- اسلام
- قرآن
- پیامبر(ص) و اهل بیت(ع)
- شیعه
- خانواده
- ادیان و مذاهب
- پرسش ها و پاسخ ها
- کتابشناسی
- کتابخانه
- چندرسانه ای
- زمان مطالعه : 12 دقیقه
- توسط : حمید الله رفیعی
- 0 نظر
محمّد، نوزادی است که خداوند با ولادتش آیات خویش را یکی پس از دیگری به مردم نشان داد. آمنه مادرش و عبدالمطلب جدّش در سرپرستی وی آنی فروگذار نبودند. روزهای نخست، او از سینه مادر شیر نوشید.[۱] اما به دلیل کم شیری، آمنه از تغذیه فرزندش فروماند و به پیشنهاد عبدالمطلب و بنا به ررسم آن دوران طفل را به دایه سپردند. اولین زنی که افتخار شیردهی محمّد را پیدا کرد، ثویبه کنیز ابولهب بود.[۲] او قبلاً به حمزه، عموی پیامبر شیر داده بود و با همان پستانی که به پسرش شیر می داد، محمّد را تغدیه کرد.[۳] ثویبه تا آخرین لحظات عمر خویش مورد توجه و تقدیر رسول خدا بود؛ به گونه ای که پس از بعثت فردی را فرستاد تا او را از ابولهب بخرد، امَا ابولهب از فروشش خودداری و پس از هجرت پیامبر به مدینه او را آزاد کرد. نقل است که چون ابولهب مرد، یکی از افراد خانواده او را در بدترین حالات به خواب دید از او پرسید: چه بر سرت آمده؟ گفت : روی آرامش ندیده ام، امّا به واسطه آزاد کردن ثویبه از برآمدگی بین انگشت ابهام و وسط کمی آب مینوشم.[۴]
پیامبر پس از هجرت به مدینه نیز از کمک به ثویبه دریغ نمی کرد و از آنجا برایش پول و لباس می فرستاد. زمانی که از جنگ خیبر در سال هفتم هجری بازگشت، خبر مرگ دایهاش را شنید؛ بسیار غمناک شد. لذا از حال پسرش جویا شد تا وی را مورد تفقد قرار دهد و در حقّش نیکی کند که دریافت پسر قبل از مادرش رحلت کرده است.[۵]
دایگان بنی سعد
خشکی و بی آبی، بلایی است ویرانگر که قبایل بیابان نشین را تهدید می کند. سرزمین های اطراف مکه به دلیل موقعیت جغرافیایی، خیلی از اوقات را در بی آبی و خشکسالی می گذرانند. چشم مردمان صحرا منتظر ایامی بود که از راه برسد و آنها طبق رسم قدیمی به مکّه بیایند، فرزندان اشراف و متمول شهر را برای شیردادن به بادیه ببرند و از این راه کسب درآمدی کنند. این کار نه تنها برای آنها سودمند بود، بلکه برای خانواده های شهری نیز بی منفعت نبود؛ زیرا کودکان در هوای آزاد صحرا به رشد و نمو کامل دست مییافتند و استخوان بندی آنها محکمتر می شد و از حوادث و بلایای شهر همچون وبا که خطرش برای نوزادان بیشتر بود مصون می ماندند و زبان عربی کامل را از یک منطقه دست نخورده و اصیل فرا میگرفتند.[۶]
در میان قبایلی که به شهر مکه میآمدند، قبیله بنی سعد از شهرت بیشتری برخوردار بود و صاحبان فرزند ترجیح میدادند دایه خویش را از زنان این قبیله انتخاب کنند. در آن سال که مردم با قحطی عجیبی دست و پنجه نرم می کردند، نیازشان به ثروتمندان مکّه بیش از پیش بود. دایگان کم کم آماده سفر می شدند در این زمان پیامبر۹ چهار ماه از زندگی خویش را پشت سرگذاشته و آمنه مادرش از بی شیری فرزند و گستردگی مرض وبا در شهر غمگین و افسرده خاطر بود.
عبدالمطلب که نگرانی عروسش را درک می کرد، با او همدل شد و خود را در تأثر آمنه شریک دانست و گفت: منتظر است دایگان بنی سعد به شهر آیند و محمّد را به یکی از دایه ها بسپارد.
چنین کودکانی گاه مدتها پس از ایام شیرخوارگی نیز نزد قبیله می ماندند و فقط سالی چند بار برای دیدار خانواده به شهر می آمدند.
