- اسلام
- قرآن
- پیامبر(ص) و اهل بیت(ع)
- شیعه
- خانواده
- ادیان و مذاهب
- پرسش ها و پاسخ ها
- کتابشناسی
- کتابخانه
- چندرسانه ای
- زمان مطالعه : 13 دقیقه
- توسط : کارشناس محتوایی شماره یک
- 0 نظر
حضرت یوسف (ع) یکی از پیامبران الهی است، که نامش ۲۷ بار در قرآن مجید ذکر شده است.[۱] سوره دوازدهم قرآن به نام اوست و از آغاز تا پایان پیرامون سرگذشت ایشان می باشد. حضرت یوسف (ع)، سرگذشتی سراسر پند و همراه با نکات ارزشمند دارد که مطالعه آن بسیار سودمند خواهد بود.
حضرت یوسف (ع) از ولادت تا زندان
ایشان فرزند حضرت یعقوب (ع)، نواده حضرت اسحاق (ع) و فرزند سوم حضرت ابراهیم (ع) می باشد و نام مادرش راحیل است.[۲] حضرت یوسف (ع) در سرزمین حران در مرز سوریه و عراق به دنیا آمد. مجموعاً یازده برادر داشت و از میان آنها فقط بنیامین برادر پدر و مادری او بود و از همه برادران جز بنیامین کوچکتر بود.[۳]
خواب دیدن حضرت یوسف (ع)
حضرت یوسف (ع) در ۹ سالگی رویایی نیکو در خواب دید و آن را برای پدر بازگو کرد: «پدرم! من در عالم خواب دیدم که یازده ستاره و خورشید و ماه در برابرم سجده می کنند»حضرت یعقوب (ع) که تعبیر خواب را می دانست به او گفت: «فرزندم خواب خود را برای برادرانت بازگو نکن؛ زیرا در حق تو حیله و نیرنگ خواهند کرد و نقشه خطرناکی برای تو می کشند، چرا که شیطان دشمن آشکار انسان است».
سپس به او گفت که وی در آینده شخصیتی برجسته خواهد شد که همه، فرمانبر او می شوند و خداوند او را به پیامبری برمی گزیند و تعبیر خواب را به او می آموزد و به زودی نعمت و رحمت و برکاتش را بر او و بر آل یعقوب (ع) تمام می کند..[۴]
توطئه برادران حضرت یوسف (ع)
حضرت یعقوب (ع) می دانست که فرزندش پیامبر خدا می شود، از این رو بیشتر به او اظهار علاقه می کرد و این رفتار باعث حسادت برادران شد. یکی از زنان یعقوب (ع) نیز موضوع خواب یوسف (ع) را شنید و به برادرانش خبر داد. از این رو حسادت برادران بیشتر شد؛ جلسه ای محرمانه تشکیل دادند و نقشه خطرناکی در مورد او کشیدند. برادران گفتند: «او را بکشید و یا به سرزمین دور دستی بیندازید، تا توجه پدر تنها به شما باشد و بعد از آن از گناه خود توبه می کنید و افراد صالحی خواهید بود».
یکی از برادران گفت: یوسف را نکشند، بلکه او را در جایی دور از چشم مردم در چاهی بیندازند، شاید کاروانی از راه برسد و او را از چاه برگرفته و با خود ببرد و بدین ترتیب به هدف خود که دور کردن او از پدرش بود، رسیده باشند و از گناه کشتن یوسف رهایی یابند.
برادران حضرت یوسف (ع) نزد پدرشان آمدند و از پدر خواستند تا یوسف (ع) را همراه خود به صحرا ببرند ولی پدر پاسخ مثبت نداد. برادران گفتند: «پدر جان! چرا تو درباره برادرمان به ما اطمینان نمی کنی؟ در حالی که ما او را دوست می داریم و به او مهربان هستیم، فردا او را با ما به دشت بفرست تا در آنجا بازی کند و ما مواظب او هستیم».[۵]
پدرشان که علاقه زیادی به یوسف (ع) داشت به آنان پاسخ داد: «من از بردن او غمگین می شوم و از این می ترسم که گرگ او را بخورد و شما از او غافل باشید. برادران گفتند: چنین چیزی ممکن نیست، ما به تو اطمینان می دهیم». یعقوب (ع) صلاح دید تا این دوری را تحمل کند و گرفتار خطر بزرگتری نگردد، پس اجازه داد که او را با خود ببرند.
