- اسلام
- قرآن
- پیامبر(ص) و اهل بیت(ع)
- شیعه
- خانواده
- ادیان و مذاهب
- پرسش ها و پاسخ ها
- کتابشناسی
- کتابخانه
- چندرسانه ای
- زمان مطالعه : 12 دقیقه
- توسط : رحمت الله ضیایی
- 0 نظر
اشاره:
عصر امام صادق( علیه السلام ) یکی از طوفانیترین ادوارتاریخ اسلام است که ازیک سو اغتشاشها و انقلابهای پیاپی گروههای مختلف ، بویژه از طرف خونخواهان امام حسین (علیه السلام ) رخ میداد ، که انقلاب ابو سلمه در کوفه و ابو مسلم در خراسان و ایران از مهمترین آنها بوده است . و از دیگر سو عصر برخورد مکتبها و ایده ئولوژیها و عصر تضاد افکار فلسفی و کلامی مختلف بود که از برخورد امت اسلام با مردم کشورهای فتح شده و نیز روابط مراکز اسلامی با دنیای خارج ، به وجود آمده و در مسلمانان نیز شور و هیجانی برای فهمیدن وپژوهش پدید آورده بود .
ابن شهر آشوب از مسند ابو حنیفه نقل کرده که : حسن بن زیاد گفت : شنیدم که از ابو حنیفه سؤال کردند که را دیدى که از تمامى مردم فقاهتش بیشتر باشد؟
گفت: جعفر بن محمّد، زمانى که منصور او را از مدینه طلبیده بود فرستاد نزد من و گفت: اى ابو حنیفه! مردم مفتون جعفر بن محمّد شده اند، مهیّا کن براى سؤال از او مسأله هاى مشکل و سخت خود را.
پس من آماده کردم براى او چهل مسأله پس منصور مرا به نزد خود طلبید، و در آن وقت در حیره بود. من به سوى او رفتم، پس چون وارد شدم به او دیدم حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام در طرف راست منصور نشسته بود، همین که نگاهم به او افتاد هیبتى از آن جناب بر من داخل شد که از منصور فتّاک بر من داخل نشد.
پس سلام کردم به او، اشاره کرد بنشین، من نشستم آن وقت رو کرد به جناب صادق علیه السّلام گفت: اى ابو عبد اللّه! این ابو حنیفه است. فرمود: بلى می شناسم او را، آنگاه منصور رو به من کرد و گفت: بپرس از ابو عبد اللّه سؤالات خود را، پس من می پرسیدم از آن حضرت و او جواب می داد، می فرمود: شما در این مسأله چنین می گویید و اهل مدینه چنین می گویند. و فتواى خودش گاهى موافق ما بود، و گاهى موافق اهل مدینه، و گاهى مخالف جمیع و یک یک را جواب داد تا چهل مسأله تمام شد و در جواب یکى از آنها اخلال ننمود. آن وقت ابو حنیفه گفت :
پس کسى که اعلم مردم باشد به اختلاف اقوال، از همه علمش بیشتر و فقاهتش زیادتر خواهد بود.[۱]
شیخ صدوق از مالک بن انس – فقیه اهل مدینه و امام اهل سنّت -، روایت کرده که گفت :
من وارد می شدم بر حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام، پس براى من نازبالش می آورد که تکیه کنم بر آن، و می شناخت قدر مرا و می فرمود: اى مالک! من تو را دوست می دارم، پس من مسرور می گشتم به این و حمد می کردم خدا را بر آن، و چنان بود آن حضرت که خالى نبود از یکى از سه خصلت: یا روزه دار بود، و یا قائم به عبادت بود، و یا مشغول به ذکر.
و آن حضرت از بزرگان عبّاد و اکابر زهّاد بود و از کسانى بود که دارا بودند خوف و خشیت از حقّ تعالى را، و آن حضرت کثیر الحدیث و خوش مجالست و کثیر الفوائد بود. و هرگاه می خواست بگوید: قال رسول اللّه صلّى اللّه علیه و آله و سلّم رنگش تغییر می کرد. گاه سبز می گشت و گاهى زرد به حدّى که نمی شناخت او را کسى که می شناخت او را.
