داستان حضرت یعقوب (ع) برای کودکان

داستان حضرت یعقوب (ع) برای کودکان

۱۴۰۳-۰۵-۰۷

585 بازدید

حضرت یعقوب (ع)، از پیامبران بزرگ خداست. یعقوب پسر حضرت اسحاق (ع) و اسحاق هم پسر حضرت ابراهیم (ع) است. ابراهیم جزء پیامبران بزرگ و بسیار عزیز خداوند است که هر دو پسرش یعنی اسماعیل و اسحاق به پیامبری برگزیده شدند و حتی فرزندان و نوه های آن ها هم جزء برگزیدگان خدا بودند. از نسل اسحاق، یعقوب، یوسف، موسی و دیگران بودند و از نسل اسماعیل هم حضرت محمد (ص) پیامبر اسلام.

نام دیگر حضرت یعقوب (ع)

حضرت یعقوب (ع) به اسرائیل معروف بود و فرزندان او را بنی اسرائیل می گویند؛ یعنی فرزندان اسرائیل. علت این که چرا به آن حضرت این لقب را داده بودند، در کتاب های تاریخ نقل شده است که معنی کلمه اسرائیل عبدالله است. زیرا «اسرا» یعنی عبد و «ایل» هم یکی از نام های خداوند یگانه است. به این ترتیب اسرائیل یعنی بنده خدا. گروه دیگری هم اسرائیل را به معنای بنده خالص خدا معنی کرده اند.

تولد حضرت یعقوب (ع)

درباره تولد حضرت یعقوب (ع) هم در کتاب های تاریخ داستان های گوناگونی آورده اند. آن طور که در این کتاب ها نقل شده، یعقوب و برادرش «عیص» دو قلو بودند و به فاصله چند دقیقه متولد شدند. گفته اند که اول عیص به دنیا آمد و بعد یعقوب در حالی که پاشنه ی پای عیص را توی دستش گرفته بود. به همین دلیل نام یعقوب را روی پسر دوم گذاشتند، چون یعقوب به معنای «پاشنه را می گیرد» است. حضرت اسحاق (ع) با خانواده اش در سرزمین کنعان زندگی می کردند و حضرت یعقوب (ع) نیز در همان جا به دنیا آمد و بزرگ شد.

حسادت عیص به حضرت یعقوب (ع)

مطلب دیگری که در کتاب های تاریخی نقل کرده اند، این است که عیص قوی هیکل و نیرومند بود و یعقوب هم جوانی با ادب و خداپرست بود. روزی اسحاق (ع) پدر یعقوب که پیامبر خدا بود، به یعقوب گفت: «خداوند تو را به پیامبری خود برگزیده و فرزندانت نیز پیامبر خواهند شد. خداوند خیر و برکت را در خانواده ات قرار داده.» این مسئله باعث شد که عیص حسادت کند. اسحاق (ع) ترسید عیص بلایی سر برادرش بیاورد. برای همین از خدا خواست اجازه دهد که به سرزمین «فدام آرام» نزد دایی اش برود و در آنجا زندگی کند.

دیدار حضرت یعقوب (ع) با دایی اش

حضرت یعقوب (ع) طبق سفارش پدرش به طرف فدام آرام حرکت کرد. از ترس این که مبادا عیص به دنبالش بیاید و او را پیدا کند، شب ها راه می رفت و روزها در سایه درخت ها استراحت می کرد. بعد از چندین روز راه رفتن، به سرزمین فدام آرام رسید.

نام دایی حضرت یعقوب (ع) «لابان» بود. او وقتی وارد سرزمین فدام آرام شد از مردم پرسید: آیا لابان را می شناسند؟ مردم در پاسخ گفتند: مگر کسی هست که لابان پرهیزگار را نشناسد؛ او  بزرگ این شهر و و مردی با تقوا و مهربان است. یعقوب گفت : کسی می تواند خانه او را به من نشان دهد؟ مردم گفتند: آن زن، دختر اوست می توانی از او کمک بگیری.

