- اسلام
- قرآن
- پیامبر(ص) و اهل بیت(ع)
- شیعه
- خانواده
- ادیان و مذاهب
- پرسش ها و پاسخ ها
- کتابشناسی
- کتابخانه
- چندرسانه ای
- زمان مطالعه : 10 دقیقه
- توسط : کارشناس محتوایی شماره سه
- 0 نظر
یکی بود و یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. روزی روزگاری در گوشه ای از این دنیا بزرگ پرنده ای زیبا، به نام هدهد در کشور حضرت سلیمان (ع) زندگی می کرد. از آنجا که این هدهد مامور مخصوص حضرت سلیمان (ع) بود به او هدهد سلیمان می گفتند. حضرت سلیمان (ع) پسر داود و جانشین او بود. مردم از زمان کودکی سلیمان از خوبی و دانایی و عدالت خواهی او خبر داشتند و سلیمان در آغاز جوانی بود که به پادشاهی رسید و به پیغمبری هم برگزیده شد.
قدرت و بزرگی حکومت حضرت سلیمان (ع)
در آن روزگار مردم دنیا به جاه و جلال پادشاهان فریفته بودند و بهتر بود که پیشوای دین مردم در ظاهر نیز از همه تواناتر باشد. حضرت سلیمان (ع) دعا کرد که: «خدایا، به من قدرت و دولتی ببخش که هیچکس مانند آن را نداشته باشد.»
دعای حضرت سلیمان (ع) مستجاب شد و فرمان رسید که جن و پری و بادها و حیوانات نیز مانند مردم در اطاعت او باشند و نام بزرگ خدا و زبان پرندگان و اسرار دانش ها به او آموخته شد و خدا گفت: «این بخشش ماست که هر اندازه بخواهی کمتر یا بیشتر از آن بهره مند شوی.»
بنابراین حضرت سلیمان (ع) هم پادشاهی نیرومند و ثروتمند بود و هم پیامبری بزرگ. سپاهیان او شامل انسان ها، جن ها و پرندگان بودند و خداوند بزرگ به قدرت داده بود تا بتواند با حیوانات و پرندگان حرف بزند.
وظایف موجودات مختلف در لشگر حضرت سلیمان (ع)
حضرت سلیمان (ع) علم و حکمت خدایی و قدرت پادشاهی را در راهنمایی مردم جهان برای زندگی بهتر به کار گماشت. او برای هر کسی کاری معین کرد تا همه با هم در آبادی شهرها و سرسبزی زمین ها و پیشرفت صنعت ها و هنرها بکوشند.
کارهای سخت مانند سنگ تراشی و آهنگری و غواصی در آب ها و راه سازی را به دیو ها سپرد. دیوها و جنیان به دستور او به اعماق دریاها میرفتند و برایش مروارید و مرجان بیرون میآوردند. حضرت سلیمان (ع) کارهای آسان تر مانند: کشاورزی، چوپانی و تجارت را به آدمیان واگذاشت.
حیوانات هم به پاسداری و خبرگزاری و بارکشی و کارهایی که می توانستند، مأمور شدند. سگ را به پاسبانی گماشتند، مار را نگهبان گنج کردند، پلنگ را به دیدبانی بربلندی ها واداشتند، پرستو را به گشت و گذار و اکتشاف فرستادند، کبوتر را به نامه رسانی گماشتند، شیر را حاکم جنگل کردند. و بعضی از این عادت ها همچنان در حیوانات باقی مانده است.
وظیفه هدهد سلیمان پیامرسانی بود؛ یعنی او در اطراف پرواز می کرد و خبرهای خوب و بد را برای حضرت سلیمان (ع) می آورد. او همچنین فرمانده اطلاعات و اخبار سپاه بود تا اخبار سپاهیان دشمن را به گوش حضرت سلیمان (ع) برساند.
وظیفه تازه و مهم هدهد سلیمان
روزی حضرت سلیمان (ع) به عقابی که در بالای یکی از دروازه های قصر نگهبانی می داد، فرمان داد تا هر چه زودتر هدهد سلیمان را خبر کند و پیش او بیاورد.
عقاب فورا پرواز کرد و به هدهد سلیمان خبر داد که حضرت سلیمان (ع) می خواهد او را ببیند، هدهد سلیمان بسیار خوشحال شد و با عجله همراه عقاب به پرواز درآمد تا پیش حضرت سلیمان (ع) بیاید.
