- اسلام
- قرآن
- پیامبر(ص) و اهل بیت(ع)
- شیعه
- خانواده
- ادیان و مذاهب
- پرسش ها و پاسخ ها
- کتابشناسی
- کتابخانه
- چندرسانه ای
- زمان مطالعه : 11 دقیقه
- توسط : کارشناس محتوایی شماره سه
- 0 نظر
یکی بود یکی نبود. در آغاز خدا بود و غیر از خدا هیچ کس نبود. خدا فرشتگان را آفرید؛ و جهان را و زمین را آفرید؛ و فرشتگان خدا را پرستش می کردند و خدا بر روی زمین گیاه ها و جانوران پدید آورد؛ و در زمین آدمی نبود.
یک روز خدا به فرشتگان گفت: «می خواهم در روی زمین نماینده ای خلق کنم و از خاک آدمی بسازم که از همۀ جانداران داناتر و هوشیارتر باشد.» فرشتگان گفتند: «آیا می خواهی کسانی را خلق کنی که بر روی زمین فساد کنند و خون یکدیگر را بریزند و حال آنکه ما تو را عبادت می کنیم؟» خدا گفت: «من در کار خلقت انسان چیزی می دانم که شما نمی دانید و همین که او را آفریدم باید همه بر او سجده کنید.»
پس خداوند تن حضرت آدم (ع) را از آب وخاک ساخت و از روح خود در آن دمید و آدم را زنده کرد؛ و تمام فرشتگان به فرمان خدا بر آدم سجده کردند و آدم را گرامی داشتند. ولی ابلیس که از جنیان مقرب در درگاه خدا بود، یاغی شد و از سجده خودداری کرد. خدا گفت: «ای شیطان تو چرا از دستور من سرپیچی کردی و با فرشتگان همراهی نکردی و به سجده آدم سر فرود نیاوردی؟»
ابلیس گفت: «سجده نمی کنم برای اینکه من از او بهترم؛ جنس من از آتش است و آدم از خاک است، من نمی توانم ببینم که آدم از من عزیزتر باشد.» خدا گفت: «حالا که دستور مرا اطاعت نکردی، از دنیای فرشتگان بیرون برو و از درگاه ما دور شو.»
شیطان گفت: «خدایا، من روزگاری دراز تو را عبادت کرده ام. حالا که برای مخالفت با آدم از درگاه تو رانده می شوم، آرزو دارم مرا نابود نکنی و به من هم مهلت بدهی که تا وقتی آدم و فرزندانش در دنیا هستند، من هم زنده باشم و عاقبت کار آدم ها را ببینم». خدا گفت: «زنده باش. ولی تا قیامت لعنت بر تو باد.»
شیطان وقتی خاطر جمع شد که زنده بودنش قبول شده، گفت: «خدایا حالا که این طور شد و من از آسمان رانده شدم و ملعون شدم، من هم می روم کارهای بد را به نظر آدم ها خوب جلوه می دهم و آن ها را گمراه می کنم؛ می روم آدم ها را در آرزوهای دور و دراز می اندازم و یادشان می دهم که چگونه دستورهای خدا را تغییر بدهند؛ می روم هزار جور حیله و حقه یادشان می دهم و دائم آن ها را وسوسه می کنم تا گناه بکنند و شراب و قمار و جنگ و کینه و خودپسندی و غرور را در میانشان رواج می دهم، می روم کاری می کنم که در حق یکدیگر ظلم کنند و دائم گرفتار باشند و خدا را شکر نکنند.»
خدا گفت: «کسانی که همیشه مرا به یاد داشته باشند، رستگار می شوند و تو بر کسانی که ایمان خالص دارند تسلط نمی یابی، مگر اینکه خدا را فراموش کنند و فریب تو را بخورند و وعده گاهشان دوزخ است و جهنم را از تو و پیروان تو لبریز خواهم کرد.»
شیطان دیگر جایی در میان فرشتگان نداشت. از درگاه خدا رانده شده بود و چون مهلت گرفته بود که تا قیامت زنده باشد با خود گفت: «حالا که من دوزخی هستم و آب از سرم گذشته و خدا هم مرا لعنت کرده، دیگر لعنت مردم چیزی نیست. تا بتوانم آن ها را دوزخی می کنم، هرکس هم بگوید چرا مرا وسوسه کردی جواب می دهم مگر عقل نداشتی، می خواستی به حرف من گوش نکنی».
