- اسلام
- قرآن
- پیامبر(ص) و اهل بیت(ع)
- شیعه
- خانواده
- ادیان و مذاهب
- پرسش ها و پاسخ ها
- کتابشناسی
- کتابخانه
- چندرسانه ای
- زمان مطالعه : 11 دقیقه
- توسط : کارشناس محتوایی شماره سه
- 0 نظر
حضرت یعقوب (ع) فرزند حضرت اسحاق (ع) و نوه جناب ابراهیم خلیل الرحمان (ع)؛ یکی از بزرگترین پیامبران الهی محسوب می شود. تولد آن بزرگوار را سال ها قبل خداوند متعال به ابراهیم (ع) اعلام فرمود. همان زمانی که فرشتگان پیش از نابودی قوم لوط به منزل حضرت ابراهیم (ع) آمدند. قرآن در این باره می فرماید:
«قَالُوا لَا تَخَفْ إِنَّآ أُرْسِلْنَآ إِلَىٰ قَوْمِ لُوطٍ … فَبَشَّرْنَاهَا بِإِسْحَاقَ وَمِنْ وَرَآءِ إِسْحَاقَ یَعْقُوبَ؛[۱] به او گفتند: نترس! ما به سوى قوم لوط فرستاده شدهایم … پس او را به اسحاق، و بعد از اسحاق به یعقوب بشارت دادیم.»
تولد حضرت یعقوب (ع)
اسحاق (ع) از همسر خود صاحب دو پسر دوقلو شد؛ اولی را «عیص» و دومی را «یعقوب» نامید. یعقوب یعنی کسی که به دنبال و در عقب دیگری می آید و از آن جا که یعقوب پس از عیص و به دنبال او به دنیا آمد، به این نام نامیده شد.
همچنین حضرت یعقوب (ع) را اسرائیل نامیده اند که معنای آن همان عبدالله یا بنده خداست، چون «اسراء» یعنی عبد و «أیل» یعنی الله. برخی دیگر گفته اند «اسراء» به معنای قوت است و اسرائیل یعنی قوه الله.
حسادت و کینه عیص نسبت به حضرت یعقوب (ع)
حضرت اسحاق (ع) حضرت یعقوب (ع) را مورد لطف خود قرار داد و از خداوند برای او طلب خیر و برکت نمود؛ همچنین پیشبینی کرد که خداوند به حضرت یعقوب (ع) نسلی پاک عطا خواهد نمود و از مال و فرزندان فراوان بهره مند خواهد شد. این موضوع سبب شد که برادرش عیص نسبت به او حسادت کند و پنهانی او را مورد تهدید قرار دهد.
روزی حضرت یعقوب (ع) پیش پدرش اسحاق (ع) که پیرمردی ضعیف و خمیده بود، رفت و گفت: «پدرجان من شکایت عیص برادر خود را پیش تو آورده ام و در مقابل تهدید او از تو کمک می خواهم. برادرم، با زخم زبان متعرض من می گردد و با گفتاری ناشایست به من طعنه می زند، با تهدید خود مرا می ترساند، تا جایی که رفاقت ما فراموش شده و رشته محبت برادریمان گسسته است. من داد خود را نزد تو آورده ام تا بین من و او حکم کنی و با رأی حکیمانه و با حوصله فراوان که خدا هر دو را به شما ارزانی داشته، درباره ما قضاوت کنی.»
اسحاق (ع) از جدایی و تیرگی روابط این دو برادر در غم و اندوه فرو رفت و از ناراحتی و کدورت بین دو فرزندش محزون شد و گفت: «ای نور دیده من! بزودی مرگ گریبان مرا می گیرد و رابطه مرا با زندگی قطع می کند. می ترسم پس از مرگ من، برادرت به مخالفت علنی با تو بپردازد و با غضب و حیله گری زمام تو را در اختیار خویش بگیرد؛ چاره کار تو این است که به سوی سرزمین «فدام آرام»[۲] در خاک عراق رهسپار گردی و نزد دایی خود «لابان» پسر «بتوئیل» بروی و یکی از دختران او را به همسری برگزینی و بدین طریق از عزت و شرف و حمایت و دلگرمی او برخوردار شوی!»
