- اسلام
- قرآن
- پیامبر(ص) و اهل بیت(ع)
- شیعه
- خانواده
- ادیان و مذاهب
- پرسش ها و پاسخ ها
- کتابشناسی
- کتابخانه
- چندرسانه ای
- زمان مطالعه : 13 دقیقه
- توسط : رحمت الله ضیایی
- 0 نظر
اشاره:
مى دانیم امام(علیه السلام) نامه اى به دست مالک اشتر داد که برنامه عملى و روش کشوردارى را در زمینه هاى مختلف به او آموخت. این نامه به عهدنامه مالک اشتر معروف شده که نامه ۵۳ از نهج البلاغه است و خواهد آمد. نامه هاى دیگرى نیز به اهل مصر ـ در آستانه فرستادن او به عنوان زمامدارى مصر ـ نوشت که یکى از آنها این نامه و دیگرى نامه ۶۲ است. از تمام اینها مقام و شخصیت مالک به عنوان انسانى قوى و با ایمان و مدیر و مدبر و مخلص و شجاع روشن مى شود.
و من کتاب له (علیه السلام) إلى أهل مصرَ لمّا وَلَّى علیهم الأشتر:
مِنْ عَبْدِ اللَّهِ عَلِیٍّ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ إِلَى الْقَوْمِ الَّذِینَ غَضِبُوا لِلَّهِ حِینَ عُصِیَ فِی أَرْضِهِ وَ ذُهِبَ بِحَقِّهِ، فَضَرَبَ الْجَوْرُ سُرَادِقَهُ عَلَى الْبَرِّ وَ الْفَاجِرِ وَ الْمُقِیمِ وَ الظَّاعِنِ، فَلَا مَعْرُوفٌ یُسْتَرَاحُ إِلَیْهِ وَ لَا مُنْکَرٌ یُتَنَاهَى عَنْهُ. أَمَّا بَعْدُ، فَقَدْ بَعَثْتُ إِلَیْکُمْ عَبْداً مِنْ عِبَادِ اللَّهِ، لَا یَنَامُ أَیَّامَ الْخَوْفِ وَ لَا یَنْکُلُ عَنِ الْأَعْدَاءِ سَاعَاتِ الرَّوْعِ أَشَدَّ عَلَى الْفُجَّارِ مِنْ حَرِیقِ النَّارِ، وَ هُوَ مَالِکُ بْنُ الْحَارِثِ أَخُو مَذْحِجٍ. فَاسْمَعُوا لَهُ وَ أَطِیعُوا أَمْرَهُ فِیمَا طَابَقَ الْحَقَّ، فَإِنَّهُ سَیْفٌ مِنْ سُیُوفِ اللَّهِ، لَا کَلِیلُ الظُّبَهِ وَ لَا نَابِی الضَّرِیبَهِ؛ فَإِنْ أَمَرَکُمْ أَنْ تَنْفِرُوا فَانْفِرُوا وَ إِنْ أَمَرَکُمْ أَنْ تُقِیمُوا فَأَقِیمُوا، فَإِنَّهُ لَا یُقْدِمُ وَ لَا یُحْجِمُ وَ لَا یُؤَخِّرُ وَ لَا یُقَدِّمُ إِلَّا عَنْ أَمْرِی، وَ قَدْ آثَرْتُکُمْ بِهِ عَلَى نَفْسِی لِنَصِیحَتِهِ لَکُمْ وَ شِدَّهِ شَکِیمَتِهِ عَلَى عَدُوِّکُمْ.
واژه شناسی
الْجَوْر: ستم و ظلم.
السُّرَادِق: پرده اى که به بالاى صحن خانه مى کشند، سراپرده.
الْبَرّ: پرهیزکار.
الظّاعِن: مسافر.
یُسْتَراحُ الَیْهِ: بواسطه (عمل به) آن آرامش حاصل میشود.
لَا یَنْکُلُ: خوددارى نمى کند، نمى ترسد.
