- اسلام
- قرآن
- پیامبر(ص) و اهل بیت(ع)
- شیعه
- خانواده
- ادیان و مذاهب
- پرسش ها و پاسخ ها
- کتابشناسی
- کتابخانه
- چندرسانه ای
- زمان مطالعه : 11 دقیقه
- 0 نظر
مرحوم آیت الله العظمی حاج شیخ علی صافی گلپایگانی (ره) مجموعه اشعار زیبایی را در مورد امام مهدی (عج) سروده اند که بخش اول این مجموعه به شما تقدیم شد. اکنون بخش دوم این مجموعه به عموم شیعیان و دوستداران اهل بیت (علیهم السلام) تقدیم می گردد:
جانم به قربانت
ای یادگار مصطفی ای زاده شیر خدا
ای نوگل خیر النساء دستم به دامانت بیا
جانم به قربانت بیا
ای وارث هفت و چهار ای حجه گردون مدار
ای مظهر غیب خدا، دستم به دامانت بیا
جانم به قربانت بیا
ای حجت ثانی عشر، ای سر حی مستتر
ای بر خلایق پیشوا دستم به دامانت بیا
جانم به قربانت بیا
بهر تو خلاق جهان روزی دهد بر بندگان
برپا بود ارض و سما، دستم به دامانت بیا
جانم به قربانت بیا
عالم بود در انتظار، عدل خدا دستی بر آر
از بهر دفع اشقیا دستم به دامانت بیا
جانم به قربانت بیا
شاها ببین روی زمین از دست قوم مشرکین
پرگشته از جور و جفا، دستم به دامانت بیا
جانم به قربانت بیا
از شرق تا غرب جهان، نبود دگر امن و امان
خلقند در رنج و عنا، دستم به دامانت بیا
جانم به قربانت بیا
هر کس که دستش زور و زر، کارش بود شر و ضرر
بر مستمند و بی نوا دستم به دامانت بیا
جانم به قربانت بیا
از دست مشتی بدسیر، در بند غم جمعی دگر
هر دم رسد رنج و بلا، دستم به دامانت بیا
جانم به قربانت بیا
اینک که از سوء قضاء ، گشته (علی) غرق بلا
چشمی به سوی من گشا، دستم به دامانت بیا
جانم به قربانت بیا
وصال دوست
نگار من چو سر زلف خود گشاد امشب
بسا کسا که به دامش چون من فتاد امشب
عجب شبی است مرا چون وصال حضرت دوست
میسر است و بود کار بر مراد امشب
نمود جلوه و دل را نمود نورانی
مرا ز غصه رهانید و کرد شاد امشب
به جد و جهد گرفتم چـو هفت کشور عشق
ز قدسیان رسدم بانگ زنده باد امشب
مرا که پیر طریقت حدیث عشق آموخت
ببرد قصه جز دوست را زیاد امشب
سپاه عشق گرفتند کشور دل من
که رفت هوش و خرد جملگی بباد امشب
(علی) مخور غم ایام را و دل خوش دار
که دوست باز به بزم تو پانهاد امشب
عاشق افسرده
فتادم تا به یاد دلبر امشب
نهادم خواب را پشت سر امشب
گهی در یاد و صلم، گاه هجران
که جانم میزند در آذر امشب
شب هجر است و این خود یک مصیبت
ز وصلش دور درد دیگر امشب
چه حالی عاشق افسرده دارد
که دل کنده ز خـواب و بستر امشب
شبی دیگر از این بدتر ندارد
نمی بیند شبی زین بدتر امشب
دلش را با چه باید خوش نماید
چنین محزون و بی بال و پر امشب
به درد و غم قرین بودم که گردید
سروش شادیم غم پرور امشب
که دل خوش دارو بالطف خدایی
رها کن غضه و غم دیگر امشب
(على صافی گلپایگانی)
رسد از راه فیض آسمانی
نسیم رحمت
بیا که رفته ز سر در فراق طاقت و تاب
بیا زباده وصلت نمامرا سیراب
بیا که عاشق دلخسته در فراق رخت
شب فراق نباشد و را نه خورد و نه خراب
چرا کناره گرفتی ز ما به ظاهر امر
اگر چه فیض تو جاری است در حضور و غیاب
ز رنج و درد دل آزردگان خبر داری
بیا و جمله رها کن زرنج و درد و عذاب
نسیم رحمت تو می وزد بما اما
لقاء حضرت تو رحمتی است فوق حساب
بیا و منتظران را زانتظار در آر