حرکت حضرت یعقوب (ع) به سوی فدام آرام
سخنان حضرت اسحاق (ع) برای قلب حضرت یعقوب (ع) که در ایام جوان به سر می برد، مطلوب تر از آب گوارا برای کام تشنه بود، زیرا حضرت یعقوب (ع) در گفتار پدر، خیال خود را آسوده، و آرزوهای خویش را برآورده می دید. گفتار حضرت اسحاق (ع) روح حضرت یعقوب (ع) را به سرزمین خویشان و شهر نیاکان و پدرانش کشاند، و بزودی حضرت یعقوب (ع) با اشک گرم با پدر و مادر خویش وداع کرد و پدر و مادر پیر او با دعای خیر فرزند شایسته خود را بدرقه کردند.
حضرت یعقوب (ع) راه صحرا را پیش گرفت، روز و شب در حرکت بود تا هرچه زودتر به سر منزل مقصود برسد. یک روز با طلوع خورشید، بادهای سوزانی وزیدن گرفت، به حدی که رمل های داغ بیابان را به حرکت درآورده بود و خورشید نیز با آتشبار سرخ خود، زمین را هدف قرار می داد، لذا ادامه سفر برای حضرت یعقوب (ع) ممکن نبود. راه او طولانی بود و هنوز فاصله زیادی با مقصد خویش داشت. حضرت یعقوب (ع) ساعتی مردد و متحیر بود که آیا به این سفر ادامه دهد و یا به خاطر مشکلات و مصائب موجود از آن صرف نظر کند؟
در همین زمان که حضرت یعقوب (ع) گرفتار آشوب فکری شده بود و در حیرانی به سر می برد، تخته سنگ بزرگی که سایه ای در کنار داشت، نظر او را جلب کرد. حضرت یعقوب (ع) به سوی آن سنگ بزرگ رفت تا در کنار آن بنشیند و خستگی خویش را برطرف سازد. هنوز حضرت یعقوب (ع) به سنگ تکیه نداده بود که خواب او را فراگرفت و بزودی به خواب عمیقی فرو رفت. حضرت یعقوب (ع) در خواب، رؤیایی بسیار خوشایند دید. او در خواب دید بزودی از زندگی سعادتمندی برخوردار می گردد، خداوند سرزمینی وسیع و نسلی پاکیزه و با برکت به او عنایت می کند و به آنان کتاب و وحی تعلیم می نماید.
این رویا سبب شد که حضرت یعقوب (ع) عزم خود را برای رسیدن به فدام آرام جزم کند و رنج و سختی سفر را به جان بخرد. وی پس از آن که از خواب بیدار شد، تردیدها را کنار گذاشت و با قوت به حرکت ادامه داد.
دیدار حضرت یعقوب (ع) با لابان
حضرت یعقوب (ع) باگذشت ایام، بیابان ها را پشت سر گذاشت و ناگهان از دور، نمای شهری را دید. این همان شهری بود که دایی او لابان در آن سکونت داشت. او مسیری طولانی و بیابانی سوزان را پشت سر گذاشته و اکنون در سرزمین ابراهیم است. همان سرزمینی که رسالت حضرت ابراهیم (ع) را مژده داد و خورشید شریعت وی از آن طلوع گردید.
حضرت یعقوب، وارد شهر شد و با رویی گشاده و لحنی ملایم از رهگذران پرسید: آیا کسی هست که لابان فرزند بتوئیل را بشناسد؟ گفتند: آیا کسی هست که لابان برادر زن اسحاقِ پیغمبر را نشناسد. او بزرگ خاندان خویش و زعیم ایشان است، لابان صاحب این گله های گوسفند است که در این ریگزارها چون سیل روانند.