آنها صبح زود نزد پدر آمدند و یوسف (ع) را با خود بردند، وقتی که آنها از یعقوب (ع) فاصله بسیار گرفتند، کینه هایشان آشکار شد و پیراهن یوسف (ع) را از تنش بیرون آوردند و او را در چاه انداختند.
او در میان چاه درمانده شد و به خدا توکل کرد. خداوند نیز به او لطف نمود و فرشتگانی را به عنوان محافظ نزد وی فرستاده و به او وحی نمود: «ناراحت نباش! روزی خواهد آمد، که برادران خود را از این کار بدشان آگاه خواهی ساخت، آنها نادانند و مقام تو را درک نمی کنند».[۶]
برادران یوسف (ع) پس از انداختن وی به چاه، پیراهن او را به خون بزغاله، (یا آهویی) آلوده کردند، تا بگویند که گرگ یوسف را دریده است و این پیراهن خون آلود هم گواهی آنهاست.[۷] وقتی یعقوب (ع) آنان را دید و یوسف (ع) را ندید، فرمود: یوسف (ع) کجاست؟
گفتند: «ای پدر! ما او را نزد وسایل و اسباب های خود گذاشتیم و برای مسابقه به محل دور دستی رفتیم. از بخت برگشته ما، گرگ او را طعمه خود ساخت، این پیراهن خون آلود اوست، که آورده ایم تا گواه گفتار ما باشد، گرچه شما گفته صحیح ما را باور ندارید».
وقتی یعقوب (ع) پیراهن را نگاه کرد، دید هیچ پارگی و بریدگی ندارد. فرمود: «این گرگ، عجب گرگ مهربانی بوده! تاکنون چنین گرگی ندیده ام که شخصی را بدرد، ولی به پیراهنش کوچکترین آسیبی نرساند!».
سپس رو به آنها کرد و گفت: «نفس های شما، این کار زشت را در نظرتان زیبا جلوه داد و من در این مصیبت صبری پایدار خواهم کرد و خداوند مرا بر آنچه شما توصیف می کنید یاری خواهد فرمود».[۸]
نجات حضرت یوسف (ع) از چاه
یوسف (ع) سه روز در میان چاه به سر برد تا اینکه کاروانی از «مداین» کنار چاه آمدند. یکی از مردان کاروان هنگام بالا کشیدن آب از چاه، دید که حضرت یوسف (ع) ریسمان را گرفته و به آن آویزان شده است. او وقتی چشمش به پسری ماه چهره افتاد، بسیار خوشحال شد و فریاد زد: «مژده باد! چه بخت بلندی داشتم، به جای آب، این گوهر گرانمایه را از چاه بیرون آوردم».
اهل کاروان همه به دور یوسف (ع) جمع شدند و از این نظر که سرمایه خوبی به دستشان آمده، در میان کالاهای خود پنهانش کردند و وی را در مصر به بهایی اندک فروختند. کسی که حضرت یوسف (ع) را خریداری کرد، وزیر پادشاه مصر بود.[۹]
وی یوسف (ع) را به منزلش آورد و به همسرش زلیخا، سفارش کرد که به نیکی با او رفتار کند تا از زندگی با او خرسند باشند و او را به فرزندی انتخاب کنند. هنگامی که به سن بلوغ رسید، زلیخا به خاطر زیبایی حضرت یوسف (ع) به او علاقه مند شد و احساساتش در مورد وی شعله ور شد.
در یکی از روزها حضرت یوسف (ع) را در خانه خود تنها یافت، فرصت را غنیمت شمرد و خود را چون عروس حجله آراست و درهای کاخ را بست و به سراغ یوسف (ع) آمد، با حرکات عاشقانه در خلوتگاه، زینت های خود را بر یوسف (ع) عرضه کرد، تا او را بفریبد.
حضرت یوسف (ع) گفت: «من به خدا پناه می برم، تا مرا از این گناه حفظ کند، چگونه دست به چنین گناهی بیالایم، در حالی که شوهرت، بر من حق بزرگی داشته و مرا احترام کرده و در این خانه، به من احسان روا داشته است و کسی که احسان را با مکر و حیله و خیانت پاسخ دهد، رستگار نخواهد شد».