حلیمه سعدیه
وی زنی از قبیله بنی سعد بن بکر هوازن، پدرش ابوذیب و همسرش حارث بن عبدالغزّی بن رفاعه سعدی است.[۷] او دومین دایه و اصلی ترین شخصیت در شیردهی رسول خدا است. که حدود دو سال به آن حضرت را شیر داد. عبدالله ، انیسه و شیما (خذامه)[۸] فرزندان حلیمه، برادر و خواهران رضاعی رسول خدا (ص) به شمار میروند و آخرین دختر وی شیما بیش از همه از پیامبر پرستاری کرد.[۹] امام صادق (علیه السلام) از جدّ بزرگوارش رسول خدا(ص) نقل می فرماید. جبرئیل پیغام آورد که خدای تعالی می فرماید: حرام کردم آتش را به صلبی که تو از آن به وجود آمدی که همانا عبدالمطلب و عبدالله میباشند، و به رحمی که تو را حمل کرده و منظور آمنه است، و به دامانی که تورا کفالت نموده و او ابوطالب میباشد و به پستانی که تو را شیر داده؛ یعنی حلیمه سعدیه.[۱۰]
حلیمه زنی معروف به حسن و جمال بود. زمانی که عبدالمطلب وی را ملاقات نمود تا محمّد را به وی بسپارد، پرسید: از کدام قبیله ای؟ جواب داد: از بنی سعد. پرسید: نامت چیست؟ گفت: حلیمه. عبدالمطلب از نام او و نام قبیله اش شادمان شد و فرمود: آفرین، آفرین! دو خوی پسندیده و خصلت شایسته، یکی سعادت و خوشبختی و دیگری حلم و بردباری.[۱۱]
حلیمه بانویی بادیه نشین بود، امَا به سبب پاکدامنی و فضایل اخلاقی، شایستگی آن را یافت که دایه رسول خدا(ص) شود و او را شیر دهد.[۱۲] ابن اسحاق روایت می کند: رسول خدا فرمود: «انا اعربکم، انا قریشی و استرضعت فی بنی سعد بن بکر؛ من از همه شما فصیح ترم؛ چه، هم قریشی ام و هم در قبیله بنی سعد بن بکر شیر خورده ام».[۱۳] آن حضرت تا پایان عمر از دوران زندگی در میان این قبیله و از حلیمه و فرزندانش به نیکی یاد میکرد و از اینکه زبان عربی فصیح را در زمان کودکی در قبیله بنی سعد آموخته بود، خشنود بود.
آخرین امید
کاروانیان با رسیدن به مکه، بارها به زمین نهادند و الاغها و شترها را در محلی مناسب رها کردند و خود به اطراف کعبه روان شدند؛ زیرا رسم بود افراد کنار آن بیت مقدس گرد می آمدند و فردی با صدای بلند مردم را مورد خطاب قرار می داد که: اگر فرزندی شیرخوار دارند، او را به محّل دایگان بیاورند. نوزادان یکی یکی به دست دایه ها سپرده می شدند. با ورود عبدالمطلب، جمعی از دایگان به خاطر شناختی که از او داشتند، به طرف او و آمنه رفته تا به دایگی نوه اش مباهات کنند. محمد در دامان هر زنی قرار گرفت، پستانش را به دهان نگرفت و در این کار از خود شوقی نشان نداد. دیگر در جمع، دایه ای نمانده بود که عبدالمطلب نوهاش را بدو نسپرده باشد. نگرانی آمنه و عبدالمطلب شدّت یافت.آخرین امید آنها زنی بود که تازه به جمع افراد حاضر پیوسته بود و او کسی نبود جز حلیمه سعدیه. وقتی او نوزاد را به بغل گرفت، پستان چپش را به دهانش نهاد. محمد از خوردن شیر امتناع کرد. کنجکاوی حاضران و سکوت آنها، فضای اطراف را سنگین کرده بود: چرا نوزاد هیچ پستانی را نمی پذیرد؟ حلیمه سکوت را شکست و گفت: اجازه دهید، او مایل است از پستان راست بنوشد، امَا من هرگز از آن شیری ندیده ام. با این حال محمد را از طرف راست به آغوش گرفت و پستان بی شیر را به دهانش نهاد. نوزاد بلافاصله شروع به مکیدن کرد و با اشتیاق شیر نوشید. شادی و هلهله، مجلس را فرا گرفت. نگاههای شادمانه آمنه و عبدالمطلب به هم گره خورد و از اینکه میدیدند عزیز آنها چگونه دایه خود را انتخاب کرد، به خود بالیدند و خدا را شکر گزاردند.[۱۴]
نوید آرامش و سرور