آرزوی شیطان همیشه این است که مردم از یاد خدا غافل شوند تا او بتواند بدی ها را در نظرشان خوب جلوه بدهد و ایشان را از بهشت خوشبختی دور کند.
حضرت آدم و حوا در بهشت
پس از اینکه حضرت آدم زندگی یافت و عقل و هوش و اراده پیدا کرد، خدا نام چیزها و رازهای جهان را به او آموخت و هوشیاری و دانایی آدم بر فرشتگان هم ثابت شد و قرار شد آدم و همسر او، حوا در بهشت زندگی کنند.
حوا از همان گِل حضرت آدم ساخته شد تا هم زبان و همدم او باشد؛ و خدا تمام نعمت ها، میوه ها و خوراک های بهشت را بر آدم و حوا حلال کرده بود، مگر یک چیز را که خوردن آن ممنوع شده بود. خدا به آدم و حوا وعده داد که: «اگر از میوه این یک درخت خودداری کنید و آن را نخورید دیگر تمام خوشی ها برای شما فراهم است و از گرسنگی و تشنگی و برهنگی و خستگی آسوده خواهید بود. ولی اگر میوه این درخت را بخورید بر خودتان ظلم کرده اید. مواظب باشید که از شیطان فریب نخورید، شیطان دشمن شماست و بدخواه شماست.»
حضرت آدم آدم و حوا در زندگی بهشتی خود، خوشبخت بودند. در کشتزارها و سبزه ها و گل ها گردش می کردند، از میوه های شیرین می خوردند و جامه های بهشتی می پوشیدند و در سایه آرامش و آسایشی که داشتند روزگار به سر می بردند.
شیطان نمی توانست راحتی و آسایش حضرت آدم را ببیند و می خواست آن ها را از خوشبختی محروم کند، ولی کاری از دستش برنمی آمد. چون خداوند به شیطان قدرت نداده بود که خودش به کسی آزاری برساند؛ فقط می توانست با حرف های حق به جانب و ظاهر سازی و حیله بازی آن ها را وسوسه کند و به طمع بیندازد تا خودشان گناهی بکنند و گرفتار شوند.
شیطان هرروز خودش را به صورتی تازه می ساخت و بر سر راه حضرت آدم و حوا سبز می شد و سعی می کرد خود را دوست آن ها جلوه بدهد و همچنین خود را خیلی قوی، خیلی زیبا، خیلی دانا، خیلی نجیب و خیلی خوشبخت جلوه بدهد تا به او اعتماد پیدا کنند. شیطان یک روز خود را به صورت طاووس در می آورد و خرامان خرامان راه می رفت. وقتی حضرت آدم و حوا او را می دیدند، حوا می گفت «عجب مرغ زیبایی است.» شیطان می گفت: «البته که زیبا هستم. شما هم اگر بخواهید می توانید مثل من باشید.»
یک روز خود را به صورت آدمی بالدار می ساخت و روی هوا پرواز می کرد. وقتی حضرت آدم و حوا او را می دیدند، حوا می گفت: «چه خوب است که کسی بتواند پرواز کند.» شیطان می گفت «البته که خوب است شما هم اگر بخواهید می توانید مثل من باشید.»
یک روز خود را به صورت بازیگری درمی آورد و کارهای عجیب وغریب می کرد و قهقه می خندید، وقتی او را می دیدند می گفتند «این را ببین چه خوشحال است.» شیطان می گفت «البته که خوشحالم شما هم اگر بخواهید می توانید مثل من خوشحال باشید.»
هرروز خود را به صورتی دیگر می ساخت و حضرت آدم و حوا را از کارهای خود به تعجب وامی داشت و آن وقت می گفت: «شما هم اگر بخواهید می توانید بهتر از این که هستید باشید.»
یک روز حوا به حضرت آدم گفت: «می دانی چه فکر می کنم؟» آدم گفت: «چه فکر می کنی؟» حوا گفت: «می گویم ما با این همه عزت و احترامی که داریم خیلی ناتوان هستیم و دیگران چیزهای بهتری دارند. در هوا پرواز می کنند، روی آب راه می روند، هرلحظه به رنگی درمی آیند و ما همین دلمان خوش است که آدم هستیم.»
