- اسلام
- قرآن
- پیامبر(ص) و اهل بیت(ع)
- شیعه
- خانواده
- ادیان و مذاهب
- پرسش ها و پاسخ ها
- کتابشناسی
- کتابخانه
- چندرسانه ای
- زمان مطالعه : 3 دقیقه
- توسط : رحمت الله ضیایی
- 0 نظر
امام کاظم و بشر حافی و ماجرای توبه او
ابونصر بشر بن الحارث معروف به «بشر حافی» از اولاد روساء و درباریان بود، اغلب به لهو و لعب و بیعاری و کارهای قبیح اشتغال داشت، چنان که رسم این گونه اشخاص است.
روزی امام کاظم (علیه السلام) در بغداد از خانه او عبور می کرد، صدای ساز و آواز و ملاهی شنید، در این بین کنیزی از خانه بشر بیرون آمد تا خاکروبه را بیرون ریزد.
امام (علیه السلام) به او فرمود:
صاحب این خانه آزاد است یا عبد؟ گفت: آزاد است. امام فرمود: راست گفتی، اگر عبد بود از مولایش می ترسید. کنیز به خانه برگشت، بشر که بر سفره شراب نشسته بود، گفت: چرا تأخیر کردی؟!
گفت: با مردی سخن می گفتم که چنین گفت. بشر که معنی کلام را فهمید پا برهنه در عقب امام (علیه السلام) دوید، تا خود را به امام رسانید و بدست آن حضرت توبه کرد و اعتذار نمود و گریست. (الکنی و الالقاب – حافی).
او بالاخره از زهاد عصر خود گردید، مواعظ بسیاری از او در کتب اخلاق نقل شده است. گویند: بعد از آن دیگر کفش نپوشید و پیوسته پا برهنه بود که لقب حافی (پا برهنه) یافت. لفظ بشر بضم اول بر وزن «عذر» است.
امام کاظم (علیه السلام) و صفوان بن مهران
صفوان بن مهران جمال گوید:
روزی به خدمت ابوالحسن اول (امام کاظم علیه السلام) رسیدم، فرمود: صفوان! همه چیز تو خوب است، مگر یک چیز. گفتم: فدایت شوم، آن کدام است؟! فرمود: آن که شتران خود را به هارون رشید کرایه میدهی، گفتم: به خدا قسم من برای تکبر، افتخار، شکار ولهو کرایه نمی دهم، بلکه فقط برای سفر مکه کرایه می دهم، وانگهی خودم با شتران نمیروم، بعضی از غلامان خود را می فرستم.
فرمود: یا صفوان! آیا پول کرایه را مقروض میمانند یا در اول می دهند؟ گفتم: بعد از عمل حج می دهند. فرمود: دوست داری زنده بمانند تا کرایه تو را بدهند؟ گفتم: آری.
فرمود: هر که بقای آنها را دوست دارد، با آنهاست و هر که با آنها باشد اهل آتش است.
صفوان گوید:
رفتم همه شتران را فروختم، هارون چون از این کار مطلع شد، مرا خواست و گفت: گزارش رسید که شتران خود را فروخته ای، گفتم: آری، گفت: چرا؟ گفتم: خودم پیر شده ام، غلامان نیز درست کار نمی کنند.
گفت: هیهات هیهات، می دانم کدام کس به این کار دلالت کرده است، موسی بن جعفر به این عمل اشاره کرده است. گفتم: مرا با موسی بن جعفر چه کار؟ گفت: ساکت باش، به خدا اگر حسن مصاحبتت نبود تو را می کشتم.( رجال کشی: (صفوان).)
نگارنده گوید: صفوان بن مهران أسدی از روایان موثق و از اهل کوفه بود، او از احادیث امامان صلوات الله علیهم کتابی نوشته است، او از کرایه دادن شتران امرار معاش می کرد، که صفوان جمال نام گفته بود، او دفعات متعددی حضرت صادق صلوات الله علیه را از مدینه به کوفه و بغداد آورده است. او همان است که زیارت وارث و دعای علقمه و زیارت رجبیه امام حسین صلوات الله علیه را از امام صادق (علیه السلام) نقل کرده است، رضوان الله علیه.
امام کاظم (علیه السلام) و مرد عمری
مفید رحمه الله نقل می کند:
در مدینه مردی بود از نسل عمربن الخطاب، او امام کاظم (علیه السلام) را اذیت می کرد، هر وقت آن حضرت را میدید به او و علی بن أبی طالب (علیه السلام) ناسزا می گفت، بعضی از یاران امام گفتند: اجازه بدهید او را بکشیم، حضرت آنهارا از این کار بسختی نهی کرد.
حضرت از حال آن مرد عمری پرسید. گفتند: او در بعضی از نواحی مدینه به شغل زراعت مشغول است، امام بر مرکب خویش سوار شده به دیدار او رفت و داخل مزرعه او شد، عمری فریاد کشید: زراعت مرا پایمال نکن، امام به حرف او اهمیت نداد تا خودش را به او رسانید. و نزد او نشست و با او شوخی و خوشرویی کرد، بعد فرمود: برای این زراعت چقدر خرج کرده ای؟ گفت: صد دینار، فرمود: چقدر امید داری عایدت شود؟ گفت: علم غیب نمی دانم، فرمود: من گفتم: چقدر امید داری؟ گفت: دویست دینار.
امام کیسه ای به او داد که سیصد دینار داشت، فرمود: مزرعه ات نیز مال تو باشد، خدا آنچه امید داری به تو روزی فرماید. مرد عمری برخاست، سر مبارک امام را بوسید و از گذشته ها معذرت خواست، امام تبسم فرمود و به مدینه برگشت و چون به مسجد داخل شد دید مرد عمری در مسجد نشسته و می گوید: «الله اعلم حیث یجعل رسالته».
یاران مرد عمری پیش او آمده گفتند: چه شده!؟ چرا عوض شدهای؟! گفت: آنچه را که گفتم شنیدید؟ آنگاه شروع به دعا کردن برای امام کرد، با او مخاصمه کردند، او نیز با آنها مخاصمه نمود، امام چون نزد یاران خویش آمد، فرمود: کدام کار بهتر بود، آنچه شما گفتید یا آنچه من کردم. (ارشاد: ص ۲۷۸).
بخشی از نوشته سید علی اکبر قریشی – خاندان وحی، ص ۵۳۴ .