- اسلام
- قرآن
- پیامبر(ص) و اهل بیت(ع)
- شیعه
- خانواده
- ادیان و مذاهب
- پرسش ها و پاسخ ها
- کتابشناسی
- کتابخانه
- چندرسانه ای
- زمان مطالعه : 11 دقیقه
- 0 نظر
مرحوم آیت الله العظمی حاج شیخ علی صافی گلپایگانی (ره) مجموعه اشعار زیبایی را در مورد امام مهدی (عج) سروده اند که بخش اول این مجموعه به عموم شیعیان و دوستداران اهل بیت (علیهم السلام) تقدیم می گردد:
نگار نازنین
یار من ار برافکند از رخ خود نقاب را
محو کند فروغ او طلعت آفتاب را
تا که فتاده بر سرم عشق نگار نازنین
برده خیال او ز من یکسره خورد و خواب را
لعل گهر فشان او کرده مرا اسیر خود
نرگس مست او ز من برده توان و تاب را
من نه همی زباده عشق تو مست گشته ام
مست شود چو من خورد هر کسی این شراب را
خانه توست این دل و سوخت ز هجر روی تو
می نپسند بیش از این خسته دل خراب را
روی نما و کن دگر این شب هجر را سحر
طاقت و صبر بیش از این نیست دل کباب را
سرو قدا ز دوریت گشته (علی) قرین غم
روی به او نما و کن، دور ز رخ حجاب را
اشک
کجایی کجایی کجایی کجا
نگاهی نگاهی بکن از وفا
نگاهی که ما روی تو بنگریم
نه تنها توبینی سر و روی ما
ز هجرت از بس خون دل خورده ایم
ببین اشک ریزد از این دیده ها
شب انتظارت شود کی تمام
رسیده است عمرم به آخر بیا
بیا و غم آخر ز دلها ببر
دگر از پس ابر غیبت درا
شب هجر آخر به پایان رسان
ز وصلت نما کام ما را روا
(علی) را رهان آخر از انتظار
ز گلزار وصلت گلی کن عطا
شمع جمع خوبان
من از روزی که دیدم گیسوی جانانه خود را
به زنجیرش سپردم این دل دیوانه خود را
ز هر تار سر زلفش هزاران دل فرو ریزد
بر آن گیسوی عنبر بو زند گر شانه خود را
هزارانها چو من صید آورد آن لعبت جادو
اگر بر هم زند آن نرگس فتانه خود را
صبا برگو به او حالا که دل جای تو گردیده
بیا مپسند از هجرت خراب این خانه خود را
به نیرنگ و فسون بردی دل و بر خستگان رحمی
نکردی تا نکردم من ثمر افسانه خود را
شراب عشق چون قسمت به اهل ذوق میکردند
من از عشق تو پر کردم شها پیمانه خود را
تو شمع جمع خوبانی و من پروانه رویت
مسوزان از فراق خویشتن پروانه خود را
به رندی گر شدم معروف در عشق تو اینم بس
که ننهادم ز کف من شیوه رندانه خود را
(علی) از ظلمت غم دل مصفا میکند جانا
مصفا بیند از تو گر دمی کاشانه خود را
سردفتر عشاق
عجبی نیست زدم من در احسان تورا
هم عجب نیست که محروم نکردی تو مرا
عجبی نیست که رو سوی تو آرد درویش
هم عجب نیست که نومید نسازی تو گدا
عجبی نیست گدا روی کند سوی غنی
هم عجب نیست توانا دهدش برگ و نوا
عجبی نیست که من راه تو را گیرم پیش
هم عجب نیست در این ره تو شوی راهنما
عجبی نیست ز تو من نبرم چشم امید
هم عجب نیست نسازی تو من خسته رها
عجبی نیست کنم صبر به هجرت شب و روز
هم عجب نیست زوصلت بشوم کامروا
عجبی نیست که سر دفتر عشاق شوم
هم عجب نیست که دلبر تویی اندر همه جا
عجبی نیست نثار تو کنم جان عزیز
هم عجب نیست گذاری تو به چشم من پا
عجبی نیست «علی» دل به تو دارد روشن
هم عجب نیست تو او را بدهی فیض لقا[۱]
حسن عاقبت
دلم خوش است که رو کرده ام به سوی شما
به آن امید که روزی رسم به کوی شما
شراب عشق چو قسمت نمود ساقی آن
نموده جام خودم را پر از سبوی شما
رسیده است به آب حیات هر که چشید