بیا سلام مرا ده حضور خویش جواب
زانتظار در آور (علی صافی) را
دلش به گوشه چشم از کرم نما شاداب
مطلوب و محبوب
تو را جستم گذشتم از بد و خوب
که بد بد بود و خوبش غیر مرغوب
اگر خوبی بود چیزی که در توست
به نزدم نیست چیزی خوب و مطلوب
به تو تا معرفت حاصل نمودم
تو گشتی بهر من مطلوب و محبوب
به توفیق خدا جستم رهت را
قضاء خیر بهرم گشت مکتوب
سعادت بد شدم من عاشق تو
چه بهتر زاینکه باشم با تو منسوب
خداوندت عطا کرد این بزرگی
که خلقی را کنی اینگونه مجذوب
تو تنها ملجأ و پشت و پناهی
در این دنیای پر غوغا و آشوب
به سر چون سایه لطف تو دارم
نه مرعوب از کسی هستم نه مغلوب
(على صافی گلپایگانی)
تو مردانه در این خانه را کوب
خورشید
دلم از دوریت جانا کباب است
دگر بر من حرام این خورد و خواب است
به این درماندگان جانا نظر کن
که بر درماندگان احسان ثواب است
بیا تا خانه دل گردد آباد
ببین این خانه ویران و خراب است
همه عمرم به شام هجر بگذشت
به زیر ابر تا کی آفتاب است
گنه از ماست می دانم که این سان
کنون خورشید رویت در حجاب است
ولی ما را پناهی نیست جز تو
ببین ما را که قلب ما کباب است
(على صافی گلپایگانی)
تمنایش از آن حضرت شتاب است
رضا
دل ز عشق تو چو مالامال است به چنین حالت عالى العال است
نه در آن هست هوی و نه هوس نه به فکر زر و سیم و مال است
هست راضی به رضای معشوق به همین حال که بهتر حال است
در ره راست فتادم من و شکر راه بی شبهه و بی اشکال است
لیک از هجر تو بی تابم من نتوان گفت چسان احوال است
گویی اندر قفسی افتادم نه مرا پر بود و نی بال است
به (علی) گوشه چشمی بنما
که مرا فوق همه آمال است[۱]
رخ تابان
درک فیض محضر آن خسرو خوبان خوش است
دیده را روشن نمودن زان رخ تابان خوش است
آن زمان را میتوان از عمر بنمودن حساب
گفت و گویش را شنیدن با دل و با جان خوش است
به از آن ساعت که آید بهر عاشق روز وصل
پشت سر بگذاشتن این محنت هجران خوش است
گرچه شام هجر بد باشد ولی باشد امید
که به وصل یار این شب میرسد پایان خوش است
می رسد آن دلبر ما بی سخن روزی ز راه
زنده باشم من اگر آن عصر و آن دوران خوش است
ای خدا امر فرج را زودتر تسهیل کن
تا رسد دست من محزون به آن دامان خوش است
منتظر باشد (علی) کاید عزیزم زودتر
چون دهد سامان به این اوضاع بی سامان خوش است[۲]
جستجو
دل شوریده اندر آرزویت نشسته تا ببیند ماه رویت
در از پرده آخر تا ببینم دمی هم گر شده روی نکویت
ز جام عشق تو سیراب گشتم ز جام وصل خود ده از سبویت
جدا از تو ندارم آبروئی بیا ده آبرویم زآبرویت
مرا نبود رهی آیم بر تو تو خود باید کشی ما را به سویت
کجا آید (علی) بیند جمالت کجا باید روم در جستجویت
نشان کوی تو در دست من نیست
تو خود آخر نشان ده راه کویت
پناه
همی خواهم ببینم روی ماهت تو هم بر من بیاندازی نگاهت
تو بر من گوشه چشمی گشایی گذارم من سرم بر خاک راهت
تو با آن منتی بر من گذاری من از تو منزلت یابم به جاهت
تو با آن کرده ای مسکین نوازی منم دلشاد از این رسم و راهت
تو را گویند احسانی نمودی مرا گویند بردی دلبخواهت
تو را گویند معشوقی است دلبر مرا هم عاشق و این هم گواهت
تو هستی والی ملک ولایت
(علی) هم آمده اندر پناهت
آرامش جان
زندگی دور از تو بر من مشکل است