وقتی هدهد سلیمان پیامبر خدا را دید، با ادب گفت: «سلام بر پیامبر خدا». حضرت سلیمان (ع) جواب سلام هدهد سلیمان را داد و گفت: «ای هدهد عزیز من خیلی درباره تلاش و کوشش تو در انجام وظایف و خدمت به مردم شنیدم و به همین علت می خواهم وظیفه مهم دیگری را به تو بدهم.»
هدهد سلیمان فورا جواب داد: «من برای خدمت گذاری آماده ام، هر چه شما فرمان بدهید.»
حضرت سلیمان (ع) گفت: «آفرین بر تو! من می خواهم در این کشور، همه در آسایش و عدالت زندگی کنند، و نمی خواهم حتی به مورچه ای کوچکی ظلم و ستم بشود. از این به بعد، تو وظیفه داری برای برقرار عدالت و رفع ظلم و ستم در میان مردم تلاش کنی و خبرهای آن را برای من بیاوری.»
هدهد سلیمان خیلی خوشحال شد و با افتخار جواب داد: «ای پیامبر خدا! من از فرمان شما اطاعت می کنم». از آن روز به بعد هدهد سلیمان برای رسیدگی به وضعیت مردم همیشه به این طرف و آن طرف پرواز می کرد.
ملاقات هدهد سلیمان با طوطی غمگین
یک روز که هدهد سلیمان از پرواز کردن خیلی خسته شده بود، وارد باغ سرسبزی شد که در آن جوی آبی جاری شده بود. هدهد سلیمان به طرف جوی آب رفت تا استراحتی بکند که ناگهان چشمش به طوطی زیبایی افتاد که ترسان و لرزان کمی دورتر نشسته بود و خیلی غمگین و ناراحت به نظر می رسید.
هدهد سلیمان به آرامی به سوی او پرواز کرد تا حالش را بپرسد، و از علت ناراحتی طوطی باخبر شود. وقتی به او رسید، خیلی آرام و با مهربانی به طوطی سلام کرد و پرسید: «ای طوطی چرا اینقدر می ترسی؟ آیا اتفاقی افتاده؟ چرا اینقدر غمگین و ناراحت هستی؟»
طوطی زیبا که صدای مهربان هدهد سلیمان را شنید، با صدای خسته و ناتوان جواب سلام او را داد و بعد گفت: «من فرار کرده ام و راستش برای همین از سایه خودم هم می ترسم؛ تو در اینجا چه می کنی؟ آیا تو هم مثل من فرار کرده ای؟»
هدهد سلیمان جواب داد: «نه من فرار نکرده ام من با شادمانی و خوشبختی در کشور سلیمان (ع) زندگی می کنم و از سفرکردن لذت می برم. راستش از این همه ناراحتی تو خیلی شگفت زده هستم.»
طوطی گفت: «من در سرزمین یمن زندگی می کنم که در آن ملکه ی به نام بلقیس فرمانروایی می کند. ظلم و ستم در آنجا خیلی زیاد است و برای همین من فرار کرده ام و به این جا پناه آورده ام.»
هدهد سلیمان به طوطی نزدیک شد و با مهربانی به او نگاه کرد و بعد با لبخند گفت: «تو الان در کشور حضرت سلیمان (ع)، پیامبر خدا هستی، پس خوشحال و آرام باش و دیگر غم و اندوه را کنار بگذار.»
سفر هدهد سلیمان به شهر سبا
بعد از آن که هدهد سلیمان از طوطی خداحافظی کرد، برای اینکه وظیفه خودش را انجام بدهد و از حال و روز مردم یمن برای حضرت سلیمان (ع) خبر بیاورد، به طرف پایتخت کشور یمن، یعنی شهر سبا پرواز کرد.
وقتی هدهد سلیمان به شهر سبا رسید، همه جای شهر را از بالای آسمان زیر نظر گرفت تا ببیند چه خبر است. در یک طرف شهر مردم فقیر و بدبخت زندگی می کردند و کودکان گرسنه برای لقمه ای نان زباله ها را زیر و رو می کردند و در طرف دیگر شهر، ثروتمندان در قصرهای زیبا و باشکوه به راحتی زندگی می کردند.
هدهد سلیمان تصمیم گرفت بلقیس فرمانده آن سرزمین را از نزدیک ببیند، از دور قصر باشکوهی را دید و به طرف آنجا پرواز کرد. سربازان زیادی در اطراف قصر نگهبانی می دادند. این بود که آهسته و بی سر و صدا وارد قصر شد.
