- اسلام
- قرآن
- پیامبر(ص) و اهل بیت(ع)
- شیعه
- خانواده
- ادیان و مذاهب
- پرسش ها و پاسخ ها
- کتابشناسی
- کتابخانه
- چندرسانه ای
- زمان مطالعه : 13 دقیقه
- توسط : رحمت الله ضیایی
- 0 نظر
على (علیه السلام) در مدت خلافت ابوبکر و عمر و عثمان که قریب ۲۵ سال بطول انجامید اگرچه ظاهرا خود را کنار کشیده و خانه نشین شده بود ولى در مسائل غامض علمى و قضائى و سیاسى که خلفاى مزبور را عاجز و درمانده می دید براى حفظ اسلام و روشن نمودن حقایق دینى خطاها و لغزش هاى آنها را تذکر داده و راهنمائى می فرمود و همگان را از رأى صائب خود بهره مند می ساخت و چه بسا که خلفاء ثلاثه شخصا در حل معضلات از او استمداد مى جستند و اگر على (علیه السلام) دخالت نمی کرد جنبه علمى اسلام به علت نادانى و آشنا نبودن خلفاء به حقیقت امر صورت واقعى خود را از دست می داد، براى نمونه به چند مورد ذیلا اشاره می گردد.
۱ـدر زمان خلافت ابوبکر مردى شراب خورده بود ابوبکر دستور داد او را حد بزنند، مرد شرابخوار گفت: من از حرمت خمر بى خبر بودم و الا مرتکب نمی شدم، ابوبکر مردد و متحیر ماند و موضوع را با على (علیه السلام) در میان نهاد حضرت فرمود: هنگامی که مهاجر و انصار جمع هستند یک نفر با صداى بلند از آنها سؤال کند که آیا کسى از شما حرمت خمر را به این شخص گفته یا نه؟
اگر دو نفر شهادت دادند حد بزنند و الا او را به حال خود وا گذارند، ابوبکر به همین نحو عمل نمود و کسى شهادت نداد معلوم شد که آن مرد در دعوى خود راستگو بوده است لذا از جرم وى چشم پوشى شد و او را گفتند توبه کن که دیگر چنین کارى نکنى.
۲ـ یکى از علماى یهود بنزد ابوبکر آمده و گفت آیا تو جانشین پیغمبر این امت هستى؟ گفت آرى!
یهودى گفت: ما در تورات دیده ایم که جانشینان پیغمبران در میان امت آنان دانشمندترین امت باشند پس مرا آگاه گردان که خداى تعالى کجا است آیا در آسمان است یا در زمین؟ ابوبکر گفت: او در آسمان و بر عرش است، یهودى گفت: در این صورت زمین از وجود خدا خالى است و بنا به قول تو در جائى هست و در جایی نیست!
ابوبکر گفت: این سخن زندیقان است، از نزد من دور شو وگرنه تو را می کشم! یهودى در حال تعجب از سخن او از نزد وى دور شد در حالی که اسلام را مسخره می کرد، على (علیه السلام) از مقابل روى او ظاهر شد و فرمود: اى یهودى! آنچه تو پرسیدى و آنچه در پاسخ شنیدى من دانستم ما مى گوییم خداوند عز و جل جا و مکان را آفرید و براى او جا و مکانى نیست و بالاتر از اینست که مکانى او را در بر گیرد بلکه او در هر مکانى هست اما نه بدین صورت که تماس و نزدیکى با مکان داشته باشد علم او هر آنچه را که در مکان است فرا گرفته است و چیزى وجود ندارد که از حیطه تدبیر او بیرون باشد و براى تأیید صحت آنچه گفتم از کتاب خود شما خبر می دهم و اگر دانستى که درست است آیا ایمان می آورى؟ یهودى گفت: آرى.