حضرت یعقوب (ع) گفت: آیا کسی هست که مرا به خانه او راهنمایی کند؟ مردم گفتند: این دختر وی راحیل است که از عقب گوسفندان به این سمت می آید.
حضرت یعقوب (ع) به طرف راحیل حرکت کرد، وقتی به او رسید، گفت: بین من و تو خویشاوندی نزدیک و ارتباطی محکم است، زیرا من از همان درختی هستم که بر تو سایه افکنده و از همان چشمه ای هستم که تو از آن جاری گشته ای! من یعقوب پسر اسحاق پیغمبرم و مادرم «رفقه»، دخترِ جد تو، بتوئیل است. من از سرزمین کنعان آمده ام، بیابان سوزان و صحرای تفتیده را با مشقت فراوان پیموده و تمام مشکلات را تحمل کرده ام تا برای امر مهمی با بالابان دیدار کنم.
راحیل با اشتیاق سخنان شیرین او را شنید و همراه او روانه منزل شد. حضرت یعقوب (ع) با گامهای آهسته و روحی مطمئن به حضور لابان درآمد. لابان به محض مشاهده یعقوب، دست در آغوش او انداخت و مدتی آنها در آغوش یکدیگر اشک شوق ریختند و پس از این ملاقات، وی حضرت یعقوب (ع) را در نهایت مهر و محبت و عزت، جایگاهی بلند و مقامی رفیع بخشید.
ازدواج حضرت یعقوب (ع) با دختر لابان
حضرت یعقوب (ع) سفارش پدر را به دایی خویش رساند و آرزوی دامادی خود را به او اطلاع داد و گفت: راحیل را دیده ام، او در قلب من جایی برای خود باز کرده است. امید من این است که با او ازدواج کنم و رابطه شایسته خویشاوندی خود را با لابان احیاء کنم.
لابان به حضرت یعقوب (ع) گفت: به دیده منت درخواست تو را انجام می دهم و برای تحقق آرزوهای تو تلاش می کنم، اما شرط ازدواج با دختر من این است که هفت سال برای من چوپانی کنی، تا این مدت مهر دختر من باشد، تو در طول این هفت سال تحت حمایت من بسر می بری و از مهر و محبت من برخورداری.
حضرت یعقوب (ع) شرط چوپانی را پذیرفت و به گوسفند چرانی مشغول شد و گذشت ایام، آرزوهای شیرین او را پرورش می داد و نور امید همواره دل او را روشن و منور می ساخت. راحیل کوچکترین دختر لابان بود و لیا از جهت سن بزرگتر از خواهر خود راحیل بود، ولی از جهت زیبایی اندام و سیمای نیکو، شاید بعد از خواهرش قرار می گرفت.
آنگاه که مدت کارگری حضرت یعقوب (هفت سال) به پایان رسید و زمان ازدواج او فرا رسید، تصمیم گرفت به زندگی خود سر و سامانی بدهد؛ لذا از لابان خواست که به وعده خود وفا کند و شرط خود را انجام دهد.
لابان به حضرت یعقوب (ع) گفت: فرزند عزیزم، عواطف پدری و آیین این شهر اجازه نمی دهد که دختر کوچک قبل از دختر بزرگ ازدواج کند. این لیا دختر بزرگم را اگر چه از لحاظ جمال و زیبایی به پای راحیل نمی رسد، اما از جهت عقل و هوش همانند او است. در مقابل کاری که انجام داده ای او را اختیار کن و مطمئن باش که او همسر شایسته ای خواهد بود و اگر راحیل را هم می خواهی باید هفت سال دیگر چوپانی کنی و مهر دیگری بپردازی.