حلیمه از اینکه دید سینه بی شیرش در پی مکیدن نوزاد، پر شیر شده، احساس خاصی داشت. محمّد را به سینه چسباند و شاد و مسرور به طرف شوهر روانه شد. همسرش با چهره گشاده و خندان از او استقبال کرد و گفت: دختر ابوذیب! تا امروز چنین تو را شاد و خرّم ندیده ام. به خدا سوگند! امیدوارم از این کودک جز نیکی به ما نرسد. آنگاه برخاست و به سوی شترش رفت، به امید آنکه در پستان خشکش چند قطره شیر بیابد و گرسنگی و عطش خود و همسرش را رفع کند. همسر حلیمه با تعجّب به پستانهای پر شیر شتر خیره شد. او تا آن زمان چنین وضعیتی را ندیده بود. با شتاب، شیر را دوشید و با خوشحالی به سوی حلیمه آمد، و داستان را برای او تعریف کرد. هر دو آن قدر شیر نوشیدند که نیازشان برآورده و گرسنگی شان برطرف شد. این در حالی بود که فرزندشان نیز از پستان مادر که اکنون پر شیر شده بود، به اندازه کافی نوشید و آرام گرفت. همه چیز برای حلیمه بوی تازگی میداد. کودکش دیگر از بی شیری گریه نمیکرد. و محمد در دامان او احساس آرامش می کرد، و پلکها را بر هم نهاده و خوابیده بود.
زن و شوهر در کمال ناباوری از صمیم قلب خدا را شکر گفته، برای برگشت به صحرا آماده شدند. جمعی از کاروانیان زودتر از مکه بیرون آمدند و جمعی به دنبال آنان روان شدند. خانواده حلیمه جزء آخرین دستهای بود که شهر مکه را به سوی قبیله بنی سعد ترک کردند. آنها بر مرکب ها سوار شدند. وسیله سفر حلیمه همان الاغ لاغر و ناتوانی بود که در زمان آمدن به مکه راه را به سختی طی کرد و حرکت کندش اعتراض همراهان را برانگیخت. در برگشت وضع دگرگون شده بود و الاغ مسیر را با شتاب می پیمود. چنان که هیچ یک از مرکب ها نمیتوانستند با آن حرکت کنند. رفقای سفر از حال حلیمه و اتفاقاتی که پس از پذیرش نوزاد پیش آمده بود، در شگفتی به سر می بردند، به ویژه اینکه می دیدند زن و شوهر و کودکانشان آرامش خاصی دارند. مرکب آنان نیز راهوارتر از قبل حرکت میکرد؛ بطوری که به حلیمه می گفتند: دختر ابوذیب! عجیب است. این همان الاغی است که با او به مکه آمدی؟ و او می گفت: «آری، به خدا همان است.» پس، از او می خواستند. که تندتر مراند و با آنها همراهی کند.[۱۵]
ابر رحمت و برکت
کاروان به محل سکنای قبیله رسید. زنان شیرده هر کدام به خانه خود رفتند و زندگی را از سر گرفتند. سختی روزگار و بی آب و علفی بیابان دوباره قلب مردم را آزار می داد و آنها چاره ای جز مقاومت و مبارزه با خشم طبیعت نداشتند. اهل قبیله هر کدام گوسفندانی داشتند که برای چرا به حوالی چادر ها می فرستادند. گوسفندان حلیمه نیز چون سایر گوسفندان در صحرا می چریدند. اما در برگشت تنها چارپایان او با پستانهای پر شیر بر میگشتند و صاحبان خویش را گرسنه و تشنه نمی گذاشتند. گوسفندان دیگر قبیله بنی سعد، لاغر و ناتوان بودند و به اندازه ای که نیاز دارندگان خود را برطرف سازند نیز شیر نداشتند. مردم به چوپانهای خود می گفتند: وای بر شما! گوسفندان را در جایی بچرانید که گوسفندان دختر ابوذیب می چرند و آنها سوگند یاد می کردند که: ما همه یک جا گوسفند می چرانیم و گوسفندان او بیش از گله ما علف نمی یابند،. اما نمیدانیم چه شده که آنها بعد از برگشت پستانهایشان پرشیر شده و گوسفندان ما این گونه اند؟! و سپس مردم می گفتند: دختر ابوذیب، مقامی مخصوص یافته است.[۱۶]
طی مدت دو سال محمّد شیر خواره، مورد توجه و عنایت خاصّ حلیمه قرار داشت. حلیمه می گوید: از آن هنگام که محمّد را برگزیدم تا بزرگ نمایم، روز به روز خیر و برکت زندگیام فزونی داشت و ثروتم بیش از قبل شد.[۱۷]
