- اسلام
- قرآن
- پیامبر(ص) و اهل بیت(ع)
- شیعه
- خانواده
- ادیان و مذاهب
- پرسش ها و پاسخ ها
- کتابشناسی
- کتابخانه
- چندرسانه ای
- زمان مطالعه : 24 دقیقه
- توسط : حمید الله رفیعی
- 0 نظر
مسائل اساسى درباب نبوت سه مسأله است : یکى مسأله نیاز بشریت به نبوت. مسأله دوم درباره وحى و ارتباطى که پیغمبران ادعا کرده اند که با خداوند تبارک و تعالى داشته اند. این ارتباط مرموز که دیگران ندارند و آنها مدعى هستند که داشته اند چیست یعنى چگونه مى توان آن را توجیه کرد ؟ به فرض اینکه قبول کنیم مخصوص عده خاص بوده و ما که مى خواهیم وارد بحثش بشویم از یک چنین ارتباطى بى بهره هستیم، قهرا تفسیرش هم براى ما فوق العاده مشکل خواهد بود اگر نگوییم ناممکن است. حالا اگر گفتیم ممکن است، باید بگوییم چطور مى توانیم بگوییم ممکن است ؟ آیا یک نمونه اى و یک شباهتى از آن را ما مى توانیم پیدا کنیم، یک درجه ضعیفى از آن را، که بعد بگوییم درجه قوى آن در پیغمبران است؟ یا نه، در مقابل این جهت فقط باید تسلیم باشیم همین طورى که عده اى گفته اند، همین قدر باید اقرار و اعتراف کنیم که یک رابطه مرموزى میان پیغمبران و خدا بوده است و آنها هم از او تعبیر به ( وحى) کرده اند، و اما اینکه این ارتباط چگونه و چه نحو است ما نمى دانیم و امکان هم ندارد که بتوانیم بفهمیم و بدانیم.
مسأله سوم مسأله آیات و معجزات انبیاء است، به عبارت دیگر دلائل انبیاء بر صدق گفتار خودشان، که بشر اگر بخواهد تصدیق بکند که اینها از جانب خدا هستند، روى چه قرینه و دلیلى باید تصدیق بکند، که قرآن کریم از آنها تعبیر به «آیات» کرده است و بعدها در اصطلاح متکلمین کلمه ( معجزه ) اصطلاح شده است که کلمه « معجزه»یک اصطلاح کلامى است، علتش را هم بعد عرض مى کنیم که چرا این اصطلاح پیدا شده، ولى به هر حال یک اصطلاحى است که بعد علماء این را به وجود آوردند.
در مسأله نیاز به نبوت، که آیا بشریت نیاز به نبوت دارد یا ندارد، بعضى ایرادشان به این نحو است که چنین نیازى اصلا بشر ندارد، نمى شود ثابت کرد که واقعا بشر نیازى به نبوت و دستگاه انبیاء و به وجود پیغمبران و قهرا دینى که آنها از ناحیه خدا بیاورند دارد. بعضى دیگر در اصل این سبک استدلال اعتراض دارند که به طور کلى اصلا این سبک استدلال یعنى از راه نیاز وارد شدن، سبک صحیحى نیست که چون بشر نیازمند به نبوت است بنابراین انبیائى باید در جهان باشند؛ نبوت عامه اى، نبوتى به طور کلى باید در میان بشر باشد؛ یعنى به فرض این هم که ما اثبات کنیم که واقعا بشر نیازمند به چنین چیزى هست، یک دلیل قاطعى پیدا کنیم براى یک چنین نیاز و احتیاجى، دلیل نمى شود که هر چیزى که بشر به آن احتیاج دارد و واقعا هم احتیاج دارد، باید در جهان وجود داشته باشد. ممکن است بشر به یک چیزى احتیاج داشته باشد، احتیاجش هم واقعى باشد، ولى ما از کجا مى توانیم بگوییم که چنین چیزى باید وجود داشته باشد چون بشر به آن نیاز دارد؟
همین مسأله نیاز و احتیاج را – که ما به تعبیر نیاز و احتیاج عرض کردیم – اگر بخواهیم بحث بکنیم به دو شکل مى شود بحث کرد. یک شکل را در اصطلاح علماى اسلامى مى گویند سبک کلامى، که فلاسفه این را منکرند و قبول ندارند. یک سبک دیگر را مى گویند سبک فلسفى :
سبک کلامى در اثبات نبوت
متکلمین – که سبکشان را مى گویند سبک کلامى – اساسا قانون علت و معلول و نظام سببى و مسببى را در جهان قبول ندارند و آنچه را هم که دیده مى شود تقریبا یک امر تشریفاتى مى دانند و گویند فکر مى کنند تقید به نظام علت و معلول نوعى محدودیت قائل شدن براى خداست که بگوییم از یک علت معین معلول معین پیدا مى شود و بعد هم کانه خدا را از کار خودش منعزل کرده ایم. هر چیزى را ما مستقیم و بلاواسطه باید به خدا نسبت دهیم. بعد مى گویند خداوند هم چون حکیم است کارها را بر طبق مصلحت انجام مى دهد، کارى که خوب هست مى کند و به مقتضاى حکمتش باید هم بکند، اگر نکند به حکمتش ضربه مى زند ( تازه آنهایى که قائل به حسن و قبح هستند چنین مى گویند، آنهایى که نیستند این مقدار را هم نمى گویند )، کار بد را هم نباید بکند، اگر بکند باز به خدایى و حکمتش ضربه مى زند. این است که کارهاى خوب را تعبیر مى کنند که ( یجب على الله) بر خدا واجب است، چون نیک است بر او واجب است چنین کارى را بکند، و کار بد را مى گویند – مثلا – قبیح است بر خدا که چنین بکند.
