- اسلام
- قرآن
- پیامبر(ص) و اهل بیت(ع)
- شیعه
- خانواده
- ادیان و مذاهب
- پرسش ها و پاسخ ها
- کتابشناسی
- کتابخانه
- چندرسانه ای
- زمان مطالعه : 9 دقیقه
- توسط : رحمت الله ضیایی
- 0 نظر
امام جعفر صادق (علیه السلام) رئیس مذهب جعفرى (شیعه) در روز ۱۷ ربیع الاول سال ۸۳ هجرى چشم به جهان گشود. پدرش امام باقر (علیه السلام) و مادرش «ام فروه» دختر قاسم بن محمد بن ابى بکر مى باشد.
کنیه آن حضرت «ابو عبد اللّه» و لقبش «صادق» است. حضرت صادق (علیه السلام) تا سن ۱۲ سالگى معاصر جد گرامى خود حضرت سجاد (علیه السلام) و ۱۹ سال نیز در خدمت پدر بزرگوارش زیست و از خرمن دانش جد و پدر بهره مند گردید و صرف نظر از کسب فیض از مبدا ربانى با استعداد ذاتى و ذکاوت بسیار به حد کمال علم و ادب رسید.
پس از درگذشت پدر بزرگوارش ۳۴ سال امامت کرد و در این مدت «مکتب جعفرى» را پایه ریزى فرمود و با تربیت شاگردان بسیار، موجب زنده نگه داشتن شریعت محمدى (ص) گردید. زندگى پربار امام صادق (علیه السلام) مصادف بود با خلافت پنج نفر از حاکمان جور بنی امیه و دو نفر از خلفاى عباسى (سفاح و منصور) که در بیداد و ستم بر امویان پیشى گرفتند و امام صادق (علیه السلام) در ده سال آخر عمر شریفش در ناامنى بیشترى به سر می برد.
ایّام زندگى امام صادق (علیه السلام) از طرفى با برخوردهاى سیاسى و از جهت دیگر با عصر تضاد افکار فلسفى و کلامى مواجه بود که امام (علیه السلام) با هوشیارى بسیار مکتب جعفرى را نیرو بخشید.
زمان امام صادق (علیه السلام) در حقیقت عصر طلایى دانش و ترویج احکام و تربیت شاگردانى بود که هر یک مشعل دانش را به گوشه اى بردند و در هدایت مردم کوشیدند.
سرانجام حضرت صادق (علیه السلام) بر اثر توطئه هاى منصور عباسى در سال ۱۴۸ هجرى مسموم و در قبرستان بقیع در مدینه مدفون شد. عمر شریف آن حضرت در هنگام وفات ۶۵ سال بوده است و به جهت عمر بالنسبه طولانى به آن حضرت «شیخ الائمه» گفته اند. پس از حضرت صادق (علیه السلام) مقام خطیر امامت- بنا به امر خداوند متعال- به امام موسى کاظم (علیه السلام) منتقل گردید.
