- اسلام
- قرآن
- پیامبر(ص) و اهل بیت(ع)
- شیعه
- خانواده
- ادیان و مذاهب
- پرسش ها و پاسخ ها
- کتابشناسی
- کتابخانه
- چندرسانه ای
- زمان مطالعه : 18 دقیقه
- توسط : رحمت الله ضیایی
- 0 نظر
جاى گفتگو نیست که رحلت پیامبر گرامى (صلى الله علیه و آله و سلم) جامعه اسلامى و خاندان رسالت را با بحران عجیبى روبرو ساخت و هر لحظه بیم آن مى رفت که آتش جنگ داخلى میان مسلمانان بر سر موضوع خلافت و فرمانروایى شعله ور شود و سرانجام جامعه اسلامى به انحلال گراید و قبایل عرب تازه مسلمان به عصر جاهلیت و بت پرستى بازگردند.
نهضت اسلام، نهضت جوان و نهال نوبنیادى بود که هنوز ریشه هاى آن در دلها رسوخ نکرده و اکثریت قابل ملاحظه اى از مردم آن را از صمیم دل نپذیرفته بودند.
هنوز حضرت على (علیه السلام) و بسیارى از یاران با وفاى پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم)، از تغسیل و تدفین پیامبر فارغ نشده بودند که دو گروه از اصحاب مدعى خلافت شدند و جار و جنجال بسیارى به راه انداختند. این دو گروه عبارت بودند از:
۱- انصار، به ویژه تیره خزرج، که پیش از مهاجران در محلى به نام سقیفه بنى ساعده دور هم گرد آمدند و تصمیم گرفتند که زمام کار را به سعد بن عباده رئیس خزرجیان بسپارند و او را جانشین پیامبر سازند ولى چون در میان تیره هاى انصار وحدت کلمه نبود و هنوز کینه هاى دیرینه میان قبایل انصار، مخصوصا تیره هاى اوس و خزرج، به کلى فراموش نشده بود، جبهه انصار در صحنه مبارزه با مخالفت داخلى روبرو شد و اوسیان با پیشوایى سعد که از خزرج بود مخالفت نمودند و نه تنها او را در این راه یارى نکردند بلکه ابراز تمایل کردند که زمام کار را فردى از مهاجران به دست بگیرد.
۲- مهاجران و در راس آنان ابوبکر و همفکران او. این گروه، با اینکه در انجمن سقیفه در اقلیت کامل بودند، ولى به علتى که اشاره شد توانستند آرایى براى ابوبکر گرد آورند و سرانجام پیروزمندانه از انجمن سقیفه بیرون آیند و در نیمه راه تا مسجد نیز آراء و طرفدارانى پیدا کنند و ابوبکر، به عنوان خلیفه پیامبر، بر منبر رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) قرار گیرد و مردم را براى بیعت و اطاعت دعوت کند.
مسئله خلافت
در برابر آن دو جناح، جناح سومى وجود داشت که از قدرت روحى و معنوى بزرگى برخوردار بود. این جناح تشکیل مى شد از شخص امیر مؤمنان (علیه السلام) و رجال بنى هاشم و تعدادى از پیروان راستین اسلام که خلافت را مخصوص حضرت على (علیه السلام) مى دانستند و او را از هر جهت براى زمامدارى و رهبرى شایسته تر از دیگران مى دیدند.
آنان با دیدگان خود مشاهده مى کردند که هنوز مراسم تدفین جسد مطهر پیامبر گرامى (صلى الله علیه و آله و سلم) به پایان نرسیده بود که دو جناح مهاجر و انصار بر سر خلافت پیامبر به جنگ و ستیز برخاستند.
این جناح براى اینکه مخالفت خود را به سمع مهاجرین و انصار بلکه همه مسلمانان برسانند و اعلام کنند که انتخاب ابوبکر غیر قانونى و مخالف تنصیص پیامبر اکرم (صلى الله علیه و آله و سلم) و مباین اصول مشاوره بوده است در خانه حضرت زهرا (علیها السلام) متحصن شده، در اجتماعات آنان حاضر نمى شدند ولى این تحصن سرانجام در هم شکست و مخالفان خلافت مجبور شدند خانه دخت گرامى پیامبر را ترک گویند و به مسجد بروند.
در آن وضعیت وظیفه جناح سوم بسیار سنگین بود. به ویژه امام (علیه السلام) که با دیدگان خود مشاهده مى کرد خلافت و رهبرى اسلامى از محور خود خارج مى شود و به دنبال آن امور بسیارى از محور خود خارج خواهد شد. از این رو، امام (علیه السلام) تشخیص داد که ساکت ماندن و هیچ نگفتن یک نوع صحه بر این کار نارواست که داشت شکل قانونى به خود مى گرفت و سکوت شخصیتى مانند امام (علیه السلام) ممکن بود براى مردم آن روز و مردمان آینده نشانه حقانیت مدعى خلافت تلقى شود.
