مرحوم آیت الله العظمی حاج شیخ علی صافی گلپایگانی (ره) مجموعه اشعار زیبایی را در مورد امام مهدی (عج) سروده اند که بخش اول، بخش دوم ، بخش سوم ، بخش چهارم ، بخش پنجم ، بخش ششم و بخش هفتم این مجموعه به شما تقدیم شد. اکنون بخش هشتم این مجموعه به عموم شیعیان و دوستداران اهل بیت (علیهم السلام) تقدیم می گردد:
اقبال
در ره عشق تو افتاده ام و خوشحالم
من از این فضل خداداد به خود می بالم
دولت این است که من دارم و شاهان جهان
نرسید است به این دولت و این اقبالم
خاک این در شدم و از شرف خاک درش
حال شادم من و فردا به همین منوالم
با عنایات تو دیگر به کجا روی کنم
من که از فیض تو در نعمت مالامالم
تو مکش دست عنایت ز سرم چون که تو را
تا که دارم چه غم ار نیست منال و مالم
حیف دوری ز من اما همه در یاد توأم
چیز دیگر ننموده است مرا اشغالم
چون توئی ز امر خدا ملجأ ما گفت (علی)
رو به تو آورم و بر تو بود ایکالم
خلوص
در راه طلب چو اوفتادم
دل را به تو با خلوص دادم
این لطف خدا به بنده اش بود
بنمود به من ره رشادم
صد شکر که خانه دلم
با شوق به دست تو نهادم
عشق تو به جان خود خریدم
جز این نبود دگر مرادم
در راه تو راه حق گرفتم
از راه تو ره به او گشادم
زین رو به خدا کنم توکل
بر فیض تو هست اعتمادم
جانا به (علی) نما عنایت
فردا ز کرم برس بدادم
معرکه عشق
عاشق روی تو جانا من دلباخته ام
کاین چنین با غم و اندوه و الم ساخته ام
در ره عشق تو ایدوست گذشتم از خویش
تا بدانی که چسان قدر تو بشناخته ام
دانی از چیست که من پای ز سر عشقم چون
به رهی جز به ره عشق نپرداخته ام
یک اشارت شد و در معرکه عشق تو من
اسب همت ز سر شوق چنین تاخته ام
ای (علی) تا شده دل بسته آن زلف دو تا
مهر جز دوست ز سر یکسره انداخته ام
رشته ولا
عمری در انتظار وصالت نشسته ام
باین امید از غم ایام رسته ام
از راه دل به سوی تو راهی گشوده ام
دیگر به روی خود ره اغیار بسته ام
من تا به بند عشق تو گردن نهاده ام
از دام دیو و وسوسه نفس جسته ام
تا رشته ولای تو محکم نموده ام
از هر که را ولای تو نبود گسسته ام
پایم چو سوی دلشدگان تو گشت باز
دست از هر آنکه نیست به راه تو شسته ام
در راه عشق هر چه رسد غم نمی خورم
ثابت به راه خویشم و عهدی که بسته ام
ای حجت خدا به (علی) بین و از وصال
بگذار مرهمی تو به قلب شکسته ام
دست عنایتی بگشا جان مادرت
دانی که از فراق تو من زار و خسته ام
جلوه کن
جلوه کن تا خاک راهت بر سر ای سرور گذارم
جلوه کن تا پای تو بر دیده گان تر گذارم
جلوه کن کن مقدمت طالع شود صبح سعادت
عاکف کویت شوم ، عالم به زیر پر گذارم
جلوه کن تا ریشه کفر و ضلالت را در آری
زندگی در سایه اسلام و قرآن بر گذارم
جلوه کن ای هادم بنیان ظلم و جور و بیداد
زندگی زیر لوای عدل مستظهر گذارم
جلوه کن تا دیده روشن گردد از نور جمالت
تا تو را چون جان شیرین خودم در برگذارم
جلوه کن تا از قدومت دولت حق جلوه گیرد
تا به آسایش سپاس خالق اکبر گذارم
جلوه کن بر مسند فرمانروایی تکیه فرما
تا بیایم سر به طاعت اندر آن محضر گذارم
جلوه کن تا کید و مکر دشمنان تضلیل گردد