فرمود: آیا در بعضى از کتاب هاى خود ندیده اید که روزى موسى بن عمران نشسته بود ناگاه فرشته اى از جانب مشرق نزد او آمد و موسى از او پرسید: از کجا آمدى؟ گفت: از جانب خداى عز و جل، و فرشته اى از سوى مغرب پیش او آمد موسى بدو گفت: از کجا آمدى؟ گفت: از نزد خداوند عز و جل، آنگاه فرشته دیگرى نزد او آمد و گفت: از آسمان هفتم از نزد خداوند عز و جل آمده ام، و سپس فرشته دیگر نزد او آمد و گفت: از زمین هفتم از جانب خداى عز و جل آمده ام، موسى (علیه السلام) گفت: منزه است آن خدایى که جائى از او خالى نیست و به هیچ جا نزدیکتر از جاى دیگر نیست. یهودى گفت: گواهى دهم که این سخن حق است و باز گواهى دهم که تو سزاوارترى به جانشینى پیغمبرت از کسى که به زور آن را تصاحب نموده است. (۱)
۳ـپس از رحلت پیغمبر (صلى الله علیه و آله و سلم) جماعتى از یهودیان به مدینه آمده گفتند در مورد اصحاب کهف قرآن می گوید: و لبثوا فى کهفهم ثلاث مأه سنین و ازدادوا تسعا؛ (۲) اصحاب کهف سیصد و نه سال در غار خوابیدند در صورتی که (در تورات) باقى ماندن آنها در غار سیصد سال قید شده است و این دو با هم مخالفت دارند.
در برابر این اشکال و ایراد یهودیان نه تنها خلیفه بلکه همه صحابه از پاسخگوئى عاجز ماندند بالاخره دست توسل به دامن حلال مشکلات على (علیه السلام) زدند حضرت فرمود: خلاف و تضادى در بین نیست زیرا از نظر تاریخ آنچه نزد یهود معتبر است سال شمسى است و در نزد عرب سال قمرى است و تورات بلسان یهود نازل شده و قرآن به لسان عرب و سیصد سال شمسى سیصد و نه سال قمرى است (زیرا سال شمسى ۳۶۵ روز و سال قمرى ۳۵۴ روز است و هر سال ۱۱ روز و شش ساعت با هم اختلاف دارند در نتیجه ۳۳ سال شمسى تقریبا ۳۴ سال قمرى می شود و سیصد سال شمسى هم سیصد و نه سال قمرى می باشد). (۳)
۴ـابن شهر آشوب روایت کرده که از ابوبکر پرسیدند مردى صبحگاه زنى را تزویج نمود و آن زن شبانگاه وضع حمل کرد و آن مرد هم اجلش رسید و مرد مادر و فرزند دارائى او را به عنوان ارثیه تصاحب کردند در چه صورتى این موضوع امکانپذیر است؟
ابوبکر از پاسخ عاجز ماند، و على (علیه السلام) فرمود: آن مرد کنیزى داشته که قبلا او را باردار کرده بود چون موقع وضع حملش نزدیک شد او را آزاد کرد آنگاه در موقع صبح تزویجش نمود و شبانگاه زن وضع حمل کرد و چون شوهرش مرد، میراث او را مادر و فرزند تصاحب کردند. (ابوبکر در اثر این گونه درماندگی ها در برابر پرسش هاى مردم بود که می گفت: اقیلونى و لست بخیرکم و على فیکم)
۵ـدو مرد صد دینار در کیس هاى گذاشته و آن را در نزد زنى به امانت سپردند و به او گفتند هرگاه ما هر دو با هم نزد تو آمدیم، امانت ما را رد کن و اگر یکى از ما بدون دیگرى بیاید آن را پس مده. چون مدتى از این ماجرا گذشت یکى از آن دو مرد نزد زن آمد و گفت: رفیق من وفات کرده است صد دینار ما را بده، زن از دادن امانت خوددارى کرد.
آن مرد نزد اقوام زن رفت و مطلب را به آنان بازگو کرد و در اثر فشار و توصیه آنان، آن زن امانت را رد نمود، پس از یکسال رفیق آن مرد آمد و گفت: صد دینارى که در نزد تو به امانت گذاشته ایم باز ده! زن گفت: مدتى پیش رفیق تو آمد و اظهار نمود که تو وفات کرده اى و من هم امانت را به او پس دادم، آن مرد اصرار نمود و کار به مرافعه کشید و هر دو نزد عمر آمدند و جریان امر را باو باز گفتند عمر به آن زن گفت: تو ضامن امانتى و باید پول را به این مرد بپردازى!
