- اسلام
- قرآن
- پیامبر(ص) و اهل بیت(ع)
- شیعه
- خانواده
- ادیان و مذاهب
- پرسش ها و پاسخ ها
- کتابشناسی
- کتابخانه
- چندرسانه ای
- زمان مطالعه : 9 دقیقه
- توسط : حمید الله رفیعی
- 0 نظر
طبری در داستان سقیفه و بیعت ابوبکر، در تاریخ خود چنین می نویسد:
طایفه انصار پیکر رسول خدا(ص) را در میان خانواده اش رها کردند تا آنان به تجهیز و دفنش بپردازند و خود در سقیفه بنی ساعده گرد آمدند و گفتند: ما پس از محمّد(ص)، سعد بن عباده را به حکومت بر خود بر می گزینیم. آنان سعد را، که مریض بود، با خود به آنجا آورده بودند….سعد خدای را ستایش کرد، سابقه انصار را در دین و برتری شان را در اسلام یادآور شد و کمک هائیکه که آنان به پیامبر خدا(ص) و اصحابش داشتند و جنگ هایی را که با دشمنان کردند یاد آور شد و تأکید کرد که پیامبر خدا(ص) در حالی از دنیا رفت که از آنان راضی و خشنود بود؛ و سرانجام گفت: اینک شما گروه انصار، زمام حکومت را خود به دست گیرید و آن را به دیگری وامگذارید.
در پاسخ سعد همه انصار بانگ برآوردند که: رأی و اندیشه ات کاملاً درست و سخنانت راست و متین است و ما هرگز بر خلاف تو کاری انجام نخواهیم داد و تو را به حکومت و زمامداری انتخاب می کنیم.
پس از این موافقت قطعی، مطالبی دیگر به میان آمد و سخنانی رد و بدل شد تا سرانجام گفتند: اگر مهاجرانِ قریش زیر بار این تصمیم ما نروند و آنرا نپذیرند و بگویند که ما مهاجران و نخستین یاران پیامبر و از خویشاوندان او هستیم و شما حق ندارید که در حکومت و زمامداری پیامبر با ما از در مخالفت درآیید، چه جواب بدهیم؟ گروهی از آنان گفتند: در آن صورت، ما به ایشان می گوئیم برای خود امیری انتخاب می کنیم شما هم برای خود زمامداری انتخاب کنید.
سعد ابن عباده، گفت: و این خود اولین شکست و عقب نشینی است. [۱] .
چون خبر این اجتماع به گوش ابوبکر و عمر رسید، به همراه ابوعبیده جرّاح، شتابان، رو به سقیفه نهادند. اُسَید بن حُضَیر[۲] و عُوَیم بن ساعَده[۳] و عَاصِم بن عَدِیّ[۴] از بنی عَجلان نیز که از روی حسادت، نمی خواستند سعد خلیفه شود، به ایشان پیوستند. همچنین، مُغِیره بن شُعبه و عبدالرّحمن بن عوف در آنجا به صف نشستند.
ابوبکر، پس از این که از سخن گفتن عمر در آن جمع جلوگیری کرد، خود برخاست و حمد و سپاس خدا را به جای آورد و سپس از سابقه مهاجران و این که آنان، در میان همه مردم عرب، در تصدیق رسالت پیامبر(ص) پیشگام بوده اند یاد کرد و گفت:مهاجران، نخستین کسانی بودند که روی زمین به عبادت خدا پرداختند و به پیامبرش ایمان آوردند. آنان دوستان نزدیک و از بستگان پیامبرند و به همین دلیل، در گرفتن زمام حکومت، بعد از حضرتش، از دیگران سزاوارترند و در این امر، جز ستمکاران، کسی با فرمانروایی ایشان به مخالفت و ستیزه برنمی خیزد.
ابوبکر، پس از این سخنان، از فضیلت انصار سخن راند و چنین ادامه داد:البته، پس از مهاجران و سبقت گیرندگان در اسلام، کسی مقام و منزلت شما انصار را نزد ما نخواهد داشت. فرمان و حکومت از آنِ ما، و مقام و منزلت وزارت از آن شما باشد.
آن گاه، حُباب بن مُنذر از جای برخاست و خطاب به انصار گفت:ای گروه انصار، زمام امور حکومت را خود به دست بگیرید که این مهاجران در شهر شما و زیر سایه شما زندگی می کنند و هیچ گردنکشی را زهره آن نیست که سر از فرمان شما بتابد. پس، از دو دستگی و اختلاف به پرهیزید که، اختلاف، کارتان را به تباهی و فساد خواهد کشید و شکست خواهید خورد و ریاست و حکومت از چنگتان به در خواهد شد. اگر اینان زیر بار نرفتند و بجز آنچه که از ایشان شنیدید چیزی دیگر نگفتند، در آن صورت، ما از میان خودمان فرمانروایی برمی گزینیم و آنها هم را برای خودشان امیری انتخاب کنند.
در اینجا عمر از جای برخاست و گفت:هرگز چنین کاری نمی شود و دو شمشیر در یک غلاف نگنجد. به خدا سوگند که عرب به حکومت و فرمانروایی شما سر فرود نخواهد آورد، در حالی که پیامبرشان از غیر شماست. امّا عرب با حکومت و زمامداری کسی که از خاندان نبوّت و پیامبری باشد مخالفت نخواهد کرد. ما، در برابر کسی که به مخالفت ما برخیزد، دلیل و برهانی قاطع داریم و آن این که چه کسی حکومت و فرمانروایی محمّد را از چنگ ما بیرون می کند و با ما سر آن به ستیزه و مخالفت بر می خیزد، در صورتی که ما از بستگان و خاندان او هستیم؟ مگر آن کس که به گمراهی افتاده، یا به گناه آلوده شده، یا به گرداب هلاکت افتاده باشد؟[۵] .
حباب، بار دیگر، برخاست و گفت:ای گروه انصار، دست به دست هم بدهید و به سخن این مرد و یارانش گوش ندهید که حق خود را در حکومت و زمامداری از دست خواهید داد. اگر اینان زیر بار خواسته شما نرفتند، ایشان را از سرزمین خود بیرون کنید و حرف خود را به کرسی بنشانید و زمام امور را به دست بگیرید که، به خدا قسم، شما از آنان به فرمانروایی سزاوارترید؛ چه، کافران به ضرب شمشیر شما سر فرود آوردند و به این آیین گرویدند.من، در میان شما، به منزله چوبی هستم که شتران پشت خود را با آن می خارانند[۶] کنایه از این که در مواقع سختی و گرفتاری به رأی من پناه می برند و همانند درخت تناوری ام که جان پناهی برای ناتوانان است. به خدا قسم چنانچه بخواهید جنگ و خونریزی را از سر می گیریم[۷] .
عمر گفت: در آنگاه خدا تو را می کشد[۸] .حُباب پاسخ داد: خدا تو را می کشد.
ابوعبیده، چون چنان دید، خطاب به انصار گفت:ای گروه انصار، شما نخستین کسانی بودید که به یاری رسول خدا(ص) و دفاع از دین برخاستید. اکنون در تبدیل و تغییر دین و اساس وحدت مسلمانان، نخستین کس نباشید!