و همانا با آن حضرت در یک سال به حجّ رفتیم، همین که شترش ایستاد در محلّ احرام، خواست تلبیه گوید چنان حالش منقلب شد که هر چه کرد تلبیه بگوید صدا در حلق شریفش منقطع شد و بیرون نیامد و نزدیک شد که از شتر به زمین افتد.
من گفتم: یا بن رسول اللّه! تلبیه را بگو و چاره نیست جز گفتن آن. فرمود: اى پسر ابى عامر! چگونه جرأت کنم بگویم «لبّیک اللّهمّ لبّیک»! و می ترسم که حقّ عز و جلّ بفرماید: «لا لبّیک و لا سعدیک».[۲]
مؤلّف گوید که: خوب تأمّل کن در حال حضرت صادق علیه السّلام و تعظیم و توقیر او از رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله و سلّم که در وقت نقل حدیث از آن حضرت و بردن اسم شریف آن جناب چگونه حالش تغییر می کرده، با آن که پسر پیغمبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم و پاره تن او است، پس یاد بگیر این را و با نهایت تعظیم و احترام اسم مبارک حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله و سلّم را ذکر کن و صلوات بعد از اسم مبارکش بفرست و اگر اسم شریفش را در جایى نوشتى صلوات را بدون رمز و اشاره بعد از اسم مبارکش بنویس، و مانند بعضى از محرومین از سعادت به رمز (ص) و یا «صلّعم» و نحو آن اکتفا مکن، بلکه بدون وضو و طهارت اسم مبارکش را مگو و ننویس، و با همه اینها باز از حضرتش معذرت بخواه که در وظیفه خود نسبت به آن حضرت کوتاهى نمودى و به زبان عجز و لابه بگو:
هزار مرتبه شویم دهان به مشگ و گلاب هنوز نام تو بُردن کمال بی ادبى است
از ابى هارون مولى آل جعده روایت است که گفت: من در مدینه جلیس حضرت صادق علیه السّلام بودم، پس چند روزى در مجلسش حاضر نشدم، بعد که خدمتش مشرّف گشتم فرمود: اى ابو هارون! چند روز است که تو را نمی بینم؟ گفتم: جهتش آن بود که پسرى براى من متولد شده بود.
فرمود: بارک اللّه لک فیه چه نام نهادى او را؟
گفتم: محمّد.
حضرت چون نام محمّد شنید صورتش را برد نزدیک به زمین و می گفت:
محمّد، محمّد، محمّد تا آن که نزدیک شد صورتش بچسبد به زمین. پس از آن فرمود: جانم، مادرم، پدرم و تمامى اهل زمین فداى رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله و سلّم باد، پس فرمود: دشنام مده این پسر را و مزن او را، و بد مکن با او. و بدان که نیست خانه اى که در آن اسم محمّد باشد مگر آن که آن خانه در هر روز پاکیزه و تقدیس کرده شود.[۳]
در کتاب توحید مفضّل است که مفضّل بن عمر در مسجد حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله و سلّم بود، شنید ابن ابى العوجاء «وى عبد الکریم بن نویره الدهلى( ۱۵۵ ه.) زندیق بوده است نک: امالى مرتضى، ج ۱، ص ۸۸- ۸۹؛ البدء و التاریخ، ج ۱، ص ۸۲؛ الفهرست ابن ندیم، ص ۳۳۸ » با یکى از اصحابش مشغول است به گفتن کلمات کفرآمیز، مفضّل خوددارى نتوانست کرد فریاد زد بر او که: یا عدوّ اللّه! الحدت فى دین اللّه و انکرت البارى جلّ قدسه، اى دشمن خدا! در دین خدا الحاد ورزیدى و منکر بارى تعالى شدى و از این نحو کلمات با وى گفت.