الرَّوْع: خوف.
مَذْحِج: نام قبیله مالک است.
الْکَلِیل: کند.
الظُبَه: لبه تیز شمشیر و نیزه ها و مانند آن.
النَّابِى: شمشیرى که کند شده و نمى برد.
الضَّرِیبَه: کسى که با شمشیر مضروب شده.
آثَرْتُکُمْ: شما را مقدم داشتم، ترجیح دادم.
الشَکِیمَه: دهنه، میله اى آهنى که به افسار متصل است و در دهان حیوان قرار دارد و از آن به لحاظ استحکامى که دارد به قدرت نفس و شجاعت و دلیرى تعبیر مى شود.
سُرادِق: سراپرده
لا یَنکُلُ: بر نمى گردد، فرار نمى کند
رَوع: ترس و واهمه
کَلِیل: کند شده، نبرنده
ظُبَّه: دم برنده شمشیر و نیزه
نَابِى: بى اثر- تأثیر نکننده
انفِروا: کوچ و حرکت کنید
لا یُحجِمُ: دست بر نمى دارد، نمى ایستد
آثَرتُکم: شما را مقدم داشتم و ترجیح دادم
شَکیمَه: قوت و قدرت
ترجمه
نامه اى از آن حضرت (ع) به مردم مصر هنگامى که مالک اشتر (رحمه الله) را بر آنان امارت داد:
از بنده خدا على، امیر المؤمنین، به مردمى که براى خدا خشمگین شدند، هنگامى که دیگران در زمینش نافرمانى کردند و حقش را از میان بردند. هنگامى که ستم، سراپرده اش را بر سر نیکوکار و تبهکار و مقیم و مسافر بر پاى داشت و هیچ معروفى نماند که در سایه آن توان آسود و نه کس از منکرى سرباز مى زد.
اما بعد، بنده اى از بندگان خدا را به سوى شما فرستادم. مردى که در روزگار وحشت به خواب نرود و در ساعات خوف از دشمن رخ برنتابد. بر دشمنان از لهیب آتش سوزنده تر است. او مالک بن الحارث از قبیله مذحج است. در هر چه موافق حق بود به سخنش گوش بسپارید و فرمانش را اطاعت کنید. اگر گفت، به راه افتید، به راه افتید و اگر گفت، درنگ کنید، درنگ کنید. او شمشیرى است از شمشیرهاى خدا که نه تیزیش کند شود و نه ضربتش بى اثر ماند. او نه به خود در کارى اقدام مى کند. و نه از کارى باز مى ایستد، نه قدم واپس نهد و نه پیش گذارد، مگر به فرمان من. در فرستادن مالک به دیار شما، شما را بر خود ترجیح نهادم، زیرا مالک را نیکخواه شما دیدم و دیدم که او از هر کس دیگر سخت تر لجام بر دهان دشمنانتان زند.
نامه در یک نگاه:
نامه مورد بحث در واقع از دو بخش تشکیل شده است: بخش اوّل، مدح و تمجیدى از مردم مصر است که به حمایت از اسلام برخاستند در زمانى که ظلم و فساد صحنه زمین را فرا گرفته بود و حق و عدالت از جامعه بشرى رخت بر بسته بود و منکرات و زشتى ها جوامع را آلوده ساخته بود.
در بخش دوم به معرفى مالک به عنوان فردى بسیار ممتاز و داراى تمام صفاتى که شایسته یک فرماندار و فرمانده است، مى پردازد و تعبیرات بسیار بلندى درباره مالک مى فرماید که درباره کمتر کسى دیگر شده و به دنبال آن به مردم مصر فرمان مى دهد قدر او را بشناسند و سر بر فرمانش دهند.