کمی آن طرف تر، در کنار درختی، چاهی بود و دختری با تعداد زیادی گوسفند در کنار چاه ایستاده بود و می خواست گوسفندانش را آب بدهد؛ ولی سنگ بزرگی سر چاه بود، و دختر نمی توانست سنگ را کنار بکشد.حضرت یعقوب (ع) از دختر پرسید: «دختر که هستی؟» دختر گفت: «من لیا دختر لابان هستم.»؛ وی فهمید که این زن، دختر دایی اوست و کمک کرد تا گوسفندانش را آب بدهد.

یعقوب (ع) همراه با دختر دایی اش به سوی خانه لابان حرکت کرد. وقتی لابان، با حضرت یعقوب (ع) رو به رو شد، او را محکم در آغوش گرفت و به گرمی از او پذیرایی کرد. حضرت یعقوب (ع) قصه آمدن خود و سختی های مسیر را برای خانواده دایی خود تعریف کرد و همه تا آخر شب با دقت به سخنان او گوش دادند.

ازدواج حضرت یعقوب (ع) با لیا

چند روز پس از آن که حضرت یعقوب (ع) به خوبی استراحت کرد، با لابان قرار گذشتند تا او وظیفه چوپانی و مراقبت از گوسفندان لابان را برعهده بگیرد و در همان جا زندگی کند. بعد از مدتی لابان دختر بزرگش که لیا نام داشت را به ازدواج خواهرزاده خود درآورد. یعقوب و لیا زندگی خوبی را شروع کردند و خداوند چندین پسر به آن ها داد.

چند سالی گذشت و لیا بیمار شد و از دنیا رفت و لابان دختر دیگرش راحیل را به ازدواج حضرت یعقوب (ع) درآورد.

بازگشت حضرت یعقوب (ع) به کنعان

حضرت یعقوب (ع) سال ها در فدام آرام زندگی کرد، صاحب یازده پسر و صدها گوسفند و مال اموال زیادی شد. اما دلش برای سرزمین پدری خود تنگ شده بود و از طرفی نگران رفتار برادرش عیص بود. او قبل از حرکت، هدیه ای برای عیص فرستاد تا دل او را نسبت به خود نرم سازد. همین مسئله باعث شد خشم و ناراحتی عیص کم شود و وقتی یعقوب به همراه خانواده اش به کنعان رسید، عیص دیگری کاری به کار او نداشت. در کنعان یعقوب و خانواده اش، گله دار بودند. گوسفندهای زیادی داشتند و همراه گله در دشت و صحرا زندگی می کردند.

پسران حضرت یعقوب (ع)

حضرت یعقوب (ع) از همسرانش، صاحب دوازده پسر شد؛ اسامی این پسران عبارت بود از روبیل، شمعون، لاوی، یهودا، یشجر، ریالون، دان، نفتالی، جاد، اشیر، یوسف و بنیامین. به جز بنیامین که در فلسطین به دنیا آمد، یازده پسر دیگر یعقوب (ع) در سرزمین فدام آرام متولد شدند. در میان این دوازده پسر، حضرت یعقوب (ع) به یوسف و بنیامین علاقه بیشتری داشت؛ خصوصا یوسف. چون خداوند به او وحی کرده بود که یوسف، برگزیده و پیامبر خدا بعد از وی خواهد بود. علاوه بر این رفتار و کردار یوسف هم با بقیه برادرها فرق داشت.

حسادت پسران حضرت یعقوب (ع) به برادرشان

توجه حضرت یعقوب (ع) به یوسف، باعث شد که برادرها به یوسف حسودی کنند. آن ها نقشه کشیدند و روزی یوسف را همراه خود به صحرا بردند و در چاهی انداختند. بعد هم نزد پدرشان آمدند و گفتند که گرگ یوسف را خورده است. پدر به دنبال یوسف همه جا را گشت، اما او را پیدا نکرد و تا مدتها بعد، یعنی سی سال، از فراق او گریست.