ابن ابى العوجاء گفت: اى مرد! اگر تو از اهل کلامى بیا با هم تکلّم کنیم، هرگاه تو اثبات حجّت کردى ما متابعت تو می نماییم و اگر از علم کلام بهره ندارى ما با تو حرفى نداریم، و اگر تو از اصحاب جعفر بن محمّدى، آن حضرت با ما به این نحو مخاطبه نمی کند و به مثل تو با ما مجادله نمی نماید، و به تحقیق که شنیده است از این کلمات بیشتر از آنچه تو شنیدى و هیچ فحش به ما نداده است و در جواب ما به هیچ وجه تعدّى ننموده، و همانا او مردى است حلیم، با وقار، عاقل، محکم و ثابت که از جاى خود بدر نرود و از طریق رفق و مدارا پا بیرون نگذارد و غضب او را سبک ننماید، بشنود کلام ما را و گوش دهد به تمام حجّت و دلیل هاى ما تا آن که ما هر چه دانیم بگوییم و هر حجّت که داریم بیاوریم به نحوى که گمان کنیم بر او غلبه کردیم و حجّت او را قطع نمودیم، آن وقت شروع کند به کلام، پس باطل کند حجّت و دلیل ما را به کلام کمى و خطاب غیر بلندى ملزم کند ما را به حجّت خود و عذر ما را قطع کند و ما را از ردّ جواب خود عاجز نماید، فان کنت من اصحابه فخاطبنا بمثل خطابه پس هرگاه تو از اصحاب آن جنابى با ما مخاطبه کن به مثل خطاب او.[۴]
بر آوردن حاجت شقرانى توسط حضرت صادق (علیه السلام) و موعظه کردن او توسط حضرت
در تذکره سبط ابن جوزى است که از مکارم اخلاق حضرت صادق علیه السّلام است آن چیزى که زمخشرى در ربیع الأبرار نقل کرده از اولاد یکى از آزادکرده هاى حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله و سلّم که گفت: در ایّامى که منصور شروع کرده بود به عطا و جایزه دادن به مردم، من کسى نداشتم که براى من نزد منصور شفاعت کند و جایزه براى من بگیرد، لاجرم رفتم بر در خانه او متحیّر ایستادم که ناگاه دیدم جعفر بن محمّد علیه السّلام پیدا شد و من حاجت خود را به آن جناب عرض کردم، حضرت داخل شد بر منصور و بیرون آمد در حالى که عطا براى من گرفته بود و در آستین نهاده بود، پس عطاى مرا به من داد و فرمود:
انّ الحسن من کلّ احد حسن و انّه منک احسن لمکانک منّا.
یعنى : خوبى از هر کس باشد نیکو است و لکن از تو نیکوتر است به سبب مکان و منزلت تو از ما. یعنى انتساب تو به ما که مردم تو را مولى و آزاد کرده ما می دانند ، و بدى و قبیح از هر کس بد است و لکن از تو قبیح تر است به جهت مکانت تو از ما.
و این فرمایش حضرت صادق علیه السّلام به او براى آن بود که شقرانى شراب می خورد، و این از مکارم اخلاق آن جناب بود، او را ترحیب کرد و حاجتش را بر آورد با عِلمش به حال او و او را به نحو تعریض و کنایه موعظه فرمود بدون تصریح به عمل زشت او، و هذا من اخلاق الأنبیاء علیه السّلام.[۵]
روایت شده که روزى یکى از اصحاب حضرت صادق علیه السّلام بر آن حضرت وارد شد، دید آن جناب پیراهنى پوشیده که گریبان او را وصله زده اند، آن مرد پیوسته نظرش بر آن پینه بود و گویا از پوشیدن آن حضرت آن پیراهن را تعجّب داشت، حضرت فرموده: چه شده تو را که نظر به سوى من دوخته اى ؟ گفت : نظرم به پینهاى است که در گریبان پیراهن شما است.
فرمود: بردار این کتاب را و بخوان آن چیزى که در او نوشته است.
راوى گفت: مقابل آن حضرت یا نزدیک آن حضرت کتابى بود پس آن مرد نظر افکند در آن دید نوشته است در آن :
لا ایمان لمن لا حیاء له، و لا مال لمن لا تقدیر له، و لا جدید لمن لا خلق له.
یعنى : ایمان ندارد کسى که حیا ندارد ، و مال ندارد کسى که در معاش خود تقدیر و اندازه ندارد ، و نو ندارد کسى که کهنه ندارد.[۶]
مؤلّف گوید که: گذشت در ذیل مواعظ و کلمات حکمتآمیز حضرت امام محمّد باقر علیه السّلام کلماتى در حیا و بیانى در تقدیر معیشت، به آنجا رجوع شود.