این سبک استدلال البته سبک صحیحى نیست، چه از آن جهتى که انکار نظام علت و معلول است و چه از نظر اینکه انسان بخواهد خداوند را محکوم یک قاعده و قانون کرده باشد که خدا این کار را مى کند به دلیل اینکه اگر نکند خلاف است؛ براى اینکه خلاف نکند این کار را مى کند. اصلا این سبک، با خدایى یعنى با واجب الوجود بودن، با اینکه خودش تحت تأثیر هیچ علتى قرار نداشته باشد منافات دارد. بعلاوه این حسن و قبح هایى که ما درک مى کنیم، اینها را به اصطلاح مى گویند امور اعتبارى بشرى است، یعنى اینها یک چیزهایى است که فقط در زندگى بشر صادق است، در غیر آن صادق نیست. این یک سبک است که اساسش این است : چون این کار نیک است باید باشد، چون این کار بد است نباید باشد. این یک سبک فکر است. ما اینطور نخواستیم استدلال کنیم که پیغمبران اگر باشند وجودشان مفید است، چون اگر ما فرض مى کنیم وجودشان مفید است مى گوییم هر چیزى هم که مفید است خوب است، پس باید خدا این کار را کرده باشد.
سبک فلسفى
یک سبک استدلال دیگرى هست که آن – به تعبیرى که ما عرض کردیم – مسأله احتیاج است که این خودش یک قانونى است، قانون طبیعى هم هست:
هر چه رویید از پى محتاج رست
تا بیابد طالبى چیزى که جست
مسأله احتیاج این است که اگر یک موجودى در جریان طبیعى خودش، در حیات خودش، در مسیر خودش، به چیزى نیازمند باشد و پیدایش آن چیز هم براى او امکان داشته باشد ( این شرط دوم آن است، چون ممکن است نیازى داشته باشد ولى ناممکن باشد )، شیئى به چیزى محتاج باشد و قابلیت اینکه آن چیز به او داده شود وجود داشته باشد، آن وقت اگر داده نشود معنایش این است که قابلیت هست و فاعلیت وجود ندارد. از نظر فلاسفه هر چه که در جهان واقع نمى شود به علت عدم امکان و عدم قابلیت است و هر چیزى که امکان و قابلیت داشته باشد او وجود پیدا مى کند. آنها در مسأله انبیاء و نبوت، اول وارد این بحث شدند که نبوت ممکن است – روى حسابهایى که در خود حقیقت وحى بحث مى کنیم، یعنى اینکه یک انسان اتصال با جهان دیگر داشته باشد، اول این را فرض کردند و روى حسابهاى خودشان ثابت کردند که این یک امر ممکنى است و ناممکن نیست – آنوقت در مرحله بعد آمده اند گفته اند که بشریت به نبوت نیازمند است، یعنى نبوت براى زندگى بشر یک خیر و یک سعادت و یک کمال است. به کمک این دو اصل، یکى امکان اصل نبوت به معنى اینکه بشرى اتصال داشته باشد با جهان دیگر و از آنجا الهاماتى و القائاتى به او بشود، و دیگر اینکه با نبودن آنها در زندگى بشر خلاى وجود پیدا مى کند که منجر به اختلال کلى زندگى بشر مى شود، گفته اند پس در نظام جهان ضرورت دارد ( ۱ ) که نبوتى وجود داشته باشد.
پس این طرز بیان غیر از آن طرز بیانى است که به اصطلاح مى گویند تکلیف براى خدا معین مى شود، چون خدا مکلف است باید کارى را انجام دهد. صحبت تکلیف نیست، صحبت امر دیگرى است. اینکه آنها مى گویند خداوند فاعل تام است و از ناحیه او منع فیض امکان ندارد، بخل در ذات او وجود ندارد، پس اگر شیئى در نظام وجود، امکان وجود و امکان ادامه وجود داشته باشد از طرف او افاضه مى شود، غیر از این است که بگوییم چون تکلیف خدا این است باید انجام دهد.
اما آن بیان مختصرى که ما راجع به اصل نیاز داشتیم دو ایراد به ما کرده اند، یکى اینکه اصلا شما نمى توانید اثبات کنید که بشریت نیازى به انبیاء داشته و دارد، دوم اینکه به فرض اینکه اثبات شود دلیل نمى شود.
درباره اصل مسأله نیاز بشر در سطحى که زندگى مى کند زندگى او زندگى یک موجود مختار است یعنى یک موجودى که با اراده خودش و با انتخاب و تصمیم خودش باید کار کند؛ یعنى به این مرحله از کمال وجودى رسیده است که با جمادات فرق مى کند، با نباتات فرق مى کند، با حیوانات هم فرق مى کند که حیات او یک حیاتى است که با انتخاب و تصمیم و اراده خودش باید کارها را انجام بدهد. این موجود آزاد مختار زندگیش هم یک زندگى اجتماعى است، همین که گفته اند مدنى بالطبع است؛ یعنى اگر بخواهد انفرادى زندگى کند نمى تواند باقى بماند، بقاى او به همین است که اجتماعى زندگى کند، اصلا ساختمانش به گونه اى است که باید با کمک یکدیگر زندگى کنند، چه از نظر استعدادهاى جسمى و چه از نظر استعدادهاى روحى و معنوى اى که دارد، آنگاه زندگى اجتماعى اش مشروط به وجود یک ایمان است، یعنى آن حالت طبیعى و غریزى اى که خودش دارد که هر فردى فقط منفعت خودش را مى خواهد و بس و منفعت خودش را بر مصلحت جمع مقدم مى