مصریان فداکار:
امام(علیه السلام) در آغاز نامه ـ چنان که اشاره شد ـ توصیف بلیغى از مردم مصر مى کند و مى فرماید: «این نامه از بنده خدا على امیر مؤمنان به سوى مردمى است که براى خدا خشمگین شدند در آن هنگام که در زمینش عصیان شده و حق او از بین رفته بود، در آن هنگام که جور و ستم خیمه خود را بر سر نیکوکار و بدکار و حاضر و مسافر زده بود، زمانى که نه معروف و نیکى وجود داشت که انسان در کنارش احساس آرامش کند و نه از منکر و زشتى ها اجتناب مى شد (تا مشمول لطف خدا گردد)»; (مِنْ عَبْدِاللهِ عَلِیّ أَمِیرِالْمُؤْمِنِینَ، إِلَى الْقَوْمِ الَّذِینَ غَضِبُوا للهِِ حِینَ عُصِیَ فِی أَرْضِهِ، وَذُهِبَ بِحَقِّهِ، فَضَرَبَ الْجَوْرُ سُرَادِقَهُ(۲) عَلَى الْبَرِّ وَالْفَاجِرِ، وَالْمُقِیمِ وَالظَّاعِنِ(۳)، فَلاَ مَعْرُوفٌ یُسْتَرَاحُ إِلَیْهِ، وَلاَ مُنْکَرٌ یُتَنَاهَى عَنْهُ).
در اینکه این تعبیرات اشاره به چه زمانى است قاطبه شارحان نهج البلاغه آن را اشاره به زمانى مى دانند که عبدالله بن ابى سرح جنایت کار معروف، از سوى عثمان به فرماندارى مصر برگزیده شده بود. او هم با جمعى از ظالمان و اوباش به ظلم و ستم بر مردم مصر پرداخت و نسبت به قوانین اسلامى کاملا بى اعتنا بود; نه امر به معروف را عملا به رسمیت مى شناخت نه گامى در راه نهى از منکر برمى داشت.
فراموش نکنیم که عبدالله بن ابى سرح همان کسى است که در آغاز جزء کاتبان وحى بود; ولى به علت خیانتش پیغمبر(صلى الله علیه وآله) بر او غضب کرد و آیه اى از قرآن در مذمت او نازل شد. او به مرتدان و مشرکان پیوست و بر ضد اسلام توطئه کرد و به هنگام فتح مکّه یکى از افراد معدودى بود که پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله) فرمان قتل آنها را صادر نمود و چون عبدالله برادر رضاعى عثمان بود، عثمان او را نزد خود پنهان ساخت. سپس او را نزد پیغمبر(صلى الله علیه وآله) آورد و براى او امان خواست. پیغمبر(صلى الله علیه وآله) از او روى برگرداند. عثمان سه بار این کار را تکرار کرد. پیامبر(صلى الله علیه وآله) سرانجام پذیرفت و به او امان داد. هنگامى که عثمان با عبدالله از نزد پیغمبر(صلى الله علیه وآله) بیرون رفت پیغمبر(صلى الله علیه وآله) به اطرافیان خود فرمود: من بار اوّل و دوم که سکوت کردم براى این بود که یکى از شما برخیزد و گردن این خائن را بزند. مردى از انصار عرض کرد: چه خوب بود اشاره اى به من مى کردید اى رسول خدا. پیغمبر(صلى الله علیه وآله) فرمود: شایسته انبیا نیست که نگاه هاى پنهانى کنند.(۴)
به هر حال مردم مصر بر ضد این مرد جنایت کار شوریدند; ولى او محکم در جاى خود نشسته بود. به همین دلیل جمعیّت دو هزار نفرى از مصر حرکت کردند به این قصد که فرمان عزل او را از عثمان بخواهند ولى عثمان نه تنها حاضر نشد که او را معزول دارد; بلکه نامه اى نوشت و با غلام خود براى عبدالله فرستاد به این مضمون که به او توصیه کرده بود بعضى از سران معترضان را در برابر چشم مردم به دار آویزد و بعضى را شدیدا مجازات کند تا عبرت همگان گردد. معترضانِ مصرى نامه را از غلام کشف کردند و فریادشان بلند شد و گفتند باید به مدینه برگردیم و تا عزل عثمان از خلافت دست بر نداریم.