عفو و کرم حضرت صادق (علیه السلام) است
از مشکاه الأنوار نقل است که مردى خدمت حضرت صادق علیه السّلام رسید و عرض کرد: پسر عمویت فلان، اسم جناب تو را بُرد و نگذاشت چیزى از بدگویى و ناسزا مگر آن که براى تو گفت، حضرت کنیز خود را فرمود که: آب وضو برایش حاضر کند پس وضو گرفت و داخل نماز شد.
راوى گفت: من در دلم گفتم که حضرت نفرین خواهد کرد بر او، پس حضرت دو رکعت نماز گزاشت و گفت: اى پروردگار من! این حقّ من بود من بخشیدم براى او، و تو جود و کرمت از من بیشتر است پس ببخش او را و مگیر او را به کردارش و جزا مده او را به عملش پس رقّت کرد آن حضرت و پیوسته براى او دعا کرد و من تعجّب کردم از حال آن جناب.[۷]
شیخ صدوق روایت کرده از معلّى بن خنیس که گفت: شبى حضرت صادق علیه السّلام از خانه بیرون شد به قصد ظلّه بنى ساعده یعنى سایبان بنى ساعده که روز در گرما در آنجا جمع می شدند و شب فقرا و غربا در آنجا می خوابیدند و آن شب از آسمان باران می بارید، من نیز از عقب آن حضرت بیرون شدم و می رفتم که ناگاه چیزى از دست آن حضرت بر زمین افتاد، آن جناب گفت: بسم اللّه اللّهمّ ردّه علینا ، خداوندا آنچه افتاد به من برگردان.
پس من نزدیک رفتم و سلام کردم، فرمود: معلّى.
گفتم: لبّیک فداى تو شوم.
فرمود: دست بمال بر زمین و هر چه به دست بیاید جمع کند و به من ردّ کن، گفت: دست بر زمین مالیدم دیدم نان است که بر زمین ریخته شده است پس جمع می کردم و به آن حضرت می دادم که ناگاه انبانى از نان یافتم پس عرض کردم فداى تو شوم بگذار من این انبان را به دوش کشم و بیاورم.
فرمود: نه بلکه من اولى هستم به برداشتن آن و لیکن تو را رخصت می دهم که همراه من بیایى.
گفت: پس با آن حضرت رفتم تا به ظلّه بنى ساعده رسیدیم پس یافتم در آنجا گروهى از فقرا را که در خواب بودند، حضرت یک قرص یا دو قرص نان در زیر جامه آنها می نهاد تا به آخر آن جماعت رسید و نان او را نیز زیر درخت او گذاشت و برگشتیم.
من گفتم: فداى تو شوم این گروه حقّ را می شناسند یعنى از شیعیانند؟
قال : لو عرفوا لواسیناهم بالدّقه (و الدّقّه هى الملح « یعنى نمک کوبیده ») فرمود : اگر می شناختند با آنها از خورش نیز مساوات [مواسات ] می کردم و نمکى نیز بر نانشان اضافه می کردم.[۸]
فقیر گوید که: در کلمه طیّبه این عبارت از خبر به این نحو معنى شده فرمود: اگر حقّ را می شناختند هرآینه مواسات می کردیم با ایشان به نمک یعنى در هر چه داشتیم تا نمک ایشان را شریک می کردیم.[۹]
عطاى پنهانى حضرت صادق (علیه السلام)
ابن شهر آشوب از ابو جعفر خثعمىّ نقل کرده که گفت : حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام همیانى زر به من داد و فرمود : این را بده به فلان مرد هاشمى و مگو کدام کس داده.