هدهد سلیمان در آنجا زن آراسته و زیبایی را دید که بر تخت بزرگی که با طلا و جواهر تزیین شده بود و شکوه آن چشم ها را خیره می کرد، نشسته بود و در اطراف او درباریان و بزرگان شهر جمع شده بودند.
او همچنین متوجه شده بود که مردم آن شهر به فرمان بلقیس خورشید را پرستش می کنند و خداپرست نیستند.
بازگشت هدهد سلیمان
هدهد سلیمان همه چیزهایی را که دیده و شنیده بود به خاطر سپرده بود و بعد به طرف شهر خودش برگشت تا اوضاع شهر سبا و ملکه آنجا را برای حضرت سلیمان (ع) تعریف کند.
وقتی هدهد سلیمان در راه بازگشت بود، حضرت سلیمان (ع) برای انجام کاری به دنبال او می گشت و از اطرافیان سراغ هدهد خود را گرفت، ولی کسی از او خبری نداشت.
حضرت سلیمان (ع) از غایب بودن هدهدش خشمگین شد و گفت: «وقتی او را ببینم به خاطر این کار به شدت مجازات می شود، مگر این که دلیل قابل قبولی برای غایب بودنش داشته باشد.»
هنوز مدت زیادی نگذاشته بود که هدهد سلیمان به قصر رسید و داخل شد. او به آرامی به سوی تخت حضرت سلیمان (ع) پرواز کرد و با احترام سلام کرد. بعد همان جا ایستاد و با ادب سر به زیر انداخت.
سلیمان در حالی که خشم در چهره و نگاهش دیده می شد، پاسخ سلام هدهد را داد و بعد خیلی جدی گفت: «ای هدهد من! در این مدت طولانی کجا بودی؟ چرا بی اجازه وظیفه ات را رها کردی؟»
هدهد سلیمان با سربلندی و ادب جواب داد: «این پیامبر خدا من برای انجام وظیفه ام به سرزمین یمن رفته بودم و برای شما اخبار مهمی آورده ام». بعد کمی منتظر ماند تا حضرت سلیمان (ع) آرام شود و همه ماجرا را از اول تا آخر برای او تعریف کرد.
ماموریت هدهد سلیمان برای رساندن نامه به ملکه سبا
حضرت سلیمان (ع) از شنیدن این اخبار غمگین و ناراحت شد و در فکر فرورفت. پس از چند دقیقه کاغذ و قلمی برداشت و شروع به نوشتن نامه ای کرد و بعد با مهربانی رو به هدهد عزیزش کرد و فرمان داد: «همین حالا به یمن برو و این نامه را به ملکه آنان برسان.»
هدهد سلیمان نامه را گرفت و بلافاصله به طرف شهر سبا پرواز کرد. وقتی به آنجا رسید، ملکه با وزیران و فرماندهان سپاهش جلسه داشت. هدهد سلیمان با خودش گفت در حالی که همه اطراف ملکه هستند، من چطور باید نامه را به او بدهم، بهتر است منتظر بمانم تا اطراف ملکه خلوت شود و ملکه تنها بماند.
این بود که در نزدیکی قصر تا شب منتظر ماند و بعد به طرف قصر پرواز کرد و در تاریکی شب اتاق ملکه را پیدا کرد و رفت جلوی پنجره آن نشست. بلقیس شگفت زده متوجه هدهد سلیمان شد و به طرف او رفت و نامه ای را که به منقار داشت گرفت و شروع به خواندن کرد.
هنوز نامه تمام نشده بود که ترس و دلهره همه وجودش را گرفت و دیگر تا صبح نتوانست بخوابد. روز بعد صبح خیلی زود بلقیس همه وزیرانش را خبر کرد و جلسه ای تشکیل داد.
در این جلسه بلقیس ابتدا شروع به سخن کرد و با صدایی لرزان گفت: شب گذشته من نامه ی کوتاه ولی شگفت انگیز و ترسناک دریافت کرده ام و من اکنون این نامه را برای شما می خوانم:
«این نامه از سلیمان است به نام خداوند بخشنده مهربان خود را برتر از من که پیامبر خدا هستم، ندانید؛ پس تسلیم شوید و با تواضع پیش من بیایید.»
