- اسلام
- قرآن
- پیامبر(ص) و اهل بیت(ع)
- شیعه
- خانواده
- ادیان و مذاهب
- پرسش ها و پاسخ ها
- کتابشناسی
- کتابخانه
- چندرسانه ای
- زمان مطالعه : 32 دقیقه
- توسط : حمید الله رفیعی
- 0 نظر
نبوت به یک اعتبار دومین اصل و به اعتبار دیگر سومین اصل از اصول دین است. اصول دین به یک اعتبار عبارت است از توحید، نبوت و معاد، ولى از دیده شیعیان چون دو چیز دیگر هم جزء اصول دین است، گفته مى شود که اصول دین پنج است: توحید، عدل، نبوت، امامت و معاد. به هر حال نبوت یکى از ارکان اصول دین است. راجع به نبوت بحث هاى زیادى هست که ما عجالتا فهرست بحث ها را آن اندازه اى که فعلا به نظرمان رسیده عرض مى کنیم.
مفهوم عمومى اى که همه مردم از نبوت دارند این است که بعضى از افراد بشر واسطه هستند میان خداوند و سایر افراد بشر، به این نحو که دستورهاى خدا را از خدا مى گیرند و به مردم ابلاغ مى کنند. تا این حد را همه در تعریف نبوت قبول دارند. این دیگر تفسیرى همراهش نیست: گروهى از افراد بشر که دستورهاى خدا را از ناحیه خداوند مى گیرند و به مردم ابلاغ مى کنند. آنگاه در اینجا مسائل زیادى هست. یکى از مسائل این است که اساسا چه نیازى در عالم به این کار هست که دستورهایى از ناحیه خدا به مردم برسد، اصلا مردم نیاز به چنین چیزى دارند که از ناحیه خدا به آنها دستور برسد، یا نه، چنین نیازى نیست ؟ و تازه اگر چنین نیازى هست آیا حتما راه برآورده شدن این نیاز این است که به وسیله افرادى از بشر این دستورها ابلاغ بشود، راه دیگرى وجود ندارد ؟ اگر گفتیم این نیاز هست، این نیاز از چه قسمت است ؟ آیا زندگى اجتماعى بشر بدون آنکه یک دستور الهى در آن حکم فرما باشد نظم و نظام نمى پذیرد ؟ یا نه، از این جهت بشر نیازى ندارد، از آن جهت نیاز دارد که زندگى بشر محدود به زندگى دنیا نیست، یک زندگى ماوراء دنیایى هم وجود دارد و آن زندگى ماوراء دنیا از نظر اینکه بشر در آنجا سعادتمند باشد بستگى دارد به اینکه در این دنیا چگونه زندگى کند، چه جور معتقدات و افکارى داشته باشد، چه جور خلقیاتى داشته باشد و چه جور اعمالى داشته باشد که اعمال صالح گفته مى شود. چون سعادت بشر در آن دنیا بستگى دارد به افکار و معتقدات و اخلاقیات و اعمالش در این دنیا، پیغمبران دستورهایى از ناحیه خدا براى بشر آورده اند که فکر و عمل و اخلاق خودش را طورى تنظیم کند که در آن دنیا سعادتمند باشد. و یا هر دو، یعنى هم زندگى اجتماعى بشر اگر بخواهد سعادتمندانه باشد احتیاج دارد که آن دستورهاى خدایى اجرا بشود و هم زندگى اخروى بشر، و ایندو به یکدیگر پیوسته و وابسته اند نه اینکه ضد یکدیگر باشند که آنچه زندگى اجتماعى را صالح مى کند آن دنیا را خراب کند و بالعکس، نه، در هر دو، بشر چنین نیازى دارد. پس یک بحث درباب نبوت مسأله نیاز به انبیاست.
بحث دیگر درباب نبوت این است که انبیاء که ما مى گوییم دستورها را از ناحیه خدا مى گیرند این را چگونه مى گیرند ؟ که این نامش (وحى) است، بحث در مسأله وحى است، یعنى انبیاء این تعبیر را درباره خودشان به کار برده و گفته اند از ناحیه خدا به ما وحى مى شود. آنگاه درباب وحى، نام فرشتگان را آورده اند، جبرئیلى مخصوصا نامش برده شده است در خود قرآن و در کتابهاى دیگر آسمانى به عنوان واسطه وحى، و به هر حال این گرفتن دستور، تلقى کردن دستورهاى خدا که خودشان اسم (وحى) رویش گذاشته اند چگونه و به چه شکل است ؟
مسأله دیگر که باز یک مسأله اساسى درباب نبوت است این است که انبیاء (۱) معجزه داشتند و معجزه هایى مى آوردند. معجزه چیست ؟ خود معجزه هم به اندازه مسأله وحى یک مسأله مرموزى است. آیا اصلا معجزه وجود داشته است و مى توا ند وجود داشته باشد ؟ آیا معجزه ضد علم است یا ضد علم نیست ؟ علم و معجزه آیا با هم ناسازگارند یا ناسازگار نیستند ؟
به نظر من مى آید که بحث هاى اساسى درباب نبوت همین سه بحث است: یکى اینکه آیا نیاز به دستورات الهى هست یا نیست و اگر هست از چه راه ؟ دیگر اینکه این کیفیت ارتباط چگونه کیفیتى است ؟ و سوم اینکه معجزات که دلیل و آیت پیغمبران است چیست و چگونه بوده است و ماهیت معجزه چیست، رابطه اش با علم چه رابطه اى است ؟
البته مسائل دیگرى هم در اینجا هست گو اینکه به اندازه این مسائل، اساسى نیست ولى به هر حال آنها هم مسائل مهمى است.
نبى و رسول
مثلا یکى از مسائل که از نظر قرآنى خیلى قابل بحث است این است که در قرآن، هم تعبیر (نبى) آمده است و هم تعبیر (رسول)، نبى و رسول، نبیین و رسل، آیا نبوت با رسالت فرق مى کند، یعنى دو مقام و دو خصوصیت است ؟ یا نه، یک چیز است که با دو اسم تعبیر شده است ؟ کلمه (نبى) از ماده (نبأ) است. نبأ یعنى خبر، البته خبرهاى مهم و عظیم و خبرهاى صادق. مثل اینکه هر خبرى را نبأ نمى گویند، کلمه (حدیث) یا (خبر) را ممکن است بگویند ولى کلمه (نبأ) یک اهمیت دیگرى دارد. نبى یعنى خبر دهنده، چون انبیاء از خدا خبرهایى آورده و به مردم داده اند، به این اعتبار به آنها گفته اند (نبى). کلمه (رسول) از ماده (رسالت) است که اصل معنایش رهایى است در مقابل قید. (مرسل) در زبان عرب یعنى رها شده، در مقابل (در قید شده). مثلا اگر مویى را همین طور رها کنند به پایین، مى گویند (ارسله) یعنى رهایش کرد، اما اگر مو را با سنجاقى ببندند این نقطه مقابل ارسال است. ولى این کلمه را در مطلق مورد فرستادن به کار مى برند. وقتى که کسى، کسى یا چیزى را از جایى به جایى مى فرستد، به آن مى گویند (ارسال) و (رسول) یعنى فرستاده به طور کلى. نمایندگانى که مثلا یک امیر، یک پادشاه از پیش خودش نزدیک نفر دیگر مى فرستد اینها را معمولا در زبان عربى (رسول) مى گویند، رسولى فرستاد یعنى نماینده اى فرستاد، فرستاده اى فرستاد. این معنى لغوى اش.