برخى از شعراى فارسى زبان در مدیحه آن حضرت اشعارى سروده اند که ما برخى از آنها را در این بخش مى آوریم:
سروده لامع درمیانى در باره امام صادق (ع)
در مدح امام به حق ناطق امام صادق (علیه السلام)
داد از بیداد چرخ و دور چرخ چنبرى کز فغان خیز الم سازد به دل غارتگرى
عقل باقى کى تواند ماند چون شد منعدم از جهان یکباره رسم مهترى و کهترى
گرچه آباى سپهرم از نظر افکندهاند امّهاتم را نمانده گرچه رسم مادرى
باشد این یا رب که یابم زین میان راه نجات رو کنم در بارگاه فیضبخش جعفرى
همچو صبح صادق از دل نور افشانى کنم سازم اندر بارگاهش زین طلیعه انورى
کاى خجل از مهر رویت آفتاب خاورى و اى مزیّن از وجودت تختگاه سرورى
دوخته خیاط قدرت بر قدرت روز ازل خلعت دیباى عز و فخر و مجد و برترى
شرفه ایوان جاهت بر ثریا سوده سر مىکند در روشنى با مهر و با مه همسرى
صبح صادق را که نورانى بود جیب و بغل ذرّهیى دریافته از مهر دین جعفرى
آن شهنشاهى که از راى منیرش لمعهیى بر فلک تابید و خورشیدش چو مه شد مشترى
گلبن باغ سلونى ، ماه برج انما قوت سرپنجه بازوى فتح خیبرى
عالم علم لدنى، حاکم احکام غیب هادى راه حقیقت، پیشوا در رهبرى
گر خلیل اللّه ز اعجاز نبوت زنده کرد سر بریده مرغ چند او کرد بىپیغمبرى
ور کلیم الله اژدر از عصا مىساختى بىعصا در دم نمودى بهر دشمن اژدرى
ور سلیمان را ز خاتم بود حکم ممکنات او ز خاتم بود و فرمان داد بىانگشترى
انبیا جمله خریدارند باغ خلد را همت عالى او بفروخت روز داورى
ور به گردون گوید از گردش دمى تسکینپذیر کشتى گردون به یک دم پیشه سازد لنگرى
شهسوارا! گشتهام بر توسن فکرت سوار اشهب نطقم درین ره مىنماید لاغرى
دارم از الطاف بىپایان تو امید آن کز عنایت یک زمان در حال زارم بنگرى
شوى از مرآت حالم زنگ آز و حرص را راه مىیابم به مطلب گر نمایى رهبرى
گر رسد یک جذبه از لطفت به «لامع» مىرسد گر ثناخوانى کند بر جمله اقران مهترى
مىدهد داد سخن در مدحت آل نبى گر عنایات خدا سازد در آنش یاورى
باد روشن محفل اقبال احبابت مدام بر فلک تا نور بخشد مهر و ماه و مشترى
روز و شب تاریک بادا کلبه اعداى تو تا که شام آید به ملک صبح در غارتگرى «*»
سروده فیاض لاهیجى در باره امام صادق (ع)
کمال عقل همین است در جهان غرور که آدمى چو پرى از نظر شود مستور
مجوى نام که هست آسمان سیاه زبان بپوش چهره که شور است چشم کوکب ، شور
چه چشم مردمیت از سپهر هست که هست عیون انجمش انباشته ز گرد فتور
چه خفتهاند درین کاروانسرا، مردم که این محلّ عبور است نه مکان حضور
چه اعتماد به قصرى که کرده است پدید درو شکست حوادث، هزار گونه قصور
کنون که کرده و ناکرده جز ندامت نیست کجا رویم زمین سخت و آسمان بس دور
صداى کاسه چینى به گوش نکتهشناس حکایتى بود از کاسه سر فغفور
هزار ساله عبادت بدین قدر نرسد که دل شکستهاى از خویشتن کنى مسرور
به زهد خشک اگر کس بلند رتبه شدى به بام چرخ بُدى جاى بلعم باعور «۴»
به نفس ناطقه آدم شرف ز حیوان برد وگرنه پیل پیمبر شدى به شوکت و زور
ندانم از نظر من چه سان بود مستور رخى که یک نفس از خاطرم نگردد دور
ز تاب نور نشاید جمال او دیدن خوشا رخى که بود در شعاع خود مستور
به چشم ذرّه نظر کن که تا شود روشن که آفتاب به هر ذرّه کرده است ظهور