پس از سخنان زیرکانه ابوعبیده، بشیر بن سَعدِ خَزرجی[۹] از جای برخاست و گفت:ای گروه انصار، به خدا قسم که ما در جهاد با مشرکان و پیشگامی در پذیرش اسلام دارای موقعیت مقامی والا شده ایم و در این امر، بجز خشنودی خدا و فرمانبرداری از پیامبر و بردباری و خود سازی نفسمان، چیزی نخواسته ایم. پس شایسته نیست که ما، با داشتن آن همه فضایل بر مردم، گردنکشی کنیم و بر آنان منّت بگذاریم و آن را وسیله کسب مال و منال دنیای خود سازیم. خداوند ولی نعمت ماست، او در این مورد بر ما منّت نهاده است. ای مردم، بدانید که محّمد(ص) از قریش است و افراد قبیله اش به او نزدیک ترند و در به دست گرفتن ریاست و حکومتش از دیگران سزاوارتر؛ و من از خدا می خواهم که هرگز مرا نبیند که امر حکومت با آنان به نزاع برخاسته باشم. پس، شما هم از خدا بترسید و با آنان مخالفت نکنید و در امر حکومت با ایشان به ستیزه بر نخیزید و دشمنی نکنید.
چون بشیر سخن به پایان برد، ابوبکر برخاست و گفت:این عمر و این هم ابوعبیده؛ هر کدام را که می خواهید انتخاب و با او بیعت کنید.عمر و ابوعبیده، یک صدا، گفتند: با وجود تو به خدا قسم هرگز ماجرأت نداشته که در أمر خلافت برتو پیش دستی کنیم[۱۰] در حالی که یار غار پیامبر هستی
عبدالرّحمن بن عوف هم از جا برخاست و، ضمن سخنانی، گفت: ای گروه انصار، اگر چه شما را مقامی والا و شامخ است، اما در میان شما کسانی مانند ابوبکر و عمر یافت نمی شود.
مُنِذربن أبی الاَرْقَم نیز برخاست و روی به عبدالرّحمن کرد و گفت:ما برتری کسانی که نام بردی منکر نیستیم، به ویژه که در میان ایشان مردی است که اگر برای به دست گرفتن زمام امور حکومت پیشقدم می شد، کسی با او به مخالفت برنمی خاست[۱۱] [منظور مُنذِر، علی ابن ابی طالب(ع) بود.].
آن گاه برخی از انصار بانگ برداشتند که: ما فقط با علی بیعت می کنیم.
عمر، خود می گوید:سر و صدا و همهمه حاضران از هر طرف برخاست و سخنان نامفهوم از هر گوشه شنیده می شد، تا آنجا که ترسیدم اختلاف، موجب از هم گسیختگی شیرازه کار ما بشود. این بود که به ابوبکر گفتم: دستت را دراز کن تا با تو بیعت کنم[۱۲] .اما پیش از آن که دست عمر در دست ابوبکر قرار بگیرد، بشیربن سعد پیش دستی کرده و دست به دست ابوبکر زد و با او بیعت کرد[۱۳] .
حباب بن مُنذر، که شاهد ماجرا بود، بر سر بشیر فریاد کشید: ای بشیر، ای نفرین شده خانواده! قطع رحِم کردی و از این که پسر عمویت به حکومت برسد حسادت ورزیدی؟ بشیر گفت: نه به خدا قسم، ولی نمی خواستم دست به حق کسانی دراز کرده باشم که خداوند آن را به ایشان روا داشته است.چون قبیله اوس دیدند که بشیربن سعد چه کرد و قریش چه ادعایی دارد، و از طرفی، قبیله خزرج از به حکومت رسانیدن سعد بن عباده چه منظوری در سر دارد، بعضی از آنان، کسانی دیگر از افراد قبیله خود را که اُسَید بن حُضَیر (یکی از نقبا) نیز در میانشان بود – مورد خطاب قرار دادند و گفتند: به خدا قسم، اگر قبیله خزرج خلافت را به دست بگیرد، برای همیشه این افتخار نصیب آنها خواهد شد و بر شما فخر و مباهات خواهند فروخت و هرگز شما را در حکومتشان شریک نخواهند کرد. پس، برخیزید و با ابوبکر بیعت کنید.