پس مهر خاموشى را شکست و به نخستین وظیفه خود که یادآورى حقیقت از طریق ایراد خطبه بود عمل کرد و در مسجد پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم)، که به اجبار از او بیعت خواستند، رو به گروه مهاجر کرد و گفت: اى گروه مهاجر! حکومتى را که حضرت محمد (صلى الله علیه و آله و سلم) اساس آن را پى ریزى کرد از دودمان او خارج نسازید و وارد خانه هاى خود نکنید. به خدا سوگند، خاندان پیامبر به این کار سزاوارترند، زیرا در میان آنان کسى است که به مفاهیم قرآن و فروع و اصول دین احاطه کامل دارد و به سنت هاى پیامبر آشناست و جامعه اسلامى را به خوبى مى تواند اداره کند و جلوی مفاسد را بگیرد و غنایم را عادلانه قسمت کند. با وجود چنین فردى نوبت به دیگران نمى رسد. مبادا از هوى و هوس پیروى کنید که از راه خدا گمراه و از حقیقت دور مى شوید. [۱]
امام (علیه السلام) براى اثبات شایستگى خویش به خلافت، در این بیان، بر علم وسیع خود به کتاب آسمانى و سنت هاى پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم) و قدرت روحى خود در اداره جامعه بر اساس عدالت تکیه کرده است، و اگر به پیوند خویشاوندى با پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم) نیز اشاره داشته یک نوع مقابله با استدلال گروه مهاجر بوده است که به انتساب خود به پیامبر تکیه مى کردند.
طبق روایات شیعه امیر مؤمنان (علیه السلام) با گروهى از بنى هاشم نزد ابوبکر حاضر شده، شایستگى خود را براى خلافت، همچون بیان پیشین از طریق علم به کتاب و سنت و سبقت در اسلام بر دیگران و پایدارى در راه جهاد و فصاحت در بیان و شهامت و شجاعت روحى احتجاج کرد؛ چنانکه فرمود: من در حیات پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم) و هم پس از مرگ او به مقام و منصب او سزاوارترم. من وصى و وزیر و گنجینه اسرار و مخزن علوم او هستم. منم صدیق اکبر و فاروق اعظم. من نخستین فردى هستم که به او ایمان آورده او را در این راه تصدیق کرده ام. من استوارترین شما در جهاد با مشرکان، اعلم شما به کتاب و سنت پیامبر، آگاهترین شما بر فروع و اصول دین، و فصیحترین شما در سخن گفتن و قویترین و استوارترین شما در برابر ناملایمات هستم. چرا در این میراث با من به نزاع برخاستید؟[۲]
امیر مؤمنان (علیه السلام) در یکى دیگر از خطبه هاى خود، خلافت را از آن کسى مى داند که تواناترین افراد بر اداره امور مملکت و داناترین آنها به دستورات الهى باشد؛ چنانکه مى فرماید: اى مردم! شایسته ترین افراد براى حکومت، تواناترین آنها بر اداره امور و داناترین آنها به دستورات الهى است. اگر فردى که در او این شرایط جمع نیست به فکر خلافت افتاد از او مى خواهند که به حق گردن نهد، و اگر به افساد خود ادامه داد کشته مى شود. [۳]
این نه تنها منطق حضرت على (علیه السلام) است بلکه برخى از مخالفان او نیز که گاه با وجدان بیدار سخن مى گفتند به شایستگى حضرت على (علیه السلام) براى خلافت اعتراف مى کردند و اذعان داشتند که با مقدم داشتن دیگرى بر او حق بزرگى را پایمال کرده اند.
هنگامى که ابوعبیده جراح از امتناع حضرت على (علیه السلام) از بیعت با ابوبکر آگاه شد رو به امام کرد و گفت:
زمامدارى را به ابوبکر واگذار که اگر زنده ماندى و از عمر طولانى برخوردار شدى تو نسبت به زمامدارى از همه شایسته تر هستى، زیرا ملکات فاضله و ایمان نیرومند و علم وسیع و درک و واقع بینى و پیشگامى در اسلام و پیوند خویشاوندى و دامادى تو نسبت به پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم) بر همه محرز است. [۴]
امیر مؤمنان (علیه السلام) در بازستاندن حق خویش تنها به اندرز و تذکر اکتفا نکرد، بلکه بنا به نوشته بسیارى از تاریخ نویسان در برخى از شب ها همراه دخت گرامى پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم) و نور دیدگان خود حسنین (علیهما السلام) با سران انصار ملاقات کرد تا خلافت را به مسیر واقعى خود باز گرداند.