آیا در اصطلاح قرآن میان (نبى) و (رسول) فرقى هست که قرآن وقتى به کسى مى گوید (نبى) به یک عنایت خاصى مى گوید و وقتى مى گوید (رسول) به عنایت دیگرى است که احیانا ممکن است کسى نبى باشد رسول نباشد، یا برعکس رسول باشد نبى نباشد، چنین چیزى هست یا نه ؟ این هم بحثى است که چون در درجه اول لزوم نیست ما فعلا وارد آن نمى شویم، اگر لازم بود روى این جهت هم بحث مى کنیم که آیا میان ایندو فرق هست و یا فرق نیست ؟ این مخصوصا از این جهت ضرورت پیدا مى کند که در آیه ختم نبوت، ما به این تعبیر داریم که: ( ما کان محمد ابا احد من رجالکم و لکن رسول الله و خاتم النبیین) (۲). بعضى ها (البته در عصرهاى اخیر و نه آدمهاى حسابى، افرادى که دنبال بهانه مى گردند) گفته اند در این جا قرآن که نفرموده رسالت ختم شده است، فرموده نبوت ختم شده است، چه مانعى دارد که نبوت ختم شده باشد و رسالت هنوز ختم نشده باشد ؟ اگر بگوییم نبوت مگر چیست که ختم شده و رسالت ختم نشده ؟ مى گویند انبیاء فقط به کسانى مى گفتند که مثلا در عالم رؤیا، در عالم خواب چیزهایى را مى دیدند، اما رسالت مطلب دیگرى است که آن ختم نشده. این را فقط براى اینکه توجه به اهمیت مطلب داده باشیم عرض کردم. ما آن سه بحث اساسى و اصولى خودمان را عرض بکنیم.
نیاز به رسالت
مسأله اول مسأله نیاز به رسالت بود. بدون شک اگر ما مسأله آخرت را بپذیریم یعنى اگر قبول کنیم که زندگى بشر با مردنش در این دنیا پایان نمى پذیرد و نشئه دیگرى ماوراء نشئه دنیا هم وجود دارد و بشر در آن نشئه حیات و زندگى دارد و در آنجا هم به نوعى مرزوق است، سعادتى دارد، شقاوتى دارد: ( و لا تحسبن الذین قتلوا فى سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون ۰ فرحین بما اتیهم الله من فضله و یستبشرون بالذین لم یلحقوا بهم) (۳) (این جزو خبرهایى است که پیغمبران آورده و داده اند و از جنبه هاى علمى و فلسفى هم بحثهایى شده) اگر ما تنها مسأله آخرت را بپذیریم (برزخ و آخرت و اینها) بدون شک علم و عقل بشر کافى نیست براى تحقیق در مسائل آخرت و تشخیص اینکه چه چیز براى سعادت اخروى نافع است و چه چیز مضر. حتى بشر با علم و عقل خودش اصلا نمى تواند پى ببرد به وجود یک نشئه اى. تا امروز هم که علم بشر اینهمه پیش رفته است هنوز ما بعد مرگ به عنوان یک مجهول براى بشر تجلى مى کند، هنوز هم واقعا قطع نظر از هر فکرى، اگر از نظر کلى بخواهیم ببینیم، به صورت یک مجهول است براى بشر، یعنى نمى تواند این را از نظر علمى صد در صد اثبات کند که چنین چیزى هست (البته یک قرائن و دلائلى هست اما یک امرى که از نظر علم، قطعى تلقى شده باشد نیست) کما اینکه از نظر علم نمى تواند این را صد در صد نفى کند بگوید نه، علم کشف کرده که چنین چیزى نیست. جزء مجهولات بشر است.
پس اگر مسأله عالم آخرت را که باز خود پیغمبران هستند که اصل وجود آن را خبر داده اند و راه سعادت و راه شقاوت در آنجا را نشان داده اند در نظر بگیریم نیاز به انبیاء صد در صد قطعى است و جاى بحثى در آن نیست.
آن چیزى که بیشتر باید رویش بحث کرد مسأله زندگى اجتماعى است که آیا واقعا این زندگى دنیایى بشر نیازى به پیغمبران دارد یا ندارد ؟ اولا ببینیم خود قرآن چه مى گوید ؟ آیا در قرآن به این مسأله عنایتى هست یا قرآن فقط توجه به عالم آخرت دارد ؟ ما مى بینیم قرآن تنها مسأله عالم آخرت را بیان نمى کند، مسأله زندگى دنیا را هم از نظر هدف انبیاء مطرح مى کند، خیلى هم واضح و صریح، در آن آیه معروف: ( لقد ارسلنا رسلنا بالبینات و انزلنا معهم الکتاب و المیزان لیقوم الناس بالقسط) (۴) پیامبران خودمان را با دلایل و بینات فرستادیم، کتاب و مقیاس همراه آنها فرستادیم تا در میان مردم عدالت بر پا بشود. پس معلوم مى شود قرآن این را یک نیازى دانسته است و براى این اصالتى قائل شده است، و در اینجا حتى آن هدف دیگر یعنى شناخت خداوند را هیچ ذکر نمى کند، در جاهاى دیگر ذکر مى کند ولى در اینجا این هدف را ذکر نمى کند شاید براى اینکه نشان بدهد که این هم اصالتى دارد و واقعا این جهت مورد نیاز است و باید باشد. پس قرآن که نظر داده است که از ضرورتهاى زندگى بشر وجود عدالت است وجود پیغمبران را براى برقرارى عدالت لازم و ضرورى مى داند.
از نظر علمى چطور ؟ از نظر مطالعات اجتماعى چطور ؟ آیا چنین ضرورتى هست یا نه ؟ راجع به این خیلى مى شود بحث کرد، ما یک بحث مختصرى عرض مى کنیم، اگر باز نیاز باشد ممکن است که بیشتر بحث کنیم.
بشر یک موجود خاصى است که زندگى اش باید زندگى اجتماعى باشد یعنى بدون اینکه با یکدیگر زندگى کنند و با یکدیگر ارتباط داشته باشند و زندگى تعاونى داشته باشند امکان پذیر نیست، ولى برخلاف سایر جاندارهاى اجتماعى که به حکم غریزه و اجبار زندگى شان اجتماعى هست، به حکم غریزه اجبار نداردکه زندگى اش اجتماعى باشد. مقصودم این جهت است که حیوانهاى اجتماعى از طرف خود خلقت و طبیعت مسخر و مجبورند که اجتماعى زندگى کنند، تقسیم کار را خود خلقت و طبیعت در میان آنها انجام داده، قانون اجتماعى شان را خود خلقت جبرا براى آنها وضع کرده است و آنها هم به طور خودکار، کار خودشان را انجام مى دهند. مثلا زنبور عسل، ما داریم مى خوانیم و مى بینیم که تکلیف و وظیفه خودش را اجبارا مى داند، یعنى لزومى نیست با تعلیم و تربیت یاد بگیرد و کوشش کند تا بفهمد راه چیست، اجبارا به او داده شده است. وظیفه و راه خودش را اجبارا مى داند. پستها هم عوض نمى شود، هر کدام یک مقام معلومى دارند، آن که کارگر است، کارگر است و آن که مهندس است، مهندس است و آن که حاکم و حکمران و ملکه است، ملکه است. حتى ساختمان هاى اینها با هم متفاوت است، برعکس بشر که باید زندگى اش زندگى اجتماعى باشد و به حکم اینکه یک موجود مختار و عاقل و آزادى آفریده شده است تمام اینها را خودش باید انجام دهد به اختیار خودش، خودش باید فکر کند و (۵) برود براى خودش انتخاب کند. این نقصها از نظر غریزى در بشر هست به این معنا که به او این غریزه داده نشده است. حالا چرا داده نشده است، آن خودش یک حساب دیگرى دارد که گفته اند چرا داده نشده است. آن وقت بشر به موجب همین که مختار و آزاد آفریده شده است امکان تخلف از وظیفه همیشه برایش هست، و به حکم اینکه غریزه حیات دارد و مى خواهد زندگى بکند، نفع جو آفریده شده و دنبال منفعت خودش هست، این است که هر فردى آن چیزى که ابتدائا درباره آن فکر مى کند این است که در اجتماع دنبال هدفهاى شخص خودش و فرد خودش برود نه دنبال مصلحت اجتماع، یعنى آن چیزى که اول براى بشر و براى فکر بشر مطرح است منفعت فرد است نه مصلحت اجتماع، مصلحت اجتماع را نه خوب تشخیص مى دهد و نه به فرض تشخیص دادن رعایت مى کند. حیوان اجتماعى به حکم غریزه مصلحت اجتماع را تشخیص مى دهد مى رود دنبالش و به حکم غریزه هم آن را اجرا مى کند، و بشر در هر دو ناحیه این نیاز را دارد، نیاز دارد به یک هدایت و رهبرى که او را به سوى مصالح اجتماعى اش هدایت و رهبرى کند، و نیازمند است به یک قوه و قدرتى که حاکم بر وجودش باشد که آن قوه حاکم بر وجودش او را دنبال مصالح اجتماعى بفرستد. مى گویند پیغمبران براى این دو کار آمدند، هم او را به مصالح اجتماعى رهنمایى مى کنند و هم که این دومى شاید بالاتر است او را موظف مى کنند، یک قدرتى بر وجودش مسلط مى کنند به نام (ایمان) که به حکم این قدرت آن مصالح اجتماعى را اجرا مى کند، دنبال آنچه که مصلحت اجتماعى تشخیص مى دهد (حالا یا به حکم وحى یا به حکم عقل و علم، فرق نمى کند) مى رود و اگر حکومت دین و حکومت انبیاء در میان بشر در گذشته و حال نبود، به عقیده اینها اصلا بشریتى نبود، یعنى اصلا امروز بشرى روى زمین نبود، بشر خودش را خورده بود، اصلا بشر فانى شده بود. بشر بقاى خودش را در روى زمین و همین تمدنى را که امروز در روى زمین دارد مدیون پیغمبران است. آنها، هم او را رهبرى کردند و هم خودش را از شر خودش نگهدارى کردند، و حتى امروز هم که این همه علم پیش رفته و عقل بشر کامل شده است باز هم نقش انبیاء محفوظ است، یعنى همین الان هم بشر تربیت هاى انسانى اى که دارد، ارث از گذشته اى است که سر منشأش پیغمبران بوده اند، و مقدار انسانیتى که دارد باز هم از بقایاى همان تعلیمات دینى و کتابهاى آسمانى است که اگر فرض کنیم همین الان تأثیر کتابهاى آسمانى را با یک قوه و قدرتى از روح بشر به کلى بیرون بکشیم، این مساوى خواهد بود با فناى بشریت یعنى با از بین رفتن روح انسانیت به طور کلى و قهرا فناى بشریت، بشر به صورت یک موجودات درنده اى در خواهد آمد که هیچ روح اجتماعى نداشته باشند و همه مجبور باشند با همدیگر باشند ولى نه مجموع شیرها بخواهند با هم زندگى کنند، چون خیلى تفاوت است میان افراد بشر، مثل یک جنگلى خواهد بود که در آن عده اى گوسفند باشد، عده اى گرگ، عده اى شغال، عده اى شیر، عده اى ببر، عده اى پلنگ، عده اى شتر و عده اى اسب، اینها به جان یکدیگر بیفتند و قوى ضعیف را پایمال خواهد کرد.