آن گاه همگی برخاستند و با ابوبکر بیعت کردند و با این کار خود، اقدام سعد بن عباده و افراد قبیله خزرج در به دست گرفتن زمام امور حکومت نقش بر آب شد. مردم، از هر سو، برای بیعت با ابوبکر هجوم آوردند و چیزی نمانده بود که در این گیر و دار سعد بن عباده بیمار، در زیر دست و پای آنها، لگد مال شود که یکی از بستگان وی فریاد زد: مردم، مواظب باشید که سعد را لگ نکنید. عمر، در پاسخ او، بانگ زد: بک شیدش که خدایش بکشد! سپس، مردم را عقب زد و خود را بر بالایِ سرِ سَعد رساند و گفت: می خواستم چنان لگد مالت کنم که عضوی از اندامت سالم نماند! قیس بن سعد، که بر بالای سر پدرش ایستاده بود، برخاست و ریش عمر را به چنگ گرفت و گفت: به خدا قسم اگر تار مویی از سر او کم کنی، با یک دندان سالم برنمی گردی! ابوبکر نیز به عمر گفت: آرام باش عمر! در چنین موقعیتی مدارا و نرمی به کار می آید نه خشونت و تندی. عمر، با شنیدن سخن ابوبکر، پشت به قیس کرد و از او دور شد. امّا سعد خطاب به عمر گفت: به خدا سوگند، اگر بیمار نبودم و آن قدر توانایی داشتم که از جای برخیزم، در گذرگاه ها و کوچه های مدینه چنان غرّشی از من می شنیدی که خود و یارانت، از ترس، در بیغوله ها پنهان می شدید؛ و در آن حال، به خدا سوگند تو را نزد کسانی می فرستادم که، تا همین دیروز، زیر دست و فرمانبردارشان بودی نه آقا و بالا سرشان! آن گاه خطاب به یاران خود گفت: مرا از اینجا ببرید و آنان سعد را به خانه اش بردند.
ابوبکر جوهری در کتاب سقیفه خود آورده است:
عمر، در روز سقیفه بنی ساعده، همان روزی که با ابوبکر بیعت کرد، کمر خود را بسته بود و پیشاپیش ابوبکر می دوید و فریاد می زد: توجه! توجه! مردم با ابوبکر بیعت کردند[۱۴] .به این ترتیب، آن دسته ای که از سقیفه همراه ابوبکر بودند، به هر کس که می رسیدند او را می کشیدند و می آوردند و بیعت می گرفتند.
در تاریخ طبری، در ادامه، آمده است: افراد قبیله اَسْلَم، در روز سقیفه بنی ساعده، همگی برای خرید خواربار به مدینه آمده بودند. ازدحام ایشان در شهر به حدّی بود که عبور و مرور در کوچه های آن به سختی صورت می گرفت.عمر در این باره چنین گفت: مَا اَیقنَتُ بِالنَّصرِ حَتّی جاءَتْ اَسْلَمُ فَمَلاَتْ سِکک المدَینَه.یعنی: من به پیروزی یقین نداشتم تا قبیله اسلم آمدند و کوچه های مدینه را پر کردند[۱۵] .
پی نوشت:
[۱] طبری، در ذکر حوادث سال ۱۱ هـ.،۱: ۸۳۸، چاپ اروپا.
[۲] از انصار بود؛ در عقبه دوم و اُحد و دیگر غزوات پیامبر (ص) حاضر بود و ابوبکر، هیچ یک از انصار را بر او مقدَّم نمی داشت. در سال ۲۰ یا ۲۱ هجری درگذشت و عُمَر خود تابوت او را به دوش کشید. – الاستیعاب۱: ۳۱ – ۳۳، و الاصابه،۱: ۶۴.
[۳] از انصار بود و در عقبه و بدر و دیگر غزوات شرکت داشت. در زمان خلافت عمر در گذشت. در سیر اعلام النبلاء برادر عمر شمرده شده است. عمر بر سرِ قبر او گفت:هیچ کس از اهل زمین نمی تواند بگوید که من از صاحب این قبر بهترم.- الاستیعاب،۳: ۱۷ و الاصابه،۳: ۴۵ و اسدالغابه،۴: ۱۵۸.