کنون که دور ز کویت اسیر هجرانم چو در شکنجه شهباز، ناتوان عصفور
هواى فرّ سلیمانى است در سر من که کرده تنگ جهان را به من چو دیده مور
ز ذوق خاک نشینى درگهى که بود قضاش نادره معمار و آسمان مزدور
چه درگه آن که ز شرم بلندیش گردون بود در آب حیا گشته چون زمین مغمور
بلند درگه سلطان شرع و ملّت و دین که صیت «۶» سلطنتش هست تا به نفخه صور
امام جعفر صادق که صبح صادق راى به مهر خاک درش دم همى زند از نور
شهى که دایره عدل او دو عالم را کشیده است در آغوش چون بلد را سور «۷»
اگر ز چهره رایش نقاب بردارند چو آفتاب شود کاینات غرقه نور
محیط علمش اگر موج ور شود گردد به نیم رشحه او حلّ مشکلات امور
به گِرد خاطر او سیرِ فوج فوج اسرار چنان که در چمن باغ خلد جلوه حور
جراحت دل صد خسته را شود مرهم تبسّمش به لب لعل چون شود پرشور
ز فیض معدلت عام او عجب نبود خرابه دل عاشق اگر شود معمور
اگر نداند قدرش چه غم که رفته به خواب رگ شعور حسودش که هست خصم شعور
به او عداوت بدخواهش اختیارى نیست بود جبلّى خفّاش دشمنى با نور
وجود خصم براى ظهورش اسباب است که آفتاب به تقریب سایه شد مشهور
زواهر حِکَمَت آسمان دین را نجم جواهر کَلِمَت مُلک شرع را دستور
دمى به سایه دیوار کویت آسودن مرا ز سایه طوبى به است و حور و قصور
اگر به راه تو کمتر روند خلق چه باک پل صراطى و سخت است بر صراط عبور
تویى خلاصه عترت تویى نقاوه نسل که هست روح رسول از تو تا ابد مسرور
منم یکى ز غلامان درگهت که مدام به مدحت تو زبانم بود زبانه نور
منم که هست ز فکر مدیح حضرت تو سرادقات ضمیرم سراى پرده حور
درین قصیده تو کردى مدد روان مرا وگرنه مانده به بند «ظهیر» بود این زور
اگرچه زلّت «فیاض» بیش در بیش است گناه او به تو بخشد یقین خداى غفور
همیشه تا که گریبان عقل کل باشد چو جیب خامه از مدحت تو مشرق نور
بود به دامن لطف تو متصل دستم چو دست حسرت زاهد به طرف دامن حور
سروده واعظ قزوینى در باره امام صادق (ع)
شور عشق است بر سر منِ زار یا طبیبى است بر سر بیمار
بر سر عاشق آتش عشق است یا طبقهاى نور گشته نثار؟
دود آه است از دل عارف یا که ابرى به روى دریا بار؟
تار اشک است، یا ز دیده دل نگه حسرت از پى دلدار؟
راز عشق است، یا که یوسف حسن مىکند جلوه بر سر بازار؟
جان من! تن به سیل گریه بده چشم من! کم مباش ز ابر بهار
شورش عشق، گریه پُر خواهد این نمک آب مىبرد بسیار
رگ و پى در گرفته ز آتش عشق بر تنت به ز جامه زر تار
تا کى از شانه؟ جسم ساز چو موى! چند از سرمه؟ چشم کن خونبار
جامه بر تن دَرَدْ حباب صفت هر که دارد هواى آن دلدار
هیچ از نعمت جهان کم نیست عاشقان را ز دولت غم یار
آگهان را نظر به دنیا نیست خواب دیدن نیاید از بیدار
جان من! تن به خاکسارى ده که به خاک است عاقبت سر و کار
عمر من! سرکشى بنه از سر که ز پایت درآرد این غدّار
زندگى را به خویش آسان کن که ره مرگ هست بس دشوار
بهر یک جسم خاکى این همه رنج؟ بهر ویرانى این همه پیکار
چه کند؟ یک دل و دو صد تشویش چه کند؟ یک گل و هزاران خار
چون به منزل رسى که در ره دین توسن نفس بر تو گشته سوار؟
گوى چوگان عشق کن سرِ نفس تا برى گوى دولت از مضمار
نه همین دل، که درد باید درد! نه همین حرف، کار باید کار!
