- اسلام
- قرآن
- پیامبر(ص) و اهل بیت(ع)
- شیعه
- خانواده
- ادیان و مذاهب
- پرسش ها و پاسخ ها
- کتابشناسی
- کتابخانه
- چندرسانه ای
- زمان مطالعه : 5 دقیقه
- توسط : رحمت الله ضیایی
- 0 نظر
سفر پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به طائف بعد از آن صورت گرفت که در سال دهم بعثت، رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) دو حامى بزرگ و فداکار خود را از دست داد که یکی از آنها، بزرگ خاندان «عبد المطلب» و یگانه مدافع حریم رسالت و یکتا شخصیت قبیله قریش، یعنى حضرت «ابو طالب علیه السلام» از دنیا رفت.
طائف
طائف، شهری در جنوب شرقی مکه در کشور عربستان است. لات از بت های معروف اعراب در جاهلیت، در طائف قرار داشت و مردم گِرد آن طواف می کردند. در سال دهم بعثت، پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) در اولین سفر تبلیغی خود، به طائف رفت و ثقیف و سران طائف را به اسلام فراخواند، اما بی نتیجه بود.
پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) در سال ۸ هجری، در غزوه طائف، بیست روز طائف را محاصره کرد، ولی درگیری چندانی رخ نداد. در سال نهم هجری، هیئتی از ثقیف به مدینه آمدند و اسلام آوردند.
از اشخاص نامدار طائف، می توان از امیه بن ابی الصلت ثقفی (شاعر)، حجاج بن یوسف ثقفی، نضر بن حارث و مختار ثقفی، نام برد. مسجد ابن عباس، مسجد عداس و مسجد الهادی از جمله آثار تاریخی این شهر است.
بازار عکاظ از جمله بازارهای مهم اعراب بود که در طائف و اطراف آن برپا می شد. به نوشته جرجی زیدان، عرب ها از هر سو به بازار عکاظ می رفتند و قریش نیز در برپایی و جذابیت آن می کوشید. از طائف محصولات گوناگونی (از جمله مویز و کشمش و پوست و روغن) به شهرهای اطراف، از جمله مکه، فرستاده می شد. بنابراین، بسیاری از تجار و اشراف قریش به طائف رفت و آمد داشتند و در آنجا صاحب خانه و باغ نیز بودند.
سفر پیامبر (ص) به طائف
هنوز آثار این مصیبت در خاطر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بود که مرگ همسر عزیزش «خدیجه» این داغ را تشدید کرد. ابو طالب حامى و حافظ جان و آبروى پیامبر بود و خدیجه با ثروت خود در راه پیشرفت اسلام نقش به سزایى داشت.
از طلیعه سال یازدهم بعثت، حضرتش در محیطى به سر مى برد که سراسر آن را کینه ها و عداوت ها فراگرفته بود. هر لحظه خطر جانى او را تهدید می کرد و همه گونه امکانات تبلیغى را از وى سلب کرده بود.
ابن هشام[۱] می نویسد: چند صباحى از مرگ ابو طالب نگذشته بود که مردى از قریش مقدارى خاک بر سرش ریخت. پیامبر به همین وضع وارد خانه شد. چشم یکى از دختران او به حالت رقت بار پدر افتاد، برخاست مقدارى آب آورد سر و صورت پدر عزیزش را شست؛ در حالى که ناله دختر بلند بود و قطرهاى اشک از گوشه دیدگانش سرازیر بود. پیامبر دختر را تسلا داده و فرمود: گریه مکن خدا حافظ پدرت است.
سپس فرمود: تا ابو طالب زنده بود، قریش موفق نشدند درباره من کار ناگوارى انجام دهند.
پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بر اثر اختناق محیط مکه، تصمیم گرفت به محیط دیگرى برود. در آن روز «طائف» مرکز خوبى بود. بر آن شد تا سفر به طائف کند و با سران قبیله «ثقیف» تماس بگیرد و آیین خود را بر آنها عرضه بدارد، شاید از این طریق موفقیتى به دست آورد.
پیامبر گرامى اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) پس از ورود به خاک طائف با اشراف و سران قبیله مزبور ملاقات کرد و آیین توحید را تشریح کرد و آنان را به آیین خود دعوت فرمود، ولى سخنان پیامبر کوچکترین تاثیرى در آنان نکرد. به او گفتند: هرگاه تو برگزیده خدا باشى ردّ گفتار تو وسیله عذاب است و اگر در این ادّعا دروغگو باشى، شایسته سخن گفتن نیستى.