این یک خلاصه اى بود که مى خواستم در این باره عرض کنم، چون خودم نمى دانم که لازم هست ما درباره این مطلب زیاد بحث کنیم یا نه. این به عبارت دیگر همان بحث (نیاز به دین) است که بشر در زندگى اجتماعى خودش به دین نیاز دارد. روح مطلب همین بود که عرض کردم، که اگر بیش از این نیاز باشد بعد روى آن بحث مى کنیم.
پس راهى که از جنبه نیاز به نبوت ذکر شده است دوتاست: مسأله آخرت، مسأله زندگى اجتماعى و فردى.
وحى
حالا بیاییم وارد مسأله دوم بشویم: مسأله وحى، مسأله اینکه پیغمبران از خدا دستور مى گرفتند، چگونه دستور مى گرفتند ؟ کیفیتش چگونه بوده است ؟ مقدمتا این مطلب را مى توانیم بگوییم که همان طور که گفته اند هیچ کس نمى تواند ادعا بکند که من مى توانم حقیقت این کار را تشریح بکنم. اگر کسى بتواند چنین ادعایى بکند خود همان پیغمبران هستند، براى اینکه این یک حالتى است، یک رابطه اى است، یک ارتباطى است نه از نوع ارتباطاتى که افراد بشر با یکدیگر دارند یا افراد عادى بشر با اشیاء دیگرى غیر از خدا دارند. کسى هیچ وقت ادعا نکرده است که کنه و ماهیت این مطلب را مى تواند تشریح بکند، ولى از این هم نباید مأیوس شد که تا حدودى مى شود درباره این مطلب بحث کرد، لااقل از راه اینکه یک چیزهایى را مى شود نفى کرد و درباره یک چیزهایى از روى قرائنى که خود پیغمبران گفته اند مى شود بحث کرد. در اینجا به طور کلى سه نظریه است.
نظریه عوامانه
یک نظریه نظریه عامیانه است. من نمى گویم درست یا نادرست، بعد که آیات قرآن را خواندیم ببینیم که قرآن با کدامیک تطبیق مى کند. یک نظرى عوام الناس دارند و آن این است که تا مى گویند (وحى) این جور به فکرشان مى رسد که خداوند در آسمان است، بالاى آسمان هفتم مثلا، در نقطه خیلى خیلى دورى، و پیغمبر روى زمین است، بنابراین فاصله زیادى میان خدا و پیغمبر وجود دارد، خدا که مى خواهد دستورهایش را به پیغمبرش برساند نیاز دارد به یک موجودى که بتواند این فاصله را طى کند و آن موجود قهرا باید پر و بال داشته باشد تا این فاصله را طى کند، و از طرفى هم باید عقل و شعور داشته باشد که بتواند دستورى را از خدا به پیغمبر القاء کند. پس این موجود باید از یک طرف جنبه انسان باشد و از یک جنبه مرغ. باید انسان باشد تا بتواند دستور خدا را براى پیغمبر بیاورد چون مى خواهد نقل کلام و نقل سخن کند، ولى از طرف دیگر چون این فاصله بعید را مى خواهد طى کند (اگر هر انسانى مى توانست که خود پیغمبر مى رفت و بر مى گشت) باید یک پر و بالى داشته باشد تا این فاصله میان زمین و آسمان را طى کند، و او همان است که به اسم (فرشته) نامیده مى شود. عکس فرشته ها را هم که مى کشند و انسان نگاه مى کند مى بیند یک انسان است، سر دارد، چشم دارد، لب دارد، بینى دارد، گردن دارد، دست دارد، پا دارد، کمر دارد و همه چیز دارد به اضافه دو تا بال نظیر بال کبوتر، فقط لباس ندارد که حتى بى شلوارش را هم مى کشند. آقا بزرگ حکیم گفته بود (اینکه مردم شنیده اند ملائکه مجردند، اینها مجرد از تنبان فرض کرده اند (به همان زبان مشهدى)، مجرد است یعنى خالى از تنبان است، شلوار پایش نیست.
این یک تصور است، خدا چون در آن بالاى بالا قرار گرفته است وقتى مى خواهد براى پیغمبرش خبر دهد به آن فرشته مى گوید، او هم پر و بال مى زند، از بالا مى آید پایین، بعد هم با پیغمبر حرف مى زند، با همین گوش و با همین چشم، پیغمبر مى بیند یک انسانى آمد با بال، از در وارد شد حرفش را زد و رفت. پیغمبر از چه طریق حرف خدا را تلقى مى کند ؟ از همین طریق که حرف ما را تلقى مى کند، با این تفاوت که حرف ما را بلاواسطه مى شنود، خود ما را مى بیند و حرف ما را مى شنود، ولى حرف خدا را چون در فاصله دورى قرار گرفته است به وسیله یک انسان بالدار مى شنود اما از همین راه مى شنود، مى آید حرف مى زند و گفتگو مى کند و مى رود. این یک نوع تصور است. عامه مردم درباب وحى چنین تصورى دارند.