دارد، قادر نیست که زندگى اجتماعى او را اداره کند. باید یک ایمانى بر وجودش حکومت کند که به موجب آن ایمان، قوانین و مقرراتى که به خاطر مصالح اجتماعى وضع شده است ( حالا یا من جانب الله یا از جانب خود مردم، که البته لااقل اصولش باید من جانب الله باشد )، قوانینى که اداره کننده اجتماع است احترام پیدا کند و زندگى بشر اداره شود و عملا هم زندگى بشر را همین چیزهایى که اسم آنها را «اخلاق» مى گذارند اداره کرده است؛ همین پایبندی ها به راستى، پایبندی هاى از روى ایمان، نه اینکه من راست بگویم روى حساب دقیق منفعت، براى اینکه اگر دروغ بگویم دیگران هم دروغ خواهند گفت و آنگاه ضرر من بیشتر خواهد بود، راست بگوید به خاطر ایمان به راستى، امانت داشته باشد به خاطر ایمان به امانت، دزدى نکند به خاطر ایمان به اینکه نباید دزدى کند. بقاى گذشته زندگى بشر به همین اصول احترام به قانون و راستى و درستى بوده، همین هایى که اسمش را « اخلاق»و «عدالت» مى گذارند، و الان هم باز بشر همین زندگى اى که دارد، تا حد زیادى بستگى دارد به همین ایمان و احترامى که به اصول زندگى اجتماعى خودش دارد. اگر این ایمان و احترام را از او بگیریم و او را به همان حالت منفعت خواهى شخصى خودش بگذاریم و بخواهد در زندگى اجتماعى این اصول را ( که از ضروریات زندگى اجتماعى است )، قانون را به خاطر شخص خودش محترم بشمارد، دائر مدار این است که تا وقتى که از تخطى از آن مى ترسد، یعنى قوت و زورى ندارد، احترام مى گذارد، همین قدر که قوت و زور شخصى پیدا کرد نه، تا وقتى همکارى مى کند که تحت یک فشار باشد، همین طور که مثلا ما مى بینیم یک عده دزد هم در مدتى که دزدى مى کنند و یک جمعیتى را تشکیل داده اند، با خودشان در نهایت صداقت و امانت رفتار مى کنند چون خودشان را در مقابل دشمنهاى بیشتر و قویتر از خودشان مى بینند و اثر سوء اختلاف را قریب و نقد مى بینند، یعنى مى دانند همین امروز اگر اختلاف کنند فردا همه شان از بین رفته اند. در یک چنین شرایطى بشر خودش را پایبند مى کند، یعنى وقتى اثر دروغ را مستقیم و نقد ببیند خودش را پایبند مى کند. اما اگر به این صورت باشد که اثر کار خلاف به اجتماع مى خواهد برسد و اجتماع مى خواهد فاسد بشود، و اثرش چند سال دیگر مى خواهد پیدا شود، و هرگز به آن مطلب اهمیتى نمى دهد. بشریت به زندگى اجتماعى نیازمند است، به قانون نیازمند است، قانونى که به آن ایمان داشته باشد، و به خود ایمان نیازمند است.
پس اصل نیازمندى را نمى شود انکار کرد و گفت چنین نیازى وجود ندارد. تا امروز هم که عصر ترقى بشر است، این نظریه که بشریت نیازى به قانون ندارد نیامده، این هم که بشریت احتیاج به ایمان به قانون ندارد باز هم نیامده، فقط مطلبى که هست این است که آیا مى شود این ایمان را و این قانون را از غیر طریق نبوت به وجود آورد یا نه؟ بحثى که عصر امروز مطرح است این است که آیا مى شود قانون را توأم با یک ایمان واقعى به آن، از غیر طریق انبیاء به وجود آورد، و لااقل در عصر حاضر به وجود آورد ؟ اگر در گذشته بشر قادر نبوده است چنین قوانینى و چنین ایمان به قوانینى پدید آورد آیا در عصر حاضر قادر است؟ همین طور که احزاب و مسلکها در اثر تربیتها تاحدودى این کار را مى کنند که هم قانون به وجود مىآورند و هم ایمان به قانون و فداکارى در راه قانون، که اگر ما توانستیم بگوییم نه، این چیزى هم که هست یک امر پایدارى نیست، اگر این مطلب را هم توانستیم ثابت کنیم، احتیاج به نبوت را در همه عصرها ثابت کرده ایم و اگر نتوانستیم نه.
راه دیگر در اثبات نبوت
یک مطلب هست و من آن را قبول دارم و آن این است که ممکن است کسى اساسا درباب نبوت از این طریق وارد بشود ( که راه را خیلى کوتاه و نزدیک کرده باشد ) بگوید ما در قبال یک امر واقعى قرار گرفته ایم، فرضا هم ما نتوانیم نیاز عالم خلقت را به نبوت به دست آوریم و به اصطلاح نتوانیم از راه برهان لمى – یعنى از راه علت بر معلول – استدلال کنیم، از راه معلول بر علت استدلال مى کنیم که روشنتر است. ما گاهى در خارج به یک اشیائى برخورد مى کنیم که شک نداریم که این یک امرى است که وجود دارد، و این امرى که وجود دارد وقتى تجزیه و تحلیلش مى کنیم مى بینیم که منبع آن نمى تواند یک امر مادى و عادى باشد، این امرى که وجود دارد داراى یک سلسله خصائص است که به موجب این خصائص باید بگوییم منبع الهى دارد، منبع خدایى دارد یا به تعبیرهاى ما منبع ماوراء الطبیعى دارد.