آنگاه در حالی که پریشانی در چهره اش دیده می شد، از وزیرانش پرسید: «اکنون نظر شما چیست؟ و با باید چه کاری انجام بدهیم؟»
همه وزیران گفتند ما خیلی نیرومند و قوی هستیم و می توانیم با آن ها بجنگیم، ولی هرچه شما بگویید همان را انجام می دهیم. بلقیس می دانست که جنگ عاقبت بدی دارد و از طرفی هم شنیده بود که سلیمان بسیار قدرتمند است بنابراین رو به وزیرانش کرد و گفت:
«به نظر من جنگ مایه خرابی است و پادشاهان وقتی با جنگ بر شهری مسلط شوند، همه کارها را به هم می ریزند و زیر و زبر می کنند. به نظر من بهتر است، راه آشتی پیش گیریم و هدیه ای برای سلیمان بفرستیم و ببینیم چه می شود.»
بعد بلقیس دستور داد تا چندین شتر را آماده کند و هدایای گران قیمتی روی آن بگذارند و آن ها را همراه چند نفر از درباریان برای حضرت سلیمان (ع) فرستاد.
هدهد سلیمان زودتر از فرستادگان بلقیس خودش را به حضرت سلیمان (ع) فرستاد و همه چیزهایی که در شهر سبا دیده بود، تعریف کرد.
پس از مدتی فرستادگان بلقیس هم به درباره سلیمان (ع) رسیدند و هدیه ها را تقدیم کردند. وقتی حضرت سلیمان (ع) هدیه ها را دید، آن ها را نپذیرفت و گفت:
«آیا خیال کردید ما را با پول کمک می کنید؟ در صورتی که هر چه شما بفرستید، بهتر از آن را خدا به ما داده است. این شما هستید که به هدیه خوشحال می شوید. هدیه ها را برگردانید و به او بگویید یا لشکری می فرستم که ایشان را با خواری و زاری از شهرشان بیرون کنند یا باید توبه کنند و با پیروانش به خدای یگانه ایمان بیاروند.»
سفر مخفیانه هدهد سلیمان
فرستادگان بلقیس با ناراحتی به کشورشان برگشتند و ماجرا را برای او تعریف کردند و پیام سلیمان (ع) را به او گفتند. هدهد سلیمان هم به دستور پیامبر خود مخفیانه همراه آن ها رفت تا زودتر اخبار تصمیم آن ها را به سلیمان برساند.
بلقیس که می دانست قدرت مبارزه با سپاه سلیمان (ع) را ندارد، تصمیم گرفت خودش به همراه عده ای از وزیران به دیدن سلیمان (ع) برود. هدهد سلیمان هم به سرعت پیش حضرت سلیمان (ع) برگشت و او را از تصمیم بلقیس باخبر کرد.
حضرت سلیمان (ع) به همه وزیران، درباریان، جن ها و حیوانات دستور داد تا آماده باشند و از بلقیس استقبال باشکوهی بکنند.
آوردن تخت بلقیس توسط وزیر حضرت سلیمان (ع)
حضرت سلیمان (ع) برای اینکه قدرت خودش را به بلقیس نشان بدهد، رو به اطرافیانش کرد و گفت: آیا کسی می تواند تخت بلقیس را قبل از آمدن او از شهر سبا، پیش من بیاورد؟
یکی از دیوها که قد بلندی داشت، از میان جن ها برخواست و با تواضع و احترام گفت: «ای پیامبر خدا من آن را پیش از آن که از جای خود برخیزی، برای تو می آورم و من برای انجام این کار خیلی توانا و امین هستم.»
هنوز صحبت دیو تمام نشده بود که یکی از وزیران سلیمان (ع) که به مرد با ایمان و خداترسی بود، از جا برخواست و گفت: «ای پیامبر خدا! من آن را پیش از آنکه چشمانت را به هم بزنی تخت را می آورم». لحظه ی بعد حضرت سلیمان (ع) به طرف راست خود نگاه کرد و تخت بلقیس در آنجا حاضر شد.
وقتی حضرت سلیمان (ع) تخت را دید، گفت: «این فضل از پروردگار است تا من را بیازماید که آیا سپاس گذارم یا ناسپاسی می کنم. هرکس سپاس گذاری کند، تنها به سود خودش است و هر کس ناسپاسی کند، به زیان خودش و بی گمان پروردگار بی نیاز و کریم است.»
بعد حضرت سلیمان (ع) دست هایش را بالا برد و خدا را شکر کرد و وزیر با ایمان هم به سجده افتاد.