حضرت آدم و حوا کم کم طمع و حسادت و آرزوهای دور و دراز و توقع های زیادی پیدا کردند. آن وقت شیطان به صورت پیرمردی ریش سفید درآمد و بر سر راه آدم و حوا مشغول عبادت شد و هرروز پس از عبادت گریه می کرد.
یک روز وقتی حوا گریه شیطان را دید، دلش سوخت و از او پرسید: «چرا این طور گریه می کنی؟ مگر چه غمی داری؟» شیطان گفت: «من خودم هیچ غصه ای ندارم ولی دلم به حال شماها می سوزد.» پرسید: «چرا؟» شیطان گفت: «برای اینکه شما خیلی به خودتان مغرور هستید، ولی خبر از جایی ندارید!» پرسید: «چطور؟» شیطان گفت: «آخر شما مقداری از میوه ها را می خورید و در بهشت گردش می کنید. ولی آدم های بدبختی هستید و آخر و عاقبت کار خودتان را هم نمی دانید.»
حوا پرسید: «چطور؟» شیطان گفت: «هیچی. شما می توانید مثل طاووس سبز و سرخ باشید، می توانید مثل فرشته ها پرواز کنید، می توانید مثل مرغابی روی آب بروید، می توانید مثل همۀ خوشبخت ها، خوشبخت باشید، می توانید زمین و زمان را به هم بدوزید، خیلی قدرت دارید. ولی خودتان خبر ندارید. این که شما دارید زندگی نیست، مسخره است، آخرش هم عمر شما کوتاه است. ولی فرشته ها همیشه زنده اند، خود من صد هزار سال عمر دارم. ولی شما یک روز عمرتان به پایان می رسد. تازه قدر این چهار روز زندگی را هم نمی دانید، همین حیوانات را نگاه کن، هر کاری دلشان بخواهد می کنند و هر چه بخواهند می خورند؛ ولی شما حق ندارید بعضی کارها را بکنید، این که آزادی نشد، این که زندگی نشد!»
حوا گفت: «آه، آیا ممکن است ما هم همه آرزوهای خود را به دست بیاوریم و همیشه زنده باشیم و از اینکه هستیم بهتر باشیم؟» شیطان گفت: «چرا ممکن نباشد؟ البته که ممکن است، اختیارش هم دست خودتان است.»پرسید: «مثلاً چطور؟» شیطان گفت: «مثلاً اینکه شما در بهشت همه میوه ها را می خورید. ولی میوه آن درخت را نمی خورید، درصورتی که خیلی خاصیت دارد.»
حوا گفت: «خوب، این یکی را ممنوع کرده اند.» حضرت آدم گفت: «بله، این یکی ممنوع است.» شیطان گفت: «بله دیگر، عیب کار از همین جاست. آن چیز اصلی را ممنوع کرده اند و همیشه چیزهای ممنوع است که خوشمزه است و مایه عیش و کامرانی است. خوب، به من مربوط نیست؛ ولی اگر شما از میوه آن درخت بخورید، همه چیز برای شما ممکن می شود، عمر زیاد، زور، زیبایی و توانایی از خاصیت های این درخت است.»
حوا گفت: «خیلی عجیب است. من که باور نمی کنم!» شیطان گفت: «من هم برای همین است که دلم به حال شما می سوزد. شما حرف یک شخص خیرخواه و دانا و خوشبخت و بزرگ را باور نمی کنید و به همین زندگی بدی که دارید می سازید.» حضرت آدم و حوا گفتند: «آخر ممکن است تو دروغ بگویی، ممکن است شیطان تو را گول زده باشد.»
شیطان گفت: «ای بر شیطان لعنت، من صد هزار سال است دارم عبادت می کنم، آن وقت دروغ بگویم؟ اگر قبول ندارید قسم می خورم، به همه چیزهای عزیز قسم که راست می گویم، به شرافتم، به وجدانم قسم می خورم که همه خوشی ها در میوه این درخت است. مقصود خدا هم این بوده که پرخوری نکنید، و گرنه کمش عیبی ندارد.»
حوا قسم شیطان را باور کرد و گفت: «حالا که این طور است ما هم می خوریم، ما می خواهیم از اینکه هستیم خیلی خوشبخت تر باشیم.»