ولى متاسفانه از آنان پاسخ مساعدى دریافت نکرد، چه عذر مى آوردند که اگر حضرت على پیش از دیگران به فکر خلافت افتاده، از ما تقاضاى بیعت مى کرد ما هرگز او را رها نکرده، با دیگرى بیعت نمى کردیم.
امیر مؤمنان در پاسخ آنان مى گفت: آیا صحیح بود که من جسد پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم) را در گوشه خانه ترک کنم و به فکر خلافت و اخذ بیعت باشم؟ دخت گرامى پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم) در تایید سخنان حضرت على (علیه السلام) مى فرمود: على به وظیفه خود از دیگران آشناتر است. حساب این گروه که على را از حق خویش بازداشته اند با خداست. [۵]
این نخستین کار امام (علیه السلام) در برابر گروه متجاوز بود تا بتواند از طریق تذکر و استمداد از بزرگان انصار، حق خود را از متجاوزان بازستاند. ولى، به شهادت تاریخ، امام (علیه السلام) از این راه نتیجه اى نگرفت و حق او پایمال شد. اکنون باید پرسید که در چنان موقعیت خطیر و وضع حساس، وظیفه امام چه بود؟ آیا وظیفه او تنها نظاره کردن و ساکت ماندن بود یا قیام و نهضت؟
نبود بیش از یک راه براى امام (علیه السلام)
اندرز و یادآوری هاى امیر مؤمنان (علیه السلام) در مسجد پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم) و در حضور گروهى از مهاجرین و انصار، حقیقت را روشن ساخت و حجت را بر همه مسلمانان تمام کرد. اما خلیفه و همفکران او بر قبضه کردن دستگاه خلافت اصرار ورزیدند و در صدد گسترش قدرت خویش بر آمدند. گذشت زمان نه تنها به سود امام (علیه السلام) نبود، بلکه بیش از پیش پایه هاى خلافت را در اذهان و قلوب مردم استوارتر مى ساخت و مردم به تدریج وجود چنین حکومتى را به رسمیت شناخته، کم کم به آن خو مى گرفتند.
در این وضعیت حساس، که گذشت هر لحظه اى به زیان خاندان رسالت و به نفع حکومت وقت بود، تکلیف شخصیتى مانند حضرت على (علیه السلام) چه بود؟ در برابر امام (علیه السلام) دو راه بیش وجود نداشت: یا باید به کمک رجال خاندان رسالت و علاقمند و پیروان راستین خویش بپا خیزد و حق از دست رفته را باز ستاند، یا اینکه سکوت کند و از کلیه امور اجتماعى کنار برود و در حد امکان به وظایف فردى و اخلاقى خود بپردازد.
علائم و قرائن گواهى – چنانکه ذیلا خواهد آمد – مى دهند که نهضت امام (علیه السلام) در آن اوضاع به نفع اسلام جوان و جامعه نوبنیاد اسلامى نبود. لذا پیمودن راه دوم براى حضرت على (علیه السلام) متعین و لازم بود.
نگرانی پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم) از ارتداد امت
۱- آیات قرآنى حاکى از آن است که پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم) در دوران حیات خود از آینده جامعه اسلامى سخت نگران بود و با مشاهده یک سلسله حوادث ناگوار این احتمال در ذهن او قوت مى گرفت که ممکن است گروه یا گروه هایى پس از درگذشت او به دوران جاهلى بازگردند و سنن الهى را به دست فراموشى بسپارند.
این احتمال هنگامى در ذهن او قوت گرفت که در جنگ احد، وقتى شایعه کشته شدن پیامبر از طرف دشمن در میدان نبرد منتشر شد، با چشمان خود مشاهده کرد که اکثر قریب به اتفاق مسلمانان راه فرار را در پیش گرفته، به کوه ها و نقاط دور دست پناه بردند و برخى تصمیم گرفتند که از طریق تماس با سرکرده منافقان (عبد الله بن ابى) از ابوسفیان امان بگیرند و عقاید مذهبى آنان چنان سست و بى پایه شد که در باره خدا گمان بد بردند و افکار غلط به خود راه دادند. قرآن مجید از این راز چنین پرده بر مى دارد: و طائفه قد اهمتهم انفسهم یظنون بالله غیر الحق ظن الجاهلیه یقولون هل لنا من الامر من شیء. [۶]
گروهى از یاران پیامبر چنان در فکر جان خود بودند که در باره خدا گمان هاى باطل، به سان گمان هاى دوران جاهلیت، مى بردند و مى گفتند: آیا چاره اى براى ما هست؟
قرآن کریم در آیه اى دیگر تلویحا از اختلاف و دو دستگى یاران رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) پس از رحلت او خبر داده، مى فرماید: و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل ا فان مات او قتل انقلبتم على اعقابکم و من ینقلب على عقبیه فلن یضر الله شیئا و سیجزى الله الشاکرین. [۷]
محمد فقط پیامبرى است که پیش از او نیز پیامبران آمده اند. آیا اگر بمیرد یا کشته شود شما به افکار و عقاید جاهلیت باز مى گردید؟ هر کس عقب گرد کند ضررى به خدا نمى رساند و خداوند سپاسگزاران را پاداش نیک مى دهد.