نظریه روشن فکرانه
اینجا تفسیر نقطه مقابلى وجود دارد که این هم انکار نبوت نیست، کسى که این حرف را مى زند نمى خواسته انکار کند ولى پیش خودش این جور خواسته تفسیر کند و کرده است. سید احمدخان هندى که یک سبک خاصى تفسیر نوشته تقریبا چنین فکرى دارد، و بعضى افراد دیگر. بعضى از افراد خواسته اند که تمام این تعبیرات، وحى از جانب خدا و نزول فرشته و سخن خدا و قانون آسمانى و همه اینها را یک نوع تعبیرات بدانند، تعبیرات مجازى که با مردم عوام جز با این تعبیرات نمى شد صحبت کرد. مى گویند پیغمبر یک نابغه اجتماعى است ولى یک نابغه خیر خواه. یک نابغه اجتماعى که این نبوغ را خداوند به او داده است در جامعه اى پیدا مى شود، اوضاع جامعه خودش را مى بیند، بدبختى هاى مردم را مى بیند، فسادها را مى بیند، همه اینها را درک مى کند و متأثر مى شود و بعد فکر مى کند که اوضاع این مردم را تغییر بدهد. با نبوغى که دارد یک راه صحیح جدیدى براى مردم بیان مى کند. مى گوییم پس وحى یعنى چه ؟ روح الامین و روح القدس یعنى چه ؟ مى گوید روح القدس همان روح باطن خودش است، عمق روح خودش است که به او الهام مى کند، از باطن خود الهام مى گیرد نه از جاى دیگرى. چون از عمق روحش این اندیشه ها مىآید به سطح روحش، مى گوییم پس روح الامین اینها را آورده و چون سر سلسله همه کارها خداست و همه چیز به دست خداست، پس خدا فرستاده، چون هر کارى تاخدا نخواهد که نمى شود. پس معنى وحى این است که از عمق اندیشه خود پیغمبر سرچشمه مى گیرد و مىآید به سطح اندیشه اش. مى گوییم ملائکه یعنى چه ؟ مى گوید ملائکه یعنى همین قواى طبیعت، ملائکه عبارت است از قوایى که در طبیعت وجود دارد، و چون خدا این قوا را استخدام مى کند بنابراین ملائکه در اختیار او هستند. پس دین یعنى چه ؟ مى گوید چون این قوانینى که او وضع کرده است واقعا قوانین صحیح و صالحى است و براى سعادت اجتماع مفید است پس دین است، از جانب خداست و ما چیز دیگرى نمى خواهیم. خلاصه تمام آنچه که درباب رابطه پیغمبر با خدا، گرفتن دستور از خدا، وحى، نزول فرشته و اینجور چیزها گفته مى شود تمام اینها را تقریبا توجیه و تأویل مى کنند به همین جریانهاى عادى اى که در افراد بشر هست، منتها افراد استثنایى و افراد نابغه بشرى. در واقع اینکه ماوراء فکر و مغز و روح انسان حقیقتى باشد و او از آن ماوراء تلقى کرده باشد – حالا به هر نحو و به هر شکل – اینها را نمى خواهند قبول کنند و اصلا هیچ جنبه غیر عادى را نمى خواهند بپذیرند. این هم یک جور نظریه است.
نظریه سوم
نظریه سومى در اینجا وجود دارد که نه مسأله وحى را به آن شکل عامیانه قبول مى کند (که وحى را چیزى نداند جز اینکه آدم حرفها را از راه گوشش مى شنود و یک فرشته هم مثل یک انسان مى آید، او هم از بالا پرپر مى زند مىآید پایین) و نه آن را یک امر عادى تلقى مى کند منتها در سطح نوابغ بشرى، بلکه معتقدند که در همه افراد بشر – ولى به تفاوت – غیر از عقل و حس (۶) یک شعور دیگر و یک حس باطنى دیگر هم وجود دارد و این در بعضى از افراد قوى است و آنقدر قوى مى شود که با دنیاى دیگر واقعا اتصال پیدا مى کند (دنیاى دیگر چگونه است، ما نمى دانیم) به طورى که واقعا درى از دنیاى دیگرى به روى او باز مى شود، یعنى تنها فعالیت وجود خودش نیست، نبوغ خودش نیست، فقط استعدادى که دارد استعداد ارتباط با خارج از وجود خودش هست، درست مثل اینکه – بلا تشبیه – ممکن است دو نفر باشند که از نظر نبوغ فردى مثل همدیگر باشند ولى یکى چون با خارج ایران ارتباط دارد، مى رود و مى آید یا مثلا وسیله ارتباطى مانند تلگراف و تلفن دارد، به واسطه داشتند این وسیله از آنجا خبرهایى را تلقى مى کند که این رفیقش که به اندازه او نبوع فردى دارد از این قضایا بى خبر است. آنچه این بر او زیادت دارد، وسیله اى است، حسى است، ارتباطى است که با دنیاى دیگر دارد. و این به نص قرآن اختصاص به پیغمبران هم ندارد، براى اینکه خود قرآن هم این را براى غیر پیغمبران نیز ذکر کرده است به یک حد بسیار قوى و نیرومندى.
ما مى دانیم که مریم مادر عیسى را خداوند در زمره پیغمبران ذکر نکرده است هم چنانکه مادر موسى را هم در زمره پیغمبران ذکر نکرده است، ولى در عین حال این گونه ارتباط و اتصال با جهان دیگر را به یک نحو بسیار شدید و عالى – مخصوصا براى مادر عیسى حضرت مریم – ذکر کرده است که فرشتگان بر او ظاهر مى شدند و با او سخن مى گفتند: ( یا مریم ان الله اصطفیک و طهرک و اصطفیک على نساء العالمین ۰ یا مریم اقنتى لربک و اسجدى و ارکعى مع الراکعین) (۷)، حتى – به نص قرآن کریم – براى او از غیب غذا مى آوردند، تا آن حدى که زکریایى که پیغمبر بود در شگفت مى ماند و مى گفت:
یا مریم انى لک هذا قالت هو من عند الله ان الله یرزق من یشاء بغیر حساب (۸).
در اصطلاح حدیث ما اینها را (محدث) مى گویند، مى گویند نبى نیستند، رسول هم نیستند، محدث هستند، یعنى با اینها سخن گفته مى شود، و این تقریبا مى شود گفت از مسلمات اسلام است که غیر پیغمبران هم مى توانند محدث باشند. ما حضرت امیر را و خیلى کمتر از حضرت امیر را پیغمبر نمى دانیم و پیغمبر نبوده اند ولى مسلم حضرت امیر حقایقى را از غیب تلقى مى کرده بدون واسطه پیغمبر. البته به دست پیغمبر پرورش پیدا کرده ولى این مقدار مطالب را تلقى مى کرده، و حتى این در نهج البلاغه هست که مى فرماید: ( و لقد کنت مع رسول الله بحراء) من با پیغمبر در حرا بودم (آن وقت بچه بوده، در حدود سنین ده سالگى، و بعضى نوشته اند دوازده سالگى (ارى نور الرساله و اشم بریح النبوه) نور رسالت را مى دیدم و بوى نبوت را استشمام مى کردم (معلوم است یک تعبیر خاصى است، یعنى چیزهایى را همان وقت در پیغمبر حس مى کردم) تا آنجا که مى گوید:
( و لقد سمعت رنه الشیطان حین نزول الوحى الیه) که من آن ناله دردناک شیطان را وقتى که وحى بر پیغمبر نازل شد شنیدم، به پیغمبر گفتم که من شنیدم، به من فرمود: ( یا على انک تسمع ما اسمع و ترى ما ارى و لکنک لست بنبى) (۹) تو مى شنوى آنچه من مى شنوم. معلوم است که (تو مى شنوى آنچه من مى شنوم) یک صدایى نبوده که اگر ما هم آنجا بودیم مى شنیدیم، یعنى شکل شنیدن این جور نبوده که هر صاحب گوشى، هر حیوانى و هر انسانى اگر آنجا مى بود این صدا را مى شنید، چون مى گوید :(انک تسمع ما اسمع و ترى ما ارى) آنهایى که من مى شنوم تو مى شنوى، آنهایى که من مى بینم تو هم مى بینى، در عین حال تو پیغمبر نیستى.