راوى گفت: آن مال را چون به آن مرد دادم گفت : خدا جزاى خیر دهد به آن که این مال را براى من فرستاده که همیشه براى من می فرستد و من به آن زندگانى می کنم و لکن جعفر صادق علیه السّلام یک درهم براى من نمی دهد با آن که مال بسیار دارد. مناقب، ج ۴، ص ۲۷۳؛ بحار الأنوار، ج ۴۷، ص ۲۳
عطوفت و رحم حضرت صادق (علیه السلام)
از سفیان ثورى روایت شده که : روزى به خدمت آن حضرت رسید آن جناب را متغیّرانه دیدار کرد، سبب تغیّر رنگ را پرسید آن حضرت فرمود که: من نهى کرده بودم که در خانه کسى بالاى بام برود، این وقت داخل خانه شدم یکى از کنیزان را که تربیت یکى از اولادهاى مرا می نمود یافتم که طفل مرا در بر دارد و بالاى نردبان است، چون نگاهش به من افتاد متحیّر شد و لرزید و طفل از دست او افتاد بر زمین و بمرد و تغیّر رنگ من از جهت غصّه مردن طفل نیست بلکه به سبب آن ترسى است که آن کنیزک از من پیدا کرد. و با این حال آن حضرت کنیزک را فرموده بود تو را به جهت خدا آزاد کردم باکى بر تو نیست، باکى نباشد تو را.[۱۰]
ثقه الاسلام در کافى مسندا از ابان بن تغلب روایت کرده که گفت: وارد شدم بر حضرت صادق علیه السّلام هنگامى که مشغول نماز بود پس شمردم تسبیحات او را در رکوع و سجود تا شصت تسبیحه.[۱۱]
و نیز در آن کتاب از ابو عمرو شیبانى روایت کرده که گفت: دیدم حضرت صادق علیه السّلام را که بیلى بر دست گرفته و پیراهن غلیظى پوشیده بود و در بستان خویش عمله گرى می کرد و عرق از پشت مبارکش می ریخت.
گفتم: فداى تو شوم بیل را به من بده تا اعانت تو کنم، فرمود: همانا من دوست می دارم که مرد اذیّت بکشد به حرارت آفتاب در طلب معیشت.[۱۲]
و نیز از شعیب روایت کرده که گفت : جماعتى را اجیر کردیم که در بستان حضرت صادق علیه السّلام عمله گرى کنند و مدّت عمل ایشان وقت عصر بود، چون از کار خود فارغ شدند حضرت به معتب غلام خود فرمود که: مزد این جماعت را بده پیش از آن که عرقشان خشک شود. [۱۳]
ابن شهر آشوب از ابو بصیر روایت کرده که من همسایه اى داشتم که از اعوان سلطان جور بود و مالى به دست کرده بود و کنیزان مغنّیه گرفته بود و پیوسته انجمنى از جماعت اهل لهو و لعب و عیش و طرب آراسته و شراب می خورد و مغنّیات براى او می خواندند، و به جهت مجاورت با او پیوسته من در اذیّت و صدمه بودم از شنیدن این منکرات، لاجرم چند دفعه به سوى او شکایت کردم او مُرتدع نشد، بالأخره در این باب اصرار و مبالغه بی حدّ کردم جواب گفت مرا که: اى مرد! من مردى هستم مبتلا و اسیر شیطان و هوا و تو مردى هستى معافى، پس اگر حال مرا عرضه دارى خدمت صاحبت یعنى حضرت صادق علیه السّلام امید می رود که خدا مرا از بند نفس و هوا نجات دهد.
ابو بصیر گفت: کلام آن مرد در من اثر کرد، پس صبر کردم تا گاهى که از کوفه به مدینه رفتم چون شرفیاب شدم خدمت امام علیه السّلام حال همسایه را براى آن جناب نقل کردم فرمود: گاهى که به کوفه برگشتى آن مرد به دیدن تو می آید پس بگو به او که جعفر بن محمّد می گوید: ترک کن آنچه را که به جا می آورى از منکرات الهى تا من ضامن تو شوم از براى تو بر خدا بهشت را.
پس چون به کوفه مراجعت کردم مردمان به دیدن من آمدند، آن مرد نیز به دیدن من آمد، چون خواست برود من او را نگاه داشتم تا آن که منزلم از واردین خالى شد، پس گفتم او را: اى مرد! همانا من حال تو را به جناب صادق علیه السّلام عرضه کردم ، فرمود که : او را سلام برسان و بگو: ترک کند آن حال خود را و من ضامن می شوم بهشت را براى او.
آن مرد از شنیدن این کلمات گریست و گفت: تو را به خدا سوگند که جعفر بن محمّد علیه السّلام چنین گفت؟ من قسم یاد کردم که چنین فرمود، گفت: همین بس است مرا، این بگفت و برفت. پس چند روزى که گذشت نزد من فرستاد و مرا نزد خود طلبید چون در خانه او رفتم دیدم برهنه در پشت در است و می گوید: اى ابو بصیر! آنچه در منزل خود از اموال داشتم بیرون کردم و الآن برهنه و عریانم چنان که مشاهده می کنى.