به عنوان مثال یکى از مسائل مهم که خیلى هم درباره اش – مخصوصا در عصر امروز – کتاب نوشته و مى نویسند مسأله غرائز حیوانات به ویژه غرائز حشرات است. اگر قدیم فقط روى زنبور عسل مطالعاتى کرده بودند – که آن هم حتما به اندازه مطالعات امروز نبوده است – اکنون روى بسیارى از حیوانات و حشرات مطالعه کرده اند و به یک غرائزى از آنها برخورد کرده اند که هیچ گونه نتوانسته اند منشأ این غرائز را توجیه کنند. خود کلمه ( غریزه) مبین یک معنى واقعى نیست یعنى مبین یک حقیقتى نیست، در مقابل ( اکتسابى) مى گوییم ( غریزى). روى حشراتى آزمایش کرده اند دیده اند این حشرات پس از اینکه متکون و متولد شدند بدون اینکه مصالح زندگى خودشان را اکتساب کرده باشند – چه از طریق تعلم و چه از طریق آزمایش – نشانه گیرى مى کنند و هدفهاى خودشان را پیدا مى کنند. اما آزمایش نکرده اند براى اینکه این حیوان براى اولین بار پیدا شده، همان اولین بارى که پیدا مى شود دنبال هدف و مقصد خودش مى رود، قبل از آزمایش راه خودش را مى داند؛ اما تعلیم و تعلم نداشته اند براى اینکه شواهد نشان مى دهد که تعلیم و تعلمى از طرف مادر آن حیوان مثلا وجود ندارد. مثال آن خیلى عادى است: بچه گوسفند یا بچه اسب وقتى از مادر متولد مى شود ( من خودم مکرر دیده ام ) کوشش مى کند از جا بلند شود و بلند مى شود. تا بلند مى شود پوزه اش را کج مى کند و دنبال پستان مادر مى گردد یعنى آن پستانى که هنوز یک بار هم از آن نچشیده است، یک گمشده اى دارد، جستجو مى کند و مى یابد. هیچ آدم نمى بیند که مادرش در حالى که درد مى کشد او را کوچکترین اعانت و کمکى بکند که آدم بگوید این از طریق مرموزى به او خبر مى دهد که برو اینجا، و این چندان معقول هم نیست. گذشته از این، علماء ثابت کرده اند که بعضى از این حیوانات هستند که نسل جدید اصلا نسل گذشته خودش را نمى بیند، با این که او را نمى بیند معذلک آن عمل حیرت انگیز خودش را انجام مى دهد. پس با تعلیم و تعلم هم نیست. مى ماند مسأله وراثت که شاید این علم از طریق وراثى منتقل شده. این را هم علم تأیید نکرده که علمى از طریق وراثت منتقل بشود. اگر از طریق وراثت است، در خود انسان ها ولد العالم باید تمام العالم به دنیا بیاید. هرکسى که عالم شد – مخصوصا اگر نسل هاى متوالى عالم شدند – فرزند او باید عالم به دنیا بیاید، و بعلاوه اساسا اشکال مى آید در آن نسلهاى قدیمى – که حالا من یادم رفته مواردى که ذکر کرده اند علمایى که در این زمینه مطالعه کرده اند – که در آن نسل هاى سابق سابق هم نه با تعلیم و تعلم قابل توجیه است و نه با آزمایش. چنین هدایت و راهیابى به شکلى که در غرائز حیوانات وجود دارد منشئى نمى تواند داشته باشد جز الهام الهى، جز اینکه انسان بگوید منشئى غیر از منشأهاى عادى دارد، همان طورى که قرآن کریم هم از مسأله زنبور عسل تعبیر به ( وحى) مى کند « و اوحى ربک الى النحل ان اتخذى من الجبال بیوتا و من الشجر و مما یعرشون » ( ۲).
این راه البته بسیار راه خوبى است. اگر ما درباب انبیاء به همان شکلى که غرائز حیوانات را مطالعه مى کنیم و در آنها آثارى را ببینیم که آن آثار با تعلیم و تعلیم و اکتساب از معلم یا محیط سازگار نیست، هیچیک از ایندو نیست و خلاصه این را از بیرون نگرفته اند، از درون خودش هم که ترکیبات مادى به خودى خود نمى تواند چنین خاصیتى داشته باشد، در این صورت باید قائل به نوعى القاء و الهام بشویم. مثلا اگر کسى در تعلیمات انبیاء نوعى پیشگویی ها یعنى اخبار از غیب را قبول کند ( همین طور که در قرآن هست یعنى قرآن این را ادعا مى کند )، اگر پیغمبران از آینده اى خبر دهند و آن آینده واقع شود، اگر از گذشته اى خبر دهند که آن گذشته را از دیگران نیاموخته اند و معذلک صحیح مى دانند، مثل قصص و حکایات ( کما اینکه باز قرآن هم به همین مطلب تکیه مى کند که وقتى قصصى، حکایاتى از گذشتگان ذکر مى کند مى گوید اینها خبرهایى است که ما از غیب به تو است خبر مى دهیم : «ما کنت تعلمها انت و لا قومک ( ۳ ) تو و قومت اینها را نمى دانید » و یا اگر در تعلیمات انبیاء تعلیماتى ببینیم که آنقدر منطبق با مصالح بشریت و با جمیع شؤون بشریت است که علماء و فلاسفه که در ادوار گذشته آمده اند، به علت اینکه همه شؤون زندگى بشر را نمى توانستند بشناسند تعلیماتشان تعلیمات ناقص بوده و تعلیماتى که اینها داده اند و در مقایسه با تعلیماتى که دیگران داده اند به حدى از کمال بوده که باز امکان ندارد مال یک فرد عادى باشد که یا از طریق تعلیم و تعلم یا از طریق تجربه و آزمایش و یا از طریق نبوغ – که یک فردى یک امتیازکى از افراد دیگر دارد، یعنى از حدود عقل و فکر بشر خارج باشد – به دست آورده باشد، در این صورت باید قائل به القاء و الهام شویم. اگر کسى از این راه وارد شود، این همان راه آیات است که در آینده مى خواهیم ذکر کنیم، همان فصل سوم ماست که راه معجزه است ( معجزات که ما مى گوییم، همین هاست، معجزه که تنها عصا را اژدها کردن نیست ).
نقد نظر مهندس بازرگان
راههاى دیگرى که طى شده است، یک مقدماتى کاملى براى اثبات مطلب نیست، یک مقدمات ضعیف و ناقصى هست که تقریبا مى شود گفت که حرف دیگران را کم و بیش ممکن است از دستشان بگیرد بدون اینکه یک حرف تمامى بجاى آن گذاشته شده باشد، که حالا من مقدارى از مقدمات را ذکر مى کنم. واقعا اگر بیان تمام باشد، با کمک حرف هایى که دیگران هم در این زمینه گفته اند من عرض مى کنم. خلاصه آنچه که من در دو کتاب درس دیندارى و راه طى شده مطالعه کردم ( ۴ ) به این شرح، چند مقدمه ذکر شده :
۱. ( پیغمبران همیشه برخلاف جریان حاکم بر اجتماعات خود قیام کرده اند). همیشه حالشان این بوده که برخلاف یک جریان عادى در اجتماع خودشان قیام کرده اند. البته این مطلب مطلب درستى است، همین طور است، ولى مى دانیم اختصاص به پیامبران ندارد، غیر پیامبران هم خیلى بوده اند. اصلا همه قیام کنندگان و پدید آورندگان انقلابات این جور بوده اند. سقراط کشته نشد مگر به علت اینکه برخلاف جریان حاکم بر اجتماع خودش قیام کرده بود.