خود ایشان جمله هایى دارند، مى فرمایند: (ان الله سبحانه و تعالى جعل الذکر جلاء للقلوب تسمع به بعد الوقره و تبصر به بعد العشوه و تنقاد به بعد المعانده و ما برح لله عزت الائه فى البرهه بعد البرهه و فى ازمان الفترات عباد ناجاهم فى فکرهم و کلمهم فى ذات عقولهم) (۱۰) خدا ذکر را – یعنى یاد خودش را – مایه روشنى دلها قرار داده است، به وسیله همین یاد او بودن (۱۱) است که گوش انسان سنگینى اش برطرف مى شود، مى شنود بعد از اینکه نمى شنید، مى بیند بعد از آنکه نمى دید (اگر ما باشیم و این تعبیر، این را دو جور مى شود معنى کرد: یکى اینکه (مى شنود بعد از آنکه نمى شنید) مقصود کنایه است از اینکه سخنان حق را مى شنید ولى در او اثر نمى گذاشت ولى بعد از این در او اثر مى گذارد، عبرتها را مى دید ترتیب اثر نمى داد، بعد از این ترتیب اثر مى دهد. ولى احتمال بیشتر که همان هم به نظر من مقصود است این است که چیزهایى مى شنود که قبلا نمى شنید، واقعا چیزهایى مى شنود که قبلا نمى شنید، واقعا چیزهایى مى شنود که قبلا نمى شنید و واقعا چیزهایى مى بیند که قبلا نمى دید (و تنقاد به بعد المعانده) بعد مى شود واقعا عبد، منقاد، خاضع در مقابل حق. قرینه، این ما بعد است: ( و ما برح الله عزت الائه فى البرهه بعد البرهه ) دائما در جهان اینچنین بوده، در فواصل متعدد، در وقتى که پیغمبرانى نبوده اند (و فى ازمان الفترات) همیشه خداوند بندگانى داشته است که با آنها در فکرشان مناجات مى کرده (مناجات سخن سرى را مى گویند)، خداوند در فکر آنها با آنها سخن سرى مى گفته است ( و کلمهم فى ذات عقولهم) در عقل آنها با آنها سخن مى گفته است. صد در صد این جمله حضرت مى خواهد بفهماند که تنها پیامبران نیستند که سخن حق را مى شنوند و الهامى از ناحیه حق به آنها مى شود، افراد دیگرى همیشه بوده اند و چنین اشخاصى در جهان خواهند بود، در عین حال پیغمبر هم نیستند.
پس این نظریه که نظریه سوم است مبتنى بر این اساس است، یک نوع انسان شناسى است، خلاصه اش انسان شناسى است، که در هر بشرى کم و بیش این استعداد هست، حداقلش آن چیزى است که در بعضى از خوابها ظهور مى کند. حتى فلاسفه هم این را از همین باب ذکر کرده اند. در حدیث هم هست که رؤیاى صادق یک جزء از هفتاد جزء نبوت است، یعنى یک شعله و یک برق خیلى کوچکى است. هفتاد همیشه عددى است که براى کثرت آورده مى شود. مقصود این است که آن خیلى شدید است و این خیلى ضعیف، مثل اینکه نور خیلى ضعیفى را بگویید که این هم از نوع خورشید است. مقصود این است که آن قوى است و این ضعیف، بالاخره نور نور است ولى آن قواى آن است این ضعیفش. مى گویند این حس در همه افراد کم و بیش وجود دارد و قوى ترش آن چیزى است که در پیغمبران وجود دارد.
این نظریه در قدیم بوده است یعنى فلاسفه قدیم که درباب (نفس) صحبت مى کرد ند این استعداد را پذیرفته اند، امروز هم این قدر من مى توانم عرض بکنم که عده اى از اکابر روانشناس هاى امروز این را پذیرفته اند، از جمله ویلیام جیمز است که مرحوم فروغى در کتاب سیر حکمت دراروپا (جلدسوم) این مطلب را از او نقل کرده است. او روانشناسى را بر پایه آزمایش گذاشته، روانشناسى اش روانشناسى آزمایشى است و معتقد است که من در آزمایش هاى خودم به این مطلب رسیده ام که بعضى از افراد بشر این حس در آنها وجود دارد که گاهى از باطن، یک راهى به جاى دیگر پیدا مى کنند و به قول خود او این من ها (من من و من شما و من ایشان) مثل چاههایى است که از زمین کنده باشند، آبهایى که از زیر زمین مى آید به روى زمین، این یک چشمه است آن یک چشمه و آن یک چشمه، اینها از همدیگر جدا هستند ولى در آن زیر زمین، در آن اعماق مى توانند به همدیگر متصل بشوند با اینکه از رو از هم جدا هستند. من ها ممکن است از آن زیر یک پیوستگى و ارتباطى داشته باشند که به همدیگر متصل مى شوند و از آن راه است که ممکن است من از ضمیر شما آگاه شوم، شما از ضمیر من آگاه شوید و یا آگاهى به قدرى کامل باشد که یک نفر از ضمیر همه آگاه بشود.
به هر حال، این نظریه که وحى را یک حس مخصوص و یک شعور مخصوص و یک استعداد مخصوص تشخیص مى دهد مى گوید درى از جهان دیگر – که به جهان دیگر هم معتقد است – به روى شخص باز مى شود. اگر بگوییم مسأله فرشته چه مى شود ؟ فرشته نازل مى شود یعنى چه ؟ مى گویند فرشته همانى است که این به او اتصال پیدا مى کند، این همان حقیقتى است که این او را در باطن مى یابد ولى روح انسان این خاصیت را دارد که به اصطلاح طبقه به طبقه و درجه به درجه است، هر چیزى را در هر درجه اى به نوع خاصى ادراک مى کند. مثلا مى گویند امر عادى که در طبیعت وجود دارد این یک وجود است، به حس انسان که مىآید آن را ادراک مى کند یک مرتبه خاص دیگرى از وجود است، بعد مى رود در عالم خیال، آنجا شکل دیگرى پیدا مى کند، بعد مى رود در عالم عقل شکل دیگرى پیدا مى کند، و بعد ممکن است در ماوراء عقل شکل دیگرى داشته باشد. اشیائى را که انسان ادراک مى کند، از طبیعت مى آید به حس، از حس مى رود به خیال، از خیال مى رود به عقل، از عقل مى رود به ماوراء عقل. یک وقت هست که از آن طرف مىآید پایین. همان موجود ماوراء طبیعت و ماده اى که حس باطن انسان در آنجا درک کرده، وقتى که تنزل کند بیاید به مرتبه حس، براى او به صورت یک فرشته مجسم مى شود و او را مى بیند. پس نزولى که فرشته مى کند نزول است اما نه نزول در طبیعت که از کره مثلا بالا بیاید در عالم طبیعت، حرکت هم هست، واقعا سیر هم هست، اما سیرى است که از مراتب باطن خود او آمده است، از باطن خود او آمده تا متمثل شده و به صورت یک امر محسوس در بیرون در آمده است. پس نزول هست ولى نه نزول جسمانى و مادى، نزول معنوى و باطنى. این همین حرفى است که از قدیم حکماى الهى گفته اند و عده اى گفته اند این انکار نبوت است، انکار وحى است، چنین است، چنان است. من هم فعلا نظرى را ذکر مى کنم. اساس این نظر – همین طور که عرض کردم – این دو نکته است: یکى این که در انسان یک شعورى ماوراء طبیعتى قائل است، و پایه سوم آن این طرز فکر فلسفى روانشناسى است راجع به روح عقل و حس تشخیص مى دهند که در بعضى از افراد خیلى قوى است که آنها پیغمبران هستند و مادون پیغمبران. پایه دیگر این نظریه این است که به جهان ماوراء طبیعتى قائل است، و پایه سوم آن این طرز فکر فلسفى روانشناسى راجع به روح و نفس انسان که اشیاء از مرتبه طبیعت ترقى مى کنند. (ترقى مى کنند) یعنى هر مرتبه اى یک شکلى دارد تا مى رسد به بالا. از بالا وقتى که بیاید به طرف حس باز همین طور شکلها را طى مى کند، همین رنگها را پیدا مى کند، یعنى در هر ظرفى که قرار مى گیرد یک شکل خاصى دارد، همانى که جبرئیل است، روح القدس است، روح الامین است، در آن جهان که هست یک شکل خاصى دارد، وضع خاصى دارد، همو وقتى به این جهان بیاید به صورت یک بشر متمثل مى شود، و لهذا پیغمبر فرمود که من وقتى جبرئیل را به صورت واقعى اش مى دیدم هر جا نگاه مى کردم او را مى دیدم یعنى آن وقت دیگر براى من به صورت یک موجود مجسمى که فقط در مقابل من هست و در جاى دیگر براى من به صورت یک موجود مجسمى که فقط در مقابل من هست و در جاى دیگر نیست نبود، وقتى او را به صورت واقعى اش مى دیدم هرجا را که نگاه مى کردم او را مى دیدم. پس معلوم مى شود او هم صورت واقعى و صورت متمثل شده اینچنینى دارد. این سه نظریه که باز به طور اجمال در باب وحى ذکر کردیم.
یک نظریه اى آقاى مهندس بازرگان در مسأله وحى ذکر کرده اند که شاید منطبق با هیچیک از سه نظریه نباشد. آن نظریه اول عامیانه را که صد در صد انکار ورد مى کنند. با نظریه دوم هم که صد در صد وحى را یک امر طبیعى و مادى و همان نبوغ بشرى مى داند منطبق نیست. با این حرف هم منطبق نیست.