بدین ترتیب طفل شیرخوار در قلب بادیه و در میان قبیله بنی سعد رشد کرد، شکوفا شد و سخن گفتن فصیح را از آنان فراگرفت. وی در کنار برادر و خواهران رضاعی اش (عبدالله، انیسه و شیما) بزرگ می شد. افراد قبیله هم محمّد را کاملاً می شناختند؛ زیرا بدنبال آمدن او، درهای رحمت الهی به رویشان باز شد. کم کم خشکسالی از سرزمینشان رخت بربست، آسمان باران رحمت فرو ریخت ، چاهها پر آب شد و صحرا لباس سبز به تن کرد. اغلب گوسفندان قبیله دوقلو میزاییدند و شیر شتران افزون شده بود. تمام نخلها که کاشته بودند بارور شدند و بقیه درختان محصول بیشتری می-دادند.[۱۸]
شراره های شوق
زمان شیرخوارگی به پایان رسید و حلیمه باید محمّد را به خانواده و مادر چشم به راهش باز می گرداند. حلیمه، او را از چشمانش بیشتر دوست داشت و چنان به وی علاقهمند بود که نمی توانست لحظه ای از او جدا شود؛ فکر و ذکرش محمّد بود. میدانست که به برکت وجود او شادی، پاکی و بی نیازی به سراغش آمده و به غصه هایش پایان داده. علاقه حلیمه تنها به خاطر این موهبت ها نبود، بلکه او به شرافت و لیاقتی نایل آمده بود که حاضر نمی شد آن را با دنیا عوض کند. او به کسی شیرداده بود که افتخار آسمانیان و زمینیان بود. حلیمه دریافته بود که چه شخصیتی را در آغوش خویش گرفته و در خانه محقرش به روی چه کسی باز شده است. به این جهت در پایان دوسالگی که زمان شیرخوارگی به پایان رسید، سخت اندوهگین شد و غصه خانه اش را تسخیر کرد. اما چاره ای نداشت، باید میرفت و کودک را به خانواده اش می-سپرد. حلیمه آماده سفر شد. کودک از جان شیرینترش را آراست، موهایش را شانه زد، و لباسی زیبا بر تنش نمود و به سوی مکه روان شد. او آرزو میکرد: کاش مسافت بادیه تا شهر طولانی تر بود تا مدت بیشتری از طراوت، شادابی، عظمت و وقار محمد لذت برد و دل غمبارش را در بستر زمان همراه با او آرام کند.
سرانجام به مکه نزدیک شدند. وقت دیدار فرا رسید. آمنه میوه جان و ثمره زندگیاش را به آغوش گرفت و با اشکهای هیجان بارش سر و روی او را غرق بوسه کرد. عبدالمطلب و خاندان هاشم مثل پروانه آن وجود نازنین را در میان گرفتند. چنان او را می نگریستند که گویا گمشده ای یافته اند. محمد در آغوش خانواده رنج دوری و سفر را فراموش کرد و اکنون حلیمه باید با دوری او بسازد و غم فراق را تحمل کند. حلیمه دیگر توان حرف زدن و حتی خداحافظی را نداشت. با خود می اندیشید: چگونه به بادیه برگردد؟ نبود محمد، هستی او را آرام آرام آب می کرد. چه خوب است تقاضا کند او را به وی بازگردانند تا مدتی دیگر از او نگهداری کند. عاقبت رشته افکارش پاره شد و مقصود خویش را بیان کرد: اجازه می دهید، محمد را با خود برگردانم. اینجا هوا به پاکی و تمیزی صحرا نیست. من از وبای مکه و آلودگی آن برجان فرزندم بیمناکم.[۱۹]
در ابتدا تقاضای حلیمه، بر روح آمنه اثری نگذاشت. به این دلیل دست به خواهش و تمنا زد. سرانجام التماس و اصرار زیاد او آمنه را تسلیم کرد. به این امید که سالی دیگر در هوای تر و تازه بادیه بهتر رشد کند و سرحالتر بازگردد، بخصوص اینکه میدید، فرزندش صحیح و سالم است و از حمایت و مهربانی های حلیمه و فرزندانش برخوردار است. حلیمه از شادی در پوست خود نمیگنجید؛ چون موفق شده بود محمد را دوباره با خود به خانه بیاورد تا علاوه بر اینکه روح عطشناک خویش را از جویبار زلال و گوارای محمد سیراب می کند، قبیله و خاندانش نیز از برکات الهی به یمن وجود آن یگانه دهر متنعم شوند.