در این هنگام گروه هاى دیگرى از کوفه و بصره به مدینه آمدند آنها نیز شکایت هاى مشابهى داشتند. اضافه بر اینها بسیارى از مهاجران و انصار معتقد بودند که عثمان با کارهایى که انجام داده لایق خلافت مسلمین نیست و باید از خلافت کناره گیرى کند; ولى عثمان همچنان مقاومت مى کرد. این مقاومت خشم شورشیان را برانگیخت; خانه او را محاصره کردند و سرانجام به دست ابو حرب غافقىِ مصرى و به اعتقاد بعضى به دست افراد دیگرى به قتل رسید.(۵) این در حالى بود که على(علیه السلام) فرزندان خود امام حسن و امام حسین(علیهما السلام) را به در خانه عثمان فرستاده بود که مانع ورود مردم به داخل خانه شوند، زیرا امام(علیه السلام) موافق با قتل عثمان نبود، هرچند لازم مى دانست که عثمان از خلافت کناره گیرى کند.
ولى آنچه مربوط به نامه مورد بحث است این است که از تعریف و تمجیدى که على(علیه السلام) در این نامه از مردم مصر کرده است بعضى این چنین استنباط کرده اند که امام(علیه السلام) موافق قتل عثمان بود.
ابن ابى الحدید در اینجا مى گوید: تفسیر این خطبه براى من مشکل است چون اهل مصر بودند که عثمان را کشتند. هنگامى که امیر مؤمنان شهادت مى دهد که آنان «غَضِبُوا للهِِ حِینَ عُصِىَ فى أرِضه; براى خدا خشم گرفتند در آن زمانى که در زمین عصیان او شد» چنین چیزى شهادت قاطعى است بر عصیان عثمان و ارتکاب منکر از ناحیه او و تأیید عمل کرد مصریان که بر ضد او شوریدند.
سپس اضافه مى کند مى توان گفت: ـ هرچند این توجیه خالى از اشکال نیست ـ که اهل مصر از دست فرماندار عثمان ناراضى بودند و اعمال ضد اسلامى او را انکار مى کردند و براى عزل او نزد عثمان آمدند و هنگامى که روشن شد نامه فرمان قتل معترضان را مروان نوشته است از او خواستند مروان را به دست آنها بدهد تا تأدیبش کنند; ولى عثمان از این امر خوددارى کرد و شورش بالا گرفت و بسیارى از مردم مدینه نیز به شورشیانِ مصرى پیوستند و از عثمان خواستند که عمال ناصالح خود را عزل کند و مروان را به آنها بسپارد و در این هنگام بعضى از غلامان عثمان به مردم تیر اندازى کردند و همین سبب شد که آنها از دیوار خانه عثمان بالا بیایند و او را به قتل برسانند، بنابراین معلوم نیست قاتلان، مصریان بوده باشند و آنچه مصریان انجام دادند در خور ستایش بود و امام(علیه السلام) آنها را در این نامه مى ستاید.(۶)
بعضى از شارحان نهج البلاغه این توجیه را پذیرفته اند. از کلمات آنها بر مى آید که آن را خالى از تکلف مى دانند; زیرا از یک طرف قراین تاریخى نشان مى دهد که امام(علیه السلام) هرگز کسى را تشویق به قتل عثمان نکرد، بلکه از آن مانع شد، هرچند اعتراضات شدید به اعمال عثمان و مسلط کردن افراد فاسد بنى امیّه بر جان و مال مسلمین داشت و از سویى دیگر نامه مورد بحث نشان مى دهد که قیام مردمى اهل مصر را در خور ستایش مى شمرد و جمع میان این دو همان است که در توجیه بالا آمد و در سخن امام(علیه السلام) در این نامه چیزى که دلالت بر مدح قاتلان عثمان کند وجود ندارد.(۷)
در ضمن امام(علیه السلام) ویژگى هاى یک جامعه فاسد را در چند جمله کوتاه بیان فرموده و آن جامعه اى است که عصیان پروردگار در آن ظاهر شود، خیمه جور و ستم نیکان و بدان را زیر پوشش خود قرار دهد و کسى در شهر و بیابان در امان نباشد، نیکى ها برچیده شود و زشتى ها گسترش یابد.