زلیخا که عشق یوسف (ع) چشمش را کور کرده بود، حرکت در مسیر این عشق را تا بدانجا ادامه داد که آبروی خود و همسرش را در شهر بر باد رفته دید و داستان دل بستن او به غلام زیباروی خود، نقل محافل و مجالس گردید. زلیخا برای آنکه به زنانی که به او خرده می گرفتند و به خاطر عشق او به یوسف (ع) او را ملامت می کردند به نوعی بیگناهی خود را ثابت کند، پیشنهاد شرکت در یک میهمانی را داد.
او در این میهمانی که با حضور زنان اشراف و صاحب منصبان برگزار شد، خود را بیاراست و به یوسف (ع) نیز دستور داد تا خود را بیاراید و در موعد مقرر با ظرفی از میوه از میانه جمعیت زنان عبور کند. همچنین میوه هایی همراه با کارد را برای زنان فراهم کرده بود که در زمان حرکت یوسف (ع) از میانه جمع، با محو شدن در جمال او دستان خود را به جای میوه خراش دادند. زلیخا با این کار به زنان اشراف مصری نشان داد که جمال یوسف (ع) انسان را از خود بیخود می کند و به نوعی او در این دلدادگی خود را بیگناه نشان داد!
اما باز هم ننگ دلدادگی همسر عزیز مصر به غلام زیباروی خود از پیشانی او پاک نشد و او و همسرش برای آنکه به این موضوع خاتمه دهند، حضرت یوسف (ع) را زندانی کردند. در مقاله همسران حضرت یوسف (ع) به صورت مفصل به داستان زلیخا و دلدادگی او پرداخته سده است.
حضور در زندان و تعبیر خواب زندانیان
وقتی حضرت یوسف (ع) وارد زندان شد، دو جوان دیگر هم به تهمت توطئه بر ضد پادشاه با وی زندانی شدند. پس از مدتی هر یک از آن دو نفر خوابی دیده بودند، که آن را برای یوسف (ع) نقل کردند. فرد نخست گفت: «من در خواب دیدم آب انگور می گیرم، تا آن را شراب سازم و دیگری اظهار داشت، که در خواب دیدم بالای سرم نان حمل می کنم و پرندگان از آن می خورند».
حضرت یوسف (ع) هم خواب زندانیان را تعبیر کرد و فرمود: «یکی از شما (که در خواب دیده بود، برای شراب، انگور می فشارد) به زودی آزاد می شود و ساقی و شراب دهنده شاه می گردد، اما دیگری به دار آویخته می شود و پرندگان از سر او می خورند. این تعبیری که کردم حتمی و غیرقابل تغییر است».
در این زمان حضرت یوسف (ع) از آن کسی که تعبیر خوابش این بود که اهل نجات است و ساقی پادشاه می شود، تقاضایی کرد که: «چون آزاد شوی پیش پادشاه سفارش مرا بکن، شاید باعث نجات من از زندان شوی».[۱۰]
تعبیر خواب پادشاه مصر و آزادی از زندان
آن زندانی، از زندان آزاد شد اما آن سفارش حضرت یوسف (ع) را فراموش کرد و هفت سال از این قضیه گذشت تا اینکه پادشاه مصر، خوابی دید که او را آشفته ساخت. معبران و کاهنان را به حضور طلبید و گفت: «من در خواب دیدم هفت گاو لاغر به جان هفت گاو فربه افتاده و آنها را خوردند و نیز هفت خوشه سبز را دیدم که طعمه هفت خوشه خشک شدند، شما خواب مرا تعبیر کنید».
آنان از تعبیر خواب عاجز ماندند و جوان ساقی که مدتی در زندان همراه یوسف (ع) بود و اینک از نزدیکان شاه محسوب می گشت، داستان مهارت یوسف (ع) در تعبیر خواب را برای پادشاه بیان کرد. پادشاه که از مهارت معبرین مأیوس شده بود، ساقی خود را به زندان فرستاد. وی به زندان آمده و خواب پادشاه را برای حضرت یوسف (ع) نقل کرد.