این آیه از طریق تقسیم اصحاب پیامبر به دو گروه «مرتجع به عصر جاهلى» و «ثابت قدم و سپاسگزار» تلویحا مى رساند که پس از درگذشت پیامبر اکرم (صلى الله علیه و آله و سلم) ممکن است مسلمانان دچار اختلاف و دو دستگى شوند.
۲- بررسى سرگذشت گروهى که در سقیفه بنى ساعده گرد آمده بودند به خوبى نشان مى دهد که در آن روز چگونه از رازها پرده بر افتاد و تعصب هاى قومى و عشیره اى و افکار جاهلى بار دیگر خود را از خلال گفتگوهاى یاران پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم) نشان داد و روشن شد که هنوز تربیت اسلامى در جمعى از آنان نفوذ نکرده، اسلام و ایمان جز سرپوشى بر چهره جاهلیت ایشان نبوده است.
بررسى این واقعه تاریخى به خوبى مى رساند که هدف از آن اجتماع و آن سخنرانی ها و پرخاش ها، جز منفعت طلبى نبوده است و هر کس مى کوشید که لباس خلافت را، که باید بر اندام شایسته ترین فرد امت پوشیده شود، بر اندام خود بپوشد. آنچه که در آن انجمن مطرح نبود مصالح اسلام و مسلمانان بود و تفویض امر به شایسته ترین فرد امت که با تدبیر خردمندانه و دانش وسیع و روح بزرگ و اخلاق پسندیده خود بتواند کشتى شکسته اسلام را به ساحل نجات رهبرى کند.
در آن اوضاع که عقیده اسلامى در قلوب رسوخ نکرده، عادات و تقالید جاهلى هنوز از دماغ ها بیرون نرفته بود، هر نوع جنگ داخلى و دسته بندى گروهى مایه انحلال جامعه و موجب بازگشت بسیارى از مردم به بت پرستى و شرک مى شد.
۳- از همه روشنتر سخنان حضرت على (علیه السلام) در آغاز حوادث سقیفه است. امام در سخنان خود به اهمیت اتحاد اسلامى و سرانجام شوم اختلاف و تفرقه اشاره کرده است.
از باب نمونه هنگامى که ابوسفیان مى خواست دست حضرت على (علیه السلام) را به عنوان بیعت بفشارد و از این راه به مقاصد پلید خود برسد، امام رو به جمعیت کرد و چنین فرمود: موج هاى فتنه را با کشتی هاى نجات بشکافید. از ایجاد اختلاف و دو دستگى دورى گزینید و نشانه هاى فخر فروشى را از سر بردارید. . . اگر سخن بگویم مى گویند بر فرمانروایى حریص است و اگر خاموش بنشینم مى گویند از مرگ مى ترسد.
به خدا سوگند علاقه فرزند ابوطالب به مرگ بیش از علاقه کودک به پستان مادر است. اگر سکوت مى کنم به سبب علم و آگاهى خاصى است که در آن فرو رفته ام و اگر شما هم مثل من آگاه بودید به سان ریسمان چاه مضطرب و لرزان مى شدید. [۸]
علمى که امام (علیه السلام) از آن سخن مى گوید همان آگاهى از نتایج وحشت آور اختلاف و دو دستگى است. او مى دانست که قیام و جنگ داخلى به قیمت محو اسلام و بازکشت مردم به عقاید جاهلى تمام مى شود.
۴- هنگامى که خبر درگذشت پیامبر اکرم (صلى الله علیه و آله و سلم) در میان قبایل تازه مسلمان منتشر شد گروهى از آنها پرچم ارتداد و بازگشت به آیین نیاکان را بر افراشتند و عملا با حکومت مرکزى به مخالفت برخاستند و حاضر به پرداخت مالیات اسلامى نشدند. نخستین کارى که حکومت مرکزى انجام داد این بود که گروهى از مسلمانان راسخ و علاقمند را براى نبرد با مرتدان بسیج کرد تا بار دیگر به اطاعت از حکومت مرکزى و پیروى از قوانین اسلام گردن نهند و در نتیجه اندیشه ارتداد که کم و بیش در دماغ قبایل دیگر نیز در حال تکوین بود ریشه کن شود.
علاوه بر ارتداد بعضى قبایل، فتنه دیگرى نیز در یمامه برپا شد و آن ظهور مدعیان نبوت مانند مسیلمه و سجاح و طلیحه بود.