چون حال آن مرد را دیدم نزد برادران دینى خود رفتم و از براى او لباس جمع کردم و او را به آن پوشانیدم، چند روزى نگذشت که باز به سوى من فرستاد که من علیل شده ام به نزد من بیا. پس من پیوسته به نزد او می رفتم و می آمدم و معالجه می کردم او را تا گاهى که مرگش در رسید. من در بالین او نشسته بودم و او مشغول به جان کندن بود که ناگاه غشى او را عارض شد چون به هوش آمد گفت: اى ابو بصیر! صاحبت حضرت جعفر بن محمّد علیه السّلام وفا کرد براى من به آنچه فرموده بود، این بگفت و دنیا را وداع نمود.
پس از مردن او چون به سفر حجّ رفتم همین که مدینه رسیدم خواستم خدمت امام خود برسم در خانه استیذان نمودم و داخل شدم چون داخل خانه شدم، یک پایم در دالان بود و یک پایم در صحن خانه که حضرت صادق علیه السّلام از داخل اطاق مرا صدا زد اى ابو بصیر! ما وفا کردیم براى رفیقت آنچه را که ضامن شده بودیم. [۱۴]
شیخ کلینى روایت کرده از حفص بن ابى عایشه که حضرت صادق علیه السّلام فرستاد غلام خود را پى حاجتى، پس طول کشید آمدن او، حضرت به دنبال او شد تا ببیند او را که در چه کار است، یافت او را که خوابیده، حضرت نزد سر او نشست و او را باد زد تا از خواب خود بیدار شد آن وقت حضرت به او فرمود: اى فلان! و اللّه نیست براى تو این که شب و روز بخوابى، از براى تو باشد شب، و از براى ما باشد روز.[۱۵]
فهرست منابع:
[۱] . مناقب، ج ۴، ص ۲۵۵؛ بحار الأنوار، ج ۴۷، ص ۲۱۷٫ و نیز نک: جامع مسانید ابى حنیفه، ج ۱، ص ۲۲۲، ط حیدرآباد؛ منتهى الآمال فى تواریخ النبى و الآل علیهم السلام(فارسى)، ج۲، ص: ۱۳۴۱
[۲] . خصال، باب الثلاثه، ص ۱۶۷؛ بحار الأنوار، ج ۴۷، ص ۹۶٫
[۳] . «بحار الأنوار، ج ۱۷، ص ۳۰ به نقل از الکافى، ج ۶، ص ۳۹؛ منتهى الآمال فى تواریخ النبى و الآل علیهم السلام(فارسى)، ج۲، ص: ۱۳۴۲ الی ۱۳۴۴
[۴] . «توحید المفضل، ۳۹؛ بحار الأنوار، ج ۳، ص ۵۷- ۵۸؛ منتهى الآمال فى تواریخ النبى و الآل علیهم السلام(فارسى)، ج۲، ص: ۱۳۴۴
[۵] . تذکره الخواص، ص ۳۴۵
[۶] . بحار الأنوار، ج ۴۷، ص ۴۵
[۷] . مشکاه الانوار، چاپ دار الحدیث، ص ۳۸۰، باب ۴، فصل ۱۱؛ بحار الأنوار، ج ۸۸، ص ۳۸۵؛ مستدرک الوسائل، ج ۶، ص ۳۹۶ .
[۸] . ثواب الاعمال، ص ۱۴۴؛ بحار الأنوار، ج ۴۷، ص ۲۰ .
[۹] . کلمه طیّبه، ص ۲۹۵- ۲۹۶
[۱۰] . مناقب، ج ۴، ص ۲۷۴
[۱۱] . الکافى، ج ۱، ص ۳۲۹؛ بحار الأنوار، ج ۴۷، ص ۵۰
[۱۲] . الکافى، ج ۵، ص ۷۶
[۱۳] . الکافى، ج ۵، ص ۲۸۹؛ بحار الأنوار، ج ۴۷، ص ۵۷
[۱۴] . نک: بحار الأنوار، ج ۴۷، ص ۱۴۵
[۱۵] . الکافى، ج ۸، ص ۸۷؛ بحار الأنوار، ج ۴۷، ص ۵۶ .