غم چو دارى، دگر چه غم دارى غم دین، لیک نى غم دینار
دین، ولى دین «جعفر صادق» قرّه العین سیّد اخیار
آن که از وى قوى است، دین را پشت هم ازو گرم، شرع را بازار
ملک دل را به یاد اوست معاش چرخ دین را به مهر اوست مدار
ز آسمان است رتبتش را ننگ وز جهان است همّتش را عار
راه حق راست، دانشش رهبر روى دین راست، رایش آینهدار
خلق را از شباهت سخنش شد به گوش آشنا دُر شهوار
حرف علمش چو در میان آید مىکشد بحر، خویش را به کنار
داده از حیرت رخش همه روز نور خورشید پشت بر دیوار
بر سر صبح صادق، از نامش طبق نور کرده مهر نثار
پیش گلزار خلق او از شرم عرق فیض مىچکد ز بهار
هر که را در دعا وسیله نه اوست باشد از زاریش خدا بیزار
نشود گفت از هزار یکى گویم از فضل او یکى ز هزار
نیست حدّ تو اى زبان این حرف نیست کار تو اى قلم این کار
تو، چه با این شکستگى واعظ کردهیى عزم این ره دشوار؟!
در طریق عمیق مدحت اوست پاى فکر سخنوران افگار
از مدیحت چه آورم به زبان بجز این، کآورم به عجز اقرار؟
قبله گاها! گذشته زان جرمم که برآید ز عهده استغفار
روز بر من ز نامه سیهم همچو شب بس که گشته تیره و تار
گر نه مهر تو در میان باشد روى بخشش نبیندم کردار
تا نیفتد به پیش، آب رخت بر در حق دعا نیابد بار
بار الها به آبروى شهى کوست آب رخ صغار و کبار
از دو عالم معاصیم بگذر در دو عالم حوائجم بگزار
امام صادق (ع) در اشعار ملک الشعراى بهار (۱۲۶۶- ۱۳۳۰ ه. ش)
باز بپا کرد نوبهار سرادق بلبل آمد خطیب و قمرى ناطق
رایتى فروردین به باغ درآویخت پرچم سرخ از گلوى سبز سناجق
طبل زد از نیمروز لشکر نوروز وز حد مغرب گرفت تا حد مشرق
لشکر دى شد به کوهسار شمالى بست به هر مرز برف، راه مضایق
رعد فرو کوفت کوس و ابر ز بالا بر سر دشمن ز برق ریخت صواعق
باغ چو شطرنج گشت و شاه جنوبى آمد بر لشکر شمالى فائق
لاله نوخیز رُسته بر دو لب جوى همچو به شطرنج از دو سوى بیادق «۵»
غنچه بخندد به گونه لب عذرا ابر بگرید به سان دیده وامق
سنگدلى بین که چهر در هم معشوق باز نگردد مگر ز گریه عاشق
دفترى گل کشد ز جزوه کش اوراق تا که سوابق کند درست و لواحق
چون که شد اوراق گل تمام مرتّب عضو گلستان شود به حکم سوابق
هست گلستان اداره و گلش اعضا مهر فروزان بود، مدیرى لایق
نیست خلل اندرین اداره که خورشید هست به تشویق جمله اعضا شایق
عضو هنرمند، جاه و مرتبه یابد خاصه که با وى بود رئیس موافق
نوز «۶» نتابیده صبح، خواه صبوحى ز آن که صبوحى است لیل غم را فالق
از مى فکرت بساز جام خرد پر جام خرد پر نگردد از مى رائق
با مى فکرت صبوح کن که بود فکر خمرى کان را خمار نبود لاحق
هر که سحرخیز گشت و فکرکننده راحت مخلوق جست و رحمت خالق
و آن که فروخفت تا برآمد خورشید بر تن و بر جان خویش نبود مشفق
چون گل خندان، پگاه، روى فروشوى جانب حق روى کن به نیّت صادق
