- اسلام
- قرآن
- پیامبر(ص) و اهل بیت(ع)
- شیعه
- خانواده
- ادیان و مذاهب
- پرسش ها و پاسخ ها
- کتابشناسی
- کتابخانه
- چندرسانه ای
- زمان مطالعه : 5 دقیقه
- توسط : رحمت الله ضیایی
- 0 نظر
اشاره:
خورشید خسته از حضورى طاقتفرسا، پشت تپّههاى شنى افق ناپدید شد. کاروان از حرکت باز ایستاد. صداى یکنواخت زنگ شتران قطع شد. پشت سر، کویر بود و پیش رو واحهاى با درختان خرما و برکهاى کوچک. ستارهها تک تک در آسمان ظاهر شدند. کاروانیان کنار برکه وضو گرفتند. شتران با ولع آب مىنوشیدند. کسى اذان گفت. بعد از نماز آتشى برافروخته شد و حلقهاى انسانى بر گرد آن شکل گرفت. شام مختصرى خوردند. مسافران اهل کوفه و عازم زیارت خانه خدا بودند. در میان جمع، مردى خوش صورت و گشادهرو بود. کاروان سالار پیر به او اشارهاى کرد و گفت:
ـ سیّد حِمْیَرى! شعرى برایمان بخوان.
سیّد حمیرى نگاهى به جمع مشتاق انداخت و گفت:
ـ آخرین شعرم را در مدح کریم اهلبیت علیهمالسلام سرودهام. آن را برایتان مىخوانم…
شعر که تمام شد؛ صداى احسنت از هر سو بلند شد. کسى در آن میانه گفت:
ـ از بنى امیه نمىترسى که این چنین حسن بن على علیهالسلام را مدح مىکنى؟
ـ چرا بترسم؟ سالهاست چوبه دار خویش بر دوش دارم. تا زندهام به کورى چشم باطل از حق خواهم گفت. چرا مدح نکنم کسى را که تولدم به برکت دعاى او بوده است!
جمعیت با شگفتى به سیّد حمیرى خیره شدند.
ـ پدر و مادرم در یکى از منزلهاى بین مدینه و مکه زندگى مىکردند. پدرم در تهیه گیاهان دارویى دستى داشت. به صحرا مىرفت. برگ گیاهان را جمع مىکرد و با آنها دارو درست مىکرد. از قبایل اطراف مریضها را پیش او مىآوردند. مادرم باردار بود. پدرم آرزو داشت پسردار شود. روزى به بیابان رفت و عصاره گیاهى را گرفت و با آن روغنى درست کرد که براى درمان ورم پا سودمند بود. در بازگشت متوجه شد کاروانى نزدیک آنجا توقّف کرده. هنوز ظرف گلى حاوى روغن دستش بود که غلام سیاهى از کاروان جدا و به او نزدیک شد. غلام گفت:
ـ اى مرد! مولایم مرا فرستاده تا روغنى را که امروز مخصوص ورم پا درست کردهاى؛ از تو بخرم!
ـ مولاى تو کیست؟ از کجا خبر دارد من چنین دارویى ساختهام؟
ـ من غلام حسن بن على علیهماالسلام هستم.
ـ فرزند رسول خدا صلى الله علیه و آله در این کاروان است؟
ـ بله.
پدرم به سمت کاروان دوید. آن قدر عجله داشت که نزدیک بود زمین بخورد و دارو از دستش بریزد. نزد امام رفت. از شدت خوشحالى و هیجان نمىتوانست صحبت کند.
ـ آقا جان! پدر و مادرم فداى شما، بفرمایید این هم روغن.
ـ ممنون! تا به حال چندین سفر فاصله مدینه تا مکه را پیاده طى کردهام. اما این بار پایم ورم کرد و ترک برداشت. راستى پول دارو را گرفتى؟
ـ من پولى نمىخواهم؛ در عوض حاجتى از شما دارم!
ـ حاجتت را بگو.
ـ همسرم باردار است. از خدا بخواهید و دعا کنید پسرى به ما بدهد.
ـ به خانهات بازگرد؛ هم اکنون پسرت به دنیا آمد. او از شیعیان ما خواهد بود.
پدرم به خانه بازگشت. مادرم وضع حمل کرده بود و من به دنیا آمده بودم.
جوانى از بین جمع گفت:
ـ سیّد حمیرى! من نیز خاطرهاى شنیدنى از امام حسن علیهالسلام دارم. این خاطره به پدربزرگ و مادربزرگم مربوط مىشود. آنها صحرانشین بودند و در خیمهاى کوچک زندگى مىکردند. روزى پدربزرگم براى جمعآورى هیزم به صحرا مىرود و مادر بزرگم در خیمه بوده. کاروانهایى که از مدینه به مکه مىرفتند، از آن منطقه مىگذشتند. سه مرد شترسوار مقابل خیمه توقف مىکنند. آنها گرسنه و تشنه بودند. آب طلب مىکنند. مادربزرگم به تنها گوسفندشان که بیرون خیمه بوده، اشاره مىکند و مىگوید:
ـ گوسفند را بدوشید. شیرش را با آب بیامیزید و بیاشامید.
مهمانها که شیر را مىنوشند، مادربزرگم ادامه مىدهد:
ـ حتماً گرسنه هم هستید. مهمان حبیب خداست. گوسفند را بکشید!
یکى از آن سه نفر گوسفند را ذبح مىکند. مقدارى از گوشت آن را کباب مىکنند و مىخورند. موقع رفتن مىگویند:
ـ مادر! ما از بزرگان قریشیم. به حج مىرویم. اگر گذرت به مدینه افتاد؛ نزد ما بیا تا محبت تو را جبران کنیم.
ساعتى بعد، پدربزرگم با پشته هیزم برمىگردد؛ جاى خالى گوسفند را مىبیند. مادربزرگم مىگوید:
ـ آن را براى سه مهمان ذبح کردم. از قریش بودند.
ـ واى بر تو! تنها گوسفند مرا براى افراد ناشناس مىکشى، آن وقت مىگویى از قریش بودند!
مدتى بعد آنها در نهایت تنگدستى به مدینه مىروند. در بازار مدینه مردى به آنها نزدیک مىشود. به مادربزرگم سلام مىکند و مىگوید:
ـ مادر! مرا مىشناسى؟
او یکى از همان سه مسافر بود.
ـ بله که مىشناسم!
مرد آن دو را به خانه مىبرد. او حسن بن على علیهماالسلام بود. هزار گوسفند و هزار دینار به مادربزرگم مىدهد. بعد آنها را روانه خانه برادرش حسین بن على علیهماالسلام مىکند. مادربزرگم با دیدن حسین علیهالسلام زیر لب مىگوید:
ـ خداوندا، من میزبانِ فرزندان رسول خدا صلى الله علیه و آله بودهام!
آنجا نیز هزار گوسفند و هزار دینار دریافت مىکنند. آنگاه حسین بن على علیهماالسلام آنها را به خانه پسر عمویش عبدالله بن جعفر راهنمایى مىکند. مادربزرگم با دیدن عبدالله به پدربزرگم اشاره مىکند:
ـ این همان مردى است که تنها گوسفند تو را ذبح کرد!
عبدالله نیز چون عموزادههایش به آنها هزار گوسفند و هزار دینار مىبخشد. پدر بزرگ و مادربزرگم با سه هزار گوسفند از مدینه خارج مىشوند. چوپانى را به کار مىگیرند. بعدها راهى عراق مىشوند و در کوفه اقامت مىکنند.
جوان سکوت کرد. نیمه شب نزدیک بود. اما خواب به چشم هیچ کس نیامده بود. حال نوبت کاروان سالار پیر بود که زبان به سخن بگشاید.
ـ کرامتى شگفت از مولایمان امام حسن علیهالسلام در خاطر دارم که بىواسطه از زبان پدرم شنیدهام. او از فرزندان زبیر بن عوام بود. خدایش رحمت کند. این ماجرا نیز بین راه مدینه و مکه اتفاق افتاده است.
پدرم در منزلگاهى زیر نخل خشکیدهاى دراز کشیده بود. کاروانى از مدینه آنجا توقف کرد. بزرگ کاروان به سمت درخت رفت. پدرم برخاست. او را شناخت. حسن بن على علیهماالسلام بود. سلام و علیک کردند. امام پرسید:
ـ چرا زیر این نخل خشکیده خوابیدهاى؛ مگر این اطراف، درخت سبزى نیست؟
ـ آقا جان! درختها از بىآبى خشک شدهاند!
امام به درخت اشاره کرد و فرمود:
ـ دوست دارى خرماى تازه بخورى و زیر سایه استراحت کنى؟
ـ خرما و سایه کدام درخت؟
ـ همین درخت!
ـ یابن رسولالله، این درخت که خشک است!
ـ ان شاءالله سبز خواهد شد!
امام زیر درخت ایستاد و دستها را رو به آسمان گرفت و گفت:
ـ اى خداى بى همتا که درخت خشک را براى حضرت مریم علیهاالسلام سبز و بارور کردى و به او خرماى تازه و خوش طعم مرحمت کردى! این نخل خشکیده را هم بارور فرما!
ناگاه درخت سبز شد و به بار نشست. همه از خرماى آن خوردند و زیر سایهاش به استراحت پرداختند.
کاروانسالار پیر سکوت کرد. همه محو سخنان او شده بودند. چند تکه چوب بزرگ برداشت، روى شعلههاى آتش انداخت و گفت:
حال دیگر بخوابید. سحر حرکت مىکنیم. دو منزل بیشتر تا مدینه نمانده است.
همه کنار آتش به خواب رفتند. تنها سیّد حمیرى بیدار مانده بود و در اندیشه سرودن شعرى تازه، به آسمان پر ستاره کویر چشم دوخته بود.
پی نوشت:
۱ّ. اصول کافى، ج ۱، ص ۴۶۳.
۲. الخرائج و الجرائح، قطب راوندى، ج۱، ص ۲۳۹.
۳. بحارالانوار، ج ۴۳، ص ۳۲۴.
۴. صلح الحسن(ع)، شیخ راضى آل یاسین، ص ۴۳.