ز حسن عاقبت خود ز آب جوی شما
چقدر بی خبر است آنکه بی خبر ز شماست
زیان نمود و ندانست خلق و خوی شما
تو را ندیده ام اما پر است این عالم
ولیک هست معطر جهان ز بوی شما
ز هجر طاقت من طاق شد نما نظری
درا ز پرده که بینم رخ نکوی شما
(علی) به مجلس انس تو راه یابد وفاش
ببیند آن رخ زیبا و گفتگوی شما
در آرزوی وصل
ای غایب از نظر نظری کن به سوی ما
تا آب رفته باز بیاید به جوی ما
در آرزوی وصل تو عمری گذشته است
بگشای روی ماه و بر آر آرزوی ما
ای آبروی ملت اسلام جلوه کن
تجدید کن ز جلوه خود آبروی ما
غارتگران به خانه دین حمله برده اند
بشکسته سنگ فتنه آنان سبوی ما
تقلید شرق و غرب رسوخ آن چنان نمود
کز دست ما گرفت همه خلق و خوی ما
دادند هر چه رسم نکوهنده داشتند
بردند شیوه ها و رسوم نکوی ما
در اسم گر چه هست مسلمان کنون زیاد
جز اندکی روند به راه عدوی ما
مرد عمل کم است دریغا در این زمان
چیزی بجا نمانده به جز های و هوی ما
ای حجت زمانه تو خود واقفی ز حال
درد دل است مقصد از این گفتگوی ما
صبح سعادت است زمانی که بنگرم
تابیده آفتاب جمالت به کوی ما
دارد (علی) امید عنایت که آن جناب
سازد رها ز پنجه گرگان گلوی ما
صبر
از خدا خواهم نمایاند به من یار مرا
تا کند روشن ز وصلش دیده تار مرا
صبر من تاکی کنم، صبرم دگر گشته تمام
صبر را نبود تحمل تا کشد بار مرا
قسمت من دیدن دیدار مستش گر شود
می دهد بی شک شفا این چشم بیمار مرا
دولت آن وقتی بود کو رو نماید سوی ما
می کند آسوده از غم قلب افکار مرا
امر فرماید که بیرون آید از ابر آفتاب
سهل سازد از عطوفت راه دیدار مرا
من که هر سو می روم او را نمی آرم به دست
کاش او وقعی نهد این عجز و اصرار مرا
از خدا خواهد (علی صافی) صافی ضمیر
کز قدومش به کند حال مرا بار مرا[۲]
فیض خداوند
من که در راه طلب هیچ نیفتم از پا
عاشقم ، عاشقم و عاشق بی روی و ریا
من که دلداده او گشته ام از روز نخست
دل بریدم ز جز او هر که بود، شاه و گدا
من که از دولت او هر چه بخواهم دارم
حیف باشد که کنم آرزوی سیم و طلا
من که از جذبه او راه گرفتم در پیش
میروم در ره او تا برسد روز لقا
من که از یمن وجودش ببرم روزی خویش
از چه دین را بفروشم به طعام و به غذا
من که دارم ز طفیل کرمش این هستی
از که جز او طلبم عافیت و طول بقا
من که دانم که در این عالم هستی جز او
نیست با اذن خداوند کسی عقده گشا
من به اخلاص نهادم سر تسلیم برش
او بود واسطه فیض خداوند بما
این که گفتم (علی) این حجه ثانی عشر است
که از فیضش همه کس زامر خدا بهره وراست
حل مشکل
باز آی و روشن کن ز نورت محفلم را
باز آی و بیرون کن ز دل درد و الم را
باز آی و جان تازه ای بر من عطا کن
با یک نظر جانی بده آب و گلم را
چون زندگی آن زندگی میباشد و بس
کش من به دست آرم حیات کاملم را
در دولت تو زندگی معنی پذیرد
با دولت حقت به هم زن باطلم را
رحمی به من کن کز فراقت سوخت جانم
از غم رها کن این دل ناقابلم را
من در دو عالم چشم دل سوی تو دارم
اصلاح کن هم عاجل و هم آجلم را
باز آی و رحمی بر (علی) کن چون بیایی
با یک نگاهی حل نمائی مشکلم را
آرام دل
آرام دل بیا تو و آرام ده مرا
بنمای روی و با نظری کام ده مرا
ترسم هلاک سازدم آلام هجر تو
پس مرهمی به این همه آلام ده مرا