۲. ( پیغمبران در راه هدف خود مجاهده و فداکارى کرده اند). این هم درست است، همین طور است، اینها در راه خودشان مجاهده و فداکارى کرده اند، که این هم باز نمى شود گفت از مختصات پیغمبران است یعنى غیر پیغمبران در راه هدف هاى خودشان مجاهده و فداکارى نکرده اند، کما اینکه نمى توانیم بگوییم هر کسى که در راه هدف خودش مجاهده و فداکارى کرده است پیغمبر بوده، مثلا آیا مزدک واقعا در راه خودش فداکارى نکرد ؟ و هرکس دیگر نظیر او ؟ در عصر اخیر که زیاد بوده اند.
۳. ( آنها همیشه منفرد و تنها بوده اند، یک قدرتى، سیاستى، طبقه اى از آنها حمایت نمى کرده است). این هم باز مشابه در دنیا همیشه داشته است.
۴. ( منفعت طلب نبوده اند، در پى جمع مال و کسب قدرت نبوده اند). این البته مطلبى است که ما قبول داریم ولى یک نفرى که ما مى خواهیم براى او نبوت را اثبات کنیم او این مطلب را قبول ندارد که آنها در پى کسب قدرت نبوده اند و چیزى نمى خواسته اند. آنهایى که منکر نبوت هستند مى گویند هر کسى در دنیا یک چیزى مى خواهد یعنى به یک چیز قانع مى شود ( این حرفى است که گفته اند و مى گویند )، عده اى اساسا آن شورى که در آنها هست حکومت معنوى بر مردم کردن است. حتى گاهى یک تعبیر زشتى هم درباره بعضى افرادى که خیلى علاقه دارند به سالوس و به اینکه مردم به آنها عقیده داشته باشند مى کنند که ( جنون پیغمبرى دارند). مقصودشان این است که یک عده در دنیا هستند که اینها اساسا شور و تمایلشان فقط و فقط به این است که مردم به آنها اعتقاد داشته باشند. این خودش یک نوع منفعت است. این را شما نمى توانید صد در صد بگویید که انبیاء چون مال نمى خواسته اند قدرت هم نمى خواسته اند، البته از نوع قدرتى که سلاطین داشته اند قبول داریم که نمى خواسته اند. آن جور قدرتى که سلاطین دارند که مى خواهند مال و ثروت جمع کنند و هدف آخرشان این است که شکم و غریزه جنسى شان را اشباع کنند مسلم نبوده. هیچ کس اینها را از سنخ پادشاهان ندانسته است یعنى کسى نمى گوید که پیغمبران نظیر ملوک و سلاطین هستند، همین طور که کسى اینها را در ردیف علماء و فلاسفه هم نشمرده. به هر حال هرکس تیپ دیگرى شمرده است، اما تیپ دیگر بشمارند غیر از این است که اینها را من جانب الله بدانند.
۵. ( موفقیت عظیم و بى نظیر داشته اند). این هم درست است.
۶. ( تعلیماتشان با تعلیمات دیگران ( فلاسفه و دانشمندان ) متفاوت بوده، سبک متفاوت بوده). این هم حرف درستى است، نه علماء و دانشمندان پیامبران را در ردیف سلسله خودشان مى شمارند و نه پیامبران آنها را در ردیف خودشان، سبک متفاوت است. توضیح هم داده اند به اینکه علماء و فلاسفه سبکشان سبک منظم از مقدمه به نتیجه رفتن است، خلاصه سبک فکرى و استدلالى است، از یک مقدماتى قدم به قدم جلو مى روند، بعد به یک نتیجه اى مى رسند، بعد آن نتیجه را مقدمه قرار مى دهند و بعد به نتیجه دیگرى مى رسند. اصلا پیامبران سبکشان سبک استدلالى و منطقى و این حرفها نیست، که البته این تا اندازه اى درست است نه اینکه کاملا درست باشد. بعد هم خود ایشان درباره قرآن قائل به استثناء شده اند که چون سایر کتب آسمانى در عصر صباوت بشر بوده این جور بوده ولى قرآن که در دوره بلوغ بشریت است راه عقل و منطق را با این راه توأم کرده است چون در قرآن اساسا استدلال هاى صد در صد عقلى فلسفى وجود دارد نه فقط عقلى تجربى، مثل ( لو کان فیهما الهه الا الله لفسدتا) ( ۵ ) که اسمش را ( برهان تمانع) گذاشته اند که درباره آن بحث هایى هست.
۷. ( مللى که از تعلیمات آنها پیروى کرده اند به پیشرفت و تمدن نائل شده اند). البته این را معتقدیم و باید اثبات کنیم، ولى آنهایى که منکر نبودند چنین حرفى را قائل نیستند، بلکه اینها را اغلب مظاهر ارتجاع دانسته اند. اگر از یک جنبه مؤثر و مفید دانسته اند از جنبه دیگر مؤثر و مفید ندانسته اند.
( پس نتیجه اینکه آنها استفاده جو نبوده اند، خودشان به خودشان ایمان داشته اند).