سؤال: راجع به مسأله نبوت چرا تعداد مشخص و یا نامشخصى پیغمبر و یا رسول فرستاده شده و چرا این افراد خاص انتخاب شده اند، چه خصوصیاتى باید مى داشتند تا انتخاب مى شدند ؟ چرا پیامبران بزرگى که ما مى شناسیم از سرزمین خاصى ظهور کرده اند ؟ و دیگر اینکه سایر اقوام چه وضعى داشته اند، آیا اقوام دیگر آنطور که گفته شده پیغمبر داشته اند و اگر داشته اند به چه صورت بوده که بعضى از اقوام آن طورى که تاریخ و حتى مشاهده در حال حاضر نشان مى دهد ظاهرا آثارى از اینکه پیغمبرى براى آنها ظهور کرده باشد نیست و اینها از لحاظ مسؤولیتى که دارند و به هر حال باید حقایق به شکلى براى آنها ارسال شده باشد و آنها تا مدت زیادى ارتباطى با جهان دیگر نداشته اند وضعشان به چه صورت بوده ؟ و نکته آخر اینکه تحت چه شرایطى پیامبر اسلام ظهور کرد که مى توانست آخرین پیغمبر باشد و آن شرایط دیگر تکرار نمی شود یعنى آن خواسته ها و نیازها دیگر تکرار نمى شود یا براى همیشه جواب گفته شده است ؟
جواب: در واقع سؤال این است که آیا افرادى که براى پیغمبرى انتخاب مى شوند یک امتیازى نسبت به دیگران دارند یا همین طور گزاف و گتره است، مثل اینکه قرعه بکشند یک کسى اسمش در بیاید ؟ این جزء مسائل فرعى است و جوابش این است که خیر، گزافى و گتره اى نیست و لیاقت خاص در آن دخیل است و قرآن هم روى این مسأله تکیه دارد: (ان الله اصطفیه علیکم) ۱۲. کلمه (اصطفى) این را مى فهماند. از همه صریح تر آیه اى است که مى فرماید:
(الله اعلم حیث یجعل رسالته) (۱۳). خدا خودش بهتر مى داند که رسالت را کجا قرار دهد. این (بهتر مى داند) یعنى بهتر تشخیص مى دهد. پس معلوم مى شود که همه افراد، آن صلاحیت را ندارند و این روى صلاحیت خاصى است.
اما مسأله عدد انبیاء که چقدر بوده، در قرآن چیزى نیامده، در حدیث آمده و جزو مسائلى نیست که ما حتما باید معتقد باشیم که مثلا پیغمبران صد و بیست و چهار هزار بودند یا بیشتر و یا کمتر. یک حدیثى هم هست از پیغمبر که به ابوذر فرمود که صد و بیست و چهار هزار پیغمبر بودند. اینها مسأله مهم نیست.
اما مسأله این که چرا در سرزمین خاصى پیغمبر زیاد بوده، این بستگى پیدا مى کند به همان (الله اعلم حیث یجعل رسالته) یعنى وقتى که این بستگى داشته باشد به استعدادهاى مخصوصى که در افراد هست، مسلما سرزمینها هم در پرورش استعدادها تأثیر دارد. امروز هم مى گویند که شرق، سرزمین عرفان و اشراق است. این یک امر گزاف و گتره نیست که مثلا غربیها بیشتر به محسوسات مى پردازند و شرقیها بیشتر به نامحسوسات، یعنى اینها بیشتر به این سو کشانده مى شوند آنها به آن سو. محیط جغرافیایى و اوضاع و احوال و گرمى آفتاب و اینها در پرورش جسم انسان مفید است و وضع جسم هم در پرورشهاى مخصوص روح تأثیر دارد. این مانعى ندارد که بعضى از سرزمینها آمادگى بیشترى داشته باشد براى پروراندن افرادى که اجمالا استعداد اشراق و الهام دارند. اما اینکه آیا بعضى سرزمینها به کلى عارى بوده و فقط یک نقطه دنیا محل ظهور پیامبران بوده که همان سرزمین فلسطین و حجاز و اینها باشد، سرزمین هاى دیگر دنیا پیغمبر هیچ پرورش نداده ؟ این را ما با تاریخ نمى توا نیم اثبات کنیم که همه جا بوده و نمى توانیم اثبات کنیم که بعضى جاها قطعا نبوده. قرآن کریم مى گوید: ( و ان من امه الا خلا فیها نذیر) (۱۴) در تمام ملتها نذیرى وجود داشته. تاریخ هم نمى تواند ثابت کند که حتما نبوده. ولى قرآن مى گوید همه جا بوده. منتها ما با تاریخ نمى توانیم اثبات کنیم که در فلان سرزمین آیا پیغمبرى ظهور کرده یا نکرده، اما نمى توانیم نفى هم بکنیم که نبوده. قرآن هم به طور کلى مى گوید: ( و ان من امه الا خلا فیها نذیر) .
– راجع به مسأله نبوت که اصولا ما با چه دیدى به انسان و با چه دیدى به سرنوشت انسان نگاه کنیم و نبوت چرا لازم و ضرورى شده ؟ آیا ضرورى بوده یا نبوده ؟ یک دید این است که ما فکر کنیم انسان هم مثل موجودات دیگر، در هر حال در مرحله عالى ترى هست و هدف از این زندگى در این دنیا آنطور که بعضى شواهد نشان مى دهد و بعضى ها هم معتقدند این است که انسان هم با گذشتن از یک مرحله اى از عمر و یا از تاریخ، هر دو – هم عمر یک فرد و هم عمر تاریخ – به یک مرحله عالى ترى برسد و عده اى از اینها براى زندگى بعدى که ما (معاد) مى نامیم برگزیده بشوند، آنهایى که شاید نوع جدیدى باشند، حتى نوع برترى از انسان فعلى که ما الان مى شناسیم. براى این کار لازم بوده که از تجربیات و آزمایشات زیادى بیرون بیایند و انسان به نیروها، به ضعف و قدرت هایى هم که مجهز است و ما به آن جنبه صد در صد طبیعى مى دهیم، منتها نه با نفى خدا، یعنى خداوند خواسته یک چنین سیر تکاملى طى بشود و عده اى را برگزیده که در جهان بعدى هم باشند، منتها اگر از نوع انسان غریزه را به آن قدرتش گرفته بجایش عقلى داده که تشخیص بدهد. پس آنهایى که بتوانند عقل را بهتر به کار بیندازند مسلم زندگى خود را تکامل مى دهند و یک زندگى عالى ترى انتخاب مى کنند، خواه ناخواه جزو برگزیده ها خواهند شد، جزو کسانى که زندگى بعدى را هم مى توانند داشته باشند، و آنهایى که عقل را به کار نیندازند جزو برگزیده ها نمى شوند و یا در نوع فعلى که به نسبت نوع بعدى پست تر خواهد بود مى مانند. مسأله تکامل را قبول کنیم. آن انواع پست تر در زندگى معمولى شان مانده اند، یک عده خاصى بوده اند که توانسته اند به نوع عالى ترى برسند به علت استعدادهاى خاصى که داشته اند. اگر با این دید نگاه کنیم، انسان هم بجاى غریزه به شکلى که در حیوانات است عقل به او داده شده و باید به حال خود رها باشد. اینجا دیگر قاعدتا نباید احتیاج به یک نیروى اضافى باشد (همه بر فرض است)، چون همه داراى عقل هستند باید رها بشوند، آن که واقعا این عقل را به کار انداخته است، استعدادش را رشد داده، مى تواند درک حقایق بکند و راهش را تشخیص بدهد. همان طور که آن موجودات پست تر فقط به کمک غریزه بهترین نوع زندگى را مى کنند از لحاظ شرایط خودشان، انسان هم به کمک عقل بتواند بهترین نوع زندگى خود را داشته باشد، به مرحله عالى برسد، منتها آنهایى که استعداد بیشترى دارند به مرحله عالى مى رسند و جزو کسانى مى شوند که مى توانند بعدا به یک نوع عالى ترى تبدیل بشوند، آنهایى که ندارند یا به کار نمى اند ازند خواه ناخواه بایدبمانند. حالا اینجا چه لزومى داشته پیغمبرى بیاید ضمن اینکه انسان این عقل را دارد که راهش را تشخیص بدهد یعنى جبران کمبود غریزه اش شده، چرا باید پیغمبرى بیاید که راه نشان بدهد ؟ اینجا بالنتیجه یا باید بین کسانى که عقلشان را به کار مى اندازند و کسانى که نمى اندازند اختلافى حاصل نشود یا این سیر تکاملى به شکل طبیعى اش طى نشود. چرا یک عامل اضافى مرتب بیاید بخواهد هشدار بدهد ؟ ولى اگر قرار باشد این عامل اضافى بیاید مسأله عقل چقدر مى تواند مؤثر باشد با توجه به تضادهاى نیروهایى که در انسان هست، که عده اى ممکن است این عامل اضافى را درک کنند، عده اى نکنند، از راهنمایی هاى پیغمبران استفاده بکنند یا نکنند…
جواب: آمدن پیغمبران نه براى این است که نیروى عقل مردم راکد بشود یعنى جانشین عقل بشوند، بلکه برعکس است، براى به کار انداختن عقل و براى آزاد ساختن عقول است واین جزء نصوصى است که در خود اسلام آمده. اولا شما در خود قرآن مى بینید که مسأله ( لعلهم یعقلون)، (لعلکم تتفکرون) و این چیزها هست که اصلا بناى قرآن بر زنده کردن و بیدار کردن عقل و بر پاره کردن زنجیرهایى است که عقل را در بند مى کشد از قبیل تقلید ( انا وجدنا ابائنا على امه و انا على اثارهم مقتدون ) (۱۵) که من یک وقت در قرآن مطالعه کردم دیدم جزء مشترکات همه پیغمبران یکى همین است که با این حس تقلید مردم مبارزه کرده اند. حرف ما این است که اگر پیغمبران نیامده بودند و رهبرى نکرده بودند، اصلا این عقل در همان حد کودکى مانده بود و بشر به این حد نرسیده بود. ما الان بشر آزاد شده را داریم مى بینیم مى گوییم مى رود به کره ماه، خیال مى کنیم اگر پیغمبران هم در چند هزار سال پیش نیامده بودند بشر امروز مى رفت به کره ماه، در صورتى که این پیغمبران بودند که آمدند و آمدند و زنجیرها را از عقل بشر پاره کردند و پاره کردند و به او شخصیت دادند. آخر موجودى که در مقابل ساخته خودش تعظیم مى کرده، آتش را پرستش مى کرده، خاک را پرستش مى کرده، سنگ را پرستش مى کرده (مى گویند هیچ موجودى در دنیا نیست الا اینکه مدتى خدایى کرده) وقتى پیغمبرانى مى آیند او را از عبادت هر چیزى جز خداى یگانه آزاد مى کنند و یک تکیه گاه دیگرى به او مى دهند تا اینکه تکیه گاهها را از او مى گیرند و به او مى گویند تو اشرف مخلوقات هستى ( و لقد کرمنا بنى ادم و حملناهم فى البر و البحر ) (۱۶)، اینها براى تو آفریده شده است، حتى مى گوید خورشید و ماه و ستارگان مسخر توست و براى توست و تو اشرف مخلوقات هستى، آن وقت است که این بشر دست و پایش آزاد مى شود.
حضرت امیر درباب فلسفه آمدن پیغمبران مى فرماید:
(فبعث فیهم رسله و واتر الیهم انبیاءه لیستادوهم میثاق فطرته) پیامبران را پشت سر هم فرستاده تا آن پیمانى را که در فطرت مردم از آنها گرفته از ایشان بخواهند (خیلى تعبیر عجیبى است !) یعنى آنها را بر جاده فطرت و طبیعتشان بیندازند، موانع فطرتشان را برطرف کنند ( و یذکروهم منسى نعمته) نعمتهایى که به آنها داده و فراموش کرده اند به یادشان بیاورند، بشناسانند به آنها که تو چه هستى و چه نعمتهایى به تو داده ام، این نعمتهایى که تو خودت را در خدمت او قرار مى دهى، او در خدمت تو باشد. (و یثیروا لهم دفائن العقول) (۱۷) (دفائن، گنج را مى گویند که در زیر خاک است، چون در زیر خاک است و خاک رویش را گرفته آدم از رویش راه مى رود ولى نمى فهمد که زیر پایش گنج است. (اثاره) برطرف کردن خاکهاست) تا خاکها را از روى گنجینه هاى عقلها بردارند.
این نیروى اضافى اى که شما مى گویید، نیامده که حتى کمک باشد براى عقل، ما فوق کمک است براى عقل، تا چه رسد که بگوییم آمده اند که عقل را بگویند تو برو کار نداشته باش ما کار مى کنیم.
ما خواستیم عرض کنیم اگر ما باشیم و این ساختمان بشر، مى بینیم این ساختمان بشر هم نیاز دارد به رهبرى و هدایت (همان که شما از آن تعبیر مى کنید که عقلش را کمک کند)، و هم نیاز دارد به اینکه آن غریزه منفعت جویى فردى او را رام کند یا به قول فروید آن را تعالى بدهد یعنى متوجه مسائل بالاترى بکند تا مصالح اجتماعى اش هم بر همین اساس تنظیم بشود. اما اینکه کسى بیاید بگوید چرا اصلا بشر این طور آفریده شد، چرا آنطور آفریده نشد، چرا به همه افراد نبوت داده نشد، این چراها در متن خلقت اصلا صحیح نیست، یعنى خلقت روى یک نظام لا یتخلفى حرکت مى کند که این نظام را نمى شود تغییر داد. این هم که من عرض کردم (نیاز به نبوت) – و هر کسى که مى گوید – معنایش این نیست که چون بشر نیازمند است، خداوند خودش را مکلف دانست و بر خداوند واجب شد پیغمبران را خلق کند تا این نقص خلقت بر طرف بشود. آقاى مهندس بازرگان همیشه نقل مى کند از آقاى ابوالحسن خان فروغى (که معلوم مى شود ابوالحسن خان فروغى هیچ این چیزها را نمى فهمیده) که (بله، اینها براى خدا آیین نامه معین کرده اند). صحبت آیین نامه نیست، صحبت این است که اگر ما مسأله نیاز را مطرح مى کنیم براى این است که در خلقت چنانچه چیزى مورد نیاز نباشد اگر هم به وجود بیاید حذف مى شود، یعنى چیزى نمى تواند در خلقت باقى بماند الا اینکه با سایر نیازها هماهنگى داشته باشد و البته طرح خلقت طرح کاملى است (صحبت آیین نامه و تکلیف و این حرفها نیست) و هر چیزى را در جاى خودش به وجود آورده است یعنى اگر در خلقت نیازى باشد و استعداد و امکان پذیرشى باشد (ممکن است نیاز باشد و امکان پذیرش نباشد) فیض خداوند مطلق است، افاضه مى کند.