یوسف (ع) فرمود: «تعبیر این خواب چنین است که: هفت سال، سال فراوانی محصول خواهد شد، سپس هفت سال قحطی و خشکسالی می شود و سال های قحطی، ذخیره های سال های فراوانی نعمت و محصولات را نابود می کند.
تدبیر این است که آنچه در این سال های فراوانی به دست آوردید به قدر احتیاج از آن استفاده نمائید و بقیه را بدون آنکه از خوشه ها خارج نمایید انبار کنید، تا در آن هفت سال قحطی، مردم از آنچه ذخیره شد استفاده نمایند. بعد از این هفت سال قحطی، مردم به آسایش و فراوانی نعمت می رسند». ساقی نزد پادشاه آمد و تعبیر خواب یوسف (ع) را به عرض شاه رسانید. پادشاه در فکر فرو رفت و به درایت و عقل و بینش حضرت یوسف (ع) پی برد، دستور داد که یوسف (ع) را نزد وی بیاورند.
حضرت یوسف (ع) گفت: «من از زندان بیرون نمی آیم تا تهمت هایی که به من زدند از من بزدایند. ای فرستاده شاه! برو و به شاه بگو: برای کشف حقیقت، پیرامون ماجرایی که بر ضد من به عرض وی رسیده تحقیق کند و از آن زنانی که در مراسم مهمانی همسر عزیز مصر (زلیخا همسر وزیر پادشاه) شرکت کرده و در آن مجلس دست های خود را بریدند بازجویی نماید».
فرستاده شاه، مطالب را به عرض وی رسانید، پادشاه زنان مورد نظر را حاضر کرد، که در میان آنان زلیخا نیز بود. همه گفتند: «ما هیچ آلودگی از یوسف (ع) ندیده ایم. زلیخا نیز اذعان کرد که من درصدد آن بودم او را بلغزانم، ولی او پاکی خود را حفظ کرد و درستکار است».[۱۱]
انتصاب یوسف (ع) به عنوان وزیر اقتصاد مصر
وقتی پادشاه بر عفت و پاکدامنی یوسف (ع) آگاه گردید، تصمیم گرفت تا او را محرم اسرار و امین خود قرار دهد. یوسف (ع) به پادشاه مصر گفت: «مرا بر خزانه حکومت بگمار، که در این خصوص انسانی مراقب و آگاهم، تا بتوانم بر جمع آوری غلات و انبار کردن آنها برای سال های قحطی، اشراف داشته باشم.[۱۲]
هفت سال قحطی و خشکسالی در مصر و کنعان فرا رسید و قحطی ایجاد شد. آوازه عدالت عزیز مصر نیز به کنعان رسید؛ پس مردم کنعان با قافله های خود به مصر آمده و غله و خواربار به کعنان بردند. حضرت یعقوب (ع) و فرزندانش نیز مانند دیگران در تنگنا قرار گرفته و شنیدند که در کشور مصر، ارزاق و غلات یافت می شود، لذا یعقوب (ع) از فرزندان خود خواست تا به مصر رفته و مقداری غله (گندم و جو) خریداری کنند.
اولین ملاقات با برادران
فرزندان یعقوب روانه کشور مصر شدند. حضرت یوسف (ع) از طریق ماموران خود آگاه شد که ۱۰ برادر از کنعان به مصر آمده اند و دریافت که آنها برادران او هستند. آنچه را خواستند به آنها داد و بیش از حقشان به آنها گندم و جو عطا کرد.
پرسید شما کیستید؟ گفتند: «ما فرزندان یعقوبیم، و او پسر اسحاق و اسحاق پسر ابراهیم خلیل (ع) خداست که نمرود او را به آتش انداخت و خدا آتش را بر او سرد و سلامت گردانید. یوسف (ع) فرمود: حال پدر شما چطور است؟ گفتند: پیرمرد ضعیفی است.
فرمود: آیا شما برادر دیگری هم دارید؟ گفتند: بلی یک برادر داریم، که از پدر ماست و از مادر دیگر. یوسف (ع) گفت: اگر بار دیگر آمدید، آن برادر پدری خود را بیاورید، اگر نیاورید به شما ارزاق نمی دهم».