*****
فردى بینا و بسیار توانا را به فرماندارى شما منصوب کردم:
امام(علیه السلام) در این بخش عمدتا به معرفى مالک اشتر مى پردازد و بعد از معرفى کامل او ضمن بیان شش وصف بسیار ممتاز، مردم مصر را به اطاعت از فرمان او دعوت مى کند گویى فرمانى است توأم با استدلال.
نخست مى فرماید: «اما بعد (از حمد و ثناى الهى) من یکى از بندگان (خاص) از بندگان خدا را به سوى شما فرستادم»; (أَمَّا بَعْدُ، فَقَدْ بَعَثْتُ إِلَیْکُمْ عَبْداً مِنْ عِبَادِ اللهِ).
نکره بودن «عبد» در اینجا براى تعظیم است و نشان مى دهد که مالک اشتر در مقام عبودیت پروردگار بسیار شایسته بود و امام(علیه السلام) هم اوّلین و مهم ترین افتخار او را همین عبودیت پروردگار مى شمرد، همان چیزى که در نمازهاى خود در ذکر تشهد قبل از مقام رسالت پیغمبر(صلى الله علیه وآله) از آن یاد مى کنیم: (أشْهَدُ أنَّ مُحَمّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ). همان حقیقتى که امیرالمؤمنین على(علیه السلام) به آن افتخار مى کرد و مى گفت: «کَفَى بِی عِزّاً أَنْ أَکُونَ لَکَ عَبْداً».(۸)
سپس در توصیف دوم و سوم مى فرماید: «کسى که به هنگام خوف و خطر خواب به چشم راه نمى دهد و در ساعات ترس و وحشت از دشمن نمى هراسد و به او پشت نمى کند»; (لاَ یَنَامُ أَیَّامَ الْخَوْفِ، وَلاَ یَنْکُلُ(۹) عَنِ الاَْعْدَاءِ سَاعَاتِ الرَّوْعِ(۱۰)).
این دو وصف در واقع از مهم ترین اوصافى است که براى پیروزى بر دشمن لازم است; آماده باش دائم در زمان خوف حمله دشمن و نهراسیدن از نقشه ها، ضربه ها و عِدّه و عُدّه اعدا. تاریخ نشان داده است کسانى که در نبرد مغلوب شده اند غالباً یکى از این دو ویژگى را از دست داده اند. یا غافلگیر شده اند یا ترس از دشمن آنها را به ضعف و ذلت و زبونى کشیده است.
آن گاه در چهارمین وصف مى فرماید: «او در برابر بدکاران از شعله آتش سوزنده تر است و او مالک بن حارث از قبیله مذحج است»; (أَشَدَّ عَلَى الْفُجَّارِ مِنْ حَرِیقِ النَّارِ، وَهُوَ مَالِکُ بْنُ الْحَارِثِ أَخُو مَذْحِج(۱۱)).
تعبیر به «حَرِیقِ النَّارِ; سوزش آتش» در واقع رساترین تعبیرى است که براى حملات شدید مالک اطلاق شده، زیرا هیچ چیز همانند آتش نابود نمى کند. آب غرق مى کند، سنگ مى شکند; ولى آتش مى سوزاند و خاکستر مى کند.