در آن اوضاع و احوال که مهاجرین و انصار وحدت کلمه را از دست داده، قبایل اطراف پرچم ارتداد برافراشته، مدعیان دروغگو در استان هاى نجد و یمامه به ادعاى نبوت برخاسته بودند، هرگز صحیح نبود که امام (علیه السلام) پرچم دیگرى برافرازد و براى احقاق حق خود قیام کند.
امام در یکى از نامه هاى خود که به مردم مصر نوشته است به این نکته اشاره مى کند و مى فرماید: به خدا سوگند! من هرگز فکر نمى کردم که عرب خلافت را از خاندان پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم) بگیرد یا مرا از آن باز دارد. مرا به تعجب وانداشت جز توجه مردم به دیگرى که دست او را به عنوان بیعت مى فشردند. از این رو، من دست نگاه داشتم.
دیدم که گروهى از مردم از اسلام بازگشته اند و مى خواهند آیین محمد (صلى الله علیه و آله و سلم) را محو کنند. ترسیدم که اگر به یارى اسلام و مسلمانان نشتابم رخنه و ویرانیى در پیکر آن مشاهده کنم که مصیبت و اندوه آن بر من بالاتر و بزرگتر از حکومت چند روزه اى است که به زودى مانند سراب یا ابر از میان مى رود. پس به مقابله با این حوادث برخاستم و مسلمانان را یارى کردم تا آن که باطل محو شد و آرامش به آغوش اسلام بازگشت. [۹]
در آغاز خلافت عثمان که شوراى تعیین خلافت به نفع عثمان راى داد، امام (علیه السلام) رو به اعضاى شورا کرد و گفت: همگى مى دانید که من براى خلافت از دیگران شایسته ترم ولى مادام که امور مسلمانان رو به راه باشد خلافت را رها مى کنم؛ هر چند بر من ستم شود. و اگر من نسبت به حکومت از خود بى میلى نشان مى دهم به جهت درک ثواب و پاداشى است که در این راه وجود دارد. [۱۰]
ابن ابى الحدید مى گوید:
در یکى از روزهایى که على عزلت گزیده، دست روى دست گذاشته بود، بانوى گرامى وى فاطمه زهرا، او را به قیام و نهضت و بازستانى حق خویش تحریک کرد. در همان هنگام صداى مؤذن به نداى «اشهد ان محمدا رسول الله» بلند شد. امام رو به همسر گرامى خویش کرد و گفت: آیا دوست دارى که این صدا در روى زمین خاموش شود؟ فاطمه گفت: هرگز. امام فرمود: پس راه همین است که من در پیش گرفته ام. [۱۱]
به سبب اهمیت موضوع، قدرى پیرامون آن بحث کرده، نتایج قیام مسلحانه امام (علیه السلام) را با ارائه اسناد صحیح بررسى مى کنیم.
ارزش والاى هدف
در میان مسائل اجتماعى کمتر مسئله اى، از حیث اهمیت و نیاز به دقت، به پایه مدیریت و رهبرى مى رسد. شرایط رهبرى آنچنان دقیق و حایز اهمیت است که در یک اجتماع بزرگ، تنها چند نفر انگشت شمار واجد آن مى شوند.
در میان همه نوع رهبرى، شرایط رهبران آسمانى به مراتب سنگین تر و وظایف آنان بسیار خطیرتر از شرایط و وظایف رهبران اجتماعى است که با گزینش جامعه چنین مقام و موقعیتى را به دست مى آورند.
در رهبرى هاى الهى و معنوى هدف بالاتر و ارجمندتر از حفظ مقام و موقعیت است و رهبر براى این برانگیخته مى شود که به هدف تحقق بخشد و چنانچه بر سر دو راهى قرار گیرد و ناچار شود که یکى را رها کرده دیگرى را برگزیند، براى حفظ اصول و اساس هدف، باید از رهبرى دست بردارد و هدف را مقدس تر از حفظ مقام و موقعیت رهبرى خویش بشمارد.
امیر مؤمنان (علیه السلام) نیز پس از درگذشت پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم) با این مسئله مهم روبرو شد. زیرا هدف از رهبرى و فرمانروایى او پرورش نهالى بود که به وسیله پیامبر گرامی (صلى الله علیه و آله و سلم) در سرزمین حجاز غرس شده بود؛ نهالى که باید به مرور زمان به درختى برومند و بارور مبدل شود و شاخه هاى آن بر فراز تمام جهان سایه بگستراند و مردم در زیر سایه آن بیارامند و از ثمرات مبارکش بهره مند شوند.
امام (علیه السلام) پس از درگذشت پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم) تشخیص داد که در موقعیتى قرار گرفته است که اگر اصرار به قبضه کردن حکومت و حفظ مقام خود کند اوضاعى پیش مى آید که زحمات پیامبر اکرم (صلى الله علیه و آله و سلم) و خون هاى پاکى که در راه هدف مقدس آن حضرت ریخته شده است به هدر مى رود.
