- اسلام
- قرآن
- پیامبر(ص) و اهل بیت(ع)
- شیعه
- خانواده
- ادیان و مذاهب
- پرسش ها و پاسخ ها
- کتابشناسی
- کتابخانه
- چندرسانه ای
- زمان مطالعه : 11 دقیقه
- توسط : ناظر محتوایی شماره یک
- 0 نظر
امر به معروف و نهی از منکر، یکی از واجبات و فرایض بسیار مهم و بزرگ اسلامی است و اصل وجوب آن، جزو ضروریات دین اسلام به شمار می رود. از این رو، افرادی که امر به معروف و نهی از منکر را ترک می کنند یا در برابر آن بی تفاوتند، گناهکار محسوب شده و وعده عذاب به آنها داده شده است.
امر به معروف و نهی از منکر، نگاهی اصلاحی به رفع کاستی های موجود در انجام واجبات و محرمات در دو حوزه فردی و اجتماعی دارد. امر به معروف و نهی از منکر در روابط بین فردی، از چنان اهمیتی برخوردار است که از حقوق مهم برادر مومن، نسبت مومن دیگر شمرده شده است.
البته باید توجه داشت که امر به معروف و نهی از منکر، دارای شرایط و نکات بسیار ظریفی است که در صورت عدم احراز آن ها، نه تنها واجب نمی شود بلکه ممکن است در مواردی، خود، مصداقی از منکر و حرام شود!
در ادامه، به چند داستان آموزنده پیرامون امر به معروف و نهی از منکر اشاره می کنیم:
نهی از منکر پیامبر (ص) از انگشتری طلا
مردی از بحرین نزد پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) آمد و به حضرت سلام عرض کرد. آن مرد لباسی ابریشمی پوشیده بود و انگشتر طلا هم در دست داشت که هر دو از نظر اسلام بر مردان حرام است. رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) با عنایت به این مسئله، با بی اعتنایی پاسخ سلام او را داد.
مرد بحرینی که انتظار چنین برخوردی را از حضرت نداشت، در دل ناراحت و اندوهگین شد. به خانه رفت و ماجرا را برای همسرش بازگو کرد. همسرش به او گفت: علت بی اعتنایی پیامبر خدا به تو این بوده که تو لباس ابریشم بر تن و انگشتر طلا به دست داشتی. اینها را کنار بگذار و بار دیگر نزد پیامبر برو.
مرد بحرینی لباسی ساده ای تهیه کرد و انگشتر طلا را از دست درآورد و دوباره خدمت پیامبر رسید. این بار که سلام کرد، پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) با رویی گشاده، سلام او را جواب داد. وی از پیامبر پرسید: ای رسول خدا! من اندکی قبل خدمت شما رسیدم؛ اما شما از من روی گردانیدید. علت آن بی اعتنایی به من چه بود؟
پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: کانَ فى یَدِکَ جَمَرٌ مِنْ نارٍ؛ برای آن که پاره ای از آتش در دست تو بود.[۱]
بدین ترتیب رسول خدا (ص) با نهی از منکر غیرمستقیم، آن مرد بحرینی را نسبت به این حکم الهی آگاه و هدایت نمود.
نهی از منکری دیگر از پیامبر در مورد انگشتری طلا
روزی رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) انگشتر طلایی در دست مردی دید و از این کار او ناخشنود شد. از آن مرد خواست که انگشتر را از انگشت خود به در آورد. وقتی او انگشترش را در آورد، پیامبر آن را گرفت و زمین انداخت و فرمود: آیا قصد رفتن به دوزخ و سوختن در آتش جهنم را داری که انگشتر طلا به دست کرده ای؟!
حضرت پس از گفتن این سخن، از او خداحافظی کرد و رفت. آثار پشیمانی و ندامت بر چهره مرد نمایان بود. مردم و اطرافیان که از دور شاهد ماجرا بودند به آن مرد گفتند: انگشترت را بردار و به دست کن!
او که متوجه اهمیت موضوع و نهی از منکر پیامبر شده بود، به آنان گفت: چیزی را که رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) دور افکنده، هرگز بر نخواهم داشت.[۲]
یکی از رسوم متداول بین بسیاری از خانواده های ایرانی در هنگام خریدهای ازدواج، خرید انگشتر طلا برای داماد از طرف خانواده عروس است. خوب است خانواده ها از این داستان و نهی از منکر پیامبر در مورد انگشتری طلا برای مردان، پند گیرند و این رسم نادرست را ترک کنند.
