- اسلام
- قرآن
- پیامبر(ص) و اهل بیت(ع)
- شیعه
- خانواده
- ادیان و مذاهب
- پرسش ها و پاسخ ها
- کتابشناسی
- کتابخانه
- چندرسانه ای
- زمان مطالعه : 5 دقیقه
- توسط : حمید الله رفیعی
- 0 نظر
اشاره:
فلسفه مادی جدیدی که بنام « ماتریالیسم دیالکتیک » خوانده می شود و دو شخصیت معروف به نام کارل مارکس ( Karl Marx ) و فردریک انگلس ( Friedrich Engels ) بانیان اصلی آن به شمار می روند، دارای یک تئوری فلسفی و یک روش منطقی است. تئوری فلسفی وی « ماتریالیستی » است که وجود را مساوی با ماده می داند و وجود غیر مادی را منکر است ، و روش منطقی و طرز تفکر وی مبتنی بر چند اصل از اصول کلی است که حاکم بر طبیعت است. در این مقاله به این اصول اشاره شده است.
در اینجا نکاتی هست که به صورت سؤال طرح می کنیم. صِرف این اصول چهارگانه را ما نمی توانیم مشخِّص مکتبی که امروز آن را مکتب دیالکتیک می نامند (چه دیالکتیک هگل و چه دیالکتیک مارکس) بدانیم. از این چهار اصل، اصل ارتباط اشیاء با یکدیگر را و اینکه همه ی اجزاء عالم با یکدیگر پیوندی دارند از قبیل پیوند اعضای یک اندام با یکدیگر، خود اینها هم قبول کرده اند و این یک اصل بسیار قدیمی و مسئله ای است که از قدیم الایام مطرح بوده و حتی ارسطو هم آن را طرح کرده و در کتابهایی مثل اسفارنیز نقل می شود. ما هم در جلد پنجم اصول فلسفه مسئله ی وحدت عالم را طرح کرده ایم و اتفاقاً فقط مادیین قدیم مثل ذیمقراطیس بوده اند که این اصل را قبول نداشته و معتقد بوده اند ماده به صورت اجزاء پراکنده ی متفرقی است که از ازل حرکات نامنظمی داشته اند و بعد به طور تصادف وابستگی هایی پیدا شده است یا مثل نظریه ای که به کانت و لاپلاس یا به دکارت نسبت می دهند (نظریه ی گردبادها) . ولی ارسطو و پیروان او معتقد بودند که خیر، بر عالم یک نوع وحدت و یک نوع ارتباط حکمفرماست، که بعد در اینکه این ارتباط را چگونه باید تصویر کرد مختلف نظر داده اند. از جمله گفته اند ارتباط اجزاء عالم با یکدیگر از قبیل ارتباط اجزاء یک ماشین با یکدیگر است؛ یعنی پیوندی نظیر پیوند فیزیکی اشیاء را به یکدیگر مربوط کرده است، مانند پیوندی که سیارات منظومه ی شمسی با هم دارند که یک قدرت جاذبه- که قدرت جاذبه ی خورشید است- نظام خاصی به این منظومه داده است. باز خود خورشید تحت تأثیر قدرت بزرگتری است و آن تحت تأثیر قدرت بزرگتری، و بالاخره همه ی اجزاء عالم با یکدیگر یک نوع پیوند و یک نوع پیوستگی و ارتباط دارند و به عبارت دیگر عالم یک ماشین بزرگ است.
نظریه ی دیگر که بالاتر از این نظریه است می گوید عالَم یک جاندار بزرگ است (پیوند را قویتر می کند) یعنی اجزاء عالم که در مقیاسی که ما مطالعه می کنیم آنها را بی ارتباط می پنداریم، در یک مقیاس بزرگتر همه عضو یک اندام هستند. در مقام مثال مانند این است که ما دیدمان [در مورد بدن انسان ] در یک مقیاس کوچکی مثلاً در حد گلبولهای سفید خون باشد. در این صورت ما این گلبولها را به صورت موجوداتی جدا از یکدیگر می بینیم، یک عده موجود جدا که در محیطی که همان محیط خون باشد دارند شناوری می کنند و احیاناً همکاری هم می کنند. اما وقتی از یک دید بالاتر نگاه می کنیم می بینیم که آن گلبولها همه گروهی هستند که رسالتی را در خون انجام می دهند. تازه خود خون جزئی از یک جهاز است که جهاز قلب و جهاز دموی باشد و تمام این جهاز، باز عضوی است از یک اندام. از این مقیاس که نگاه می کنیم می بینیم نه تنها آن گلبول سفیدی که در خون است و سایر گلبولها با هم ارتباط دارند، بلکه هر سلول از سلولهای بدن (مثلاً آن سلولی که استخوان یا ناخن دست را تشکیل داده) و آن گلبول سفید با همدیگر در ارتباط هستند چون یک حیات کلی تری بر همه ی اینها حاکم است.