زن گفت: تو را به خدا تو میان ما قضاوت مکن ما را پیش على بن ابیطالب بفرست تا او میان ما حکم کند. عمر قبول کرد و چون آنها نزد على (علیه السلام) آمدند آن حضرت دانست که آن دو مرد با هم تبانى کرده و حیله نموده اند لذا به آن مرد فرمود: در موقع سپردن امانت مگر شرط نکردید که براى گرفتن آن باید هر دو با هم بیائید و اگر یکى از ما بیاید پول را پس مده؟ عرض کرد: چرا، على (علیه السلام) فرمود: پول تو نزد ما حاضر است برو رفیق خود را هم بیاور و آن را باز گیرید! (آن مرد حیله گر سرافکنده بازگشت). (۴)
۶ـ زن دیوانه اى را به جرم فجور نزد عمر آوردند دستور داد سنگسارش کنند! حضرت امیر (علیه السلام) نیز حضور داشت به عمر فرمود: مگر نشنیده اى که رسول خدا چه فرموده است؟ عمر گفت: چه فرموده است؟ حضرت گفت: رسول خدا فرموده است که از سه کس قلم برداشته شده است: از دیوانه تا عقل خود را باز یابد، از طفل تا بالغ شود، از شخص خوابیده تا بیدار گردد، آنگاه عمر زن را رها نمود. (۵)
۷-زن بار دارى را هم به اتهام فجور نزد عمر آوردند، عمر از او پرسید: آیا مرتکب فجور شده اى؟ زن اعتراف نمود و عمر دستور داد سنگسارش کنند، موقعی که او را براى اجراى حکم مى بردند على (علیه السلام) با او برخورد نمود و پرسید این زن را چه می شود؟ عرض کردند: عمر دستور رجم داده است، على (علیه السلام) او را نزد عمر برگردانید و فرمود: آیا دستور دادى که او را رجم کنند؟ عمر گفت: بلى خودش نزد من به فجور اعتراف نمود!
فرمود: این حکم تو درباره این زن است، به طفلى که در شکم اوست چه حکمى دارى؟! سپس فرمود: شاید تو بر او بانگ زده اى و یا ترسانیده اى (از ترس و وحشت اعتراف به فجور کرده است) عمر گفت: همینطور است! على (علیه السلام) فرمود: مگر نشنیدى که رسول خدا فرمود بر کسى که پس از بلا و زحمت اعتراف کند حد نیست زیرا هر کس را در بند کنند یا زندانى نمایند یا بترسانند او را اقرارى نباشد (به زور و ترس اقرار گرفتن ارزش قضائى ندارد) آنگاه عمر زن را رها نمود و گفت:
عجزت النساء ان تلد مثل على بن ابیطالب لولا على لهلک عمر؛ زنان عاجزند که فرزندى مانند على بن ابیطالب بزایند اگر على نبود، عمر هلاک می گشت. (۶)
۸ـزنى را نزد عمر آوردند که شش ماهه زائیده بود. عمر (به خیال این که مدت حمل همیشه باید ۹ ماه باشد و این زن چون سه ماه زودتر وضع حمل کرده است، نتیجه گرفت که قبلا مرتکب فجور شده است؛ لذا دستور داد که او را رجم کنند على (علیه السلام) این داورى عمر را شنید و فرمود: به این زن حدى نیست. عمر کسى به خدمت آن حضرت فرستاد و پرسید که چرا او را حدى نیست؟ على (علیه السلام) فرمود: خداى تعالى فرموده است:
و الوالدات یرضعن اولادهن حولین کاملین لمن اراد ان یتم الرضاعه؛ (۷) و مادران شیر دهند فرزندانشان را دو سال کامل براى کسى که بخواهد تمام کند شیر دادن را (سوره بقره) و همچنین فرموده است: و حمله و فصاله ثلاثون شهرا؛ (۸) دوران حمل و مدت شیرخوارگى تا از شیر باز گرفتنش سى ماه است؛ (در اینصورت ششماه حمل اوست و ۲۴ ماه رضاع او) عمر زن را رها نمود و گفت: لو لا على لهلک عمر (۹)
۹ـزن و مردى را پیش عمر آوردند، مرد به زن می گفت: تو زانیه هستى! زن نیز در پاسخ وى می گفت: انت ازنى منى؛ یعنى تو از من زناکارترى! عمر دستور داد هر دو را حد بزنند. حضرت امیر (علیه السلام) حاضر بود فرمود: تعجیل در قضاوت خوب نیست و این حکم نیز درست نمى باشد، عرض کردند: پس چه باید کرد؟
فرمود: مرد را آزاد کنید و زن را دو حد بزنید زیرا زنا کردن مرد ثابت نشده است ولى زن به زنا دادن خود اقرار می کند و به مرد می گوید تو زناکارترى، در اینصورت زن به اقرار خود مرتکب فجور شده که باید حد زده شود و جرم دیگرش اینست که به مرد نسبت زنا می دهد و او را متهم می کند در صورتی که دلیلى براى اثبات ادعاى خود ندارد. (۱۰)
۱۰ـمردى کسى را کشته بود خانواده مقتول شکایت پیش عمر بردند عمر دستور داد قاتل را در اختیار پدر مقتول گذارند تا به حکم قصاص او را به قتل رساند. پدر مقتول دو ضربت سخت بر آن مرد زد و یقین به مرگ او نمود ولى چون رمقى از حیات داشت کسان وى از او پرستارى کرده و مداوا نمودند تا پس از شش ماه بهبودى کامل یافت.