مرحوم تسترى در شرح نهج البلاغه خود از کتاب صفین نصر بن مزاحم نقل مى کند که در ایام جنگ صفین مردى از اهل شام که قامتى بسیار بلند و بى نظیر داشت از صفوف جمعیّت شامیان خارج شد و مبارز طلبید (مطابق سنّت جنگ هاى تن به تن در آن زمان) هیچ کس از لشکر امیر مؤمنان(علیه السلام) براى مبارزه با او بیرون نیامد جز مالک اشتر که آمد و با ضربه اى او را به خاک افکند و کشت. یکى از شجاعان لشکر شام گفت: به خدا قسم قاتل تو را خواهم کشت. این سخن را گفت و بر اشتر حمله برد. اشتر او را با ضربه اى از پاى در آورد و او در پیش روى اسبش افتاد و یارانش با بدن مجروح او را از معرکه بیرون بردند. یکى از لشکریان شام به نام ابو رفقیه سهمى گفت: این مرد آتش بود; ولى در برابر طوفان آتش زا مقاومت نکرد. (کانَ هَذا ناراً فَصافَدَتْ أعْصاراً).
سرانجام امام(علیه السلام) در یک نتیجه گیرى از اوصاف گذشته مالک اشتر مى فرماید: «حال که چنین است به سخنش گوش فرا دهید و فرمانش را در آنجا که مطابق حق است اطاعت کنید»; (فَاسْمَعُوا لَهُ وَأَطِیعُوا أَمْرَهُ فِیمَا طَابَقَ الْحَقَّ).
بدیهى است کسى که بنده مخلص خداست، مراقب دشمن و نقشه هاى اوست و هرگز از برابر دشمن عقب نشینى نمى کند و همچون آتش یا صاعقه اى بر سر او فرود مى آید، کسى است که باید به سخنانش گوش فرا داد و اوامر او را اطاعت نمود; ولى جالب این است که امام(علیه السلام) مى فرماید: «فیما طابَقَ الْحَقَّ; در آنجا که مطابق حق باشد» اشاره به اینکه هیچ کس به جز انبیا و اوصیا معصوم نیست، بنابراین اطاعت از اوامر آنها باید محدود به مطابقت با حق باشد. به این ترتیب امام(علیه السلام) حتى درباره نزدیک ترین دوستانش این توصیه را مى فرماید، از این رو ابن ابى الحدید در شرح این جمله مى نویسد: این نشانه قدرت دینى و صلابت روحى امام(علیه السلام) است که حتى درباره محبوب ترین افراد نزد او مسامحه را روا نمى دارد و این قید را براى اطاعت از فرمان او نیز قایل مى شود چرا که پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله) فرمود: «لاَ طَاعَهَ لِمَخْلُوق فِی مَعْصِیَهِ الْخَالِق».(۱۲)
آن گاه امام(علیه السلام) به سراغ وصف پنجم درباره مالک مى رود و مى فرماید: «چرا که او شمشیرى است از شمشیرهاى خدا که نه هرگز به کندى مى گراید و نه ضربه اش بى اثر مى گردد»; (فَإِنَّهُ سَیْفٌ مِنْ سُیُوفِ اللهِ، لاَ کَلِیلُ(۱۳) الظُّبَهِ(۱۴)، وَلاَ نَابِی(۱۵) الضَّرِیبَهِ(۱۶)).
تعبیر به «سَیْفٌ مِنْ سُیُوفِ اللهِ; شمشیرى است از شمشیرهاى خدا» شمشیرى برنده و با کارایى بالا; بهترین تعبیرى است که درباره مرد شجاعى همچون مالک به کار رفته است.
بعضى از شارحان نهج البلاغه گفته اند: سیف الله لقب خالد بن ولید بود و در اینکه چه کسى این لقب را بر او نهاد اختلاف کرده اند. بعضى گفته اند: پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله) این لقب را به او داد; ولى ابن ابى الحدید تصریح مى کند: صحیح این است که این لقب را ابوبکر به او داد به سبب جنگ هایى که او با اهل ردّه و مسیلمه کذاب داشت و بر آنها پیروز شد.