سپس حضرت سلیمان (ع) رو به درباریان کرد و فرمان داد تغییراتی در این تخت انجام بدهید تا ببینم وقتی بلقیس تخت خودش را می بیند، آیا آن را می شناسد.
ورود بلقیس به شهر حضرت سلیمان (ع)
بعد از چند روز بلاخره بلقیس به شهر حضرت سلیمان (ع) رسید. همه وزیران، درباریان، جن ها و حیوانات با شکوه زیادی به استقبال او رفتند. وقتی بلقیس دید که چطور تمام مخلوقات از جن و انسان و حیوان در کنار هم با خوشی زندگی می کنند، شگفت زده شد؛ انگار که تمام این را در خواب دیده است و در برابر قدرت خداوند احساس کوچکی و تواضع کرد.
چند دقیقه بعد بلقیس با سلیمان (ع) رو به رو شد و با ادب سوال کرد. حضرت سلیمان (ع) پاسخ او را به زیبایی داد و او را به جایی که تختش را گذاشته بودند، راهنمایی کرد و از او پرسید: «آیا تو تخت خودت را می شناسی؟ آیا این تخت توست؟»
بلقیس تخت خود را شناخت و فهمید که این یک معجزه است؛ ولی با احتیاط جواب داد: «مثل این که همین است»
بعد حضرت سلیمان (ع) بلقیس را به طرف قصر راهنمایی کرد. بلقیس ابتدا در ورودی قصر ایستاد و داخل آن را تماشا کرد در آنجا هم همه بزرگان به استقبال او آمده بودند. قصر زیبا و اسرار آمیزی بود و به دستور سلیمان (ع) کف آن با شیشه و آیینه بسیار شفافی پوشانده شده بود.
از بس کف قصر شفاف بود، بلقیس فکر کرد که آنجا آبنماست. این بود که دو طرف دامن بلند خود را بالاگرفت تا دامنش خیس نشود، طوری که ساق پاهایش پیدا شد.
حضرت سلیمان (ع) متوجه اشتباه او شد و گفت: اینجا آب نیست، بلکه کف قصر پوشیده از آیینه است. بلقیس از کار خودش احساس شرمندگی کرد و احساس کوچکی و تواضع در او بیشتر شد.
او کم کم فهمید که این ها نشانه ای از نشانه های بزرگی خداوند است. آن گاه در فکر فرورفت و در دل به خداوند ایمان آورد و گفت پروردگار من با پرستش خورشید به خودم ستم کردم و اینک همراه با سلیمان (ع) دربرابر تو ای پروردگار جهانیان تسلیم می شوم.
سلیمان (ع) از شنیدن این سخنان بلقیس خوشحال شد و به او احترام گذاشت و تصمیم گرفت با او ازدواج کند.
رساندن نامه بلقیس توسط هدهد سلیمان
مدتی بعد بلقیس نامه ای به بزرگان سرزمین خود نوشت و از آنان خواست تا به خداوند یکتا ایمان بیاورند و دست از خورشید پرستی بردارند. او نامه را به هدهد سلیمان داد و از او خواهش کرد تا نامه او را برای مردم یمن ببرد و با خبری خوش یعنی خبر ایمان آوردن مردم آن سرزمین به خدای یکتا پیش او بازگردد.
و این چنین بود که هدهد سلیمان زیبا نقش زیادی در ایمان آوردن مردم سرزمین سبا و روی گرداندن آن ها از خورشیدپرستی داشت. سلیمان هم چون دانست که او راست گفته است. از وی خوشنود و راضی شد.
جمع بندی
هدهد سلیمان که وظیفه خبررسانی در سپاه حضرت سلیمان (ع) را بر عهده داشت، خبر خورشید پرستی مردم شهر سبا و ملکه آن را برای سلیمان (ع) آورد. همین که سلیمان (ع) این خبر را شنید، نامه ای به هدهد داد تا به ملکه سبا برساند و او را به خداپرستی دعوت کند. ملکه سبا هم پس از دیدن عظمت و شکوه پادشاهی سلیمان، تسلیم شد و از خورشید پرستی دست برداشت و به خداوند یکتا ایمان آورد.
منبع مقاله | اقتباس از: احمدی، اکبر، حضرت سلیمان و هدهد خوش خبر، بی جا، موسسه فرهنگی هنری قوی سفید کودکان، ۱۳۹۷ش.