پدر مقتول رورى او را در بازار دید تعجب کرد و چون نیک شناخت گریبانش را گرفت و مجددا پیش عمر آورد و ماجرا را گفت. عمر براى بار دوم دستور داد که سر از تن او برگیرند!
قاتل از على (علیه السلام) استغاثه نمود، آن حضرت فرمود: اى عمر! این چه حکمى است که بر این مرد می کنى؟ عمر گفت: یا اباالحسن! این شخص، قاتل پسر او است و به حکم النفس بالنفس باید کشته شود، حضرت فرمود: آیا می شود کسى را دو بار کشت؟ عمر متحیر ماند و سکوت نمود، آنگاه على (علیه السلام) به پدر مقتول گفت: مگر قاتل پسرت را با دو ضربت نکشتى؟ عرض کرد: کشتم ولى او زنده شد و اگر مجددا او را نکشم خون پسرم هدر شود!
على (علیه السلام) فرمود: در این صورت باید آماده شوى اول به قصاص دو ضربتى که به او زدى او هم دو ضربت به تو بزند آنگاه اگر تو زنده ماندى او را بکش!
پدر مقتول گفت: یا ابا الحسن! این قصاص از مرگ سخت تر است و من از این موضوع در گذشتم آنگاه با هم مصالحه نموده و آشتى کردند عمر دست برداشت و گفت: الحمد لله انتم اهل بیت الرحمه یا ابا الحسن! ثم قال لولا على لهلک عمر. (۱۱)
۱۱ـدر زمان خلافت عمر دو زن بر سر طفلى منازعه نموده و هر یک ادعا می کرد که کودک از آن اوست و هیچیک براى اثبات دعوى خود شاهد و گواهى نداشت و کس دیگرى هم جز آن دو زن ادعاى فرزندى آن کودک را نمی کرد لذا این مطلب براى عمر مبهم بود و نمی دانست چه بکند ناچار به على (علیه السلام) پناه برد و از او راه حلى خواست! على (علیه السلام) آن دو زن را نصیحت نمود و از عذاب الهى بترسانید ولى آن دو بر سر حرف خود ایستاده و دست بردار نبودند چون آن حضرت پافشارى آنها را دید فرمود: اره اى براى من بیاورید، زنها گفتند: اره را براى چه می خواهى؟
فرمود: می خواهم طفل را دو نیم کنم و به هر یک از شما نیمى از او را بدهم! یکى از آن دو زن سکوت نمود ولى دیگرى گفت: تو را به خدا یا ابا الحسن! اگر غیر از این راه چارهاى نیست من از سهم خود گذشتم و به آن زن بخشیدم (که بچه را به او بدهى و اره نکنى). حضرت فرمود: الله اکبر! این کودک پسر توست نه پسر آن زن، اگر پسر او بود او هم مانند تو به حال این طفل دلسوزى می کرد و می ترسید، زن دیگر هم اعتراف نمود که حق با آن دیگرى است و کودک هم از آن اوست!
غم و اندوه عمر برطرف شد و درباره امیر المؤمنین (علیه السلام) که با این داورى (ابتکارى و شگفت انگیز) گشایشى در امر داورى به کار او داده بود دعا نمود (۱۲).
۱۲ـدر مناقب از اصبغ بن نباته روایت شده که پنج نفر را به جرم زنا نزد عمر آوردند و او دستور داد که آنها را سنگسار کنند. على (علیه السلام) فرمود: حکم و داورى بر جان مردم به این سادگى نیست و باید به وضع و حال آنها رسیدگى نمود. چون به تحقیق پرداختند یکى از آنها مسیحى بود و با زنى مسلمان زنا کرده بود. على (علیه السلام) فرمود: چون این مرد ذمى بوده و در پناه حکومت اسلام زندگى می کرد ذمه را در هم شکسته بنابراین او را گردن بزنید.