پس مسأله نیاز را مى گوییم، به واسطه اینکه یک رکن از پیدایش نبوت است. ما نمى توانیم بگوییم چرا افراد بشر اینجور نیستند ؟ خلقت نظام منظمى دارد، هر موجودى در مرتبه خودش که موجود شده نمى توانسته غیر از این باشد که هست. بشر در این مرحله اى که هست، با این نیازهایش، با همین نقص ها و کمال هایش، نمى تواند غیر از این باشد، نمى توانسته از این ناقص تر باشد و نمى توانسته کاملتر باشد. من یک وقت دیگر عرض کردم، بهترین مثال درباب نظام خلقت مثال اعداد است. این که انسان فرض مى کند که یک موجودى در مرتبه موجود دیگرى باشد، چرا این آن نشد، چرا الاغ انسان نشد چرا انسان الاغ نشد، حتى چرا زید عمر و نشد چرا عمر و زید نشد، چرا ابوجهل پیغمبر نشد چرا پیغمبر ابوجهل نشد، درست مثل این است که بگوییم چرا ۴، ۵ نشد چرا ۵، ۴ نشد. اصلا ۴ بودن ۴ به همین است که در این جایى که هست باشد، اگر ۴ را از اینجا برداریم نه این است که ۴ را ما ۷ کرده ایم، اصلا آن ۴ نیست، آن ۷ است. ۷ را هم از جاى خودش برداریم بیاوریم جاى ۴، نه این است که جاى ۷ را عوض کرده ایم ولى ۷، ۷ است، اصلا ۷ جایش عوض بشود خودش خودش نیست. موجودات در این عالم به اصطلاح فلاسفه مرتبه شان مقومشان است، یعنى هر موجودى در هر مرتبه اى که وجود دارد آن مرتبه جزء ذاتش است، اصلا محال است، فرض امر محال است که مرتبه آن عوض شود و آن موجود همان باشد. همین طور که شما در حساب و هندسه اصلا فکر نمى کنید که بگویید چرا ۷، ۸ نشد چرا ۸، ۷ نشد، در نظام خلقت هم اینطور است، اساسا این چراها نمى آید. من هم که این مسئله نیاز را عرض کردم، دیدید دنبالش نیاوردم که چون نیاز اینچنین است پس عدم ارسال پیامبران بر خداوند قبیح است. البته بعضى متکلمین بودند که اینطور مى گفتند: چون چنین نیاز بود بر خداوند قبیح بود که پیغمبران را نیاورد، اگر خداوند پیغمبران را نمى فرستاد فقط کار زشتى را مرتکب شده بود. نه، اگر نیاز بود و استعداد هم بود، هم نیاز بود و هم امکان افاضه فیض، قطعا مى شود. اگر نیاز نباشد یک موجودى است که در خلقت باقى نمى ماند، مثل انگشت اضافى است که خود طبیعت حذفش مى کند. خلقت، امرى را که مورد نیاز نباشد و با سایر امور تلازم نداشته باشد فرضا هم وجود پیدا کند حذف و طرد مى کند.
در باره مسأله اصول دین باید گفت که به نظر بنده اصول دین دوتاست چون اصول، آن را مى گوییم که منشعب از همدیگر نباشد، یکى توحید است و یک نبوت است و معاد زاییده ایندوست یعنى اگر کسى توحید را بپذیرد و نبوت را هم بپذیرد خواه ناخواه معاد را مى پذیرد مگر دومى را نپذیرفته باشد. البته توحید هیچ به اینها ارتباط ندارد یعنى یک کسى مى تواند خداپرست باشد و انبیاء را قبول نکند کما اینکه بسیارى از دانشمندان دنیا هستند و بودند که انبیاء را قبول نداشتند و خدا را قبول داشتند ولى کسى که خدا را قبول کند و انبیاء را قبول کند سومى را نمى تواند قبول نکند بخصوص که سومى طبیعى نیست یعنى چیزى نیست که خود آدم آن را حس کند. خداپرستى را خود آدم حس مى کند، شاید احساس نیاز به سرپرستى و هدایت هم مى کند. خدا پرستى را خود آدم حس مى کند، شاید احساس نیاز به سرپرستى و هدایت هم مى کند، اما معاد چیزى نیست که انسان خودش اگر نگویند و تلقین نکنند و تکلیف نکنند که راجع به این مطالعه کن و فکر کن، پیش خودش فکر کند بعد از اینکه من مردم دوباره زنده مى شوم.
استاد: اولا این مسأله که گفتید اصول دین سه تاست یا پنج تا، یک چیزى نیست که در قرآن یا در حدیث معتبرى آمده باشد، که ما باید این را بپذیریم. این، استنباطى است که علماى اسلام کرده اند. اگر بگوییم اصول دین دوتاست، در نتیجه فرق نمى کند. شما این مطلب را قبول مى کنید که اگر کسى منکر معاد باشد مسلمان نیست ولى به اعتبار اینکه انکار معاد انکار نبوت است. پس در آن اصل مطلب شریک هستید، حالا شما مى خواهید بگویید این جزء پایه هاست و یا جزء پایه ها نیست. اما من مى خواهم بگویم که آنها هم که این حرف را گفتند روى یک حسابى گفتند، بى حساب هم نگفتند و آن این است که ممکن است گفته شود پس نماز هم از اصول دین است براى اینکه از ضروریات دین نماز است، یعنى از ضروریات نبوت هم یکى نماز است، چون نماز را هم اگر کسى انکار کند مسلما مسلمان نیست، و خیلى ضروریات دیگر ما داریم. معاد هم در ردیف آنهاست چون پیغمبر گفته و قطعى است که پیغمبر گفته است و اگر کسى آن را انکار کند با قبول نبوت سازگار نیست. از این جهت اینها را مى گوییم (ضرورى). ولى نه، علتش این است که در قرآن راجع به معاد نظیر نبوت و توحید، ایمان خواسته اند، به ما گفته اند ایمان بیاورید به خدا و ایمان بیاورید به پیغمبر و ایمان بیاورید به قیامت، از موضوعات ایمانى شناخته شده. کتب و رسل هم هست ولى کتب و رسل از توابع پیغمبر است. قرآن مى گوید:
امنوا بالله و رسوله و الکتاب الذى نزل على رسوله (۱۸)
و من امن بالله و الیوم الاخر… (۱۹).
گاهى ملائکه هم هست به عنوان اینکه واسطه وحى هستند، و مسأله ملائکه هم مطرح است. به هر حال قیامت در قرآن هر جا که مطرح شده به عنوان یک چیزى مطرح شده که به آن ایمان بیاوریم. آنها که گفتند (اصول دین) یعنى چیزهایى که ما باید به آنها ایمان بیاوریم، نگفتند به نماز ایمان بیاورید ولى گفتند به خدا ایمان بیاورید و به پیغمبر و به قیامت، و اتفاقا مطلبى که خودتان در آخر اشاره کردید و خواستید رد بکنید درست نیست، معاد یک موضوع ایمانى هم هست، یعنى همین طور که خدا در فطرت و روح انسان یک پایه اى دارد و انبیاء و نبوت هم همین جور، معاد هم در روح انسان یک پایه اى دارد، یعنى همین تمایل به بقا یک چیزى است در انسان. انسان فکرش و شعورش و ادراکش به گونه اى است که نمى تواند فنا و نیستى خودش را بپذیرد،: لااقل معادش را به صورت بقاى نامش، بقاى یادگارش، به یک صورت (بقایى) مى پذیرد، مى خواهم بگویم در روح انسان مایه اى از ایمان نسبت به معاد هست. به هر حال حرف اساسى این است: شما بخواهید اصول دین را دو تا بدانید یا سه تا، به جایى ضرر نمى زند. متکلمین که این حرف را گفتند اساس حرفشان این بوده که در قرآن معاد جزء موضوعات ایمانى شناخته شده. حالا شما در عین حال مى خواهید قبول بکنید مى خواهید قبول نکنید، قبول هم نکنید به جایى ضرر نمى زند.
– ما آن دو اصل را از طریق عقل و استدلال مى پذیریم یعنى علائم، استدلال، دلیل، مطالعات علمى، در حالى که معاد را از این طریق نمى توانیم بپذیریم. فرق ایندو این است.
پى نوشت:
۱. حدود یک دقیقه از مطالب استاد روى نوار ضبط نشده است.
۲. احزاب / ۴۰.
۳. آل عمران / ۱۶۹ و ۱۷۰.
۴. حدید / ۲۵.
۵. چند ثانیه روى نوار ضبط نشده است.
۶. حواس ما همینهایى است که مى شناسیم، خواه تعدادش پنج تا باشد یا ده تا، همینهایى که با همین طبیعت خارجى تماس مى گیرند ما به آنها مى گوییم حواس. عقل هم که قوه تجزیه و ترکیب و تجرید و تعمیمى است که در انسان هست، همین قوه استدلالى که در علوم به کار برده مى شود.
۷. آل عمران / ۴۲ و ۴۳.
۸. آل عمران / ۳۷.
۹. نهج البلاغه، خطبه ۱۹۰.
۱۰. نهج البلاغه، خطبه ۲۲۰.
۱۱. البته خود یاد خدا بودن خیلى مراتب دارد.
۱۲. بقره / ۲۴۷.
۱۳. انعام / ۱۲۴.
۱۴. فاطر / ۲۴.
۱۵. زخرف / ۲۳.
۱۶. اسراء / ۷۰.
۱۷. نهج البلاغه، خطبه ۱.
۱۸. نساء / ۱۳۶.
۱۹. بقره / ۶۲.
منبع: کتاب نبوت استاد شهید مرتضى مطهرى