آنها ماجرایی را که میانشان صورت گرفته بود و عزت و احترامی که در مصر دیده بودند به عرض پدر رساندند و گفتند که اگر بار دوم به مصر برگردند، در صورت نبودن برادرشان بنیامین، وزیر آنها را به عدم تحویل کالا تهدید کرده است. لذا از پدر درخواست کردند که در سفر دوم، بنیامین را با خود ببرند. حضرت یعقوب (ع) گفت: «آیا همانگونه که قبلا در مورد برادرش به شما اطمینان کردم، در مورد بنیامین نیز به شما اطمینان داشته باشم؟ شما در ماجرای یوسف (ع) به عهد خود وفا نکردید…!».
دومین ملاقات با برادران
سرانجام فرزندان با اصرار، یعقوب (ع) را متقاعد ساختند که بنیامین را با پسرانش بفرستد. ولی با آنها شرط کرد که به خدا سوگند یاد کنند که تا او را برگردانند و آنان نیز پذیرفتند.
برادران به مصر رسیده و بر یوسف (ع) وارد شدند و با کمال احترام گفتند: «این (اشاره به بنیامین) همان برادر ماست که فرمان دادی تا او را نزد تو بیاوریم، اینک او را آورده ایم. یوسف (ع) به برادارن احترام کرد و از آنها پذیرایی نمود و سپس در گوشه ای دور از چشم سایر برادران، با بنیامین خلوت کرد و آشکارا به او گفت: «من برادر تو هستم. اندوهگین مباش و از کارهایی که آنها در مورد ما انجام دادند شکوه نکن، چه اینکه خداوند نعمت قدرت و جاه و مقام به من عنایت کرده و اینک تو در پناه و تحت توجهات من هستی».
ماندن بنیامین در مصر
حضرت یوسف (ع) قصد داشت تا به عنوان مقدمه ای برای آوردن پدر و مادرش به مصر، بنیامین را نزد خود نگاه دارد، از این رو با طرح و نقشه ای، در حین بستن بار، یکی از مأمورین جام زرین او را در بار بنیامین گذاشت. وقتی کاروان آماده حرکت به سوی کنعان شد، یکی از مأمورین صدا زد ای کاروان شما دزدی کرده اید!
برادران یوسف (ع) برآشفتند و گفتند: «چه متاعی از شما گم شده است که ما را دزد می خوانید؟ گفتند: جام زرین پادشاه را گم کرده ایم، هر کس آن را بیاورد، یک بار شتر جایزه می گیرد. گفتند: به خدا سوگند ما هرگز دزد نبودیم. به آنها گفتند: اگر این ظرف در، بار یکی از شما پیدا شود سزایش چیست؟ برادران گفتند: طبق سنت و قانون ما باید سارق را به عنوان عبد نگه دارید». یوسف (ع) و اطرافیان، اول بارهای (غیر بنیامین) را تفتیش کردند، سپس هنگام تفتیش بار بنیامین، جام را یافتند.[۱۳]
فرزندان یعقوب (ع) از در تقاضا و خواهش وارد شده و گفتند: «ای عزیز مصر! بنیامین پدر پیری دارد، یکی از ما را به جای او نگه دار، و او را با ما بفرست، در حق ما نیکی کن». حضرت یوسف (ع) فرمود: «پناه می برم به خدا که جز کسی را که پیمانه، در بار او پیدا شده نگه داریم، در این صورت ستمکار خواهیم بود.!».
برادر بزرگتر یعنی لاوی هم در مصر ماند و سایر پسران نزد پدر بازگشتند و آنچه را اتفاق افتاده بود به وی اطلاع دادند. این خبر، حزن و اندوه او را برانگیخت، ولی به خاطر سابقه بد فرزندانش، سخن آنها را باور نکرد و فرمود: «نه چنین نیست، بلکه نفستان شما را فریب داد، بدون بی تابی صبر می کنم، امیدوارم خداوند همه آنها را – سه فرزندم – به من برگرداند، او آگاه و حکیم است».