امر به معروف و نهی از منکر کنید
روزی پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) در جمع یاران خود فرمود: خداوند در مورد برخی از کسانی که پیش از شما بودند، به جبرئیل وحی نمود و او را فرمان داد تا فلان سرزمینی را که کافران و گناهکاران در آن هستند فرو برد. جبرئیل از خداوند پرسید: آیا همه را فرو برم حتی فلان زاهد را؟ او می خواست فرمان خدا را دقیق بداند. خداوند فرمود: آنان را فرو ببر و پیش از آنان، آن زاهد را فرو ببر!
جبرئیل از پروردگار پرسید: پروردگارا! مرا آگاه ساز که چرا باید چنین کنم حال آن که او زاهد و عابد است. خداوند فرمود: با این که به او قدرت و توان داده ام اما وی امر به معروف و نهی از منکر نمی کند.
یاران پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) پرسیدند: ای رسول خدا! وقتی ما منکری را می بینیم و نمی توانیم نهی از منکر کرده و جلوی آن را بگیریم ، چه باید بکنیم؟
حضرت فرمود: لتَأْمُرُنَّ بِالْمَعْرُوفِ وَ لَتَنْهَوُنَّ عَنِ الْمُنْکِرَ أَوْ لَیَعُمُّکُمُ اللهُ بِعَذابٍ مَنْ رَأَى مُنْکَراً فَلْیُنْکِرْهُ بِیَدِهِ إِنِ اسْتَطَاعَ، فَإِنْ لَمْ یَسْتَطِعْ فَبِلِسَانِهِ، فَإِنْ لَمْ یَسْتَطِعْ فَبِقَلْبِهِ، فَحَسْبُهُ أَنْ یَعْلَمَ اللهُ مِنْ قَلْبِهِ إِنَّهُ لِذلِکَ کَارِهُ؛
باید امر به معروف و نهی از منکر کنید و گرنه عذاب خدا همه شما را در بر خواهد گرفت. هر کس منکری را دید، باید (نهی از منکر کند و) جلوی آن را بگیرد و اگر نتوانست، با زبان از آن بازدارد و اگر نتوانست، در دلش از آن منکر بیزاری جوید؛ پس همین که خدا از دل او خبر دارد که وی واقعا از آن منکر بدش می آید، برای او کافی است.[۳]
نهی از منکر امام صادق (علیه السلام)
امام صادق (علیه السلام) با یکی از یاران خود چنان دوستی و رفاقتی داشت که هرگز از هم جدا نمی شدند. آن دو، پیوسته با هم بوده و نزد همگان به عنوان دو دوست و یار دیرین و صمیمی، شناخته شده بودند.
در یکی از روزها، او مثل همیشه همراه امام بود و با هم داخل بازار کفشدوزها شدند. غلام سیاه پوستش هم در آن روز با او همراه بود و پشت سرش حرکت می کرد. وقتی به وسط بازار رسیدند، دوست حضرت، به پشت سر نگاه کرد و غلام را ندید. پس به راه خود ادامه داد. بعد از چند قدم، دو مرتبه سر را به عقب برگرداند و نگاه کرد، باز هم غلام را ندید.
بعد از لحظاتی برای سومین بار به پشت سر نگاه کرد، هنوز از غلام که سرگرم تماشای اطراف شده و از ارباب خود عقب افتاده بود، خبری نبود. برای مرتبه چهارم که سرخود را به عقب برگرداند، غلام را دید و با خشم به او گفت: مادر فلان! کجا بودی تو؟!
امام صادق (علیه السلام) با شنیدن این سخن او، برآشفت و از شدت تعجب، دست خود را بلند کرد و محکم بر پیشانی اش زد و فرمود: سبحان الله! چرا به مادرش دشنام و نسبت ناروا می دهی؟ من تاکنون خیال می کردم تو مرد با تقوا و پرهیزگاری هستی؛ اما اکنون بر من روشن شد که تو ورع و تقوا نداری.
آن مرد در توجیه سخن خود به حضرت گفت: ای فرزند رسول خدا! این غلام سندی است و مادرش هم از اهل سند است. آنها مشرک و کافرند و مسلمان نیستند. مادر این غلام، یک زن مسلمان نبوده که من به او تهمت ناروا زده باشم!
امام صادق (علیه السلام) به او فرمود: مادرش کافر بوده که بوده؛ هر قوم و ملتی در مورد ازدواج، بر خود آیین و قانونی دارند. وقتی طبق همان سنت و قانون رفتار کنند، عملشان ناروا نیست. حضرت در ادامه به او فرمود: از من دور شو و دیگر نزد من نیا!