تا سری از مکرشان آسوده بر بستر گذارم
جلوه کن گیر انتقام مادرت زهرای اطهر
مرهمی تا زین جراحت بر دل مضطر گذارم
جلوه کن چون غیر تو نبود (علی ) را پشتبانی
درد دل را با تو باید در میان ، یکسر گذارم
جلوه کن تا با تو گویم ای عزیزم راز خود را
جز در لطفت کجا رو بر در دیگر گذارم
بادۀ عشق
جامی از باده عشق تو چو من نوشیدم
چشم از غیر تو ای جان دلم پوشیدم
جامه ما و منی دور نمودم از خویش
جامه عشق تو را با دل و جان پوشیدم
سعی کردم که به راه تو روم در همه عمر
تا بدست آورم این مرتبه بس کوشیدم
دل بریدم ز کسی که سر عشق تو نداشت
هر که در راه تو میرفت به او جوشیدم
هر چه دارد (علی) از شربت عشق تو بود
نی ز پستان هوا و هوسی دوشیدم
نقد جان
در ره عشقت نه دست از آب و نان برداشتم
بلکه در سودای تو دست از جهان برداشتم
رهرو راهت چو گشتم از برای زاد راه
چون نبد چیزی به دستم نقد جان برداشتم
بر سر خوان عطایش تا مرا دادند راه
دست حاجت دیگر از خورد و کلان برداشتم
تا به خاک درگهش با صدق سر بنهاده ام
پای همت من به فرق فرقدان برداشتم
خانه دل را به عشق او منوّر کرده ام
روی دل دیگر ز مهر این و آن برداشتم
این سعادت را که مستغنی شدم از این و آن
از ولای حضرت صاحب زمان برداشتم
با هوایش ای (علی صافی) شوریده حال
من نصیب وافر از آن آستان برداشتم
قلب داغدار
بیا من روز و شب در انتظارم
بیا و صبح کن این شام تارم
من از روزی که دل بستم به عشقت
بر آن عهدی که بستم استوارم
بود هر روز عشقم در زیادت
بهر طوری که باشد حال و بارم
اگر چه آرزویم دیدن توست
اگر چه از فراقت بی قرارم
ولی راضی چو هستم بر رضایت
تو هر چه خواستی من خواستارم
کنون ناچار دردم با تو گویم
نمایم شرح روز و روزگارم
تو میدانی که من از پافتادم
پناهی جز تو در عالم ندارم
وگر عرضی نمایم عذرخواهم
گدائی از تو باشد افتخارم
بگویم دردها هر چند واقف
تو هستی بر نهان و آشکارم
(علی) را با نگاهی شادمان کن
بنه مرهم به قلب داغدارم
عشق دیرین
بار عشقت را به جان ای جان شیرین می کشم
گرچه سنگین است ، من این بار سنگین می کشم
گر چه مشکل هست صبر و استقامت در فراق
لیک من شکر خدا هم آن و هم این می کشم
طعنه دشمن اگر چه هست دردی جان گداز
غم نمی آرم بدل ، با شوق و تمکین می کشم
هر چه غم بر من رسد در راه او با روی باز
هر چه باشد باز با این قلب غمگین می کشم
امشب ار تا صبح با درد فراقش سوختم
راضیم این درد را چون شام پیشین می کشم
گر به جنت پانهادم در طریق عشق او
رنجها را در رهش چون سنگ زیرین می کشم
بار عشق دلبری بر دوش بنهاده (علی)
رو به جنّت بار خود زین عشق دیرین می کشم
حلقه بر گوش
گر شدم پیر و ز پا افتاده ام
محکم اندر راه عشقت مانده ام
روز اول جرعه ای از باده ات
خوردم و سرمست از آن باده ام
روی تو نادیده بستم دل به تو
دفتر عشق تو از بر خوانده ام
هر چه پیش آید به روی پای خود
مستقیم و ثابت و پاینده ام
دل ز عشق تو منور کرده ام
زان هوا را و هوس را رانده ام
برندارم دست از دامان تو
حلقه بر گوش توام تا زنده ام
زین جهان بر تو (علی) دل بسته است
دل ز هر کس غیر تو من کنده ام