یعقوب (ع) که سراسر وجودش را غم و اندوه فراق یوسف و بنیامین فرا گرفته بود، دیدگانش سفید شده و نابینا گشت. حضرت یعقوب (ع) به دلش الهام شده بود که فرزندانش زنده اند، لذا به پسرانش دستور داد به مصر برگردند و به جستجوی برادران خود بپردازند.[۱۴]
سومین ملاقات با برادران
برادران حضرت یوسف (ع) برای جستجو به مصر بازگشتند. یوسف (ع) نیز تصمیم گرفت خود را به آنان معرفی کند، سپس رو به آنها کرد و گفت: «آیا به یاد دارید چه گناه بزرگی در حق یوسف (ع) و برادرش انجام دادید و به زشتی کارتان واقف شده اید؟ آیا به خاطر دارید که یوسف (ع) را از پدرش جدا کرده و آواره ساختید و او را در تاریکی چاه افکندید؟ و دل بنیامین را در فقدان برادرش اندوهگین ساختید؟»
برادران یوسف (ع) به او گفتند: «آیا تو یوسفی؟ یوسف (ع) گفت: آری من یوسفم و این برادر من بنیامین است. خداوند با عنایت خود، ما را از خطر حفظ کرد. این پاداشی بود از ناحیه خدا که به خاطر تقوا و صبر و شکیبایی ام، به من مرحمت فرمود و خداوند پاداش نیکوکاران را ضایع نمی سازد».
برادران گفتند: «به خدا سوگند! خداوند تو را بر ما برتری و منزلت بخشید، در حالی که ما گناهکاریم و در گفتار و کردارمان در مورد تو خطا کردیم، اکنون عذر تقصیر به پیشگاه تو و خدا می آوریم، بر ما ترحم فرما و با ما مدار کن».
حضرت یوسف (ع) در پاسخ گفت: «امروز شما مورد سرزنش نبوده و بر کارهایتان توبیخ نمی شوید، من از خداوند برای شما رحمت مسألت دارم و او بخشنده ترین بخشایندگان است».
یوسف (ع) جویای حال پدر شد و گفتند: «وی از شدت اندوه و فراق، بینایی خود را از دست داده است. پس او پیراهن خود را به آنان سپرد و گفت: «این پیراهن مرا ببرید و به صورت پدرم بیفکنید، او بینا خواهد شد و از آنها دعوت کرد که بعد از آن، همگی به مصر بیایند».[۱۵]
وقتی که برادران به سوی کنعان روانه شدند، یعقوب (ع) خانواده و نوادگان خود را از جریان مطلع ساخت و گفت: «من بوی یوسف (ع) را احساس می کنم، اگر مرا سبک عقل نخوانید». برادران وقتی که به کنعان رسیدند، پیراهن را به روی یعقوب (ع) افکندند، وی بینا شد و گفت: «آیا به شما نگفتم که من از سوی خدا چیزهایی می دانم که شما نمی دانید». گفتند: «ای پدر! برای بخشش گناهانمان، از خداوند طلب آمرزش کن، ما در حق یوسف (ع) خطا کردیم».[۱۶]
تعبیر خواب حضرت حضرت یوسف (ع)
یعقوب (ع) و فرزندان آماده حرکت به سوی مصر شدند. وقتی یوسف (ع) از آمدن آنان اطلاع حاصل کرد، خود و سران قوم برای استقبال از آنان، در دروازه ورودی شهر آمدند، وقتی خاندان یعقوب (ع) به مصر رسید، ملاحظه کردند که یوسف (ع) به استقبال آنان آمده است و با عزت و احترام از پدر استقبال کرد.[۱۷]
او پدر و مادر را در آغوش گرفت و گفت: «همگی داخل مصر شوید که ان شاء الله در امان خواهید بود، و پدر و مادر خود را بر تخت نشانید و همگی در برابر شکوه و عظمت یوسف (ع) به خاک افتادند و برای وی به عنوان شکر پروردگار، سجده کردند. یوسف (ع) به یاد خوابی افتاد که در زمان طفولیت دیده بود، به پدر رو کرد و گفت: «این منظره، تعبیر خواب سابق من است. پروردگارم آن را محقق گردانید».[۱۸]
یعقوب (ع) که از عمرش صد و سی سال گذشته بود وارد مصر شد، پس از هفده سال که در کنار یوسفش زندگی کرد، از دنیا رفت.[۱۹] طبق وصیتش جنازه او را به فلسطین آورده و در کنار مدفن پدر و جدش در حبرون دفن کردند.
