- اسلام
- قرآن
- پیامبر(ص) و اهل بیت(ع)
- شیعه
- خانواده
- ادیان و مذاهب
- پرسش ها و پاسخ ها
- کتابشناسی
- کتابخانه
- چندرسانه ای
- زمان مطالعه : 6 دقیقه
- توسط : رحمت الله ضیایی
- 0 نظر
جابر بن عبدالله انصاری گفت : ما نزد امیرالمؤ منین ( علیه السلام ) در مسجد رسول خدا ( صلی الله علیه و آله ) نشسته بودیم که عمر بن خطاب وارد شد هنگامی که نشست، رو به جماعت کرد و گفت : همانا ما سرّی ( حرف خصوصی ) داریم ، مجلس را خلوت کنید .
خداوند شما را رحمت کند . چهره های ما ( از سخن او ) برافروخته شد و به او گفتیم : رسول خدا ( صلی الله علیه و آله ) با ما این گونه رفتار نمی کرد و در موارد اسرارش به ما اعتماد می کرد . تو را چه می شود ، از وقتی که متولی امور مسلمین شده ای ، زیر پوشش نقاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله ) خودت را پنهان کرده ای ؟ گفت : مردم اسراری دارند که آشکار نمودن آن در میان سایرین ممکن نیست . پس ما غضبناک برخاستیم ( و به کناری رفتیم ) و او مدتی طولانی با امیرالمؤ منین ( علیه السلام ) خلوت کرد . بعد هر دو از جایشان برخاستند و باهم بر منبر رسول خدا ( صلی الله علیه و آله ) بالا رفتند . ما گفتیم : الله اکبر . آیا پسر حنتمه ( عمر ) از طغیان و گمراهیش برگشته و با امیرالمؤ منین ( علیه السلام) بالای منبر رفته تا خود را خلع کند و ( خلافت و امامت ) را برای علی ( علیه السلام ) اثبات نماید ؟ پس امیر المؤ منین ( علیه السلام ) را دیدیم که دست بر صورت عمر کشید و عمر را دیدیم که از ترس بر خود می لرزید و می گفت : ( لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم ) سپس با صدای بلند فریاد زد : ای ( ساریه ) به کوه پناه ببر، به کوه پناه ببر. بعد بی درنگ ، سینه امیرالمؤ منین ( علیه السلام ) را بوسید و در حالی که می خندید ، از منبر پایین آمدند . علی ( علیه السلام ) به او فرمود : ای عمر هر طور که گمان می کنی انجام می دهی . عمل کن گرچه به هیچ وجه به عهد و پیمان وفادار نیستی .
عمر گفت : یا اباالحسن ، به من مهلت بده تا ببینم از ساریه چه خبر می رسد و آیا آن چه من دیدم صحیح است یا خیر ؟ امیرالمؤ منین ( علیه السلام ) به عمر فرمود : وای بر تو ، وقتی صحیح است ( آن چه را که دیدی ) و اخباری مبنی بر تصدیق آن چه را دیده ای به تو رسید که لشکریان خدای تو را شنیده اند و به کوه پناهنده شده اند ، همان گونه که دیدی ، آیا آن چه را ضمانت نمودی تسلیم می داری ؟ گفت : نه یا اباالحسن ، بلکه این ( موضوع ) را نیز ، به آنچه از تو رسول خدا ( صلی الله علیه و آله ) ( از معجزات ) دیده ام ( و سحر پنداشته ام ) ضمیمه می کنم و خداوند هر آن چه بخواهد انجام می دهد ( او برمی گزیند ) . امیرالمؤ منین ( علیه السلام ) فرمود : ای عمر ، آن چه را که تو و حزب ستمکارت می گویید که این ( معجزات ) سحر و جادوگری است ، چنین نیست . عمر گفت : ای اباالحسن ، این سخن کسی است که زمان آن گذشته و امر ( خلافت ) در این وقت در میان ماست و ما سزاوارتریم به تصدیق شما در اعمالتان . این اعمال را جز از عجایب امور شما تلقی نمی کنیم ، ولی ( چه کنم ) به راستی که ملک عقیم است . آنگاه امیرالمؤ منین ( علیه السلام ) بیرون رفت و ما او را ملاقات کرده و عرضه داشتیم : یا امیرالمؤ منین ( علیه السلام ) این نشانه بزرگ و این امر عظیم که شنیدیم چیست ؟ امیرالمؤ منین ( علیه السلام ) فرمود : آیا اول آن را دانستید ؟ گفتیم : ندانستیم و جز از شما ، آن را فرا نمی گیریم . فرمود : همانا این پسر خطاب به من گفت : قلبش اندوهناک و چشمش گریان بر لشکری است که برای فتح منطقه ای در نواحی نهاوند گسیل داشته ، و دوست داشت از احوال آنها باخبر شود ، زیرا اخباری درباره کثرت لشکریان دشمن به او رسیده بود . ( همچنین باخبر شده بود که ) عمرو بن مدی کرب کشته شده و در نهاوند مدفون گشته و با کشته شدن او، لشکرش روبه ضعف نهاده و از هم پاشیده است . به او گفتم : ای عمر ، وای بر تو . گمان می کنی خلیفه ( خدا ) بر روی زمینی و قائم مقام رسول خدایی ، در حالی که از پشت گوشت و زیر پایت خبر نداری . به درستی که امام ، زمین و هر کس که در آن است را می بیند و چیزی از اعمالش بر او مخفی نمی ماند . گفت : ای اباالحسن ( اگر ) شما این گونه هستید ، پس اکنون از ساریه چه خبر داری ؟
او کجاست و چه کسی با اوست و وضعش چگونه است ؟ به او گفتم : ای پسر خطاب ، اگر برایت بگویم ، مر تصدیق نخواهی کرد . با وجود این لشکریان و اصحابت و ساریه را به تو نشان خواهم داد . همچنین لشکر دشمن را به تو می نمایانم که در دره ای خشک و پهناور که اطراف آن را درخت فرا گرفته ، در کمین لشکریان تو هستند . پس اگر سپاهیان تو اندکی به جانب سپاه دشمن حرکت نمایند ، لشکر دشمن بر آنها احاطه خواهد کرد و تمام افراد سپاهت ، از اول تا به آخر کشته می شوند . عمر به من گفت : ای اباالحسن ، آیا برای آنها پناهگاهی از شر دشمن و راه فراری از آن دره نیست ؟ گفتم : آری ، اگر به جانب کوهی که مشرف بر آن دره است بروند سالم می مانند و بر دشمن مسلط می شوند . پس بی تابی کرد و دست مرا گرفت. و گفت : بترس از خدا ، بترس از خدا در رعایت لشکر مسلمین . یا به آنها آن گونه که بیان داشتی ، راه را بنما و یا اگر می توانی ( از دشمن ) برحذرشان بدار . ( اگر چنین کنی ) هر چه خواهی از آن توست ، هر چند ، این کار ( کمک به لشکر مسلمین ) مرا از خلافت خلع نماید و ( باعث شود که ) زمام امر را به تو واگذار نمایم . عهد و پیمان الهی از او گرفتم که اگر او را بر فراز منبر ببرم و کشف حجاب از چشمش نمایم و سپاهش را در دره به او نشان دهم و او بر آنها فریاد زند و آنها صدای او را بشنوند و به کوه پناه ببرند و از شر دشمن سالم بمانند و پیروز شوند ، خودش را از خلافت خلع نماید و حق مرا به من تسلیم نماید . به او گفتم : ای شقی ، برخیز . به خدا سوگند به این عهد و پیمان وفا نمی کنی همان گونه که به خدا و رسولش ( صلی الله علیه و آله ) و من ، نسبت به عهد و پیمان و بیعتی که از تو گرفتیم ، در هیچ موردی وفا نکردی . عمر ( در قبال عهدی که از او گرفتم ) به من گفت : آری به خدا سوگند ( امر خلافت را به تو بازمی گردانم ) .
به او گفتم : به زودی خواهی فهمید که تو از دروغگویان هستی . بعد ، از منبر بالا رفتم و مقداری دعا کردم و از خدا خواستم آنچه را برایش گفتم به او نشان دهد . و سپس با دستم هر دو چشمش را مسح کردم و به او گفتم : ( ببین ) پرده ها از جلوی چشمش کنار رفت و ساریه و سایر سپاه و لشکر دشمن را مشاهده کرد و چیزی به شکست سپاهش باقی نمانده بود . به او گفتم : ای عمر ، اگر می خواهی فریاد بزن . گفت : آیا می توانم سخنم را به گوش آنان برسانم ؟ گفتم : می توانی سخنت را به آنها برسانی و با صدایت آنها را ندا دهی . پس فریادی برآورد که شما آن را شنیدید ( و گفت ) ای ساریه به طرف کوه بروید . صدایش را شنیدند و به کوه پناهنده شدند و سالم ماندند و پیروز شدند و در حالی که می خندید ، همان طوری که دیدید ، از منبر پایین آمد و با من صحبت کرد و من نیز با او به سخنانی که شنیدید صحبت کردم . جابر گفت : ایمان آوردیم و تصدیق کردیم و دیگران شک کردند تا این که فرستاده ای خبر آن چه را که امیرالمؤ منین ( علیه السلام ) فرموده بود و عمر دیده بود و فریاد برآورده بود آورد . اکثر عامه متمرد و سرکش ، این قضیه را برای عمر منقبتی به شمار می آوردند ، خود عمر نیز چنین بود در حالی که به خدا سوگند ، جز عیب و عار برای او چیز دیگری نبود.[۱]
[۱] . علی(ع) و المناقب. ص ۱۱۵ – ۱۱۰