آب حیات
هر جا که پا گذارم و هر سو که رو کنم
بر هر که بگذرم ز تو من جستجو کنم
ای غایب از نظر به هوای تو این چنین
افتاده ام به راه و گذر کو به کو کنم
بار فراق پیرهن صبر را درید
کن جلوه تا ز وصل تو آن را رفو کنم
کو فرصتی که با تو نشینم به درد دل
پس شرح ماجرا بر تو مو به مو کنم
هر چند واقفی تو ز احوال بندگان
اما خوش است با تو دمی گفتگو کنم
روز و شبم ز دوری تو همچو شب گذشت
باز آ که روشن از تو هم این و هم او کنم
با دل حدیث عشق تو گویم به دور عمر
این خانه بهر مقدم تو رفت و رو کنم
هشیار گشت هر که می عشق تو چشید
بر من عطا نما که پر از آن سبو کنم
در جوی عشقت آب حیات اندر است و من
لبهای خشک خود تر از این آب جو کنم
من هم به ظل لطف تو آورده ام پناه
هم ز آبروی تو، طلب آبرو کنم
چشم ( علی ) به ره که رسی ای ولی عصر
تا روشن این دو دیده به روی نکو کنم
حوصله
از تو جانا گله آیا بکنم یا نکنم
بیش از این حوصله آیا بکنم یا نکنم
به بیابان خیالت بنهم باز قدم
پای پر زابله آیا بکنم یا نکنم
به امیدی که ببینم رخ زیبای تو را
شادی و هلهله آیا بکنم یا نکنم
عشق زلفت دل من بست به زنجیر جنون
قطع این سلسله آیا بکنم یا نکنم
می ندانم ز چه شد زلف تو دام دل و دین
فحص از این مسئله آیا بکنم یا نکنم
در ره عشق تو ای دوست خطرهاست بجان
طی این مرحله آیا بکنم یا نکنم
نیست جز جانی و جانا سفر عشق تو را
به همین راحله آیا بکنم یا نکنم
تا ببوسد حجر الاسود روی تو (علی)
سعی با هروله آیا بکنم یا نکنم
دوست دارم
تو را ای امام زمان دوست دارم
چو جان بلکه بهتر ز جان دوست دارم
من اندر جهان جز وصالت نخواهم
بدین آرزو این جهان دوست دارم
به عشق تو شوری بود زندگی را
من این زندگانی بدان دوست دارم
نهادم سر صدق بر آستانت
که من خاک آن آستان دوست دارم
تو در باغ دین همچو سرو روانی
من آن باغ و سرو روان دوست دارم
چه در پرده باشی، چه رخ را گشائی
تو را من به سر و عیان دوست دارم
ز تو هر چه بر من رسد قهر یالطف
رضایم، هم این و هم آن دوست دارم
خوشاروز وصلت که در دور ایام
به از هر زمان آن زمان دوست دارم
مرا جز تو محبوب دیگر نباشد
که تنها تو را زین میان دوست دارم
بجز راه تو راه دیگر نرفتم
من این راه از رهروان دوست دارم
بیا از قیامت جهان را جوان کن
که من آن جهان جوان دوست دارم
بیا عدل حقا که از بسط عدلت
منظم کران تا کران دوست دارم
نه تنها تو هرکس که دلداده توست
هم او را چو روح روان دوست دارم
بهر جا ببینم که از تو نشانی است
من بی نشان آن نشان دوست دارم
به مهر شما ره دهندم به جنت
که من آن بهشت و جنان دوست دارم
من از سفره نعمت بیکرانت
بهر حال امن و امان دوست دارم
(علی) را به حب شما افتخار است
بجان، من شما خاندان دوست دارم
دستم بگیر
تابکی اندر فراقت شیون و غوغا کنم
تا بدینسان اندکی از عقده دل وا کنم
تابکی من سیل اشک از دیده بارم روز و شب
آتش غم را به اشک دیده ام اطفا کنم
تابکی بنشینم و زانو بگیرم در بغل
شرح اندوه و غمم با دشت و با صحرا کنم
تابکی دور جهان گردم بهر دشت و دمن
شاید اندر این میان یکجا تو را پیدا کنم