ولى مى دانیم که خالد بن ولید کارهاى زشت فراوانى داشت و هرگز قابل مقایسه با مالک اشتر، آن مرد شجاع راستگوى پاک باز نبود.
قابل توجّه اینکه ابن اثیر مى گوید: هنگامى که خالد مالک بن نویره را (بدون دلیل شرعى) به قتل رسانید و همسر او را به عقد خود در آورد عمر خشمگین شد و به خالد گفت: مسلمانى را کشتى سپس بر همسرش پریدى، به خدا سوگند تو را سنگباران مى کنم و اصرار کرد که ابو بکر، خالد را به علت کشتن مالک بن نویره قصاص کند; ولى ابوبکر در پاسخ او گفت: خالد کارى انجام داد و خطا کرد و من شمشیرى را که خداوند کشیده در نیام نمى کنم (و همین سبب شد که گروهى او را سیف الله بنامند ولى عجب سیفى).(۱۷)
امام(علیه السلام) باز نتیجه گیرى کرده و مى فرماید: «بنابراین اگر او فرمان بسیج و حرکت داد حرکت کنید و اگر دستور توقف داد توقف نمایید»; (فَإِنْ أَمَرَکُمْ أَنْ تَنْفِرُوا فَانْفِرُوا، وَإِنْ أَمَرَکُمْ أَنْ تُقِیمُوا فَأَقِیمُوا).
سپس او را با ششمین و آخرین وصف مى ستاید و مى فرماید: «زیرا او هیچ اقدام و منعى و هیچ عقب نشینى و پیش روى نمى کند مگر به فرمان من»; (فَإِنَّهُ لاَ یُقْدِمُ و لاَ یُحْجِمُ(۱۸)، وَلاَ یُؤَخِّرُ وَلاَ یُقَدِّمُ إِلاَّ عَنْ أَمْرِی).
بنابراین فرمان او فرمان من و دستور او دستور برگرفته از دستور من است.
به یقین مالک اشتر در جزئیات، آن هم با فاصله زیادى که میان مصر و عراق و کوفه بود از امام(علیه السلام) دستور نمى گرفت بلکه امام(علیه السلام) اصول کلى را ـ همان گونه
که از فرمان معروف مالک در نامه ۵۳ بر مى آید ـ به او آموخته بود و فروع را به این اصول باز مى گرداند و این اجتهاد به معناى صحیح است «رد الفروع الى الاصول».
این اوصاف شش گانه در هرکس که باشد او را به صورت انسانى کامل که جامع کمالات معنوى و مادىِ درونى و برونى است در مى آورد; انسانى کم نظیر و گاه بى نظیر.
لذا امام(علیه السلام) در آخرین جمله این نامه مى فرماید: «(و با اینکه وجود مالک براى من بسیار مغتنم است; ولى) من شما را بر خود مقدم داشتم (که او را به فرمانداریتان فرستادم)، زیرا او نسبت به شما خیرخواه و نسبت به دشمنانتان بسیار سخت گیر است»; (وَقَدْ آثَرْتُکُمْ بِهِ عَلَى نَفْسِی لِنَصِیحَتِهِ لَکُمْ، وَشِدَّهِ شَکِیمَتِهِ(۱۹) عَلَى عَدُوِّکُمْ).
امام(علیه السلام) در این جمله تصریح مى کند که هرچند وجود مالک در لشکر او و تحت فرماندهى او ضرورت داشته، ولى به جهت اهمّیّت سرزمین مصر که کشورى بزرگ و تاریخى با مردمانى پیشرفته و آگاه است آنها را بر خود مقدم مى دارد. این از یک سو ارزش وجودى مالک را روشن مى سازد و از سوى دیگر ارزش مردم مصر را.
