرم
نه پایی تا بیایم سوی کویت
کجایی که نمی بینم جمالت
نجستم هر چه کردم جستجویت
به من از باده وصلت عطا کن
نما سیرابم از آب سبویت
ز خوبان جهان دل بر تو بستم
ندیدم چون کسی در خلق و خویت
مرا عمری گذشت اندر فراقت
بیا تا بنگرم روی نکویت
دلم آلوده از لوث گناه است
مرا تطهیر کن با آب جویت
به من از لطف و احسان کن نگاهی
که ترسم جان دهم در آرزویت
دهم جان در ره باد صبایت
نسیمی گر به من آرد ز سویت
تو میدانی (علی) از مخلصین است
ندارد در زبان جز های و هویت
بنه منت به او یکدم نظر کن
که گیرد آبرو از آبرویت
عشق نگار
در مقام عشقبازی چون ز من کس پیش نیست
عاشقی مانند مـن دلخسته و دلریش نیست
عشق من عشق مجازی نیست چون عشق مجاز
لایق مرد خدای عاقبت اندیش نیست
معتقد هستم که می باید کنم تکمیل عشق
کیش من عشق است و کیشی بهتر از این کیش نیست
می دهم جان را براه دوست با منت ولیک
معذرت خواهان که اندر دست جانی بیش نیست
گفت دی صاحبدلی چون می کند عشق نگار
گفتمش برحال من بین حاجت تفتیش نیست
تا شدم عاشق دلم شد منزل سلطان عشق
گرچه منزلگاه شاهان کلبه درویش نیست
چون (علی) در دام عشقش اوفتاد از خود گذشت
آری آری عاشق آن باشد که بند خویش نیست
طبیب عشق
ای طبیب عشق چون درمان من در دست توست
گر علاج من کنی بی شبهه ناز شست توست
یک دلی من داشتم کآن را تو هم با جلوه ای
کردیش تسخیرو اینک خانه دربست توست
گرتو را کس با ملک تشبیه کرد از غافلی
عقل میخندد چرا که این مقام پست توست
از طفیل تو بود این ملک عالم را بقا
پس ملک هم بسته بر آن طره پیوست توست
این جهان با این بزرگی هم باذن کردگار
از زمین و آسمان یک کوچه بن بست توست
ماسوى حتى جمادات و نباتاتی که هست
هر یکی در عالم خود عاشق سرمست توست
خلق عالم چون بود بهر شما گوید (علی)
هستی این خلق عالم از برای هست توست
دلجو
تا سرم سودای عشق او گرفت مرغ دل هم رو به سوی او گرفت
شهریار عشق بی جنگ و جدال ملک را بی قوت بازو گرفت
گوشه چشمی به سویم وا نمود خانه را با یک خم ابرو گرفت
دیگران با دام در بند آورند این به بندم با سر گیسو گرفت
رام او گشتم دلم آرام شد قلبم اطمینان از آن دلجو گرفت
ساحل آزادیم زو شد نصیب
کشتیم اینجا (علی) پهلو گرفت
در انتظار لطفت
تاروی تو نهان است، تاریک این جهان است
تاریک این جهان است تا روی تو نهان است
افسرده جسم و جان است، از دوری جمالت
از دوری جمالت، افسرده جسم و جان است
بیمش نه زین و آن است هر کس تو اش پناهی
هرکس تـو اش پناهی،بیمش نه زین و آن است
هر جا و هر مکان است در محضر تو نیکوست
در محضر تو نیکوست، هر جا و هر مکان است
دور از تو ور جنان است زندان بود برایم
زندان بود برایم دور از تو ور جنان است
لطفت چو هم عنان است، دیگر غمی ندارم
دیگر غمی ندارم لطفت چو هم عنان است
آنکو ز مخلصان است دارم چو جان خود دوست
دارم چو جان خود دوست، آنکو ز مخلصان است
در حسرت و زیان است آن کس که از تو دور است
آنکس که از تو دور است در حسرت و زیان است
نی امن و نی امان است در عصر حاضر ما
در عصر حاضر ما نی امن و نی امان است
غیراز تو ناتوان است، در رفع درد و آلام
در رفع درد و آلام، غیر از تو ناتوان است
بر شیعیان گران است، ظلم و جفای کفار
ظلم و جفای کفار، بر شیعیان گران است
قدرت در این زمان است در چنگ مشتی اشرار
در چنگ مشتی اشرار قدرت در این زمان است
برلب رسیده جان است، از مــا نـما حمایت
از ما نما حمایت برلب رسیده جان است
بی نام و بی نشان است هرکس که اهل دین است
هر کس که اهل دین است بی نام و بی نشان است
هم پیر و هم جوان است، در انتظار لطفت
در انتظار لطفت، هم پر و هم جوان است
تادر تنش روان است باشد (علی) غلامت
باشد (علی) غلامت تا در تنش روان است
تا قدرت بیان است، مدح تو می نماید
مدح تو می نماید تا قدرت بیان است
این کلب آستان است فردا برس به دادش
فردا برس به دادش این کلب آستان است[۱]
بند عشق
چوبند عشق تو در گردن افتاد
زهر بندی دگر گردیدم آزاد
هوی رفت و هوس از یاد بردم
نه این غوغا نه آن را هست فریاد
اگر بند است بند عشق او را
به منت می کشم هستم به آن شاد
به دست آسان نیاید بهر هرکس
مرا این نعمت عظمی خدا داد
به دل عشق تو را افکند و صد شکر
کز آن ویرانه دل گشت آباد
اگر چه ظاهراً دوری تو از من
شب و روز از تو یابم فیض و ارشاد
به دیدارت (علی) را مفتخر ساز
به حق حرمت آباء و اجداد[۲]
صف عشاق
دلبرم چون در بزرگی شهره آفاق شد
عاشق او هر که شد، در عشقبازی طاق شد
به به از این دلبر زیبا که با حکم خدای
بر زمین و آسمان حاکم على الاطلاق شد
به به از این دلبرم ، چون هر که وصفش را شنید
عاشق او گشت و سرتا پا به او مشتاق شد
دلبری کو، هر که عهد عشق با او بسته است
پای بر جا بر سر آن عهد و آن میثاق شد
دلبری کو، هر که دست از دامن لطفش کشید
دوراز فیض خدا گردیده است و عاق شد
دلبری کو هر که از صدق و صفا شد عاشقش
خوش به حال او (علی) کاندر صف عشاق شد
کیست این معشوق ، آن کز یمن او روزی به ما
مرحمت از کردگار قادر رزاق شد
پی نوشت ها
[۱] . تاریخ : ۲۰ جمادی الثانی ۱۴۱۳
[۲] . تاریخ : اول ذیقعده ۱۴۱۷
منبع: صافی گلپایگانی، علی؛ راز دل؛ ص ۸۷۲-۸۹۲قم؛ انتشارات ابتکار دانش؛ چاپ اول؛ ۱۳۸۵ ش