این نهی از منکر امام صادق (علیه السلام)، آخرین سخن حضرت با آن مرد بود و دیگر آنها با هم دیده نشدند تا آن که مرگ بین آنها، جدایی کامل انداخت.[۴]
امر به معروف نهی از منکر سرنوشت ساز
گویند: امیر منطقه تلمسان[۵]، به نام یحیی بن یغان (دایی محی الدین عربی) با لشکر خود به راهی می رفت. در راه، خدمت یکی از اولیای دین رسید و پرسید: آیا نماز خواندن با این لباسی که من پوشیده ام درست است؟ او تبسمی کرد و چیزی نگفت. امیر پرسید: چرا تبسم کردی؟ عارف پاسخ داد:
از جهل تو تعجب کردم که این سوال را کردی! وقتی سگ به مرداری می رسد، روی آن می افتد و آن قدر می خورد تا سیر شود و هیچ ابایی ندارد که سر و بدنش به مردار آغشته شده اما به هنگام بول کردن، سر تا پای خود را از زمین بر می دارد و بسیار احتیاط می کند تا مبادا قطرات بول به وی رسد. شکم تو از حرام و مظالم پر شده است و از این بابت، هیچ نگرانی و ناراحتی نداری؛ آن وقت از من درباره لباس نماز سوال می کنی؟!
امیر از شنیدن این سخن عارف و نهی از منکر او، منقلب شد و به شدت گریست و بی درنگ حکومت را ترک کرد و از آن به بعد ملازم آن ولی خدا شد. به صحرا و بیابان روی آورد و با جمع آوری هیزم و فروش آن، امرار معاش نمود. مردم که قبلا او را در مقام امیر و حاکم دیده بودند و حال، او را این گونه می نگریستند گریه می کردند که چگونه او از مقام و قدرت و ثروت دست کشیده و به تهذیب و تزکیه نفس روی آورده است.[۶]
چرا نهی از منکر نکردی؟
از عثمان بن عفان سیستانی نقل شده: در جستجوی علم و دانش از منطقه سیستان خارج شدم و به بصره نزد محمد بن عباد، بزرگ و رئیس قبیله رفتم و گفتم مردی غریبم که از راه دور برای استفاده از دانش تو به اینجا آمده ام. پرسید: اهل کجایی؟ گفتم: سیستان. گفت: سیستان مرکز خوارج؟! گفتم: اگر من خارجی بودم، نزد تو جویای علم و دانش نمی شدم. گفت: اکنون داستانی برایت نقل می کنم تا هر وقت به وطن خود بازگشتی، آن را برای مردم دیار خود تعریف کنی:
من همسایه ای بسیار پرهیزکار و مقید به عبادات داشتم. شبی به من گفت: در خواب دیدم مثل این که از دنیا رفته ام و مرا دفن کرده اند. هنگام قیامت رسید و برای محاسبه اعمال و عبور از صراط آماده شدم. در این حال بر حوض کوثر گذشتم. رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) را دیدم که در کنار حوض نشسته اند و امام حسن و امام حسین (علیهما السلام) نیز دوستان خود را سیراب می کردند. پیش رفتم و از امام حسن (علیه السلام) تقاضای آب کردم؛ اما ایشان امتناع کردند. از امام حسین (علیه السلام) همین درخواست را کردم، ایشان نیز خودداری کردند.
آن گاه نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) رفتم و عرض کردم: مردی از امت شما هستم. از امام حسن و امام حسین (علیهما السلام) تقاضای آب کردم، اما آنها امتناع کردند. پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: اگر نزد امیرالمومنین هم بروی، به تو آب نخواهد داد!
از شنیدن این سخن پیامبر، غمگین و دلشکسته شدم و با حالتی گریان عرض کردم: من مردی از امت شما و شیعیان علی هستم. فرمود: تو همسایه ای داری که علی را لعنت می کند چرا نهی از منکر نکرده و او را از این کار باز نمی داری؟ گفتم: ای رسول خدا! او از نزدیکان دربار سلطان است و من در برابر او ضعیف و ناتوانم.
در این هنگام پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) کاردی به من دادند و فرمودند: اکنون برو با همین کارد او را بکش! کارد را گرفتم و به طرف منزل آن مرد رفتم. وقتی به در خانه اش رسیدم، دیدم باز است. داخل شدم او در بستر خوابیده بود. همان دم او را کشتم و خدمت پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بازگشتم در حالی که آن کارد به خون آن مرد آغشته بود. حضرت کارد را از من گرفت و به امام حسن (علیه السلام) فرمود که مرا آب دهد. آن گاه جامی آب به من داد؛ اما اکنون نمی دانم آن آب را آشامیدم یا نه!