روز و شبم چو شام بود در فراق تو
جانا دگر رهایی از این شام ده مرا
دوران عمر در غم هجران تو گذشت
آسودگی تو از غم ایام ده مرا
در شام هجر این همه نقمت کشیده ام
حالا بیا ز وصل خود انعام ده مرا
نامت بلند باشد و گمنام خانه ات
راهی بیا به خانه گمنام ده مرا
راهم نمی دهی و نیایی به سوی من
قاصد نما روانه و پیغام ده مرا
نادیده دل به عشق تو بستم چه خوش بود
با جلوه ای سعادت انجام ده مرا
هر چه پسند توست بود آن پسند من
تاب ثبات و طاقت ابرام ده مرا
اینک (علی صافی) دلخسته ای عزیز
گوید برای این غزل انعام ده مرا[۳]
یار دلربا
برگو به یار دلربا زین بینوا زین بینوا
روی مبارک را نهان کردی چرا کردی چرا
زین بیشتر دوری مکن زین بیشتر دوری مکن
بنما جمالت را به ما بهر خدا بهر خدا
روی مبارک کن عیان ای جان من ای جان من
تعجیل فرما از کرم زودی بیا زودی بیا
بنگر که دور از روی تو رفت از کفم تاب و توان
رحمی ز راه مرحمت کن بر گدا کن بر گدا
تا از تو دور افتاده ام افتاده و وامانده ام
از آنچه در آن مانده ام بنما رها بنما رها
دانی که در شام فراق شد طاقت عشاق طاق
کن از وصالت زودتر کامم روا کامم روا
جانا (علی) در انتظار عمرش رسانیده به سر
با یک نگاهی از کرم، بر او عطا بنما عطا
رود ارس
مردن هوس است بی تو ما را
این عمر بس است بی تو ما را[۴]
جولانگه ما اگر جهانی است
همچون قفس است بی تو ما را
جاری ز غم فراقت از چشم
رود ارس است بی تو مارا
شادی و خوشی نشاط و عشرت
کی دست رس است بی تو ما را
دیگر شده تلخ زندگانی
گر یک نفس است بی تو ما را
گل باشد اگر جهان سراسر
چون خار و خس است بی تو ما را
دور از تو دل (علی) است پر خون
زیرا نه کس است بی تو ما را
مولد مولا
منت خدای ایزد یکتا را
کامروز کرده شاد دل ما را
بزدوده غم ز خاطر و اندر وجد
آورده سالخورده و برنا را
آمد پدید نیمه شعبان باز
خرم نمود صفحه دنیا را
از نو جوان نمود جهان پیر
فردوس کرد گلشن و صحرا را
گر نکهت بهشت نه پس از چیست
رونق نمانده عنبر سارا را
ور نه بهشت خیل ملک از چه
زینت فزوده توده غبرا را
زاب حیات بخش دگر گیتی
طاهر نموده معجز عیسی را
تا سبزه بردمید کنار جوی
بشکست نرخ اطلس و دیبا را
تا نو عروس گل به چمن بنشست
بلبل ز سر گرفت خود آوا را
از سنبل و ز لاله و گل بستان
در بر نموده خلعت زیبا را
اینک که خرم است چنین عـالم
اینک که نیست غصه دگر ما را
ای کرده رشک عنبر و ماه و سرو
گیسوی و روی قامت رعنا را
تاراج کرده ای دل و دینم تا
بگشودی آن دو زلف چلیپا را
بر خیزای نگار و به جامم ریز
از راه لطف باده صهبا را
تا از در خلوص سرایم من
مدح ولی غائب یکتا را
سلطان دین پناه که حق مهرش
بنموده فرض بنده و مولی را
شاهنشهی که حق به طفیل او
هستی بداد جمله اشیا را
از او بلند مرتبه گشت انسان
از اواست عزت آدم و حوا را
به زین چنین پسر که وجود او
افزوده شوکت و شرف آبا را
روی نیاز هست به درگاهش
روحانیان عالم بالا را
قدرش چنان که پایه شأن او
بگرفته فوق گنبد خضرا را
امروز هر که خاک درش گردید
جست ایمنی بلیه فردا را
باز آی ای امام زمان باز آی
مپسند خسته این دل شیدا را
بس کن (علی) که قدرت مدحش نیست
داری اگر چه منطق گویا را
فیض کامل
عاشق بی دل منم، یادی از بی دل نما
باید مشکل گشایت حل این مشکل نما