حضرت یعقوب (ع) که پیغمبر شایسته خدا بود، نتوانست خواهش دایی خود را رد کند و لطف و احسان او را فراموش کند، زیرا لابان بود که قدوم یعقوب را گرامی داشت و او را در احسان و انعام خود غرق ساخت و برای دامادی خویش برگزید، لذا شرط لابان را پذیرفت و ابتدا با لیا ازدواج کرد و به کار خود مشغول شد تا هفت سال دیگر به پایان رسید و سپس با راحیل نیز ازدواج نمود.[۳]
فرزندان حضرت یعقوب (ع)
لابان به هریک از دختران خویش کنیزی داد که مشغول خدمت دختران خود و حفظ زندگی آنان گردند، ولی این دو خواهر کنیزان خویش را از روی مهربانی و جلب عواطف حضرت یعقوب به او بخشیدند. خدا از لیا و راحیل و آن دو کنیز، دوازده پسر به حضرت یعقوب (ع) عطا نمود که «اسباط بنی اسرائیل» نامیده شدند.
نام دوازده فرزند حضرت یعقوب (ع) عبارت است از«رابین، شمعون، لاوى، یهودا، یساکر و زابلیون» این شش پسر از لیا متولد شدند. «یوسف و بنیامین» از راحیل به وجود آمدند و«دان و نفتالى» از «بلهه» کنیز راحیل و «جاد و أشیر» که مادر این دو «زلفه» کنیز لیا بود. همه این پسرها در« فدام آرام» بدنیا آمدند، جز بنیامین که در سرزمین کنعان متولد شد.
امتحان سخت حضرت یعقوب (ع)
از امام سجاد (ع) نقل شده است که حضرت یعقوب (ع) هر روز گوسفندی می کشت و بعضی از آن را صدقه می داد و بعضی را خود و خانواده اش صرف می نمودند، در شب جمعه ی در هنگامی که افطار می کردند سائلی غریب، مؤمن و روزه دار که نزد خدا مقام والایی داشت بر در خانه حضرت یعقوب (ع) گذشت و ندا داد: ای اهل خانه! سائلِ مسافرِ غریبِ گرسنه ای را، از اضافه غذای خود طعام دهید.
چند نوبت این صدا کرد و خاندان یعقوب (ع) می شنیدند و حق او را نشناختند و سخن او را باور نکردند، چون نا امید شد و شب همه جا را فراگرفت، گریست و گرسنگی خود را به حق تعالی شکایت کرد و آن شب گرسنه خوابید. روز دیگر با شکم گرسنه روزه گرفت و صبر کرد و حمد خدا بجا آورد، اما یعقوب و آل یعقوب آن شب سیرخوابیدند، و چون صبح کردند اضافه طعام شب ایشان مانده بود.
در صبح آن شب خداوند متعال به سوی حضرت یعقوب (ع) وحی فرستاد که: ای یعقوب! بدان که بنده مرا خوار و ذلیل نمودی. او «ذِمیال عابد» بود که هنگام افطار بر در خانه تو آمد و به صدای بلند گفت: گدای غریب را اطعام کنید، اما شما او را اطعام نکردید،
او هم به درگاه من شکایت برد و شب را با شکم گرسنه به صبح رسانید، در حالی که صابر بود و شکر می کرد، ولی تو ای یعقوب و پسران تو همگی سیر بودید و نزدتان غذای اضافه نیز بود، آیا می دانی که عقوبت من درباره اولیا من سریعتر از دشمنان من است؟! و این به جهت حسن نظر من نسبت به اولیاء الله است و به جهت استدراج دشمنان خدا. قسم به عزتم به تو بلایی نازل می کنم و تو فرزندانت را در معرض بلا و آزمایش قرار می دهم، پس آماده نزول بلا باش.