مسأله اینکه انبیاء به گفته خودشان ایمان داشته اند یا نه، بعضى ها اساسا این را انکار دارند که واقعا انبیاء خودشان خودشان را صادق مى دانسته اند ( آنهایى که مى گویند اینها منفعت جو و ریاست طلب بوده اند که البته نمى گویند ایمان داشته اند ) ولى واقع مطلب این است که وضع انبیاء، فداکاری هاى آنها، مجموعا سیره آنها آنقدر روشن است که واقعا نشان مى دهند که اینها به آنچه مى گفته اند ایمان داشته اند. لااقل از نظر شخص من این قضیه مورد تردید نیست. من نمى دانم چگونه است که سیره و روش حضرت امیر خصوصا، آن بساطت و سادگى اى که به خرج مى داد ( و شاید هم علتش آن مسأله پرهیز جستنش از هرگونه سیاست بازى است که ما امروز اسمش را ( سیاست) گذاشته ایم ) به قدرى روشن نشان مى دهد که این مرد به آنچه مى گوید صد در صد ایمان دارد که براى من هیچ قابل تردید نیست. ولى عده اى این را قبول ندارند. اما آیا اینکه اینها به خودشان ایمان داشته اند کافى است یا نه ؟ نه، هیچ کافى نیست، براى اینکه امروز – و دیروز هم همین طور – بسیارى از کسانى که منکر نبوت بودند نه به این معنا بود که مى گفتند العیاذ بالله اینها شیادند و دانسته دروغ مى گویند، بلکه مى گفتند که اینها یک حالتى بر ایشان پیدا مى شود، بعد یک تجسماتى براى آنها پدید مى آید، خیال مى کنند که به آنها وحى مى شود. در ترجمه هاى کتابهاى اعراب مثل کتاب سید محمد رشید رضا ( یک کتابى هم چند سال پیش ( خلیلى) ترجمه کرد ) اسم این حالت را گذاشته اند ( وحى نفسى) یعنى از درون خودشان به خودشان القاء مى شود و بعد اینها خیال مى کنند که از خارج به آنها وحى مى شود. بنابراین مسأله ایمان هم، اینکه خودشان ایمان داشته اند، نمى تواند به تنهایى چیزى باشد.
( خودخواه و کوتاه نظر نبوده اند، در محیط خود متأثر و متعلم نبوده اند ).
همه اینها را دیگران قبول ندارند ما قبول داریم.
( مالی خولیا نداشته اند، ساده لوح هم نبوده اند).
دیگران که اینها را قبول ندارند، ما مى گوییم.
( نتیجه که من اندکى مفصل تر نوشته ام ) اینکه : چون تعلیماتشان از وجود خودشان سرچشمه گرفته نه از محیط و معلم، ثانیا ناشى از یک منشأ فکرى و منتهى به یک مقصد یعنى خدا بوده است ( ۶ ) و ثالثا مأموریت و خدمات آنها با صداقت و رشد و نبوغ توأم بوده است، مجبوریم بگوییم چنین مجموعه و مکتبى که آنها آورده اند و به اصل واحدى به نام خدا متکى کرده اند و مى بایستى یا محصولات تخیلات و تصورات شخصى و ابداعات ( من در آوردى) بوده و در این صورت زود پوچ بودن آنها واضح مى شد ( اگر من در آوردى مى بود زود واضح مى شد که پوچ است ) و یا حال که مى بینیم یک مکتب مثبت و سازنده است و مفید و محرک و یک سیستم مرتبطى از آب در آمده است و سیر زمانه و تمدن به تأیید و استقبال آن برخاسته است پس باید قبول کنیم که یک منبع و منشأ واقعى و حقیقى و در عین حال فوق بشرى داشته است یعنى آن فرضیه یا عقیده اساسى که داشته اند و نامش را ( خدا ) گذاشته اند و تمام مکتبشان از او تراوش کرده است، صحیح و درست بوده است یعنى توحید ( یعنى توحید ( خود همین دلیل بر توحید هم باید بشود که واقعا این خداى فرضى واقعى هم هست ). ضمنا چون خودشان صمیمانه به آئینشان اعتقاد داشته از دروغ و تزویر حتما و شدیدا احتراز داشته اند و آنچه مى گفتندصادقانه مى گفته اند بنابراین ادعاى آنها هم که این حرفها و تعلیمات از پیش خودشان و به عقل خودشان نیست و از خداى فرضى اخذ مى کنند این هم نمى تواند دروغ باشد).
در راه طى شده هم همین مطلب است، فقط بعضى اصول که در اینجا هست در آنجا نیست ولى بعضى اصولى را که در اینجا به اختصار آمده، مثل تفاوت روش انبیاء با روش دانشمندان و فلاسفه، خیلى تفصیل داده اند که نیازى هم به تفصیل نداشته چون هیچ کس قائل نیست که روش انبیاء با روش دانشمندان و فلاسفه یک روش بوده. در آنجا بعد مطلب دیگرى دارد که من ابتدا که مى خواندم متوجه شدم، بعد دیدم که خود ایشان هم متعرض شده اند :«روش انبیاء روش درونى بوده، از درون خودشان الهام مى گرفته اند همان طورى که هنرمندان و شعرا و موسیقى دان ها از درون خودشان متأثرند نه از بیرون.»
تا این مقدار وجه مشترک تا اندازه اى درست است اگرچه راجع به هنرمندان تعلم و تأثر از خارج یعنى عامل خارجى هم خیلى مؤثر بوده که خود ایشان در عین حال از راسل نقل مى کند که ( هر هنرمند نابغه اى نتیجه وفور یک عده هنرمندان عادى است). بعد در آخر کار مى خواهندیک فرقى بگذارند میان الهاماتى که به هنرمندان مى شود و الهاماتى که به پیغمبران مى شود، مى گویند :«آنها هرگز از دایره همان نفسانیات و امور ذهنى خودشان خارج نشدند ولى اینها بر عکس درى به سوى عقل و خارج و تربیت اجتماع باز کردند و چون اینها مکتبشان یک مکتب مفید و اثرى و عملى بوده است. در آخر بدون اینکه کوچکترین توضیحى بدهند می گوید: «پس فرق است میان الهامات اینها و الهامات آنها. الهامات اینها ( یعنى هنرمندان ) شیطانى است، همان است که قرآن به شیطان نسبت مى دهد«هل انبئکم على ما تنزل الشیاطین » و الهامات اینها الهى و از ناحیه خالق و آفریننده است.»
من نتوانستم این را بفهمم. اولا چرا اینها را ما شیطانى بدانیم ؟ اینها هم شیطانى نیست. آنچه که قرآن شیطانى مى داند اکاذیبى است که کاهنها مى گفتند و احیانا خبرهاى غیبى است که آنها مى دادند که قرآن آن را تنزیل شیاطین مى داند. و بعد هم چه دلیل هست که آنچه مال پیغمبران بوده است که یک الهام درونى هست – و فرض این است که آنها هم قدرت ابداع و ابتکار دارند، این مقدار ابداع و ابتکارى که در اینجا ذکر شد – الهى است ؟ ( ممکن است که من درست نفهمیده باشم ).