وفات حضرت یوسف (ع)
حضرت یوسف (ع) در سن صد و ده سالگی دار فانی را وداع نمود. او نیز وصیت کرد که جنازه اش را در کنار قبور پدران خود دفن کنند اما پس از رحلتش تصمیم بر این شد که جنازه یوسف (ع) را در رود نیل دفن کنند؛ زیرا آب رود که از روی قبر رد می شد، مورد استفاده همه قرار می گرفت و به این ترتیب همه مردم به فیض و برکت وجود پاک یوسف (ع) می رسیدند.
او را در رود نیل دفن کردند، تا زمانی که حضرت موسی (ع) می خواست با بنی اسرائیل از مصر خارج شود، جنازه او را از قبر بیرون آورده و به فلسطین آورد و دفن کردند تا به وصیت یوسف (ع) عمل شده باشد.
نتیجه گیری
حضرت یوسف (ع) که سوره ای نیز در قرآن به نام ایشان می باشد، یکی از انبیای بزرگ الهی است که خداوند به ایشان علم تعبیرخواب و جاه و جلال بی نظیری عطا فرمود. ایشان در کودکی توسط برادران خود به سبب حسادت آنها به چاه انداخته شد، در کاخ عزیز مصر با حفظ تقوا و ایمان خود توانست روزگار بگذراند و از پس تلخی های زندان برآید و به مکنت و قدرتی برسد که بتواند عده زیادی از اهالی مصر را یکتاپرست کرده و به راه راست هدایت کند.
پی نوشت ها
[۱] قرشی بنابی، قاموس قرآن، ج۷، ص۲۶۴.
[۲] محلاتی، ریاحین الشریعه، ج۵، ص۱۴۷.
[۳] حویزی، تفسیر نور الثقلین، ج۲،ص۴۱۰.
[۴] یوسف/ ۴ -۷.
[۵] اقتباس از یوسف ۸-۱۴.
[۶] مهری، احسن القصص، ج۱، ص۱۷۹.
[۷] مجلسی، حیوه القلوب، ج۱، ص۱۷۵
[۸] اقتباس از یوسف/ ۱۵-۱۸.
[۹] طبرسی، مجمع البیان، ج۵، ص۴۰۵.
[۱۰] اقتباس از یوسف/ ۳۶-۴۱.
[۱۱] اقتباس از یوسف/ ۵۰-۵۳.
[۱۲] اقتباس از یوسف/ ۵۴-۵۷.
[۱۳] اقتباس از یوسف/ ۶۹-۷۶.
[۱۴] اقتباس از یوسف/ ۸۳-۸۷.
[۱۵] اقتباس از یوسف/ ۸۸-۹۳.
[۱۶] اقتباس از یوسف/ ۹۴-۹۸.
[۱۷] طبرسی، مجمع البیان، ج۵، ص۴۰۵
[۱۸] اقتباس از یوسف/ ۹۹-۱۰۱.
[۱۹] مجلسی، حیوه القلوب، ج۱، ص۱۹۷.
منابع پایانی
- قرآن کریم.
- حویزی، عبدعلی بن جمعه، تفسیر نور الثقلین، مصحح: رسولی، هاشم، ناشر: اسماعیلیان، قم ۱۴۱۵.
- طبرسی، ابوعلیّ فضل بن حسن، مجمع البیان فی تفسیرالقرآن، مشهد: آستان قدس رضوی، شرکت به نشر،۱۳۹۰.
- قرشی بنابی، علی اکبر، قاموس قرآن، ناشر: دارالکتب الاسلامیه، تهران ۱۳۷۱.
- مجلسی، محمدباقر، حیوه القلوب، قم: سرور، ۱۳۸۴ش.
- محلاتی، ذبیح الله، ریاحین الشریعه درترجمه بانوان دانشمند شیعه، ناشر: دارالکتب الاسلامیه.
با اقتباس از:
مهری، محمدجواد، احسن القصص، انتشارات آیین دانش، چاپ دوم، پاییز ۱۳۹۱، ج۱، ص۱۷۹-۲۰۱.