مرد دومى متأهل بود و زنش نیز در کنار وى زندگى می کرد. حضرت فرمود: این مرد محصن (۱۳) است و به حکم قرآن سنگسارش کنید. مرد دیگر مجرد و بى زن بود على (علیه السلام) فرمود: یکصد تازیانه به او بزنید. نفر چهارم غلام و برده بود و مجازات چنین اشخاصى به اندازه نصف مجازات آزادگان است لذا فرمود او را نیز پنجاه تازیانه بزنند. نفر پنجم دیوانه بود فرمود آزادش کنند. عمر گفت: لولا على لافتضحنا؛ اگر على نبود ما رسوا می شدیم.
۱۳ـمردى که اهل یمن بود زن خود را در یمن گذاشته و خود براى انجام کارى به مدینه آمده بود، در آن شهر با زنى مرتکب فجور شد و او را به جرم این عمل نزد عمر بردند، عمر فرمان داد سنگسارش کنند، على (علیه السلام) فرمود: اگرچه او محصن است اما بر او رجم نیست و باید حد بزنند زیرا زن او همراهش نیست و در یمن مانده است و سزاى او مانند کیفر زناکار عزب است. عمر گفت: لا ابقانى الله لمعضله لم یکن لها ابو الحسن! (خدا مرا به مشکلى نیاندازد که على براى حل آن در آنجا نباشد). ـابن ابى الحدید در شرح نهج البلاغه مى نویسد: روزى نزد عمر بن خطاب سخن از زیورهاى خانه کعبه و زیادى آنها بود. گروهى گفتند: اگر آنها را بیرون بیاورى و به لشگریان دهى اجرش زیادتر است و خانه کعبه چه نیاز بزیور دارد.
عمر بدین فکر افتاد و از على (علیه السلام) پرسید که نظر شما در این مورد چیست؟ حضرت فرمود: قرآن بر رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) نازل شد و تمام اموال را چهار قسمت نمود یکى اموال مسلمین است که میان ورثه تقسیم می شود و یکى فىء است که به مستحقین آن تقسیم نمودند و یکى خمس است و خداى تعالى قرار داد آن را در جائی که قرار داد و یکى هم صدقات است که خداوند آن را هم در محله اى مصرفى آن قرار داد و زیورهاى کعبه را به حال خود گذاشت و از روى فراموشى ترک آن نفرمود و هیچ جائى بر او پوشیده نبود تو هم مانند خدا و رسولش دست بدانها دراز مکن و همانجائى که گذاشته اند باقى بگذار، عمر به دستور آن حضرت ترک زیورهاى کعبه را نمود و گفت اگر تو نبودى ما رسوا می شدیم. (۱۴)
۱۵ـدر جنگ ایران و عرب که عمر براى غلبه بر دشمن به مشورت مى پرداخت هر یک از مسلمین چیزى می گفتند از جمله گروهى را عقیده بر این بود که لشگریان شام را جمع کرده به نهاوند بفرستد و عده اى معتقد بودند که خود عمر فرماندهى جبهه را به عهده بگیرد ولى عمر توجهى به آراء آنها ننموده و رو به على (علیه السلام) کرد و گفت: یا ابا الحسن! چرا ما را راهنمائى نمی کنى؟ على (علیه السلام) فرمود: جمع آورى لشگریان شام و یا عزیمت خود تو به جبهه مقرون به صلاح نیست زیرا در صورت اول آن منطقه که هم مرز کشور روم است از لشگر اسلام خالى می ماند و در صورت دوم اگر تو شکست خورى دیگر براى مسلمین پناهگاهى وجود نخواهد داشت لذا از رفتن خود به جبهه صرف نظر کن و یکى از فرماندهان کار آزموده و مجرب را براى این کار برگزین و از مردم بصره هم جمعى را براى کمک برادرانشان بفرست زیرا موقعیت بصره مانند شام نیست و می توان از آنجا نیروى لازم را بسیج نمود، عمر به دستورآن حضرت رفتار نمود و فاتح شد و در جنگ روم و عرب نیز او را راهنمائى فرمود. (۱۵)
۱۶ـابن صباغ مالکى در فصول المهمه می نویسد: مردى را نزد عمر آوردند زیرا او در پاسخ گروهى که از وى پرسیده بودند چگونه صبح کردى گفته بود: صبح کردم در حالی که فتنه را دوست دارم و حق را ناخوشایند دارم و یهود و نصارى را تصدیق می کنم و بدانچه ندیده ام ایمان آورده ام و بدانچه خلق نشده اقرار می کنم!