در همان شبی که یعقوب و فرزندانش سیر خوابیدند و ذمیال مومن گرسنه و روزه دار سر بر بالین نهاد، یوسف (ع) خواب می بیند که یازده ستاره و خورشید و ماه بر او سجد می کنند[۴]. وقتی که صبح یوسف آن خواب را برای پدر تعریف کرد، با توجه به وحیی که از ناحیه خداوند به حضرت یعقوب رسیده بود، دانست که بلایی در پیش است و به همین دلیل به یوسف سفارش کرد: «گفت: پسرم! خواب خود را براى برادرانت بازگو مکن، مبادا براى تو نقشه خطرناکى بکشند؛ زیرا شیطان، دشمن آشکار انسان است.»[۵]
اما یوسف آن رؤیا را برای برادرانش تعریف کرد و اولین بلایی که به آل یعقوب نازل شد حسد برادران نسبت به یوسف بود (در وقتی که خواب او را شنیدند). در آن وقت حساسیت حضرت یعقوب (ع) نسبت به یوسف شدت یافته بود چرا که می ترسید بلایی که خداوند به او هشدار داده، درباره یوسف باشد و لذا بیشتر مواظب او بود و از او مراقبت می کرد و همین امر یعنی توجه بیشتر و اکرامی که حضرت یعقوب (ع) نسبت به یوسف (ع) انجام داد، آتش حسد آن ها را شعله ورتر کرد.
سرانجام برادران یوسف میان خود به مشورت نشستند و گفتند: «یوسف و برادرش بنیامین نزد پدر، از ما محبوبترند؛ در حالى که ما مردان نیرومندى هستیم. مسلّماً پدر ما، در گمراهى آشکارى است؛ یوسف را به قتل رسانید؛ یا او را به سرزمین دوردستى بیفکنید؛ تا توجّه پدرتان، فقط به شما باشد؛ و بعد از آن، از گناه خود توبه مىکنید؛ و افراد صالحى خواهید بود.»[۶] پ
س به نزد پدرشان آمدند و گفتند: «اى پدر! چرا تو دربارۀ یوسف، به ما اطمینان نمىکنى؟! در حالى که ما خیرخواه او هستیم! فردا او را با ما به خارج شهر بفرست، تا غذاى کافى بخورد و تفریح کند؛ و به یقین ما از او محافظت خواهیم کرد.»[۷] حضرت یعقوب (ع) گفت: ««من از بردن او غمگین مىشوم؛ و از این مىترسم که گرگ او را بخورد، در حالى که شما از او غافل باشید!»[۸]
در حالی که حضرت یعقوب (ع) یوسف را به جهت ترس از نزول بلا از دیگران جدا می کرد، اما قدرت خدا غالب شد و قضای او درباره حضرت یعقوب و یوسف و برادرانش جاری گشت و حضرت یعقوب (ع) نتوانست مانع نزول بلا شود. پس از آن که پسران حضرت یعقوب (ع) بدون یوسف نزد پدر برگشتند، یعقوب دانست که بلاء الهی فرا رسیده، پس صبر کرد و خود را آماده پذیرش حکم الهی نمود.
اندوه فراوان حضرت یعقوب (ع) در فراق یوسف (ع)
پس از ناپدید شدن یوسف (ع)، غم و اندوه فراوانی حضرت یعقوب (ع) را فراگرفت. این غم تا زمان دیدار دوباره یوسف ادامه پیدا کرد و یک لحظه از شدت آن کاسته نشد. اندوه حضرت یعقوب (ع) به اندازه ی بود که سرانجام چشمان او از شدت گریه در فراق یوسف سفید شد.[۹] از امام صادق (ع) سوال شد: اندوه و حزن یعقوب بر فراق یوسف چقدر بود؟ فرمودند: «به میزان اندوه هفتاد مادر در عزای فرزندشان.»[۱۰]
دیدار دوباره حضرت یعقوب (ع) با یوسف (ع)
پس از سال ها، در کنعان خشکسالی و قحطی شد. حضرت یعقوب (ع) پسران خود را به سوی مصر فرستاد تا از عزیز مصر درخواست کمک کنند. در آن زمان حضرت یوسف (ع) به خاطر اعتماد پادشاه به او، عزیز مصر شده بود. یوسف با دیدن برادران خود، آن ها شناخت و با آن ها به نیکی رفتار کرد؛ سپس با فرستادن پیراهن خود برای حضرت یعقوب، چشمان او را شفا بخشید.[۱۱]
پس از آن حضرت یعقوب (ع) همراه خاندانش برای دیدار یوسف به مصر رفتند و ساکن آنجا شدند. وقتی حضرت یعقوب (ع) و همراهنش وارد مصر شدند، ۷۳ نفر بودند، در حالی که همراه حضرت موسی (ع) ششصد هزار و پانصد و هفت مرد بود و فاصله میان این دو چهارصد سال بود.