آن وقت حضرت آدم و حوا رفتند و از میوه آن درخت ممنوع خوردند. آن درخت درخت گناه بود و مثل نان گندم خوشمزه بود و مثل انگور شیرین بود. آدم و حوا دستور خدا را فراموش کردند و از میوه درخت ممنوع خوردند و شیطان خوشحال شد و قهقه خندید ولی در همان لحظه وضع آدم و حوا عوض شد.
ناگهان لباس بهشتی از تنشان فروریخت و از دیدن خود شرمنده شدند و با برگ انجیر خودشان را پوشاندند و از کار خود پشیمان شدند، ولی دیگر فایده نداشت. صدای خدا را شنیدند که: «چرا گناه کردید، مگر شما را از این درخت منع نکردم و نگفتم که گول شیطان را نخورید؟»
گفتند: «خدایا ما اشتباه کردیم، گول شیطان را خوردیم و بر خودمان ظلم کردیم و اگر ما را نبخشی و بر ما رحم نکنی خیلی زیان کرده ایم.»
حضرت آدم و حوا در زمین
خداوند فرمان داد: «حالا که قدر بهشت خوشبختی را ندانستید و بر خودتان هم ثابت شد که گول می خورید و خودتان به خودتان بدی می کنید، باید بروید در زمین زندگی کنید. بهشت خوشبختی جای خطاکاران نیست. ناچار در زمین میان شما و شیطان دشمنی خواهد بود و تا قیامت باید از وسوسه او پرهیز کنید. بروید به زمین و بعد از این باید خودتان کار کنید و زمین را آباد کنید و در آن زندگی کنید و سعی کنید تا خودتان به یکدیگر بدی نکنید. کسی که گناه کند از آسایش و آرامش سهمی نخواهد داشت و کسی که از بدی ها پشیمان باشد توبه می کند.»
حضرت آدم و حوا را از بهشت بیرون کردند و به زمین فرستادند. می گویند حضت آدم تا سال ها از پشیمانی گریه می کرد و بعد کم کم به زندگی زمینی عادت کردند و به کمک هم وسایل زندگی خود را فراهم کردند. اول از برگ درختان و بعد از پوست حیوانات لباس درست کردند. با فکر و هوش خود به کشت و زرع پرداختند و از حیوانات کمک گرفتند، روزهای اول در غار و کوه منزل کردند و بعد خانه ساختند و هرروز چیزهای تازه ای اختراع کردند.
می گویند یک روز حضرت آدم داشت با گاوی زمین را شخم می زد، گاو نافرمانی کرد و آدم با چوبی بر سر گاو زد. گاو گفت: «چرا می زنی؟» آدم گفت: «برای اینکه نافرمانی می کنی» گاو گفت: «عجب آدم بی انصافی هستی، تو هم در بهشت نافرمانی کردی، ولی خدا تو را نزد. تو هم حق نداری مرا بزنی.» حضرت آدم شرمنده شد و به خدا گفت: «خدایا، من به گناه خود اعتراف کردم و توبه کردم و مکافات آن را هم دارم می کشم. ولی دیگر هرروز نمی توانم سرزنش این و آن را تحمل کنم. کاری کن که این حیوانات هرروز مرا سرزنش نکنند.» و از آن روز دیگر حیوانات نتوانستند حرف بزنند و از همین جا بود که قصه حیوانات و نصیحت کردن از قول آن ها را مردم یاد گرفتند.
فرزندان حضرت آدم، هابیل و قابیل
حضرت آدم و حوا کم کم دارای فرزند شدند و سرشان به زندگی گرم شد و تا حدی از فراق بهشت آرامش یافتند. آن ها دو پسر به نام هابیل و قابیل داشتند. وقتی حضرت آدم همسران هابیل و قابیل را برگزید، هابیل گفت: «دستور پدر را اطاعت می کنم.» اما قابیل راضی نبود.
شیطان هم فرصت گیر آورد و قابیل را وسوسه کرد تا به هابیل حسادت کند. هر چه حضرت آدم به قابیل نصیحت کرد که «زیبایی را با خوبی اشتباه نکن»، به گوشش فرونرفت. شیطان به قابیل می گفت: «پدرت می خواهد در حق تو ظلم کند، چه معنی دارد که همسر هابیل زیباتر باشد! مواظب باش که اصل زیبایی است و دیگر هیچ چیز به درد نمی خورد.»