عقده ها و کینه هاى دیرینه
جامعه اسلامى در آن ایام چنان دچار اختلاف نظر و دو دستگى شده بود که یک جنگ داخلى و یک خونریزى کوچک موجب انفجارهایى در داخل و خارج مدینه می شد.
بسیارى از قبایلى که در مدینه یا بیرون از آن زندگى مى کردند نسبت به حضرت على (علیه السلام) بى مهر بوده، کینه او را سخت به دل داشتند. زیرا حضرت على (علیه السلام) بودکه پرچم کفر این قبایل را سرنگون کرده، قهرمانانشان ر ا به خاک ذلت افکنده بود. اینان، هرچند بعدها پیوند خود را با اسلام محکمتر کرده، به خداپرستى و پیروى از اسلام تظاهر مى کردند، ولى در باطن بغض و عداوت خود را نسبت به مجاهدان اسلام محفوظ داشتند.
در چنان موقعیتى اگر امام (علیه السلام) از طریق توسل به قدرت و قیام مسلحانه در صدد اخذ حق خویش بر مى آمد به نتایج زیر منجر مى شد:
۱- در این نبرد امام (علیه السلام) بسیارى از یاران و عزیزان خود را که از جان و دل به امامت و رهبرى او معتقد بودند از دست مى داد. البته هرگاه با شهادت این افراد حق به جاى خود بازمى گشت جانبازى آنان در راه هدف چندان تاسفبار نبود، ولى چنانکه خواهیم گفت، با کشته شدن این افراد حق به صاحب آن باز نمى گشت.
۲- نه تنها حضرت على (علیه السلام) عزیزان خود را از دست مى داد بلکه قیام بنى هاشم و دیگر عزیزان و یاران راستین حضرت على سبب مى شد که گروه زیادى از صحابه پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم) که به خلافت امام (علیه السلام) راضى نبودند و به آن تن نمى دادند نیز کشته شوند و در نتیجه قدرت مسلمانان در مرکز به ضعف مى گرایید.
این گروه، هرچند در مساله رهبرى در نقطه مقابل امام (علیه السلام) موضع گرفته بودند، ولى در امور دیگر اختلافى با آن حضرت نداشتند و قدرتى در برابر شرک و بت پرستى و مسیحیت و یهودیت به شمار مى رفتند.
۳- بر اثر ضعف مسلمانان، قبایل دور دست که نهال اسلام در سرزمین آنها کاملا ریشه ندوانیده بود به گروه مرتدان و مخالفان اسلام پیوسته، صف واحدى تشکیل مى داد و چه بسا بر اثر قدرت مخالفان و نبودن رهبرى صحیح در مرکز، چراغ توحید براى ابد به خاموشى مى گرایید.
امیر مؤمنان (علیه السلام) این حقایق تلخ و دردناک را از نزدیک لمس مى کرد و لذا سکوت را بر قیام مسلحانه ترجیح مى داد. خوب است این مطالب را از زبان خود امام (علیه السلام) بشنویم.
عبدالله بن جناده مى گوید:
من در نخستین روزهاى زمامدارى على از مکه وارد مدینه شدم و دیدم همه مردم در مسجد پیامبر دور هم گرد آمده اند و منتظر ورود امام هستند. پس از مدتى على، در حالى که شمشیر خود را حمایل کرده بود، از خانه بیرون آمد. همه دیده ها به سوى او دوخته شده بود تا اینکه در مسند خطابه قرار گرفت و سخنان خود را پس از حمد و ثناى خداوند چنین آغاز کرد:
هان اى مردم! آگاه باشید هنگامى که پیامبر گرامى (صلى الله علیه و آله و سلم) از میان ما رخت بربست لازم بود که کسى با ما در باره حکومتى که او پى ریزى کرد نزاع نکند و به آن چشم طمع ندوزد، زیرا ما وارث و ولى وعترت او بودیم. اما برخلاف انتظار، گروهى از قریش به حق ما دست دراز کرده، خلافت را از ما سلب کردند و از آن خود قرار دادند. به خدا سوگند! اگر ترس از وقوع شکاف و اختلاف در میان مسلمانان نبود و بیم آن نمى رفت که بار دیگر کفر و بت پرستى به ممالک اسلامى باز گردد و اسلام محو و نابود شود، وضع ما غیر این بود که مشاهده مى کنید. [۱۲]
کلبى مى گوید: هنگامى که على (علیه السلام) براى سرکوبى پیمان شکنانى مانند طلحه و زبیر عازم بصره شد خطبه اى به شرح زیر ایراد کرد:
هنگامى که خداوند پیامبر خود را قبض روح کرد قریش، با خودکامگى، خود را بر ما مقدم شمرد و ما را از حقمان بازداشت. ولى من دیدم که صبر و بردبارى بر این کار بهتر از ایجاد تفرقه میان مسلمانان و ریختن خون آنان است. زیرا مردم به تازگى اسلام را پذیرفته بودند و دین مانند مشک سرشار از شیر بود که کف کرده باشد، و کمترین سستى آن را فاسد مى کرد و کوچکترین فرد آن را واژگون مى ساخت. [۱۳]
ابن ابى الحدید، که هم به حضرت على (علیه السلام) مهر مى ورزد و هم نسبت به خلفا تعصب دارد، در باره کینه هاى ریشه دار گروهى از صحابه نسبت به امیر المؤمنین (علیه السلام) چنین مى نویسد: تجربه ثابت کرده است که مرور زمان سبب فراموشى کینه ها و خاموشى آتش حسد و سردى دلهاى پرکینه مى شود. گذشت زمان سبب مى شود که نسلى بمیرد و نسل دیگر جانشین آن گردد و در نتیجه کینه هاى دیرینه به صورت کمرنگ از نسل قبل به نسل بعد منتقل شود.