دور از تو میرود این عمر بی حاصل ز دست
زودتر خود را رسان و عمر پر حاصل نما
هر چه بر ما میرسد از نعمت از فیض شما است
نعمت دیدار خود هم بر همه شامل نما
زندگی اندر حضور تو کمال ما بود
پرده بردار از جمال و فیض ما کامل نما
درد هجر تو ندارد جز وصال تو دوا
جلوه ای کن درد هجران را ز ما زائل نما
من گدا و حاجتم باشد ز تو دیدار تو
از کرم جانا اجابت حاجت سائل نما
حق تو هستی و بدستت امر حق جاری شود
عاشق خود را به فیض محضرت نائل نما
تابکی باشد (علی صافی) اندر انتظار
حق عیان فرما و دفع ناحق و باطل نما[۵]
روز میلاد
امروز که از مرحمت خالق یکتا
شاد است دلم چون دل صاحبدل دانا
امروز که بگرفته زمین بهجت دیگر
هر جا گذری هست دل انگیز و فرحزا
امروز که هر جای از این خاک ببینی
خرم شده چون وادی ایمن همه صحرا
امروز که ریزد به زمین ابر گهربار
باریده زباران همه جا لؤلؤ لالا
امروز که باد آورد از لطف خداوند
اندر بر یاران همه جا عنبر سارا
امروز که سلطان چمن مملکت باغ
پر کرده همه صحنه آن را گل زیبا
امروز که قمری است چو بلبل به ترانه
هر یک به نوائی شده چون عاشق شیدا
امروز اگر غنچه نموده لب خود باز
دل برده ز بیننده چه پیر است و چه برنا
امروز که بلبل بنشسته است بر گل
بلبل چو یکی عاشق و گل دلبر زیبا
امروز که این ولوله و غلغله بینی
در روی زمین نیست از این معرکه تنها
امروز چو ما عالم ملک و ملکوت است
با اهل زمین یکسره هستند هم آوا
امروز بود جن و ملک همره انسان
کردند بپا مجلس شادی همه چون ما
امروز چه رخ داده که در وجد و سرور است
هر جا چه زمین باشد و چه عالم بالا
امروز نهاده است قدم حجت باری
در عالم دنیا و جهان کرده مصفا
نوباوه زهرا گل گلزار پیمبر
نور دل حیدر على عالى اعلا
از یمن جنابش بدهد روزی ما حق
از بهر وجودش بود این هستی اشیاء
می آید و از عدل کند روی زمین پر
می آید و بنیان ستم راکند از جا
می آید و بر پا کند او پرچم اسلام
می آید و احکام الهی کند اجرا
می آید و نابود کند کافر و مشرک
می آید و از بین برد بدعت و اغوا
می آید و دیگر نکند ظلم، ستمگر
دیگر نگذارد که کند غارت و یغما
می آید و دیگر نبود ظالم و مظلوم
چون بیش از حقش نکند هیچ کس ایفا
می آید و آن روز بود روز سعادت
آسوده کند جامعه با دست توانا
یا رب بنما امر که از پرده در آید
تا بلکه «علی» فاش ببیند رخ او را[۶]
رایت قسط
چند گویم ای عزیز من بیا
می رود جانم برون از تن بیا
تو بزرگی کن اگر چه نیستم
قابل این مرحمت هم من بیا
ای سلیمان زمان روکن به ما
کن برون از ملک اهریمن بیا
تو بیائی یا نیائی عشق ما
کم نگردد یک سر سوزن بیا
لیک می دانی که در این روزگار
جز تو نبود بهر ما مأمن بیا
درد دل را با تو گویم گر چه نیست
در حضورت حاجت گفتن بیا
آفتابا تا به کی در زیر ابر
هست وقت پرده بزدودن بیا
رایت قسط و عدالت بر فراز
از برای عدل گستردن بیا
تا «علی» را وارهانی از الم
دیده اش از وصل کن روشن بیا
دست خدایی
کاشکی می دیدم آن روی دل آرای تو را
کاشکی می دیدمی آن قد رعنای تو را
کاشکی من می گرفتم دامن لطفت به دست
از زبانت می شنیدم نطق شیوای تو را
کاشکی میدیدمت چون ماه تابان جلوه گر
بوسه میدادم به شوق و ذوق من پای تو را
کاشکی دست خدایی ز آستین کردی برون