حاصل عمرم همه بی حاصل است
ذکر تو شیرین کند لبهای من
یاد تو آرامش جان و دل است
جان به راهت میدهم با اشتیاق
عذر خواهم هدیه ای نا قابل است
نعمت وصل تو چیز دیگر است
گرچه فیض تو کنون هم شامل است
گر چه روز و شب ثنا خوان توأم
دل نه از یاد تو آنی غافل است
لیک شام هجر غرق ماتمم
روز وصلت جمله غمها زائل است
حظ روز وصل کی آید به دست
روز هجرت عاطل است و باطل است
ای خوش آن روزی که بینم روی تو
نعمت حق عاشقان را کامل است
سالها باشد (علی) در انتظار
از تو دیدار تو را او سائل است[۳]
روی نکو
دیدن روی نکویت آرزوست
آرزو دیدار آن روی نکوست
زودتر هر چه بیایی بهتر است
چونکه جان دیگر به نزدیک گلوست
عمر رفت و نآمدی بین حال من
طاقتم شد طاق و مرگم پیش روست
تشنه وصلم من و جامم به دست
حیف دستم دور از آب سبوست
خوش به حال آنکه میبیند تو را
با تو خوشبختانه اندر گفتگوست
آب روئی ده به من با یک نگاه
چونکه دیدارت برایم آبروست
در نشاط از فکر و ذکر تو (علی) است
هر چه را دارم من از این های و هوست[۴]
مطلوب حق
تا مرا سودای عشق تو به سر افتاده است
در هوایت هرچه دارم سر به سر افتاده است
جانم از یکسو به یاد تو حیات تازه یافت
دل ز نور عشق تو در زیب و فر افتاده است
آن صراط مستقیمی که بود مطلوب حق
سالک راه تو در آن رهگذر افتاده است
کشتی نوحی و هر کس اندر آن کشتی نشست
ایمن از غرق و خطر در بحر و بر افتاده است
هر که بر حبل ولایت دست زد با راستی
دور از فتنه حضر شد یا سفر افتاده است
هر کسی را سایه لطف تو باشد بر سرش
در دو عالم دور از خوف و خطر افتاده است
بر (علی صافی) ای جان جهان بنما نظر
بین که دور از تو چسان بی بال و پر افتاده است[۵]
هوای دوست
دم هست آن دمی که ، دل است در هوایت
چون دل شداست خالی از غیر از برایت
حالا که دورم از تو با یاد تو قرینم
حال مرا نداند غیر از تو و خدایت
در انتظار رویت روز و شبم به سر شد
تاکی بگو که باید باشم در انتظارت
در هجر و غصه اکنون طی می شود شب و روز
من صابرم که روزی قسمت شود لقایت
من دلخوشم به زودی این شام غم سر آید
از لطف حق بگیرم من دامن رسایت
غمها تمام گردد از فیض محضر تو
بر درد دردمندان چون می رسد دوایت
باشد (علی صافی) بر درگهت گدایی
با یک نظر ز احسان شادان کن این گدایت
چشم به راه
تا دور از تو گشتم و چشمم به راه است
دیده پر اشک و دل پر از اندوه و آه است
از روزگار من در این شام فراقت
حق تا خبر می باشد و قلبت گواه است
شب تا سحر با یاد تو من بگذرانم
روزم به فکر و ذکر تو چون شامگاه است
دیگر بس است از بهر این محزون جدائی
بر من ببخش ار چه ز من جرم و گناه است
بگذشت عمر و مویم از پیری سفید است
روزم همه از درد هجرانت سیاه است
بر هر چه تو هستی رضا راضی به آنم
فوق سما آنجا بود یا قعر چاه است
چشم (علی) در هر کجا باشد سوی تو است
من در رهت افتادم و این راه، راه است
حافظ اسرار
آن که را عقل سلیم و دل بیداری هست
داند این قافله را قافله سالاری هست
در نظامی که خداوند نمود است بپا
هم بود رهبر و هم حافظ اسراری هست
مالک الملک خداوند و به امرش هر روز
رهنمایی و دلیلی و نگهداری هست
این زمان نیز به تأیید و به فرمان خدا
حجت و دادرس و قدوه اخیاری هست
هست آن مایه امید که از پرتو او