روزى که حضرت على بر مسند خلافت نشست بیست و پنج سال از رحلت پیامبر مى گذشت و انتظار مى رفت که در این مدت طولانى عداوت ها و کینه ها به دست فراموشى سپرده شده باشد. ولى برخلاف انتظار، روحیه مخالفان حضرت على پس از گذشت ربع قرن عوض نشده بود و عداوت و کینه اى که در دوران پیامبر و پس از درگذشت وى نسبت به حضرت على داشتند کاهش نیافته بود. حتى فرزندان قریش و نوباوگان و جوانانشان، که شاهد حوادث خونین معرکه هاى اسلام نبودند و قهرمانی هاى امام را در جنگ هاى بدر واحد و… بر ضد قریش ندیده بودند، به سان نیاکان خود سرسختانه با حضرت على عداوت مى ورزیدند و کینه او را به دل داشتند.
…چنانچه امام، با این وضع، پس از درگذشت پیامبر بر مسند خلافت تکیه مى زد و زمام امور را به دست مى گرفت آتشى در درون مخالفان او روشن مى شد و انفجارهایى رخ مى داد که نتیجه آن جز محو اسلام و نابودى مسلمانان و بازگشت جاهلیت به ممالک اسلامى نبود. [۱۴]
امام (علیه السلام) در یکى از سخنرانی هاى خود به گوشه اى از نتایج قیام مسلحانه خود اشاره کرده، مى فرماید: پس از درگذشت پیامبر در کار خویش اندیشیدم. در برابر صف آرایى قریش جز اهل بیت خود یار و یاورى ندیدم. پس به مرگ آنان راضى نشدم و چشمى را که در آن خاشاک رفته بود فرو بستم و با گلویى که استخوان در آن گیر کرده بود نوشیدم و بر گرفتگى راه نفس و بر حوادث تلخ تر از زهر صبر کردم. [۱۵]
اتحاد مسلمانان
اتحاد مسلمانان از بزرگترین آمال و آرزوهاى امام (علیه السلام) بود. او به خوبى مى دانست که این اتحاد در زمان پیامبر گرامى (صلى الله علیه و آله و سلم) سبب شده بود که رعب عجیبى در دل امپراتوران جهان و قدرت هاى بزرگ رخنه کند و اسلام به سرعت رشد و نمو کرده، گسترش یابد. ولى اگر این وحدت به جهت مسئله رهبرى از بین مى رفت مسلمانان دچار انواع گرفتاری ها و اختلافات مى شدند و بالاخص گروهى از قریش که به کسوت اسلام در آمده بودند دنبال بهانه بودند تا ضربت اساسى خود را بر پیکر اسلام وارد سازند.
در میان مهاجران، ماجراجویانى به نام سهیل بن عمرو، حارث بن هشام، عکرمه بن ابى جهل و… بودند که مدت ها از دشمنان سرسخت مسلمانان و به ویژه انصار به شمار مى رفتند، ولى سپس، به عللى و در ظاهر، کفر و بت پرستى را ترک کردند و اسلام آوردند. وقتى انصار، پس از شکست در سقیفه، به هوادارى امام (علیه السلام) برخاستند و مردم را به پیروى از او دعوت کردند، این افراد ماجراجو بى اندازه ناراحت شدند و از دستگاه خلافت خواستند که تیره خزرج از انصار را باید براى بیعت دعوت کند و اگر از بیعت سرباز زدند با آنها به نبرد برخیزد.
هر یک از سه نفر مذکور در اجتماع بزرگى سخنرانى کرد. ابوسفیان نیز به آنان پیوست! در برابر آنان، خطیب انصار به نام ثابت بن قیس به انتقاد از مهاجران برخاست و به سخنان آنان پاسخ داد.