وفات حضرت یعقوب (ع)
حضرت یعقوب (ع) پس از هجرت به مصر چندین سال در کنار یوسف زندگی کرد در حالی که او حجت و پیامبر خدا بود، اما یوسف پادشاه بود. وقتی حضرت یعقوب (ع) وفات یافت، حضرت یوسف (ع) پس از او حجت خدا در روی زمین گشت. حضرت یوسف (ع) طبق وصیت پدرش، جنازه حضرت یعقوب (ع) را در تابوتی به سرزمین شام و از آن جا به بیت المقدس برد و در کنار قبر ابراهیم (ع) و اسحاق (ع) دفن نمود و به مصر بازگشت.
جمع بندی
حضرت یعقوب (ع) از پیامبران بزرگ الهی است که در شهر کنعان به دنیا آمد. حضرت یعقوب (ع) دوازده فرزند داشت که بهترین آن ها حضرت یوسف (ع) بود. خداوند حضرت یعقوب و خانواده اش را به امتحان سختی مبتلا کرد که باعث شد حضرت یوسف (ع)، سال های زیادی را در مصر و به دور از پدر زندگی کند. پس از دیدار مجدد حضرت یعقوب (ع) با حضرت یوسف (ع)، یعقوب (ع) همراه با خانواده خود به مصر کوچ کرد و تا آخر عمر در همان جا ماند. با فوت حضرت یعقوب (ع)، حضرت یوسف (ع) جنازه پدر را طبق وصیتش به سرزمین کنعان برگرداند و در کنار اجدادش به خاک سپرد.
پی نوشت ها
[۱] سوره هود، آیات ۷۰ ـ۷۱.
[۲] برخی نام این سرزمین را «فدان آرام» گفته اند.
[۳] در تفاسیر آمده است که حکم حرمت ازدواج همزمان با دوخواهر در زمان حضرت یعقوب (ع) نبود و به همین دلیل وی توانست همزمان با دو خواهر ازدواج نماید؛ برخی نیز معتقدند حضرت یعقوب پس از مرگ همسر اول خود با خواهرش ازدواج کرد. (رک: طبرسی، مجمع البیان، ج۳، ص ۴۸)
[۴] سوره یوسف، آیه ۴.
[۵] سوره یوسف، آیه ۵.
[۶] سوره یوسف، آیات ۸ و ۹.
[۷] سوره یوسف، ایات ۱۱ و ۱۲.
[۸] سوره یوسف، آیه ۱۳.
[۹] سوره یوسف، آیه ۸۴.
[۱۰] طبرسی، مجمع البیان، ج ۵، ص ۳۹۴.
[۱۱] سوره یوسف، آیه ۹۶ـ۹۳.
منابع
۱. قرآن کریم
۲. طبرسی، فضل بن حسن، مجمع البیان، بیروت ـ لبنان، دارالمعرفه، ۱۴۰۸ق.
منبع مقاله| اقتباس از:
جاد المولی، محمد احمد، قصه های قرآن، ص ۱۱۷ ـ۱۱۱، زمانی، محمد، قم، پژواک اندیشه، چاپ اول،۱۳۸۰ ش.
جزایری، نعمت الله بن عبدالله، زندگانی پیامبران: حضرت یوسف (ع) و حضرت یعقوب (ع)، ص ۴۵ـ۱۰، مشایخ، فاطمه، تهران، اسلام، چاپ اول، ۱۳۹۵ش.