تابکی از بارگاه قدس تو گیرم سراغ
تا که اندر آستان کوی تو مأوی کنم
تابکی قانع شوم تنها به فکر و ذکر تو
کی شود کز دیدن تو دیده را بینا کنم
تابکی گویم بیا تا جان کنم قربان تو
کن طلب تا من فدایت جان و تن یکجا کنم
تابکی بار جفای دشمنان باید کشید
تابکی نزد جنابت شکوه از اعدا کنم
تابکی در انتظارت روی بگشا از وفا
تا به دیدار تو خرم این دل شیدا کنم
تابکی گوید (علی) مهدی بیا مهدی بیا
من دگر طاقت ندارم صبر تا فردا کنم
تابکی گوید که ای مولای من دستم بگیر
حال، زهرا را شفیع اندر بر مولا کنم
گلبن وصل
دلم شد آب و رویت را ندیدم
گلی از گلبن وصلت نچیدم
چنان بردی دلم را ای دل آرا
که غیر از تو ز جمله دل بریدم
در این ره هر چه آمد بر سر من
تمامش را به جان و دل خریدم
نگاهی کن به این چشم ضعیفم ترحم
کن به این موی سفیدم
بیا و شام هجران را سحر کن
درا از پرده ای صبح امیدم
بیا تا عید گیرم در حضورت
که باشد روز وصلت روز عیدم
(علی) از درگهت رو بر نتابد
بهر صورت تو را من برگزیدم[۱]
خیر عالم
من دست از عشق تو هرگز برندارم
هر چند در این ره رود دار و ندارم
دانسته اندر راه عشقت پا نهادم
زین روی تا آخر به راهت استوارم
تا حب تو با جان و با دل من گرفتم
تا روز محشر بر همین باشد قرارم
دنیا و مافیها رود غم نیست، غم نیست
در عهد خود من استوارم استوارم
در عشق تو که خیر عالم اندر آن است
هر چه بخواهم حاضر است اندر کنارم
نادان بود آن کس که دل از تو بگیرد
من شکر حق از این جهالت برکنارم
توگوشه چشمی دمی سوی (علی) کن
کاین بهر من باشد به عالم افتخارم
سایه رحمت
من که میان دلبران عشق تو برگزیده ام
چون که به ملک دلبری مثل تو کس ندیده ام
ترک هوانموده و رو به هوس نکرده ام
تا ز سبوی عشق تو آب بقا چشیده ام
وصف تو را شنیدم و شیفته تو گشته ام
در شب هجر صابر و منتظر سپیده ام
آمده عمر من به سر روی تو را ندیده ام
بین تو دل شکسته ام ، بین تو قد خمیده ام
زود بیا که وا کنم از قدم تو بال و پر
حال چو مرغ در قفس روز و شبم خزیده ام
سایه مرحمت بکش بر سر من چرا که من
در ره تو نهاده سر از همه پا کشیده ام
دست ارادت (علی) تا برسد بدامنت
چشم طمع ز هر که هست غیر تو من بریده ام
حاصل عمر
من به راه عشق تو روزی که پابگذاشتم
پای با اخلاص و بی روی و ریا بگذاشتم
دامن لطف شما را چونکه آوردم به دست
دست رد بر سینه غیر از شما بگذاشتم
روی ذلت تا بسایم من به خاک کوی تو
پای رفعت بر سر ارض و سما بگذاشتم
ترک کردم خویشتن را رو نمودم سوی تو
جان شیرین را به کف بهر فدا بگذاشتم
حاصل عمرم تو هستی هرچه میخواهی بکن
من به عشقت دل ز مهر ماسوی بگذاشتم
پرده تا برداری از رخسار و بینم روی تو
روزوشب دست دعا پیش خدا بگذاشتم
عمر طی شد از وصال خود ( علی ) را شاد کن
من که در هجر تو روز و شام را بگذاشتم
غمزه دلدار
من که با میل خودم عاشق دلدار شدم
گشتم آزاد از آن دم که گرفتار شدم
عاشقی گرچه غم و غصه و ماتم دارد
یار چون یار شد اینها همه هموار شدم
صبر بر بار فراق از چه بسی دشوار است
به هوای سحرش حامل این بار شدم
طعنه دشمن اگر مشکل و سخت است به من