[۴] هم پیمان انصار و سید بنی عَجلان بود و در اُحد و غزوات پس از آن شرکت داشت. در سال ۴۵ هجری وفات کرد. – الاصابه،۲: ۲۳۷ و الاستیعاب،۳: ۱۳۳ و اسدالغابه،۳: ۷۵.
[۵] وقتی امیرالمؤمنین (ع) این احتجاجِ مهاجران را شنید، فرمود: اِحْتَجُّوإ؛۴۴هش بِالشَّجَره وَ اَضاعُوا الثَّمَرَه (ابن ابی الحدید، ۲: ۲، چاپ اول) یعنی: به درخت استدلال نمودند ولی میوه همان درخت را فراموش کردند. کنایه از این که مهاجران بر انصار احتجاج کردند که چون از قریش اند، و پیامبر (ص) هم از قریش است، پس، خلافت حقِ ایشان است و نه انصار. حضرت امیر (ع) می فرماید: بنا به همین استدلال، ماکه اهل بیت پیامبریم و میوه درخت رسالت، به خلافت سزاوارتریم از شما مهاجران؛ لکن شما، ما را فراموش کردید و حقّمان را ضایع نمودید.
[۶] این گفتار، مثلی است در عرب برای کسیکه در برخوردها تجربه آموخته است.
[۷] نصّ عبارت چنین است:اَما وَ اللّهِ لَو شِئتُم لَنُعیدَنَّها جَذعَه.
[۸] این سخن عمر تهدید بقتل بود.
[۹] او پدر نعمان بن بشیر و از بزرگان خزرج بود و سابقه حسادتی میان او و سعد بن عباده بود. – ابن ابی الحدید، ۲: ۲- ۵.
[۱۰] واللّه ما کنّا لنتقدمک وأنت صاحب رسول اللّه وثانی اثنین.
[۱۱] آنچه که در میان قلّاب آمده، سخن یعقوبی است. – تاریخ یعقوبی،۲: ۱۲۳.
[۱۲] بعد از آن که عمر توانست انصار را از بیعت با سعد بن عباده منصرف کند، انصار متوجّه علی (ع) شدند، به نحوی که گفتند: ما فقط با علی (ع) بیعت می کنیم. عمر از این گرایش شدید انصار به علی (ع) ترسید و اندیشید که اگر این جلسه بی نتیجه با پایان رسد و انصار به بنی هاشم – که دیگر از تجهیز پیکر پیامبر (ص) فارغ شده بودند – برسند، برای همیشه دست این چند نفر (ابوبکر، عمر، ابوعبیده جرّاح، سالم مولای ابی حذیفه، عثمان) از خلافت کوتاه خواه ماند. لذا، با عجله، مبادرت به بیعت با ابوبکر کرد و کار تمام شد.
[۱۳] خلفا به سه نفر از انصار بسبب کمکی که در سقیفه کردند مال و مقام بسیار می دادند. یکی بشیر بن سعد خزرجی، اوّلین بیعت کننده با ابوبکر بود و دومی زیدبن ثابت، که عُمر او را به هنگام سفرهایی که می رفت، جانشین خود در مدینه قرار می داد و سومین نفر، حسّان بن ثابت، شاعر معروف بود که به هنگام خلافت امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب (ع) از بیعت با آن حضرت امتناع کرد. – ترجمه ارشاد مفید، هاشم رسولی محلّاتی، ۲۳۷: ۱.
[۱۴] به نقل ابن ابی الحدید، ۱: ۱۳۳.
[۱۵] تاریخ طبری،۱: ۱۸۴۳، چاپ اروپا.
منبع: کتاب سقیفه علامه عسکری