با وحشت و هراس از خواب بیدار شدم. وقت نماز شده بود و من، نماز را خواندم. همین که هوا روشن شد، صدای ناله زنان از خانه همسایه بلند شد. از کنیزم پرسیدم چه خبر است؟ گفت: فلانی در بسترش کشته شده است! پس از ساعتی ماموران آمدند و عده ای از همسایگان را به اتهام شرکت در قتل او گرفتند. در این هنگام من پیش امیر رفتم و خود را معرفی کردم و گفتم کسانی را که به جرم این جنایت گرفته اید، همه بی تقصیر هستند؛ زیرا این عمل از من صادر شده است.
امیر گفت: این چه حرفی است که می گویی؟! تو هرگز نزد ما به چنین کاری متهم نمی شوی.
داستان خوابم و سفارش پیامبر (ص) به من در مورد امر به معروف و نهی از منکر را برای امیر شرح دادم. امیر که از شنیدن خوابم، در حیرت و تعجب فرو رفته بود گفت: در این حادثه، هیچ کس مجرم نیست![۷]
نهی از منکر در شوخی با نامحرم
از یکی از اصحاب و یاران امام باقر (علیه السلام) نقل شده: در شهر کوفه به یکی از زنان، قرائت قرآن را آموزش می دادم. در اثنای آموزش، با او یک مزاح و شوخی کردم.
پس از آن، جهت کاری خدمت امام باقر (علیه السلام) مشرف شدم. وقتی حضرت مرا دید با عتاب به من فرمود: هر کس در خلوت مرتکب گناهی شود، حق تعالی به او اعتنایی نخواهد کرد. آنگاه فرمود: این چه سخنی بود که به آن زن گفتی؟!
من از روی شرم و خجالت، سرم را از پایین انداختم و همان لحظه از کار خود پشیمان شده و توبه کردم. حضرت فرمود: دیگر به این کار زشت را تکرار نکن.[۸]
امر به معروف و نهی از منکر پشت درهای بسته!
گویند روزی حاکم شهر بصره به یکی از باغ های شهر رفته بود. چشمش به جمال زن باغبان افتاد و خیال سوء کرد. پس باغبان را به دنبال کاری فرستاد و به زن گفت: درها را ببند تا کسی مزاحم ما نشود! زن گفت: همه درها را بستم الا یک در که آن را نمی توان بس! حاکم با تعجب پرسید: کدام در؟ زن گفت: دری که میان ما و خداوند است.
حاکم از شنیدن این سخن پند آموز زن، پشیمان شد و استغفار کرد و دیگر به آن زن نزدیک نشد.[۹]
نهی از منکر با آیات قرآن
گویند وقتی عمرو لیث صفاری در زمستان با لشکرش وارد نیشابورشد، لشکر او در خانه های شهر ساکن شدند. پیرزن فرتوتی، پنج خانه داشت و سربازها در همه آن ها ساکن شده بودند. پیرزن برای شکایت، نزد عمرولیث رفت و به او گفت: من پیر زنی هستم که پنج خانه دارم. لشکر تو آن ها را گرفته و اشغال کرده است. خوب نیست من همراه با دختر و عروسم، با لشکر تو در یک منزل باشم.
عمرو گفت: تو می گویی لشکر من در سرما بمانند؟! آیا این آیه قرآن را خوانده ای که می گوید: إِنَّ الْمُلُوکَ إِذَا دَخَلُوا قَرْیَهً أَفْسَدُوهَا وَ جَعَلُوا أَعِزَّهَ أَهْلِهَا أَذِلَّهً وَ کَذَلِکَ یَفْعَلُونَ؛[۱۰] همانا پادشاهان وقتی وارد شهری شوند، آن را تباه سازند و عزیزانش را خوار و ذلیل کنند و این رویه آنان است.
پیرزن که زنی دانا و اهل قرآن بود در پاسخ به او گفت: آری، چنین است که میگویی؛ اما در حیرتم که چرا امیر این آیه قرآن را نخوانده است که خداوند فرموده:
فَتِلْکَ بُیُوتُهُمْ خَاوِیَهً بِمَا ظَلَمُوا إِنَّ فِی ذَلِکَ لَآیَهً لِقَوْمٍ یَعْلَمُونَ؛[۱۱] پس این خانه های آنهاست که به کیفر ستمکاریشان به ویرانه ای مبدل شده و در این، عبرتی برای مردم داناست.
امر به معروف و نهی از منکر پیرزن با آیه قرآن، در امیر بسیار اثر کرد و دلش نرم شد و گفت: ای پیرزن! برو به خانه خود که ما الان حرکت می کنیم!