دیدار حضرت یعقوب (ع) با یوسف در مصر

در همان روزها، کاروانی از سوریه به مصر می رفت. وقتی کاروان نزدیک چاه رسید، شترها ایستادند. ساربان ها، بارها را از پشت شترها زمین گذاشتند. یکی از مسافرها به طرف چاه دوید و سطلی را درون چاه انداخت تا آب بکشد. وقتی سطل را بالا کشید، با تعجب دید که پسر بچه ی زیبایی طناب را گرفته و همراه سطل آب بالا آمده است. و از دیدن پسر بچه تعجب کرد و فریاد زد: «بیایید نگاه کنید. پسر بچه ای درون چاه بود و همراه سطل بالا آمد!»

مسافرها از دیدن پسر بچه ای به آن زیبایی، تعجب کردند. رئیس کاروان گفت: «ما این پسر را همراه خود به مصر می بریم و او را می فروشیم. آن ها یوسف را همراه خود به مصر بردند. در آنجا عزیز مصر یوسف را خرید و به خانه اش برد و به همسرش سفارش کرد که از او نگه داری کند. یوسف در دربار عزیز مصر بزرگ شد و همان طور که خدا می خواست به بزرگی و عزیزی مصر رسید.

پس از سال ها در کنعان خشک سالی شد. بنی اسرائیل که آوازه خیرخواهی و پاکی عزیز مصر را شنیده بودند، برای درخواست کمک به مصر رفتند. یوسف (ع) که آن زمان عزیز مصر بود، وقتی برادرانش را دید به نیکی با آن ها رفتار کرد و به آن ها کمک زیادی کرد. پس از آن که خبر پیدا شدن یوسف به حضرت یعقوب (ع) رسید، او به همراه خانواده اش برای دیدن یوسف به مصر آمدند. در مصر یوسف از پدرش درخواست کرد که دیگر به کنعان برنگردند و همینجا در کنار او زندگی کنند. یعقوب پیشنهاد یوسف را پذیرفت و همراه خانواده خود برای همیشه در مصر باقی ماندند.

وفات حضرت یعقوب (ع)

حضرت یعقوب (ع) در سفری که به مصر داشت، جایگاه، بزرگی و عزیزی فرزند دلبندش یوسف را دید.

حالا دیگر یعقوب خیلی پیر و ناتوان شده بود. حس می کرد وقت رفتن به جهان دیگر است. او همه فرزندان و نوه هایش را دور خود جمع کرد. وقتی همه جمع شدند، رو به آن ها گفت:‌ «ای پسران من! خدا این دین را برای شما برگزید. سعی کنید مسلمان باشید و به این دین عمل کنید. حالا سوالی از شما دارم. بگویید بدانم بعد از من چه می پرستید؟» پسرها همگی گفتند: «ما خدای تو و خدای پدرانت ابراهیم و اسماعیل و اسحاق را، ما خدای یگانه را می پرستیم و تسلیم فرمان او هستیم!»

گفته اند که در لحظه مرگِ حضرت یعقوب (ع) ، پسرش یوسف در کنارش بود. آن حضرت سفارش کرده بود که جنازه اش را در کنعان و در کنار پدرش اسحاق و جدش ابراهیم دفن کنند. یوسف تابوتی از چوب ساج درست کرد. جنازه پدر را در آن گذاشت و به شهر بیت المقدس برد و در کنار قبر جدش دفن کرد. چند روزی در آن جا ماند، برای پدر عزاداری کرد و به مصر بازگشت.

منبع مقاله| اقتباس از: قدیانی، فاطمه، قصه هایی از پیامبران ۹، کتاب حضرت یعقوب، تهران، انتشارات برف، چاپ اول، ۱۴۰۱ش.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *