- اسلام
- قرآن
- پیامبر(ص) و اهل بیت(ع)
- شیعه
- خانواده
- ادیان و مذاهب
- پرسش ها و پاسخ ها
- کتابشناسی
- کتابخانه
- چندرسانه ای
- زمان مطالعه : 10 دقیقه
- توسط : حمید الله رفیعی
- 0 نظر
نخستین مرحله از تاریخ سیاسى و اجتماعى شیعه با رحلت پیامبر اکرم (صلّى الله علیه و آله و سلّم)آغاز میشود و تا شهادت امیر المؤمنین (علیه السلام )ادامه مییابد. در آغاز این دوره مسأله خلافت و امامت به عنوان مهمترین مسأله سیاسى و دینى در دنیاى اسلام مطرح گردید و در پى اختلافاتى که در این باره پدید آمد شیعه به عنوان گروهى از مسلمانان که در مسألهى امامت به نصب و نصّ نبوى قایل بودند نمایان شدند. و از سوى دیگر جمعى از مهاجران و انصار که در سقیفه ى بنی ساعده گرد آمده بودند تا در مورد خلیفهى پیامبر و پیشواى مسلمانان تصمیم گیرى کنند، پس از مجادلات و بحث هایى که میان آنان درگرفت، اکثریت آنها با ابوبکر به عنوان خلیفه ى پیامبر (صلّى الله علیه و آله و سلّم) و رهبر جامعهى اسلامى بیعت کرند. بدین ترتیب ابوبکر زمام امور را در دست گرفت و دو سال و هفت ماه عهده دار این امر بود.
در ابتداى این دوره امیر المؤمنین على (علیه السلام )و معتقدان به امامت آن حضرت از بیعت با ابوبکر امتناع ورزیدند و در موارد و مناسبتهاى مختلف به تبیین دیدگاه خود پرداختند. به نقل ابن قتیبه، به دستور ابوبکر امام على (علیه السلام )را احضار کردند و از او خواستند تا با ابوبکر بیعت کند. امام على (علیه السلام )به آنان فرمود:
«انا احقّ بهذا الامر منکم، لا ابایعکم و انتم اولى بالبیعه لى»[۱]؛ من از شما به امر خلافت و رهبرى سزاوارترم، من با شما بیعت نمی کنم، شایسته تر این است که شما با من بیعت کنید.
در این هنگام عمر و ابو عبیده بن جرّاح خطاب به امام على (علیه السلام )سخنانى گفته و از او خواستند تا با ابو بکر بیعت کند، ولى امام (علیه السلام ) بار دیگر این مطلب را که خلافت و امامت حق او و اهلبیت پیامبر (صلّى الله علیه و آله و سلّم) است را به آنان یادآور شد و فرمود:
«فو الله یا معشر المهاجرین، لنحن احقّ الناس به، لأنّا اهل البیت و نحن أحقّ بهذا الأمر منکم ما کان فینا القاریء لکتاب الله، الفقیه فى دین الله، العالم بسنن رسول الله، المضطلع بامر الرعیه، المدافع عنهم الامور السیّئه، القاسم بینهم بالسویّه، و الله، انه لفینا، فلا تتبعوا الهوى فتضلّوا عن سبیل الله، فتزدادوا من الحق بعداً»[۲]؛ اى گروه مهاجران، به خدا سوگند، ما خاندان سزاوارترین مردم به امر خلافت و رهبرى امت اسلامى هستیم. تا وقتى که در میان ما قارى قرآن کریم فقیه در دین خدا، عالم به سنت هاى رسول خدا (صلّى الله علیه و آله و سلّم)، توانمند در امر رهبرى مردم، و مدافع آنان در ناملایمات، تقسیم کننده ى بیت المال در بین آنان به طول یکسان وجود داشته باشد؛ سوگند به خدا که چنین فردى در میان ما خاندان رسالت وجود دارد. پس از هواى نفس پیروى مکنید که گمراه شده و از حق دور خواهید شد.
پیروان و هواداران امام على (علیه السلام ) نیز در گفتگویى آشکار و روشنگر با ابوبکر اعتقاد خود را در مورد خلافت و امامت بلافصل على (علیه السلام ) بیان نمودند. شیخ صدوق نام دوازده تن از مهاجران و انصار که در مورد امامت على (علیه السلام )، با ابوبکر به احتجاج پرداختند را نقل کرده است.[۳] البته از عبارت وى به دست میآید که احتجاج کنندگان منحصر در دوازده نفر نبودند، زیرا پس از ذکر نام آنها گفته است: «و غیرهم» در پایان نیز پس از اشاره به سخنرانى زید بن وهب گفته است: «فقام جماعه بعده فتکلّموا بنحو هذا». این گروه نخست با یکدیگر به مشورت پرداختند. نظر برخى از آنان این بود که هرگاه ابوبکر بر فراز منبر بالا رفت، او را از منبر فرود آورند، ولى عدّهاى دیگر این روش را نپسندیدند، و سرانجام تصمیم گرفتند با امیر المؤمنین (علیه السلام )در این باره مشورت کنند. امام (علیه السلام ) آنان را از برخورد عملى و خشونت آمیز با ابوبکر بر حذر داشت. و یادآور شد که چنین برخوردى در آن شرایط مصلحت نیست. چنان که خود آن حضرت با اکراه بیعت را پذیرفت. بر این اساس از آنان خواست که روش صبر و مدارا را برگزینند، ولى به مسجد بروند و آنچه را از پیامبر اکرم (صلّى الله علیه و آله و سلّم) در این باره شنیدند، به مردم ابلاغ کنند تا حجّت خداوند بر آنان تمام شود.
آنان به سفارش امام (علیه السلام ) عمل کرده وارد مسجد شدند، و یکى پس از دیگرى قیام نمودند و با ابوبکر به احتجاج پرداختند. از آنجا که نقل مشروح سخنان آنان در این مجال نمیگنجد، نکات محورى احتجاج هاى آنان را یادآور می شویم:
۱. خالد بن سعید: پیامبر (صلّى الله علیه و آله و سلّم)فرمود: ان! علیّاً امیرکم من بعدى و خلیفتى فیکم. انّ اهل بیتى هم الوارثون امرى و القائمون بأمر امتى.
پیامبر (صلّى الله علیه و آله و سلّم) فرمودند: على بعد از من امیر شما و جانشین من در میان شما مى باشد، به راستى که اهل بیت من وارثان امر من و بر پا دارندگان امور امت من مى باشند.
۲. ابوذر غفارى: پیامبر اکرم (صلّى الله علیه و آله و سلّم)فرمود: الامر لعلى بعدى ثم الحسن و الحسین ثم فى اهل بیتى من ولد الحسین.
پیامبر (صلّى الله علیه و آله و سلّم) فرمودند: مسئولیت امور بعد از من بر عهده على (علیه السلام )است، بعد از او حسن و حسین و بعد از آنها نیز در میان فرزندان حسین خواهد بود.
۳. مقداد بن اسود: قد علمت ان هذا الامر لعلى (علیه السلام )و هو صاحبه بعد رسول الله (صلّى الله علیه و آله و سلّم).
مقداد: دانستم امر خلافت از براى على است و او صاحب این امر بعد از رسول خدا (صلّى الله علیه و آله و سلّم) مى باشد.
۴. بریده اسلمى: یا ابابکر! اما تذکر اذا امرنا رسول الله (صلّى الله علیه و آله و سلّم)و سلّمنا على على (علیه السلام )بإمره المؤمنین.
بریده اسلمى: اى ابوبکر آیا به یاد دارى که رسول خدا (صلّى الله علیه و آله و سلّم) به ما دستور داد که به على با عنوان امیرالمومنین سلام کنیم.
۵. عبدالله بن مسعود: على بن ابى طالب (علیه السلام )صاحب هذا الامر بعد نبیّکم فاعطوه ما جعله الله له و لا ترتدوا على اعقابکم فتنقلبوا خاسرین.
عبدالله بن مسعود: على بن ابى طالب بعد از پیامبر (صلّى الله علیه و آله و سلّم) صاحب امر خلافت است، پس آنچه را که خداوند براى او داده به او بدهید و مرتد نشوید که دچار خسران مى شوید.
۶. عمار یاسر: یا ابابکر لاتجعل لنفسک حقا، جعل الله عزّوجلّ لغیرک.
عمار یاسر به ابوبکر گفت: خلافت را براى خود قرار مده چون خداوند آن را براى غیر تو قرار داده.
۷. خزیمه بن ثابت: انّى سمعت رسول الله یقول اهل بیتى یفرّقون بین الحق و الباطل و هم الأئمه الذین یقتدى بهم.
۸. ابوالهیثم بن تیهان: قال النبى (صلّى الله علیه و آله و سلّم): اعلموا انّ اهل بیتى نجوم اهل الأرض فقدّموهم ولا تقدّموهم.
پیامبر (صلّى الله علیه و آله و سلّم)فرمودند: بدانید اهل بیت من ستارگان اهل زمین هستند، آنها را مقدم دارید و از آنها پیشى نگیرید.
۹. سهل بن حنیف: انى سمعت رسول الله (صلّى الله علیه و آله و سلّم)قال: امامکم من بعدى على بن ابى طالب و هو انصح الناس لأمّتى.
سهل بن حنیف مى گوید: من شنیدم که پیامبر (صلّى الله علیه و آله و سلّم)فرمودند: امام شما بعد از من على بن ابى طالب است و او ناصح ترین شخص براى امت من است.
۱۰. ابو ایّوب انصارى: قد سمعتم کما سمعنا فى مقام بعد مقام من نبى الله (صلّى الله علیه و آله و سلّم)انه (على) (علیه السلام )اولى به منکم.
ابو ایّوب انصارى: همانا شنیدم همان طورى که شنیدید بارها و بارها از پیامبر (صلّى الله علیه و آله و سلّم) که على (علیه السلام ) به مقام خلافت اولى تر از شما بود.
۱۱. زید بن وهب: وى و گروهى دیگر نیز سخنانى چون سخنان پیشین بیان کردند.[۴]
ابوبکر پیش از آن که از دنیا برود عمر را به جانشینى خود برگزید. به گفتهى ابن قتیبه، نخست در وصیت نامهاى که ابوبکر املا میکرد و عثمان بن عفان مینوشت عمر را به خلافت پس از خود برگزید، آنگاه دستور داد تا مردم اجتماع کنند، ابوبکر خطاب به آنان گفت: اى مردم چنان که میبینید من در آستانه ى سفر آخرت قرار دارم، و شما به رهبرى نیاز دارید که زمام امور شما را عهدهدار شود، نماز جماعت را برپا کند و با دشمنانتان بجنگد، اگر میخواهید من در این باره تصمیم بگیرم، و فردى را انتخاب کنم. آنان با درخواست او موافقت کردند. پس از آن که مردم متفرّق شدند، عمر را احضار کرد و از او خواست تا وصیت نامهى وى را براى مردم بخواند، پیش از آن که عمر نامه را بخواند، فردى به او گفت: در نامه چه نوشته شده است؟ عمر گفت نمیدانم، آن مرد گفت ولى من میدانم، در روز نخست تو ابوبکر را به رهبرى برگزیدى، و اینک او تو را به رهبرى برگزیده است.[۵]
خلافت عمر ده سال ادامه یافت. در این دوران در ارتباط با شیعه تحوّل خاصى رخ نداده است، شیعیان به پیروى از امیر المؤمنین (علیه السلام )روش مدارا و مماشات با دستگاه خلافت را برگزیده بودند، و از طرف دستگاه خلافت نیز در مورد امام على (علیه السلام )و شیعیان روش خشونت آمیزى گزارش نشده است، بلکه در مشکلات و مسایل علمى و سیاسى از رأى و نظر امام على (علیه السلام ) کاملاً بهرهگیرى میشد.
تا آنجا که گفته شده است عمر هفتاد بار جمله «لو لا على، لهلک عمر» را تکرار کرده، و نیز گفته است:
«اللهم لا تبقنى لمعظله لیس لها ابن ابى طالب»[۶]
و چنانکه در نهج البلاغه آمده است، در جریان جنگ مسلمانان با ایرانیان، عمر شوراى نظامى تشکیل داد و امام على (علیه السلام) یکى از اعضاى آن شورا بود. اعضاى شورا دیدگاههاى خود را اظهار کردند، و عمر رأى امام (علیه السلام)را برگزید.[۷]
پس از عمر، با طرحى که وى به عنوان شوراى شش نفره آماده کرده بود، عثمان به خلافت برگزیده شد. وى دوازده سال زمام خلافت را در دست داشت. در دوران خلافت او کارهایى صورت گرفت که بر خلاف سنّت پیامبر اکرم ـ صلّى الله علیه و آله و سلّم ـ و نیز مخالف رویهى دو خلیفهى پیشین بود و همین امر سبب نارضایتى و خشم مسلمانان گردید. وى خویشاوندان خود را بر مناصب حکومتى برگزید و از اموال بیت المال به آنان بذل و بخشش میکرد، ابوذر را از مدینه به شام و سپس به ربذه تبعید کرد، حکم بن عاص را که پیامبر اکرم (صلّى الله علیه و آله و سلّم ) از مدینه تبعید کرده بود، به مدینه باز گرداند و مورد محبت و اکرام قرار داد، ولید بن عقبه را والى کوفه کرد و آنگاه که او در حال مستى با مردم نماز جماعت صبح را چهار رکعت خواند، وى را از این مقام عزل نکرد، با عبدالله بن مسعود با خشونت رفتار کرد و قضایاى دیگرى از این قبیل.[۸]
این رفتارها خشم بسیارى از مسلمانان را برافروخته بود، در این میان اصحاب و یاران امیر المؤمنین (علیه السلام ) که میدیدند در مسیر خلافت و رهبرى چه انحراف بزرگى رخ داده است و آثار ناگوار آن یکى پس از دیگرى نمایان میشود، فرصت را مناسب دانسته و در مورد امامت و رهبرى امام على(علیه السلام) دست به روشنگرى و تبلیغ زدند. چنان که روزى ابوذر در مسجد پیامبر( صلّى الله علیه و آله و سلّم ) به سخنرانى پرداخت و دربارهى فضایل اهل بیت پیامبر اکرم ـ صلّى الله علیه و آله و سلّم ـ سخن گفت، آنگاه گفت: على بن ابى طالب وصیّ محمد(صلّى الله علیه و آله و سلّم ) و وارث علم او است، اى امتى که پس از پیامبر خود دچار حیرت شدید، اگر آن کسى را که خداوند مقدم داشته، شما نیز بر دیگران مقدّم میداشتید، و به ولایت و وراثت اهل بیت پیامبر خویش اقرار میکردید، در بهترین شرایط مادى و معنوى به سر میبردید، اما اینک که بر خلاف حکم خداوند عمل کردید، پى آمد کار خود را بچشید.[۹]
یاران امیر المؤمنین(علیه السلام)حتى در نخستین روزهایى که عثمان به خلافت برگزیده شد، چنین انحرافاتى را احساس کرده بودند، یعقوبى مینویسد: در اولین روزهایى که عثمان به خلافت برگزیده شده بود، روزى، مقداد بن اسود را در مسجد دیدند که با نهایت تأسّف و اندوه میگفت: از قریش در شگفتم که امر رهبرى را از اهل بیت پیامبر خویش دور کردند، در حالى که نخستین مؤمن، داناترین فرد به دین خدا، و آگاهترین افراد به طریق مستقیم؛ یعنى، پسر عموى پیامبر (صلّى الله علیه و آله و سلّم )در بین آنهاست. آنان در این کار خیر و صلاح امت را نمیخواستند، بلکه دنیا را بر آخرت خویش برگزیدند.[۱۰]
پس از عثمان، مسلمانان با امیر المؤمنین على( علیه السلام )به عنوان خلیفه پیامبر (صلّى الله علیه و آله و سلّم ) و پیشواى امت اسلامى، بیعت کردند، و بدین وسیله امام (علیه السلام) که از جانب خداوند و توسط پیامبر اکرم ( صلّى الله علیه و آله و سلّم )به مقام خلافت و امامت منصوب شده بود، و تا این زمان در اثر غفلت و بیتوجهى برخى و طرح و نقشهى برخى دیگر فرصت در دست گرفتن زمام رهبرى امت اسلامى از او سلب شده بود، و آن حضرت نیز به جهت رعایت مصالح اسلام و مسلمانان از متوسّل شدن به زور و خشونت پرهیز میکرد، و صرفاً در مواقع مناسب به بیان حقیقت میپرداخت. اینک پس از گذشت بیست و پنج سال زمام خلافت و امامت که حق مشروع آن حضرت بود، به دست او سپرده شد.[۱۱] اما افسوس که این کار بسیار دیر صورت گرفت، و در طول این دوران اشتباهات و انحرافات بسیارى در امر حکومت و رهبرى رخ داد و امکانات و زمینه هاى بسیارى از دست رفت، و اکنون رهبرى درست جامعه که صرفاً بر اساس کتاب و سنت استوار باشد، کارى بس دشوار مینماید، اما امام( علیه السلام) که جز به رضایت خداوند و مصلحت اسلام و مسلمانان نمیاندیشید، خود را به پذیرش بیعت مردم و متصدّى شدن امر امامت ملزم میبیند. چنانکه فرموده است:
«لولا حضور الحاضر و قیام الحجّه بوجود الناصر و ما اخذ الله على العلماء الاّ یقارّوا على کظّه ظالم و لا سغب مظلوم لألقیت حبلها على غاربها و آخرها بکأس أوّلها و لألفیتم دنیاکم هذه أزهد عندى من عفطه عنز.»[۱۲]
اما، اینک نیز بار دیگر عنصر جهالت و غفلت از یک سوى، و شیطنت و نیرنگ از سوى دیگر مانع از آن شد که درخت تناور و بارآور عصمت و حکمت در عرصه ى رهبرى جامعهى اسلامى کاملاً سایه گستر و بارآور شود.
اولاً: جنگهاى داخلى پیاپى را بر امت اسلامى تحمیل کردند، و ثانیاً: با به شهادت رساندن امام على(علیه السلام ) جامعهى اسلامى را از رهبرى بیبدیل آن حضرت محروم ساختند. چنان که امام (علیه السلام ) خود در این باره فرموده است: «فلمّا نهضت بالامر نکثت طائفه و مرقت اخرى و قسط آخرون» مقصود از ناکثان اصحاب جمل، و مارقان، خوارج نهروان و قاسطان معاویه و اصحاب او هستند.
امام( علیه السلام) به این مطلب که انگیزههاى دنیا گرایانه موجب چنین فتنه هایى شد اشاره کرده و فرموده است:
گویا آنان کلام خداوند را نشنیدند که میفرماید:
«تِلْکَ الدَّارُ الْآخِرَهُ نَجْعَلُها لِلَّذِینَ لا یُرِیدُونَ عُلُوًّا فِى الْأَرْضِ وَ لا فَساداً وَ الْعاقِبَهُ لِلْمُتَّقِینَ»[۱۳]؛
سپس میافزاید: چرا آنان این کلام الهى را شنیدهاند، ولى دنیا در چشم آنان آراسته گردیده و دلهاى آنان را ربوده است.
«ولکنّهم حلیت الدنیا فى اعینهم و راقهم زبرجها»[۱۴]
در این زمان، اگر چه شیعیان در اظهار عقاید خویش از آزادى کامل برخوردار بودند، و از این جهت از دستگاه حکومت و دیگران تقیه نمیکردند، اما حوادث و آشوبهاى یاد شده، فرصت و مجال آن که آنان بتوانند در بسط و نشر عقاید و اندیشههاى خود به گونهاى ایدهآل عمل کنند را از آنان گرفت. البته، امام على(علیه السلام) از فرصت به دست آمده حداکثر استفاده را نمود و علاوه بر این که با رفتار معصومانه خویش چهرهى اسلام راستین را به بشریت نمایاند، معارف والا و بالاى بسیارى را نیز بیان نمود که اینک به عنوان یکى از گرانبهاترین میراثهاى علمى و دینى جهان اسلام و بلکه فرهنگ و تمدّن بشرى به شمار میرود.
پى نوشت:
[۱] . الامامه و السیاسه: ۱/۱۸.
[۲] . همان، ص۱۹.
[۳] . آنان عبارتنداز: خالد بن سعید بن عاص، مقداد بن اسود، عمار بن یاسر، ابوذر غفارى، سلمان فارسى، عبدالله بن مسعود، بریده اسلمى (از مهاجران)، و خزیمه بن ثابت، سهل بن حنیف، ابو ایوب انصارى، ابو الهیثم بن تیهان و زید بن وهب (از انصار).
[۴] . شیخ صدوق، الخصال، ابواب اثنى عشر، حدیث ۴.
[۵] . الامامه و السیاسه: ۱/۲۴ ـ ۲۵.
[۶] . الغدیر: ۳/۷۹؛ تاریخ الخلفاء، ص۱۷۰ ـ ۱۷۱؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحدید: ۱/۴۶، شرح خطبهى دوم.
[۷] . نهج البلاغه، خطبهى ۱۴۶.
[۸] . تاریخ یعقوبى: ۲/۷۰ ـ ۷۱؛ الامامه و السیاسه: ۱/۳۵؛ تاریخ الخلفاء، ص۱۵۷.
[۹] . تاریخ الیعقوبى، ج۱۲، ص۶۷ ـ ۶۸.
[۱۰] . همان، ص۵۷.
[۱۱] . امام ـ علیه السّلام ـ خود در این باره فرموده است: «الآن اذ رجع الحقّ إلى اهله و نقل الى منتقله». نهج البلاغه، خطبهى ۲، اگر چه سید رضى گفته است امام ـ علیه السّلام ـ این سخنان را پس از بازگشت از صفین بیان کرده است، ولى همانگونه که ابن ابى الحدید یادآور شده، این سخنان با آن موقعیت مناسبتى ندارد، چرا که در جریان صفین با نیرنگ عمروبن عاص و سادهلوحى خوارج امر به مردم مشتبه گردید، و حق به اهلش سپرده نشد، و سید رضا صرفاً آنچه را به او رسیده، نقل کرده است و گویا در نقل این مطلب توسط راویان اشتباهى رخ داده است، شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحدید: ۱/۴۷.
[۱۲] . نهج البلاغه، خطبهى ۳ (شقشقیه).
[۱۳] . قصص/۸۳.
[۱۴] . نهج البلاغه، خطبهى شقشقیه.
منبع :درآمدى بر شیعه شناسى،على ربانى گلپایگانى ص ۷۹.