آنگاه فرمان حرکت داد و دستور داد در بین لشکریان اعلام کنند هر سربازی که در خانه ای از خانه های شهر بماند، کشته خواهد شد. لشکر عمرو لیث حرکت کردند و در باغی بیرون شهر، اطراق نمودند و بدین گونه پیرزنی با نهی از منکر و خواندن آیه ای از قرآن، سلطانی را متنبه ساخت و مردم یک شهر را از ظلم و تجاوز او و لشکریانش رهایی بخشید.[۱۲]
نتیجه گیری
امر به معروف و نهی از منکر، به عنوان یک واجب و فریضه بسیار مهم الهی و از ضروریات دین اسلام به شمار می رود. البته باید توجه داشت که وجوب امر به معروف و نهی از منکر، دارای شرایط خاص و دقیقی است که می بایست حتما احراز شود.
همان طور که در داستان های فوق دیدیم، امر به معروف و نهی از منکر، لزوما به معنی تندترین و شدیدترین برخورد با فرد خاطی نیست. شیوه های امر به معروف و نهی از منکر، با توجه به نوع خطا و گناه، شرایط محیطی و ویژگی های اخلاقی و رفتاری فرد خاطی، متفاوت است و می بایست علاوه بر احراز شرایط اختصاصی این واجب الهی، سایر متغیرها نیز مد نظر قرار گیرد.
گردآوری و بازنویسی: حسین فاضلی
پی نوشت ها
[۱] . سبل الهدی و الرشاد، ج۷ ص۱۴۸
[۲] . شیخ عباس قمی، سفینه البحار، ج ۲ ص ۵۶۲
[۳] . علامه مجلسی، بحارالانوار، ج ۱۰۰ ص۸۵
[۴] . شیخ کلینی، کافی، ج ۲ ص ۳۲۴
[۵] . شهر و مرکز استانی در شمال غربی الجزائر است که تمدن آن در قرون ۱۳ تا ۱۵ میلادی شکوفا شد و دارای مساجد بزرگ و صنایع دستی مشهوری است. ر ک: الموسوعه العربیه المیسره، ج ۲ ص ۱۰۲۸
[۶] . یکصد موضوع پانصد داستان، ج۲ ص ۱۳۵-۱۳۶ به نقل از فتوحات ابن عربی
[۷] . نوری، دارالسلام، ج۲ ص ۲۲۶
[۸] . شیخ حر عاملى، وسائل الشیعه، ج۲۰، ص۱۹۸
[۹] . عوفی، جوامع الحکایات، ص ۳۳۷.
[۱۰] . نمل/۳۴
[۱۱] . نمل/۵۲
[۱۲] . پاک نیا، جلوه هایى از نور قرآن، ص ۱۰۴
منابع
- قرآن کریم
- علامه مجلسی، محمد باقر؛ بحارالانوار؛ بیروت؛ دار احیاء التراث العربی؛ چاپ دوم؛ ۱۴۰۳ ق
- شیخ کلینی، محمد بن یعقوب؛ کافی؛ تهران؛ دار الکتب الاسلامیه؛ چاپ چهارم؛ ۱۴۰۷ ق
- قمی، شیخ عباس؛ سفینه البحار؛ قم؛ انتشارات اسوه؛ چاپ اول؛ ۱۴۱۴ ق
- نوری، میرزا حسین؛ دارالسلام (در حقیقت خواب و گزارش آن)؛ ترجمه آیت الله شیخ محمد باقر کمره ای؛ تهران؛ انتشارات اسلامیه؛ ۱۳۷۷ ش
- شیخ حر عاملى، محمد بن حسن؛ وسائل الشیعه؛ قم؛ چاپ اول؛ ۱۴۰۹ ق
- صالحی شامی، محمد بن یوسف؛ سبل الهدی و الرشاد؛ بیروت؛ دارالکتب الاسلامیه؛ چاپ اول؛ ۱۴۱۴ ق
- صداقت، سید علی اکبر؛ یکصد موضوع پانصد داستان؛ قم؛ انتشارات ناصر؛ چاپ سوم؛ ۱۳۸۳ ش
- عوفی، سدید الدین محمد؛ جوامع الحکایات و لوامع الروایات؛ به کوشش: جعفر شعار؛ تهران؛ انتشارات انقلاب اسلامی؛ چاپ چهارم؛ ۱۳۷۲ ش
- نصار، محمد؛ الموسوعه العربیه المیسره؛ بیروت و قاهره؛ المکتبه العصریه؛ ۲۰۰۹ م
- پاک نیا، عبد الکریم، جلوه هایی از نور قرآن در قصه ها و مناظره ها و نکته ها؛ تهران؛ انتشارات مشهور؛ چاپ اول؛ ۱۳۷۹ ش