جنگ میان مهاجرین و انصار، به صورت ایراد خطابه و شعر، تا مدتى ادامه داشت. متن سخنان و اشعار طرفین را ابن ابى الحدید در شرح خود آورده است. [۱۶]
با در نظر گرفتن این اوضاع روشن مى شود که چرا امام (علیه السلام) سکوت را بر قیام مسلحانه ترجیح داد و چگونه با حزم و تدبیر، کشتى طوفان زده اسلام را به ساحل نجات رهبرى کرد. و اگر علاقه به اتحاد مسلمانان نداشت و عواقب وخیم اختلاف و دو دستگى را پیش بینى نمى کرد، هرگز اجازه نمى داد مقام رهبرى از آن دیگران باشد.
در همان روزهاى سقیفه، یک نفر از بستگان حضرت على (علیه السلام) اشعارى در مدح او سرود که ترجمه آنها چنین است:
من هرگز فکر نمى کردم که رهبرى امت را از خاندان هاشم و از امام ابوالحسن سلب کنند.
آیا حضرت على نخستین کسى نیست که بر قبله شما نماز گزارد؟ آیا داناترین شما به قرآن و سنت پیامبر او نیست؟
آیا وى نزدیکترین فرد به پیامبر نبود؟ آیا او کسى نیست که جبرئیل او را در تجهیز پیامبر یارى کرد؟[۱۷]
هنگامى که امام (علیه السلام) از اشعار او آگاه شد قاصدى فرستاد که او را از خواندن اشعار خویش باز دارد و فرمود: «سلامه الدین احب الینا من غیره»، سلامت اسلام از گزند اختلاف، براى ما از هر چیز خوشتر است.
در جنگ صفین مردى از قبیله بنى اسد از امام (علیه السلام) سؤال کرد: چگونه قریش شما را از مقام خلافت کنار زدند؟حضرت على (علیه السلام) از سؤال بى موقع او ناراحت شد، زیرا گروهى از سربازان امام به خلفا اعتقاد داشتند و طرح این مسائل در آن هنگام موجب دو دستگى در میان صفوف آنان مى شد.
لذا امام (علیه السلام) پس از ابراز ناراحتى چنین فرمود: به احترام پیوندى که با پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم) دارى و به سبب اینکه هر مسلمانى حق پرسش دارد، پاسخ تو را به اجمال مى گویم. رهبرى امت از آن ما بود و پیوند ما با پیامبر از دیگران استوارتر بود، اما گروهى بر آن بخل ورزیدند و گروهى از آن چشم پوشیدند. داور میان ما و آنها خداست و بازگشت همه به سوى اوست. [۱۸]
اینها بعضى از علل سکوت امیرمؤمنان حضرت على (علیه السلام) بود که به سبب حفظ اساس اسلام، دست از حق خود کشید و بیست و پنج سال جرعه هاى تلختر از زهر نوشید.
پى نوشت ها
[۱] . الامامه و السیاسه، ج۱، ص ۱۱.
[۲] . احتجاج طبرسى، ج۱، ص ۹۵.
[۳] . نهج البلاغه عبده، خطبه ۱۶۸: «ایها الناس ان احق الناس بهذا الامر اقواهم علیه… ».
[۴] . الامامه و السیاسه، ج۱، ص ۱۲.
[۵] . الامامه و السیاسه، ج۱، ص ۱۲ و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج۲، ص۴۷، نقل از نامه معاویه.
[۶] . آل عمران: ۱۵۳.
[۷] . آل عمران: ۱۴۴.
[۸] . نهج البلاغه، خطبه ۵.
[۹] . نهج البلاغه عبده، نامه ۶۲.
[۱۰] . نهج البلاغه عبده، خطبه ۷۱.
[۱۱] . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج۱۱، ص۱۱۳.
[۱۲] . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج۱، ص۳۰۷.
[۱۳] . همان، ج۸، ص ۳۰.
[۱۴] . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج۱۱، ص ۱۱۴(خطبه ۳۱۱).
[۱۵] . فنظرت فاذا لیس لى معین الا اهل بیتى فضننتبهم عن الموت و اغضیت على القذى و شربت على الشجى و صبرت على اخذ الکظم و على امر من طعم العلقم. نهج البلاغه عبده، خطبه ۲۶. قریب این مضمون در خطبه ۲۱۲ نیز آمده است.
[۱۶] . ر. ک. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج۶، ص۴۵-۲۳.
[۱۷] . همان، ج۶، ص ۲۱.
[۱۸] . نهج البلاغه عبده، خطبه۱۵۷.
منبع: فروغ ولایت ص ۱۵۵؛ نویسنده: آیت الله جعفر سبحانى