غنچه صفت پرده خمود فرو در یکسره آزاد شو ز قید علایق
خیز که گل روى خود به ژاله فروشست تا که نماز آورد به ربّ مشارق
خیز که مرغ سحر سرود سرآید همچو من اندر مدیح جعفر صادق
حجّت یزدان که دست علم قدیمش دین هدى را نطاق بست ز منطق
راهبر مؤمنان به درک مسائل پیشرو عارفان به کشف حقایق
جام علومش جهان نماى ضمایر ناخن فکرش گرهگشاى دقایق
از پى او رو که اوست هادى امّت گفته او خوان که اوست ناصح مشفق
راه به دار الشفاى دانش او جوى کاوست طبیبى به هر معالجه حاذق
داروى فقهش اگر نکردى چاره شرع نبى مرده بودى از مرض دق
محضر درس امام گشت مقوى شربت لطف امام گشت معرّق
خود نشنیدى مگر که بود به عهدش دوره ضعف کتاب و نشر زنادق
وز طرفى خیل صوفیان اباحى بسته زهر سو به هدم شرع مناطق
مرجئه و ناصبیّه نیز ز سوئى در ره دین خدا نهاده عوائق
تیرگى جهل گشت یکسره زایل چهر منیرش چو گشت لامع و شارق
ساخت بنائى متین ز سنّت و تفسیر کان نه ز پاى افتد از هجوم طوارق
در ره ارشاد خلق توسن عزمش جست فزونى به تک ز سابق و لاحق
شافعى و بو حنیفه، مالک و حنبل ابجد خوانند و او معلّم مفلق
خود نشنیدى که «بود وانق ملعون خواست که خون ریزدش به خنجر بارق
هیبتش آن سان گرفت دیده منصور کش ز سر صدق جست و گشت معانق
آیت حق است و هست ذات شریفش مظهر ذات و صفات صانع رازق
گر ز سر مهر بنگرد سوى دشمن قهر خدائى شود به دشمن طارق
او پى تهذیب خلق آمد از آن رو بود صبور و حلیم و سهل و مرافق
ور شدى از حق به پادشاهى مأمور گشتى ازو شمل دشمنان متفرّق
خصم بر قدرت امام چه باشد توده کاهى به پیش ذروه شاهق
دولت مروانیان چو طى شد و آمد جیش خراسان به جیش مروان فائق
قاصدى آمد بر امام ز کوفه گشت شبانگه به درگهش متعلّق
داشت ز بو سلمه خلال کتابى کاى تو به شرع نبى بزرگ محقّق
مهتر آل رسول جز تو کس امروز نیست که گردد به ملک راتق و فاتق
کار به دست من است و جز تو کسى را من نشناسم به ملک درخور و لایق
خیز وز یثرب به کوفه آى از آن پیش کایند از رمله کودکان مراهق
چشم به راهت اعالىاند و ادانى بنده حُکمت مغاربند و مشارق
صادق آل رسول نامه فرو خواند دید سخن با حقیقت است مطابق
لیک ز شاهى چو بود فرض ترش کار فقر به شاهى گزید و دین به دوانق
نامه بو سلمه را نداد جوابى تا که نیفتد به مشکلات و مضایق
اى خلف مرتضى و سبط پیمبر جور کشیدى بسى ز خصم منافق
خون به دلت کرد روزگار جفا کیش تا تن پاکت به قبر گشت ملاصق
هستى نزد خداى زنده و مرزوق اى تو به خلق خداى منعم و رازق
پرتو مهرت مباد دور ز دلها سایه لطفت مباد کم ز مفارق
مدح تو گفتن بهار راست نکوتر تا شنود مدح مردم متملّق
کیش تو جویم مدام و راه تو پویم تا ز تن خسته روح گردد زاهق
بر پدر و مادرم ز لطف کرم کن گر صلتى دارد این قصیده رایق
چشم من از مهر برگشاى و نگهدار گوهر ایمان من ز پنجه سارق