راه رفتن، سخن گفتن و معاشرت محمد با اینکه نو پا بود، حلیمه را سر شوق میآورد.او از حالات عجیب فرزندش متعجب نمی شد، چون که دریافته بود وی چون دیگران نیست، آینده ای بسیار روشن در پیش دارد و این راز اگر برملا شود، دشمنان به او آسیب می رسانند و قصد جانش می کنند. به این دلیل، او در حراست و مراقبتش دقت لازم را به خرج می داد و همواره انیسه یا شیما را مأمور می کرد تا هنگام بازی با همسن و سالانش، از او مواظبت کنند.
مروارید اشک
روزها و شبها از پی هم می گذشتند و دیگر نوه عبدالمطلب از رویدادهایی که در اطرافش به وقوع می پیوست، ساده گذر نمیکرد. عشق به فهمیدن، نظر او را به خود جلب می کرد. آسمان پرستاره، صحرا و علفزار، چارپایانی که هر کدام به نوع خاصی زندگی می کردند، همه و همه روح کنجکاوش را به سؤال وا می داشت. برادران او هر روز گوسفندان را برای چرا به صحرا می بردند. یک روز محمد از حلیمه پرسید: برادرانم به کجا می روند که روزها در خانه نیستند؟ حلیمه گفت: عزیزم! آنها گوسفندان را برای چرا به صحرا می برند. محمد خواست که مادرش اجازه دهد تا او نیز همراه برادرانش به صحرا رود و به آنها کمک کند. حلیمه درخواست فرزندش را پذیرفت. روز بعد وقتی پسران حلیمه آماده رفتن شدند، حلیمه تکه چرمی را که دوخته بود و عقیده داشت رفع چشم زخم میکند، به گردن محمد آویخت و او را سوی برادرانش روانه ساخت. محمد آن تکه چرم را از گردن جدا کرد و به مادرش گفت: «نترس، نگهبان من همراهم است». با اینکه آن گردنبند نزد حلیمه حرمت خاصی داشت، از کار فرزندش ناراحت نشد؛ چون می دانست او بهتر میفهمد.
تجربه چوپانی همراه برادران، محمد را در آینده ای نه چندان دور برای این حرفه آماده کرد؛ شغلی که تا سالیان طولانی بدان مشغول بود و افتخار می کرد. کم کم زمان اقامت محمد نزد حلیمه از حدّ تعیین شده میگذشت . او به پنج سالگی رسیده بود. چون مردان قبیله فصیح و رسا سخن میگفت و احساس می کرد دیگر نیازی به ماندن در قبیله بنی سعد ندارد. حلیمه نیز تصمیم گرفت بنا بر قولی که به آمنه داده بود، او را در پنج سالگی به خانواده اش برگرداند. لحظه وداع برای مادر و فرزند بسیار سخت بود. محمد اشک می ریخت و حال حلیمه نیز بهتر از او نبود. باید با عزیزش خداحافظی می-کرد و وجودی را که این همه خیر و برکت برایش به ارمغان آورده بود، صحیح و سالم به مادرش بسپارد.
تکریم دایه
پیشتر بیان شد که محمد به دایه خود «ثویبه» احترام و علاقه ای خاص داشت. کمکهایی که در حق آن زن کرد، الگویی است برای همه فرزندانی که تلاش دارند رضایت الهی را در راستای خدمت به مادر خویش به دست آورند. او حتی به ام ایمن احترام میگذاشت. ام ایمن کنیزی حبشی و پرستار آن حضرت بود و در سفر به یثرب، او و مادرش را همراهی کرده و در«ابواء» شاهد مرگ مادرش بود. پیامبر هر گاه وی را می دید، قلبش پر نور می شد و می گفت : ام ایمن بعد از مادرم، مادر من است.