بنابراین، این اصل ملاک دیالکتیک نیست. اگر ملاک باشد، باید بگوییم همه ی کسانی که در این باب [چنین ] فکر کرده اند دیالکتیکی فکر می کنند. در دیالکتیک این اصل پذیرفته شده اما نه اینکه این اصل ملاک منحصر به فرد آن است.
می رویم سراغ اصل حرکت. اصل حرکت هم از مختصات اینها نیست. این اصل نظریه ای بوده که از هراکلیت گرفته تا [فلاسفه ی امروز] این نظریه را ابراز کرده اند و بلکه حرکتهایی که دیگران گفته اند خیلی عمیق تر از حرکتی است که اینها گفته اند. بنابراین اصل حرکت را نیز نمی توان از مختصات مکتب دیالکتیک شمرد.
می آییم سراغ اصل تضاد. اصل تضاد نیز همین طور است؛ یعنی اگر ما باشیم و اصل تضاد، این اصل ملاک تفکر دیالکتیکی نیست. مثلاً مولوی همیشه براساس اصل تضاد فکر می کند. اصلاً اساس بینش او درباره ی انسان و عالم براساس همین اصل است که انسان از دو نیروی عِلوی و سِفلی تشکیل شده و عالم [محل جنگ اضداد است ] :
این جهان جنگ است چون کل بنگری
ذرّه ذرّه همچو دین با کافری
جنگ فعلی، جنگ طبعی، جنگ قول
در میان جزوها حربی است هول
ولی صرف این را نمی شود گفت تفکر دیالکتیکی.
می آییم سراغ اصل چهارم که اصل تبدل کمیت به کیفیت است. این اصل، اصل نسبتاً جدیدی است ولی اصل جدیدی است که مبتکرش اینها نیستند و مخصوصاً زیست شناس ها بدون اینکه به یک مکتب فلسفی خاصی وابستگی داشته باشند این قضیه را برای اولین بار درک کردند. بعد فیلسوفان براساس مطالعات آنها آمدند این اصل را قدری تعمیم دادند و می خواهند به همه ی اجزاء عالم تعمیم بدهند که البته تعمیمش به همه ی اجزاء عالم کار ساده و آسانی نیست، به زور می خواهند این کار را بکنند؛ یعنی نمی شود گفت که همه ی تغییرات کمّی و تدریجی همیشه در نهایت امر متبدّل به یک تغییر کیفی می شود. این امر کلیت ندارد، ولی به آن اندازه هم که صادق است باز به اینها ارتباط ندارد؛ و شاید خود مارکس و دیگران زیاد به این اصل توجه نداشتند؛ هنوز در زمان آنها کشف نشده بود و بعد از دوره ی آنها بود که این اصل مسلّم شد.
دو مشخِّص تفکر دیالکتیکی
آن چیزی که مشخِّص تفکر دیالکتیکی شمرده می شود دو چیز است که اغلب به اینها توجه ندارند و بعضی افراد خیال می کنند هرکس که مثلاً طرز تفکرش به قول خود اینها طرز تفکر دینامیک بود نه استاتیک، یعنی اشیاء را در حال جریان و حرکت مطالعه کرد، یا تفکرش براساس تضاد بود، این فرد تفکر دیالکتیکی دارد. ولی این طور نیست. آن هسته ی اصلی تفکر دیالکتیکی که دیگران در آن جهت با آن مخالفت می کنند دو چیز است: یکی اینکه اینها اصول دیالکتیک را همین طور که بر طبیعت تعمیم می دهند بر افکار و بر اصول تفکر هم تعمیم می دهند و می گویند همه چیز در حرکت است، همه چیز مشمول اصل تضاد است حتی خود فکر و خود اصول تفکر، که این را دیگران نفی می کنند. قائل شده اند که عین همان حرکتی که در طبیعت هست در علم هست، و این بعدها مورد ایراد دیگران واقع شده که علم را نمی شود آنچنان که طبیعت مشمول قانون حرکت است مشمول حرکت دانست.
دیگر- که این هم خیلی مهم است- تفکر خاص اینها در باب تضاد است. البته این تفکر از خود هگل ناشی می شود و آن این است که «اضداد از درون یکدیگر بیرون می آیند» . دیگر تفکر مولوی بر این جهت نیست. البته او این را هم دارد: ضد از ضد بیرون می شود. . . ، ضد اندر ضد مندمج، و بعد مثالی می زند تا می رساند به این که از فقر دارایی پیدا می شود و از دارایی فقر. . .[۱]
پی نوشت:
[۱] . مجموعه آثار شهید مطهری . ج۱۵، ص: ۸۲ -۸۳
منبع: پایگاه جامع استاد شهید مرتضی مطهری.