ماسوی را همگی رزق خدا جاری هست
گر چه در پرده غیبت بود امروز ولیک
دست لطفش همه جا بهر مددکاری هست
هست آن حجت موعود که بالطف خدا
سایه مرحمتش بر سر ما ساری هست
اوست بر خلق خدا ملجأ و امید و پناه
مژده بر غمزدگان باد که غم خواری هست
آمد و صبح سعادت دمد از آمدنش
گر چه روزم ز فراقش چو شب تاری هست
از حوادث مکن اندیشه (علی صافی)
مخور اندوه که ما را سرو سرداری هست
افسر ولایت
تا مرا سودای عشقت بر سراست
بر سر من از ولایت افسر است
تا نصیبم شد شراب عشق تو
در همین دنیا نصیبم کوثر است
تا به یمن تو خدا روزی دهد
کی نه نگاه من به جای دیگر است
تا نمودم با تو راهی برقرار
هر چه میخواهم در این ره مضمر است
تا در لطفت به سویم هست باز
چشم امیدم به سوی این در است
تا تو رخ بنموده ای از ما نهان
دل ز داغ هجر تو در آذر است
تا خداوندا دهی ما را نجات
گو بیاید آنکه ما را رهبر است
تا (علی) حبّ تو را حاصل نمود
ایمن این دنیا و روز محشر است
دست عنایت
بیا ای والی ملک ولایت بر آر از آستین دست عنایت
بیا ای قطب عالم حجت عصر بیا بنشین به او رنگ امامت
بپا خیز ای پناه بی پناهان به لطف خود از آنان کن حمایت
اساس ظلم وکین زیر و زبر کن در آور ریشه جور و جنایت
بیارا عالمی با قسط اسلام مرفه کن جهان را با عدالت
بگیر از اقویا داد صعیفان نما از حق حق داران صیانت
نشان ده راه و رسم دین اسلام که جز تو نیست کس را این لیاقت
تو هستی واقف از اسرار قرآن بود نزد تو میراث رسالت
کنون با نام دین یک عده گمراه بیفکندند خلقی در ضلالت
بنام مصلحت یا خیر خواهی زدند اندر حدودش دست غارت
به تأویلات و تفسیرات بی جا برای خاطر حفظ سیاست
به سوی شرق یا غربند مایل نسازند از کیان دین رعایت
ندانسته و یادانسته اینان نگیرند از حصار دین صیانت
بیاو کن کفایت این مهمات که جز تو کس ندارد آن کفایت
بیا و برطرف کن این کجی ها به راه راست ما را کن دلالت
بتو آریم عرض حال خود را نمائیم از گرفتاری شکایت
کفایت کن تو شر دشمنان را که در کس نیست جز تو این کفایت
تو آب رفته را باز آر در جوی نما این تشنه کامان را سقایت
اگر چه واقفی از فاش و پنهان نمود این بنده هم شرحی حکایت
تمامی چون رعایای تو هستیم نما از این رعیتها رعایت
بزرگی کن که ما افتاده گانیم همه سرمایه ما گشته غارت
چو گوی بازی چوگان اعدا از این سو و از آن سو در اسارت
بیا و پرچم اسلام برگیر بگیر این خلق را زیر لوایت
(علی) صافی گلپایگانی)
به راهت می نماید جان فدایت
بوسه باران
خرم آن روز که باز آئی وگیرم به برت
بوسه باران ز سر شوق کنم خاک درت
به کجا رو کنم و از که بپرسم حالت
نه نشان میدهی از خویش نه دانم خبرت
گر بدانم ز چه ره میروی و از چه گذر
می نشینم سر آن راه و در آن رهگذرت
خود تو دانی چه به ما میگذرد دور ز تو
نیست حاجت که من از قصه کنم با خبرت
آرزو داشتم از لطف بیائی به سرم
پس مرا راه بده تا که بیایم به سرت
سفر هجر تو کی می شود ای دوست تمام
جان به لب آمد و تو نآمده ای از سفرت
نخل دین میشود از مقدم تو پر بر و بار
من نشستم که برم بار از این بار و برت
در پس پرده غیبت شده ای گر چه مقیم
هست چون مهر پس ابر نمایان اثرت
به هوای تو نظر بسته ام از کون و مکان
تو مینداز (علی) را به خدا از نظرت
درنگ