قابیل با هابیل سخت مخالف شد و دعوا بالا گرفت. تا یک روز حضرت آدم گفت: «چون هیچ کس غرضی ندارد و حقیقت را خدا بهتر می داند، بیایید یک کار تازه ای بکنیم. هر یک از شما نذر و نیازی بیاورید تا به پیشگاه خداوند قربانی کنیم. من دعا می کنم تا خدا آتشی بفرستد و روی یکی از آن ها نشانی بگذارد و هدیه هر کس که قبول شد، دختر زیباتر را او بردارد. این یک نوع قرعه کشی است که نتیجه آن را کسی جز خدا نمی داند و حکم خدا را همه باید قبول داشته باشیم.»
گفتند: «قبول داریم.» کار هابیل چوپانی بود؛ رفت و از میان گوسفندهایش یک گوسفند که از همه بهتر بود آورد. کار قابیل هم کشاورزی بود؛ رفت و از میان گندم هایی که درو کرده بود، قسمت های بدترش را جدا کرد و آورد. هر دو نذر خود را روی تپه ای قرار دادند و حضرت آدم دعا کرد و آتش آمد و گوسفند هابیل را سوزاند.
حضرت آدم گفت: «مصلحت در این بود و دختر زیباتر مال هابیل است.»؛ ولی قابیل با اینکه نیت پاکی نداشت و در انتخاب گندم ها هم حیله به کار برده بود، قرعه را قبول نکرد و گفت: «قرعه کور است، قربانی هم درست نیست، اصلاً من باید بفهمم که چرا نمی گذاری من به میل خودم همسرم را انتخاب کنم؟»
حضرت آدم گفت: «هیچ هم لازم نیست که تو همه چیز را بفهمی، کارهای خدا از روی حکمت است و چون وچرا در حکم او جایز نیست. خدا همه چیز را می داند، ولی ما هر یک چیزهای کمی می دانیم.»
قابیل گفت: «من این حرف ها را قبول ندارم.» و به هابیل گفت: «تو را می کشم.» هابیل گفت: «من گناهی ندارم. اگر به روی من دست بلند کنی، من به تو دست دراز نمی کنم. من از خدا می ترسم. بگذار همه گناه ها به گردن تو بیفتد و سزای گناهکار جهنم است.»
قابیل نتوانست حرف حسابی را بشنود، کینه هابیل را به دل گرفت و از حسدی که داشت یک روز دور از چشم پدر و مادر، هابیل را گیر آورد و سنگی بر سرش زد و او را کشت؛ ولی همین که کار به اینجا رسید پشیمان شد و ترسید که پدر از این کار باخبر شود و بر او نفرین کند. درصدد برآمد که بدن هابیل را پنهان کند و عقلش نمی رسید که کجا ببرد تا اینکه از زاغ یاد گرفت.
در بیابان یک زاغ را دید که زاغ دیگر را هلاک و لاشه آن را زیر خاک دفن کرد. آن وقت او هم جسد هابیل را زیر خاک پنهان کرد و برگشت ولی خیلی پریشان و پشیمان بود و خواب و آسایش نداشت و با خود فکر می کرد: «من چقدر بدبختم که گناه به این بزرگی را کردم و تازه از یک زاغ ضعیف هم نفهم تر بودم.»
بعدازاینکه چند روز از گم شدن هابیل گذشت و حضرت آدم او را جستجو می کرد و نمی یافت سراغ او را از قابیل گرفت.
قابیل جواب داد: «من چه می دانم هابیل کجاست، من که پاسبان او نبودم، شما هم که او را به من نسپرده بودید.»
حضرت آدم دانست که هابیل به دست قابیل نابود شده است. نگاهی از خشم به قابیل کرد و گفت: «بد بچه ای هستی! هم برادرت را نیست کردی و هم خودت را، سزای تو مرگ است.»
قابیل از آن نگاه خجالت کشید و از مرگ ترسید و هرروز که می گذشت از کار بدی که کرده بود، پریشان تر و پشیمان تر می شد. از پدرش شرم داشت، از مکافات می ترسید و از خودش بدش می آمد و بی اختیار گریه می کرد. عاقبت هم از بس ناراحت بود از شرم و ترس سر به بیابان گذاشت و سال ها دربه در بود.
منبع اقتباس: آذریزدی، مهدی، قصه های خوب برای بچه های خوب ۵، قصه های قرآن، ص ۲۲ـ۹، بی جا، بی نا، ۱۳۴۵.