******
پی نوشت:
۱ . سند نامه: این نامه را جمعى از مورخان و عالمان که قبل از سیّد رضى مى زیسته اند در کتاب هاى خود آورده اند; از جمله طبرى در تاریخ معروف خود در حوادث سال ۳۸ هجرى و شیخ مفید در کتاب هاى اختصاص و امالى و ابن هلال ثقفى در دو مورد از کتاب الغارات در مورد اوّل از صعصعه بن صوحان و در مورد دوم از مدائنى از یکى از خادمان مالک اشتر نقل کرده که گفته است: هنگامى که مالک اشتر (در اثناى راه مصر به سبب سمّ معاویه) چشم از جهان فروبست نامه اى را دیدند که بر پاى او بسته شده بود که این نامه خطاب به اهل مصر بود از امیر مؤمنان على(علیه السلام) (مصادر نهج البلاغه، ج ۳، ص ۳۳۶).
۲ . «سرادق» در اصل از واژه فارسى سراپرده گرفته شده و به معناى خیمه هایى است که براى تشکیل مجالس مختلف زده مى شد گاه بر روى حیاط خانه ها و گاه به صورت جداگانه.
۳ . «الظاعن» به معناى کوچ کننده از ریشه «ظعن» بر وزن «طعن» به معناى کوچ کردن گرفته شده است.
۴ . به سیره ابن هشام و استیعاب ابن عبدالبر مراجعه شود.
۵ . شرح بیشتر درباره این موضوع را در جلد دوم همین کتاب (پیام امام امیرالمؤمنین(علیه السلام)) ص ۲۳۷ تا ۲۴۱ به بعد به استناد تاریخ طبرى نوشته ایم.
۶ . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج ۱۶، ص ۱۵۶٫
۷ . شرح نهج البلاغه ابن میثم و فى ظلال نهج البلاغه.
۸ . بحارالانوار، ج ۹۱، ص ۹۴، ح ۱۰٫
۹ . «لا ینکُلُ» در اصل از ریشه «نکول» به معناى عقب رفتن از روى ترس گرفته شده و گاه به هرگونه عقب نشینى از کارى گفته مى شود.
۱۰ . «الرّوْع» به معناى ترس و وحشت و گاه به معناى ترساندن و به وحشت انداختن آمده است.
۱۱ . «مذحج» قبیله اى از یمن بود و مالک اشتر از رؤساى آن قبیله بود سپس به مدینه و آن گاه به کوفه آمد و در زمره شیعیان خالص و خاصان امیر مؤمنان على(علیه السلام) در آمد.
۱۲ . کنزالعمال، ج ۵، ص ۷۹۲، ح ۱۴۴۰۱٫
۱۳ . «کَلیل» به معناى ضعیف و ناکارآمد و کند از ریشه «کلّ» بر وزن «حل» گرفته شده است.
۱۴ . «الظُبه» به معناى تیزى شمشیر و نیزه و خنجر است.
۱۵ . «نابِى» به معناى شمشیر کندى است که برندگى ندارد و در اصل از «نبوه» بر وزن «ضربه» به معناى مرتفع شدن گرفته شده و شمشیر کند چون در محل فرو نمى رود و در بالا مى ایستد به آن نابى گفته مى شود.
۱۶ . «ضریبه» به معناى مضروب و محلى است که ضربه به آن وارد مى شود.
۱۷ . کامل ابن اثیر، ج ۲، ص ۳۵۸ و اسد الغابه، ج ۴، ص ۲۷۷ در شرح حال مالک بن نویره.
۱۸ . «یُحجِم» از ریشه «احجام» و «حجم» بر وزن «رجم» در اصل به معناى بستن دهان حیوان است. سپس به هرگونه منع کردن و باز داشتن و منصرف کردن اطلاق شده است.
۱۹ . «شکیمه» به معناى لجامى است که در دهان حیوان مى گذارند و به وسیله آن او را از حرکت هاى نامناسب باز مى دارند و در جمله بالا اشاره به این است که دشمنان شما را مهار مى کند و از حرکت باز مى دارد.
منبع: http://ahlolbait.ir/article/16482/