به هر حال اصل این راه، کلى این راه، راه صحیحى است که ما تحت عنوان آیات و معجزات آن را ذکر مى کنیم و عرض کردم که ما پایبند کلمه ( معجزه) به آن معنا نیستیم، پایبند کلمه ( آیه) هستیم یعنى نشانه هایى که در پیغمبران هست که آن نشانه ها دلیل است بر اینکه اینها از یک مبدأ دیگرى الهام گرفته اند، که ما در آینده روى آنها بحث مى کنیم و دو سه نشانه را عرض کردم. ما ملزوم نیستیم که حتما راه ( نیاز) را که وارد شدیم بگوییم اگر این راه را اثبات نکردیم مسأله نبوت به کلى از میان رفته، نه، ما تنها از راه برهان ( لمى) که راه نیاز است نمى خواهیم وارد بشویم، از راه آیات و دلایل که راه ( انى) است نیز وارد مى شویم و به طور کلى این راه را راه درستى مى دانیم ولى نه با این شواهد و قرائن، این شواهد و قرائن یک سلسله شواهد و قرائن ظنى و قابل نقض و قابل ایرادى است که ما را به جایى نمى رساند، در حقیقت مثل همان مسأله توحید است که بحث کردم که آن راه اساسى توحید را انکار مى کنند بدون اینکه یک راه صحیح توحیدى بیان کرده باشند. به نظر من اگر ما باشیم و این آثار، و آن آثار و دلایلى را که خود پیغمبران ذکر کرده اند کنار بگذاریم، نمى توانیم نبوت را اثبات کنیم، یعنى منشأ الهى داشتن تعلیمات انبیاء را با این مقدمات هرگز نمى شود اثبات کرد، تا بعد خودمان در جاى دیگر ببینیم چطور مى توانیم اثبات کنیم.
سؤال : براى اثبات نبوت، آن طور که جنابعالى فرمودید، یکى دلائلى است که متکلمین ذکر مى کنند و یکى هم دلایل فلسفى و هیچکدام از این دو دلیل این طور که فرمودید قانع کننده براى مخالفین ما یعنى آنهایى که اصلا منکر اصل نبوت هستند نیست زیرا آنها که اصلا منکر اصل نبوت هستند مى گویند انسان یک عقلى دارد که در زندگى راهنمایش هست و همین طور که ما در زندگى مادى مى بینیم امروز ترقیاتى کرده و راههایى رفته و بالاتر از این هم خواهد رفت و این به کمک عقل است. بنده فکر مى کنم در بین این دو دلیل که فرمودید شاید دلیل قرآنى خیلى روشنتر و واضحتر و دندان شکن تر براى اینها هست براى اینکه قرآن کریم براى بشر دو خاصیت ذکر مى فرماید، یکى موضوع عقل انسان است و یکى هم احساسات و عواطف است و بشر هیچ وقت خارج از این دو خاصیت نیست، یعنى بشر اگر عقل تنها بود مثل ماشین بود، حرف همین ماتریالیستها درست بود براى اینکه انسان با همین عقلش مى تواند جلو برود، ولى علاوه بر عقل، انسان یک مقدار عواطف و احساسات دارد مثل احساس جاه طلبى، احساس حسد، احساس شهوت، همین هایى که جزو عواطف و احساسات ذکر کرده اند و اینهاست که در بشر احتیاج به کنترل دارد و تمام فشار و تکیه قرآن هم روى این نکته است. به همین دلیل هم یک نمونه در خود قرآن ذکر کرده و آن نمونه سمبل و اصل است براى این موضوع که همان موضوع خلقت آدم است در آنجا که مى فرماید : ما به آدم گفتیم این کار را نکن، بعد شیطان وسوسه کرد، بعد ما او را از بهشت بیرون کردیم، و دنبال آیه دارد که : ( فاما یأتینکم منى هدى) شما باید بروى بیرون ولى بعدا هدایت و راهنمایى از طرف من براى شما خواهد آمد. معلوم مى شود هدف انبیاء که قرآن روى آن خیلى اصرار دارد فقط تعادل آن عواطف و احساسات بشر است و آن دلیلى که آنها مى آورند که بشر عاقل دیگر احتیاجى به این ندارد که خدا یا غیب به کمک او بیاید، البته اگر بشر عقل خالى بود بله، ولى چون عقلى است توأم با عواطف و احساسات، براى تعدیل و تعادل این احساسات و عواطف حتما احتیاج به پیغمبر است، و این دلیل قرآنى است و نه فلاسفه این را ذکر کرده اند و نه دیگران. فلاسفه رفته اند روى احتیاج اجتماعى بشر به هم، یا اگر هم بوده به طرزى بوده که یک گوشه قضیه را گرفته اند. البته آیات زیادى در قرآن هست – که جنابعالى خودتان بهتر مى دانید – که اگر بخواهید، آن آیاتى را که در خود قرآن هست راجع به احتیاج به نبوت مطرح نمایید، و البته بعد هم راجع به اینکه چه کسى نبى باشد همان طور که فرمودید از راه آیات، که آیا نبى دلیلش چیست ؟ فقط آیات و نشان دادن آیات، آیات لفظى یا آیات کونى، هر کدام باشد آن هم از براى اینکه ما بفهمیم که این نبى هست. ولى براى احتیاج به نبوت بهترین دلیل روش خود قرآن است.