پیامبر از این منطق پوشالى و کودکانه فهمید که مقصود آنان، شانه خالى کردن از پذیرش اسلام است. از جاى خود بلند شد و از آنها قول گرفت که سخنانش را با افراد دیگر در میان نگذارند؛ زیرا ممکن بود که افراد پست و رذل قبیله ثقیف، بهانه اى به دست آورند و از غربت و تنهایى او سوء استفاده کنند. ولى اشراف قبیله به این تذکر احترامى نگذاشته، ولگردان و ساده لوحان را تحریک و بر ضد پیامبر شوراندند.
ناگهان پیامبر خود را در میان انبوهى از دشمنان دید، به ناچار براى حفظ جان خود به باغى که متعلق به «عتبه» و «شیبه» بود، پناه برد. پیامبر به زحمت خود را به داخل باغ رسانید و گروه مزبور از تعقیب وى منصرف شدند.
این دو نفر از پول داران قریش بودند و در طائف نیز باغى داشتند، از سر و صورت حضرت عرق می ریخت و بدن مقدسش صدمه دیده بود. سرانجام، زیر سایه درختان «مو» که بر روى داربست افتاده بود نشست و این جمله ها را به زبان جارى ساخت:
خدایا کمى نیرو و ناتوانى خود را به درگاهت عرضه می دارم. تو پروردگار رحیمى؛ تو خداى ضعیفان هستى، مرا به چه کسى وا می گذارى …[۲]
جمله هاى دعا، استغاثه شخصیتى است که پنجاه سال تمام با عزت و عظمت، در پرتو حمایت فداکاران جانبازى زندگى کرده است، اما اکنون عرصه برایش به اندازه اى تنگ گردیده که به باغ دشمن پناهنده شده و با بدن خسته و مجروح در انتظار سرنوشت خود نشسته است.
فرزندان «ربیعه» که خود بت پرست و از دشمنان آیین توحید بودند، از دیدن وضع رقت بار محمد (صلى اللّه علیه و آله و سلم) متأثر شدند و به غلام مسیحى خود به نام «عداس» دستور دادند که ظرف انگورى به حضور پیامبر (ص) ببرد.
«عداس» ظرفى پر از انگور کرد و در برابر آن حضرت گذاشت و مدتى در قیافه نورانى حضرت نگریست. چیزى نگذشت که حادثه جالب توجهى اتفاق افتاد. غلام مسیحى دید که آن حضرت موقع خوردن انگور بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ* به زبان جارى ساخت.
این حادثه سخت او را در تعجب فرو برد، به ناچار مهر خاموشى را شکست و گفت: مردم شبه جزیره با این کلام آشنایى ندارند و من تا به حال این جمله را از کسى نشنیدهام. مردم این سامان کارهاى خود را به نام «لات» و «عزّى» آغاز می کنند.
حضرت از وى پرسید: اهل کجایى و داراى چه آیینى هستى؟ عرض کرد: اهل «نینوا» و نصرانی ام. حضرت فرمود: از سرزمینى هستى که آن مرد صالح «یونس بن متى» از آنجا است.
پاسخ پیامبر (ص) باعث تعجب بیشتر وى شد. مجددا پرسید: شما یونس متى را از کجا می شناسى؟ پیامبر (ص) فرمود: برادرم «یونس» مانند من پیامبر الهى بود. سخنان پیامبر که توأم با علایم صدق بود، اثر غریبى در «عداس» بخشید.
بى اختیار مجذوب پیامبر گشت، به روى زمین افتاد، دست و پایش را بوسید و ایمان خود را به آیین او عرضه داشت و پس از کسب اجازه به سوى صاحبان باغ بازگشت.
فرزندان «ربیعه» از این انقلاب روحى که در غلام مسیحى پدید آمده بود سخت متعجب شدند. به غلام خود گفتند با این غریب چه گفت و گویى داشتى و چرا تا این اندازه در برابر او خضوع کردى؟ غلام در پاسخ آنان گفت:
این شخصیت که اکنون به باغ شما پناهنده شده، سرور مردم روى زمین است. او مطالبى به من گفت که فقط پیامبران با آنها آشنایى دارند و این شخص همان پیامبر موعود است.
سخنان غلام براى پسران «ربیعه» سخت ناگوار آمد، با قیافه خیرخواهى گفتند: این مرد تو را از آیین دیرینهات باز ندارد. آیین مسیح که اکنون پیرو آن هستى، بهتر از کیش او است.[۳]
پی نوشت ها
[۱] . سیره ابن هشام، ج ۱، ص ۲۵.
[۲] . اللّهمّ إلیک أشکو ضعف قوّتی و قلّه حیلی و هوانی على النّاس یا أرحم الرّاحمین، أنت ربّ المستضعفین و أنت ربّى إلى من تکلنی.
[۳] . فروغ ابدیت تجزیه و تحلیل کاملى از زندگى پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) ،ص:۳۸۳