شاد و آرام به یک غمزه دلدار شدم
من که در خلوت انسش سر و سری دارم
چه غم ار در نظر بی خبران خوار شدم
من که با یاد دل آرام بدم تا به سحر
کی ز بی خوابی شب خسته و دلزار شدم
عشق او زنده نمود است دل و جان (علی )
شکر حق صاحب این طالع بیدار شدم
قافله سالار
مردم از هجر تو جانا چکنم
دور از تو من شیدا چکنم
آخرای قافله سالار بیا
قافله مانده ز ره وا چکنم
بسکه گشتم به سراغت هرسو
دگر افتاده ام از پا چکنم
روزگاری است پر از فتنه و شر
تو پس پرده و در غیبت تو
همه ریزد به سر ما چکنم
تنگ بر ما شده دنیا چکنم
جز تو کس نیست که در سایه او
برهم از کف اعدا چکنم
من به امید نگاهی شادم
دیده بر من نکنی وا چکنم
در غم هجر تو امروز گذشت
گو که با غصه فردا چکنم
عمر بگذشت و در این حال اگر
بر سر من ننهى پا چکنم
دانم از پرده در آئی روزی
گو که از هجر تو حالا چکنم
دوستانت همه دلخسته چو من
با دل خسته آنها چکنم
(علی ) از عشق تو مالامال است
نپذیری اگر او را چکنم
می پذیری که ز عشقت مستم
هر چه هستم تو بگیری دستم
آیت حسن
من که نادیده گرفتار تو ای یار شدم
شهره عشق تو در کوچه و بازار شدم
شدم آزاد من از بند هوا، قید هوس
تا به دام سر زلف تو گرفتار شدم
تو شدی شهره به دلداری و من شهره به عشق
از تو من صاحب این طالع بیدار شدم
آیت حسن تو دیدم که شدم شیفته ات
دیده دل چو گشودم همه دلدار شدم
دست از دامن لطف تورها ننمایم
چون که از فیض تو من محرم اسرار شدم
من به امید وصال تو کشم بار فراق
با امید است که من حامل این بار شدم
زود باز آی و ز وصلت به از اینم کن شاد
من که از عشق تو نک دلخوش و سرشار شدم
پرده بردار و نما دیده ما را روشن
به خدا خسته دگر من ز شب تار شدم
«علی» از راه تو هرگز نرود راه دگر
من تو را دارم و از غیر تو بیزار شدم
سوز و گداز
من که در عشق تو چون اهل حقیقت پیشتازم
تا ابد بر این سعادت کو نصیبم شد بنازم
من که گردیدم گدای درگهت از روز اول
جز ز تو از خلق عالم هر که باشد بی نیازم
خود تو دانی جز وصال تو ندارم آرزوئی
روی بنما چون ز هجران تو در سوز و گدازم
من کجا و آنکه بد در خدمت محمود غزنین
او ایاز او شد است و من جنابت را ایازم
جلوه ای کن ای که بر هر درد بی درمان دوائی
کار سازی کن که غیراز تو نباشد کار سازم
با تو درد دل بگویم گر نگویم در حضورت
گر چه نبود حاجت گفتن تو آگاهی ز رازم
چون (علی) عشق تو را بگزید از روی حقیقت
گوشه چشمی به من کن باز و بنما سر فرازم
ندای وصل
چو نامت را شنیدم من شنیدم
ز جز تو دل بریدم دل بریدم
به هر جانب که دیدم از تو بوئی
به یاد تو دویدم من دویدم
شراب عشق چون قسمت نمودند
می عشقت چشیدم من چشیدم
به امید وصالت بار غم را
به جان خود کشیدم من کشیدم
ندای وصل را درده به عالم
که باشد روز عیدم روز عیدم
به امید چنین روزی همه عمر
غم هجرت خریدم من خریدم
به لطف تو «علی» امیدوار است
تویی تنها امید من امیدم[۲]
پی نوشت ها
[۱] . تاریخ : ۲۰ ذیعقده ۱۴۱۲
[۲] . تاریخ : ۱۷ جمادی الاول ۱۴۱۴
منبع: صافی گلپایگانی، علی؛ راز دل؛ ص ۱۰۰۲-۱۰۲۳؛ انتشارات ابتکار دانش؛ چاپ اول؛ ۱۳۸۵ ش