علاقه و محبت محمد به مادر رضاعیاش حلیمه سعدیه، در زمانی که حلیمه به مکه میآمد، مظهر عشق فرزندی است به مادر. در جنگ «حنین» حلیمه نزد پیامبر آمد. آن حضرت به احترام وی از جای برخاست، ردای خویش را پهن کرد و حلیمه را روی آن نشاند.[۲۰] در سال هشتم هجری، زمانی که پیامبر با پیروزی از جنگ «طائف» باز میگشت و شش هزار اسیر به همراه داشت، یکی از آن جمع به پیامبر گفت: ای پیامبر خدا! در میان این اسیران عمه ها و خاله ها و پرستارهای تو هستند. (زیرا حلیمه از قبیله بنی سعد و از طایفه هوازن بود.) سخن آنها در قلب نازنین پیامبر مؤثر افتاد و درخواست آنها که مادر رضاعی پیامبر را شفیع خود قرار داده بودند، پذیرفته شد. آن حضرت به مردان هوازن فرمود:
آنچه متعلق به من و اولاد عبدالمطلب است، برای شما، هنگامی که نماز ظهر را خواندم، برخیزید و بگویید ما در مورد زنان و فرزندانمان، پیامبر خدا را پیش مسلمانان و مسلمانان را پیش پیامبر خدا شفیع قرار میدهیم. آنگاه من حقّم را به شما بخشیده، از آنها نیز می خواهم حقشان را ببخشند.
بعد از نماز، مردان هوازن کلام پیامبر را در مورد بخشش اسیران به زبان آوردند. پیامبر خدا فرمود: آنچه متعلق به من و اولاد عبدالمطلب است، برای شما. مهاجران گفتند: هر چه متعلق به ماست، برای پیامبر خدا(ص). انصار نیز گفتند: آنچه متعلق به ماست، برای پیامبر خدا(ص)، آن حضرت هنگامی که دید بعضی قبایل در مورد بخشیدن حق خود دچار تردید هستند فرمود: هر کدام از شما که حقّ خود را از این اسیران می خواهد، از اولین غنیمتی که به دست آوردم، شش سهم به او می دهم. آنها نیز پذیرفتند و کودکان و زنان هوازن آزاد شدند. بدین ترتیب، پیامبر به احترام حلیمه سعدیه، اسیران بسیاری را آزاد کرد.[۲۱]
پی نوشت:
۱ . تاریخ پیامبر اسلام، محمد ابراهیم آیتی، ص ۵۶.
۲ . محمد پیامبر آزادی بخش، جواد نعیمی، ص۲۶.
۳ . اسدالغابه، ج ۱، ص ۱۵.
۴ . طبقات، واقدی، ج ۱، ص ۹۸.
۵ . بحارالانوار، ج ۱۵، ص ۳۸۴.
۶ . فروغ ابدیت، جعفر سبحانی،ج ۱، ص ۱۵۹.
۷ . نهایه الارب فی فنون الادب نویری، ج ۱، ص ۸۹.
۸ . همان.
۹ . فروغ ابدیت،ج ۱، ص ۱۵۹؛ مادر پیامبر ، بنت الشاطی، ص ۱۶۴.
۱۰ . ریاحین الشریعه ، ج ۴، ص ۱۵۸.
۱۱ . بحارالانوار ، ج۴ ، ص ۹۱.
۱۲ . سیره حلبی، ج ۱، ص ۱۰۶.
۱۳ . سیره ابن هشام، ج ۱، ص ۱۷۶.
۱۴ . داستان پیامبران، گرمارودی، ص ۲۷.
۱۵ . بحارالانوار، ج ۱۵، ص ۴۴۲.
۱۶ . پیرامون سیره نبوی، طه حسین، ترجمه بدرالدین کتابی، ص ۱۰۶.
۱۷ .همان.
۱۸ . محمد پیامبر آزادی بخش، ص ۲۷.
۱۹ . مادر پیامبر، ص ۱۶۸.
۲۰ . ریاحین الشریعه، ج ۴، ص ۱۵۸.
۲۱ . طبقات، ج ۱، ص ۱۰۴.
نویسندگان: زهرا نساجی
منبع: فرهنگ کوثر ۱۳۸۵ شماره ۶۸
نویسندگان: زهرا نساجی
منبع: فرهنگ کوثر ۱۳۸۵ شماره ۶۸