عمر کسى را خدمت على (علیه السلام) فرستاد و چون آن حضرت آمد عمر گفتار آن مرد را بدان حضرت بازگو کرد. على (علیه السلام) فرمود: راست گفته که فتنه را دوست دارد. خداى تعالى فرماید: انما اموالکم و اولادکم فتنه (۱۶). و منظور از حق که ناخوشایند اوست مرگ است که خداى تعالى فرماید: و جاءت سکره الموت بالحق (۱۷). و این که سخن یهود و نصارى را تصدیق می کند در این مورد است که خداوند فرماید: و قالت الیهود لیست النصارى على شىء و قالت النصارى لیست الیهود على شىء (۱۸).
و اما بدانچه ندیده ایمان آورده مقصودش خداوند عزوجل است که به او ایمان آورده است و بدانچه خلق نشده اقرار می کند اقرار به قیامت است. عمر گفت: اعوذ بالله من معضله لا على لها. (پناه مى برم به خدا از مشکلى که على براى حل آن حضور نداشته باشد). (۱۹)
طبق روایات مورخین و علماى اهل سنت عمر در موارد زیادى گفته اگر على نبود عمر هلاک می گردید چنان که شیخ سلیمان بلخى در کتاب ینابیع الموده مى نویسد:
کانت الصحابه رضى الله عنهم یرجعون الیه فى احکام الکتاب و یأخذون عنه الفتاوى کما قال عمر بن الخطاب رضى الله عنه فى عده مواطن لولا على لهلک عمر؛ یعنى اصحاب پیغمبر (صلى الله علیه و آله و سلم) در احکام کتاب خدا (قرآن) به او رجوع می کردند و از آن حضرت اخذ فتوا می نمودند چنان که عمر در جاهاى عدیده گفته است اگر على نبود عمر هلاک شده بود. (۲۰)
عثمان نیز در زمان خلافتش در مواردى که براى حل مشکلات علمى و قضائى احتیاج پیدا می کرد دست به دامن آن حضرت زده و از وى استمداد می کرد و به طور کلى على (علیه السلام) در تمام مشکلات علمى و سیاسى و معضلات فقهى و قضائى راهنماى خلفاى ثلاثه بود و براى مصلحت اسلام و مسلمین آنها را هدایت می کرد و به منظور حفظ تشکیلات ظاهرى اسلام با کمال صبر و بردبارى سکوت کرده و نمی خواست میان امت تفرقه و پراکندگى حاصل شود و از اعمال خلاف آنها مخصوصا از روش عثمان جلوگیرى کرده و آنها را عواقب وخیم آن بر حذر می داشت.
بارها عثمان را نصیحت و دلالت نمود ولى او توجهى به نصایح على (علیه السلام) ننمود و عاقبت بدست مسلمین گرفتار شد و به قتل رسید.
پى نوشت ها
(۱) ارشاد مفید جلد ۱ باب دوم فصل. ۵۸
(۲) سوره کهف آیه. ۲۵
(۳) منتخب التواریخ ص ۶۹۷ نقل از بحار الانوار.
(۴) ذخائر العقبى محب الدین طبرى ص ۷۹ـ. ۸۰
(۵) کشف الغمه ص. ۳۳
(۶) کشف الغمه ص. ۳۳
(۷) سوره بقره آیه. ۲۳۳
(۸) سوره احقاف آیه. ۱۵
(۹) کفایه الخصام ص ۶۸۰ باب. ۳۵۶
(۱۰) مناقب ابن شهر آشوب.
(۱۱) ناسخ التواریخ احوالات امیر المؤمنین.
(۱۲) ارشاد مفید جلد ۱ باب دوم فصل. ۵۹
(۱۳) مرد یا زنى که داراى همسر باشد در اصطلاح فقه(محصنـمحصنه) نامیده می شود.
(۱۴) کفایه الخصام ص. ۶۸۴
(۱۵) ارشاد مفیدـشرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید.
(۱۶) سوره انفال آیه. ۲۸
(۱۷) سوره ق آیه. ۱۹
(۱۸) سوره بقره آیه. ۱۱۳
(۱۹) فصول المهمه ص. ۱۸
(۲۰) ینابیع الموده باب ۱۴ ص. ۷۰