جواب : مسأله روش قرآن یک چیزى است که همه مى گویند که هر چه ما مى گوییم روش قرآن همان است. اولا من که به آن بیان عرض نکردم، تازه اگر مى گفتیم، بیانش درست هم بود، که چون عقل بشر ناقص است یک متمم و مکملى براى آن لازم است، من گفتم بشر احتیاج دارد به یک ایمان، نه عقل بشر در دانستن احتیاج دارد. اگر ایمان در کار نباشد عقل دیگر قوه مجرى نیست، بلکه حتى تأیید مى کند منفعت طلبى را. عقل انسان چه حکم مى کند به انسان ؟ مى گوید منفعت را هر جا تشخیص مى دهى برو دنبال آن. شما تا به یک مصلحت بالاترى ایمان نداشته باشید عقل به شما نمى گوید برو دنبال آن مصلحت. وقتى یک ایمان به یک مصلحت بالاتر پیدا کردید آنوقت عقل مى گوید برو دنبال آن. من نگفتم که بشر چون عقلش ضعیف است، ناقص العقل است، چون عقل خودش نمى رسد، افراد دیگرى باید بیایند که عقلشان کاملتر از او باشد. ما مى گوییم عقل بشر از نظر علمى همیشه انسان را هدایت مى کند به منفعت و مصلحت خودش. مادام که ایمان به یک اصولى در کار نباشد عقل آدم جز به منافع شخصى حکم نمى کند. آنهایى هم که منفعت طلب هستند در دنیا، عقلشان کمتر از دیگران نیست بلکه شاید بیشتر است. این منفعت پرست هاى دنیا که یک دنیا را فداى خودشان مى کنند، اینها یعنى عقلشان نمى رسد، مردم احمق و کوتاه فکرى هستند ؟ نه، آنها هم مثل ما ملزمند که به آنچه خیر خودشان را در آن تشخیص مى دهند عمل کنند ولى آنها چون به مافوق منافع فردى ایمان ندارند، مصالح خودشان را در همین منافع خودشان مى دانند. اما اگر یک ایمانى پیدا شد به یک مصلحت بالاتر که این منفعت در مقابل آن مصلحت، کوچکتر بود آنوقت عقل هم آن را تأیید مى کند. پس دو قوه است : قوه ایمان و قوه عقل.
ثانیا این مسأله که عرض کردم، مسأله نیاز، خود قرآن مگر همین را ذکر نمى کند ؟ ( ما یک آیه قرآن را که نباید در نظر بگیریم و سایر آیات را فراموش کنیم : «لقد ارسلنا رسلنا بالبینات و انزلنا معهم الکتاب و المیزان لیقوم الناس بالقسط» ( ۷) مى گوید ما پیغمبران را فرستادیم براى اینکه عدالت به وسیله آنها اجرا بشود. اگر بشر خودش نیازى به عدالت ندارد خدا کار لغوى کرده ! این آیه نشان مى دهد که بشر نیاز دارد به عدالت یا نه ؟ آیا آیه نشان مى دهند که اگر آنها نبودند عدالتى نبود، یا مى گوید نه، دیگران هم این کار را مى کردند معذلک ما پیغمبران را فرستادیم ؟ پس خود آیه اصلا نشان مى دهد که بشر نیازى به عدالت دارد و نشان مى دهد فقط پیامبران هستند که این نیاز را بر مىآورند. پس چطور مى توانیم بگوییم چنین مسأله اى در قرآن نیست ؟ خودتان هم مى فرمایید که قرآن مسأله هدایت را مطرح کرده. وقتى که قرآن پیغمبران را به عنوان هادى و راهنما معرفى مى کند تازه دلیل بر آن چیزى است که حتى ما نگفتیم و آن این است که معلوم مى شود وراء منطقه اى که عقل هدایت مى کند هنوز منطقه اى هست که پیغمبران به آن منطقه هدایت مى کنند، یک هدایت ماوراء و بالاتر از هدایت عقلى. ما که هدایت عقل را تخطئه نمى کنیم، همین طور که کسى که قائل به عقل مى شود حس را تخطئه نمى کند، و در جلسه گذشته عرض کردم هدف انبیاء تنها مسأله اداره و تعدیل زندگى مادى بشر نیست، انبیاء براى یک مسأله دیگرى هم آمده اند و آن را هم مقدمه براى این قرار نداده اند، این را مقدمه براى آن ذکر کرده اند و آن، مسأله آخرت و نشئه باقیه است. اگر تردیدى باشد در این جهت است که آیا عقل و علم بشر زندگى او را اداره مى کند ؟ حداکثر این است. ولى احدى نمى تواند قائل بشود که عقل بشر کافى است براى اینکه راهنماى بشر باشد به وجود زندگى نشئه دیگرى غیر از این نشئه و به اینکه براى آن نشئه چه چیز مفید است و چه چیز مضر ( این مطلب هم البته در قرآن هست )، و از این نظر ما صد در صد به پیغمبران احتیاج داریم و احدى ادعا نمى کند که دانش و فلسفه بشر کافى بوده است براى اینکه راهنماى او به جهان بعد از این جهان باشد. درباره خدا چرا، تا حدودى مى شودگفت عقل بشر هم مى تواند راهنما باشد یعنى مبدأ را معرفى کند، اما معاد را نه. اگر هم دانشمندان و فلاسفه بعدها حرفهایى در تأیید معاد گفتند بعد از این بوده که پیغمبران نشانه و علامتى از آن نشان دادند آنوقت دیگران در جستجویش برآمدند. تازه بعد از اینهمه جستجوها نشانه هایى پیدا کردند، بیش از این نبوده. در هدایت هم این احتیاج هست.
پى نوشت:
۱. آنها وقتى مى گویند ( وجوب) یعنى ضرورى است.
۲. نحل / ۶۸.
۳. هود / ۴۹.
۴. درس دیندارى شاید اندکى مفصلتر و جامعتر است یعنى اصول مطالبش بیشتر و تفصیلش در هر یک کمتر است.
۵. انبیاء / ۲۲.
۶. مقصود این است که همه انبیاء یک دعوت داشته اند. مطلبى که روى آن خیلى تکیه کرده اند این است که پیغمبران وحدت کلمه داشته اند، که این از وجوه اختلافى است که میان فلاسفه و انبیاء ذکر مى کنند : فلاسفه و دانشمندان اختلاف نظر زیاد دارند و پیغمبران اختلاف نظر ندارند، همه یک جور حرف زده اند، از یک منشأ سخن گفته اند. این که ( منتهى به یک مقصد یعنى خدا بوده است) یعنى از یک منشاء سخن گفته اند.
۷. حدید / ۲۵.
منبع : کتاب نبوت استاد شهید مرتضى مطهرى