دلم از دوری روی تو به تنگ آمده است
نه دگر تاب تحمل نه درنگ آمده است
آه دور از تو فتادیم که این سان ما را
قدرت و زور جسورانه به جنگ آمده است
اهل دنیا به ره باطل و با آن سرگرم
حق گذاری برشان مایه ننگ آمده است
هر که شد اهل صداقت ز نظرها افتاد
اهل پلتیک و دغل زبر و زرنگ آمده است
هر که گردید منافق همه جا جایش هست
تیر هر کس که بود راست به سنگ آمده است
جنگ قدرت سر دنیا همه جا هست بپا
چه به تزویز و چه با توپ و تفنگ آمده است
ای گل باغ نبی از پی اصلاح جهان
پای بگذار که پای همه لنگ آمده است
ای (علی) آید و زنگ غمت از دل ببرد
این مس قلب که آلوده رنگ آمده است[۶]
سایه لطف
شهریار عشق تا در ملک دل ماوی گرفت
با نگاهی کشوری بی جنگ و بی دعوا گرفت
دیو نفس و دیو شیطان را برون زین خانه کرد
رونقی از فیض او این خانه سرتا پا گرفت
از سرم هم کرد آن ما و منی را بر کنار
دولتی من یافتم تا این من و این ما گرفت
ملک دل آسوده شد از آن هوی آن هوس
با حضورش دورم از هر فتنه و غوغا گرفت
مردم از آن زندگی کز حق نمودم منحرف
زنده باد این زندگی کاین عاشق شیدا گرفت
رفتم اندر سایه لطفش گرفتم آشیان
هر که این ره رفت راه جنه المأوى گرفت
چیست این ره آن ره پیغمبر است و آل او
با (علی) آید هر آن کس دل از این دنیا گرفت
خاک کویت
دریغا من ندیدم ماه رویت
نجستم تاکنون من خاک کویت
کجائی تو کجائی تو کجائی
بگو تا با سر آیم من به سویت
لبت سر چشمه آب حیات است
مرا سیراب کن از آب جویت
شراب وصل چون قسمت نمایی
مرا هم جرعه ای ده از سبویت
گنه کارم ندارم آبروئی
به من ده آبرو از آب رویت
شدم از گفت و گوها خسته دیگر
بیا تا بشنوم من گفت و گویت
(علی صافی گلپایگانی)
معطر کن مشامش را ز بویت
آزمون
عمری که دور از تو به من تاکنون گذشت
با چشم اشکبار و دل پر ز خون گذشت
روز و شبم به یاد تو و انتظار تو
بانک فغانم از فلک نیلگون گذشت
بگذشت هر چه بود ولی قدرت بیان
نبود که گویمت که چسان بود و چون گذشت
این قدر گویمت که به جای وصال تو
اندر فراق روی تو دنیای دون گذشت
می خواستم به صبر کنم درد خود علاج
اما دریغ کار ز صبر و سکون گذشت
غم در درون و طعنه اغیار از برون
با این روال وضع درون و برون گذشت
آخر بیا به داد (علی) رس که با خلوص
شکر خدا قبول در این آزمون گذشت[۷]
دامن ولاء
بر دامن ولای تو افکنده ام چو دست
غم نیست پیش غیر تو بالا روم چه بست
بند ارادت تو به گردن نهاده ام
بندی که هیچ کس نتواند دهد گسست
هر کس که خورد قطره ای از جام عشق تو
تا صبح حشر سرخوش از آن قطره گشت و مست
آنکس که چون من است غم عشق تو به دل
دیگر غمی ندید و ز هر محنتی برست
هر دل که با محبت و عشق تو فتح شد
از لشکر هوا و هوس نیستش شکست
من فخر میکنم که دلم زنده شد از او
سلطان عشق آمد و در ملک دل نشست
دل را (علی) مسخّر خود کرد و دل خوشم
چون دل به یاد او ز مهالک برست و جست
پی نوشت ها
[۱] . تاریخ : ۲۴ صفر ۱۴۱۸
[۲] . تاریخ : ۲۱ ذیقعده ۱۴۱۷
[۳] . تاریخ : ۲۹ ربیع الثانی ۱۴۱۴
[۴] . تاریخ : ۲۶ ربیع الثانی ۱۴۱۶
[۵] . تاریخ : ۲۰ ربیع الثانی ۱۴۰۸
[۶] . تاریخ : ۱۱ شعبان ۱۴۱۰
[۷] . تاریخ : ۲۲ شوال ۱۴۱۵
منبع: صافی گلپایگانی، علی؛ راز دل؛ ص ۸۷۲-۸۹۲قم؛ انتشارات ابتکار دانش؛ چاپ اول؛ ۱۳۸۵ ش