تا همه بینند دست معجز آسای تو را
کاشکی که رایت عدل تو می شد برقرار
تا به چشم خود ببینم عدل بر پای تو را
کاشکی می آمدی میکردی اعلام ظهور
خلق عالم گوش می دادند آوای تو را
کاشکی دیدار رویت زود گردد قسمتم
کاش می جست این (علی) یکبار مأوای تو را[۷]
روی ماه
ای غایب از نظر نظری کن به سوی ما
تا آب رفته باز بیاید به جوی ما
در آرزوی وصل تو عمری گذشته است
بگشای روی ماه و بر آر آرزوی ما
ای آبروی ملت اسلام جلوه کن
تجدید کن ز جلوه خود آبروی ما
غارتگران به خانه دین حمله برده اند
بشکسته سنگ فتنه آنان سبوی ما
تقلید شرق و غرب رسوخ آن چنان نمود
کز دست ما گرفت همه خلق و خوی ما
دادند هرچه رسم نکوهنده داشتند
بردند شیوه ها و رسوم نکوی ما
در اسم گر چه هست مسلمان کنون زیاد
جز اندکی روند به راه عدوی ما
مرد عمل کم است دریغا در این زمان
چیزی به جا نمانده بجز های و هوی ما
ای حجت زمانه تو خود واقفی ز حال
درد دل است مقصد از این گفت و گوی ما
صبح سعادت است زمانی که بنگرم
تابیده آفتاب جمالت به کوی ما
دارد (علی) امید عنایت که آن جناب
سازد رها ز پنجه گرگان گلوی ما
شه منتظر
ای یادگار حضرت خیر البشر بیا
زد آتش فراق به جانم شرر بیا
ای وارث سریر امامت گشای رخ
شرمنده ساز صورت شمس و قمر بیا
ای آنکه هست سوی تو چشم امید خلق
جان جهان و حجت ثانی عشر بیا
بگشای لب که زنده کنی جان صد
مسیح ارزان نمای قیمت در و گهر بیا
خون شد دلم ز دوریت ای ماه نازنین
رحمی نمای بر من خونین جگر بیا
عمرم به سر رسید و ندیدم جمال تو
جانم به لب رسید، شه منتظر بیا
اسلام گشت خوار و کتاب خدا حقیر
دین نیست نزد جامعه مد نظر بیا
فر و شکوه رفته گر از دست مسلمین
دست عنایت تو دهد مجد و فربیا
بیگانگان به کشور دین رخنه کرده اند
بهتر ز من تو آگهی و با خبر بیا
روی زمین سیاه شد از ظلم ناکسان
ای قامع ستمگر و بیدادگر بیا
فکر بشر بود همه خونریزی و فساد
زد آتش فساد به عالم شرر بیا
در مردها مروت و مردانگی نماند
از مردمی نمانده در ایشان اثر بیا
جمعی زنان به پرده دری فخر میکنند
آیند روگشاده به کوی و گذر بیا
بسیار دختران و پسرها فکنده اند
خود را ز غافلی به زیان و ضرر بیا
سرمایه سعادت ما در خطر فتاد
ای منجی بشر ز خطا و خطر بیا
پامال گشته حق ضعیفان به زور و زر
بهر نجات مردم بی زور و زر بیا
خرد و کلان به دام هوا گشته مبتلا
شاها برای فوز و فلاح بشر بیا
ای حافظ حدود الهی ز جای خیز
بهر رواج شرع نبی زودتر بیا
ما بال و پر شکسته زکید خسان شدیم
نور امید مردم بی بال و پر بیا
عدل خدا بیا و نما پای در رکاب
روشن ز نور عدل نما بحر و بر بیا
شاها به حق مادر بشکسته پهلویت
از ظلم و کین میانه دیوار و در بیا
حق شهید تشنه لب کربلا که کرد
از پیکرش جدا ز جفا شمر سربیا
آزاد کن (علی) ز غم و رنج روزگار
چون نیست صبر و طاقت و تابم دگر بیا
پی نوشت ها
[۱] . تاریخ ۸ شوال ۱۴۱۴
[۲] . تاریخ : ۲۰ شوال ۱۴۱۷
[۳] . تاریخ : شعبان ۱۴۲۲
[۴] . مطلع غزل اثر طبع سلطانی مازندرانی است که از شعرای دوره قاجاریه بوده است.
[۵] . تاریخ : ۲۵ ربیع الثانی ۱۴۱۴
[۶] . تاریخ : ۱۴ / آذر / ۱۳۷۰
[۷] . تاریخ : ۱۱ شعبان ۱۴۱۷
منبع: صافی گلپایگانی، علی؛ راز دل؛ ص ۸۴۷-۸۷۱ قم؛ انتشارات ابتکار دانش؛ چاپ اول؛ ۱۳۸۵ ش