- اسلام
- قرآن
- پیامبر(ص) و اهل بیت(ع)
- شیعه
- خانواده
- ادیان و مذاهب
- پرسش ها و پاسخ ها
- کتابشناسی
- کتابخانه
- چندرسانه ای
- زمان مطالعه : 5 دقیقه
- توسط : رحمت الله ضیایی
- 0 نظر
پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) در سنین نوجوانی، به مراقبت و شبانی از شترها پرداخت و با این کار، سرپرست خویش و عمویش ابوطالب را (که دارای عائله بزرگی بود) یاری داد. عموی بزرگوار پیامبر اسلام (ص)، به آن حضرت (در حالی که حدود دوازده سال سن داشت) راه و روش تجارت را آموزش داد و بدین طریق پیامبر (ص)، در راه تجارت گام نهاد.
حکایت طبری از تجارت پیامبر خدا (ص)
چگونگی تجارت پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را این گونه بیان نموده است: «و چنان بود که عبدالمطلب هشت سال پس از سال فیل بمرد و در باره پیامبر به ابوطالب سفارش کرد، و از آنرو که ابوطالب و عبد الله پدر پیامبر خداى از یک مادر بودند و از پس عبد المطلب، ابوطالب سرپرستى پیامبر خداى را به عهده گرفت و چنان شد که ابوطالب با کاروان قریش به تجارت سوى شام مى رفت و چون آماده حرکت شد پیامبر خدا به اشتیاق در او آویخت و ابوطالب رقت آورد و گفت:
«به خدا او را همراه می برم و هرگز از او جدا نمی شوم.» و او را با خویش ببرد تا کاروان به بصراى شام رسید و راهبى بحیرا نام آنجا در صومعه اى بود، و مردى دانشور و نصرانى بود و پیوسته در صومعه راهبى بوده بود که همگى علم خویش را از کتابى به میراث می بردند.
و چون آن سال کاروان به نزدیک صومعه بحیرا فرود آمد طعام بسیار براى آن ها بساخت از آن رو که وقتى در صومعه خویش بود دیده بود که ابرى بر پیامبر خدا سایه افکنده بود، و چون این بدید از صومعه فرود آمد و همه کاروان را دعوت کرد و چون پیامبر خدا را بدید در او خیره شد و در تن او به چیزها نگریست که صفت آن را در کتب دیده بود و چون قوم از طعام فراغت یافتند و پراکنده شدند بحیرا از پیامبر چیزهایى از احوال خواب و بیدارى وى پرسید و پیامبر بدو پاسخ داد که همه را موافق صفاتى یافت که از وى خوانده بود. آنگاه پشت وى را نگریست و خاتم نبوت را میان دو بازوى او بدید.
پس از آن بحیرا به ابوطالب گفت: «این پسر را با تو چه نسبت است؟» ابوطالب گفت: «پسر من است.» بحیرا گفت: «پسر تو نیست، پدر این پسر زنده نیست.» ابوطالب گفت: «برادرزاده من است.» بحیرا گفت: «پدرش چه شد؟» ابوطالب گفت: «وقتى مادرش باردار بود پدرش بمرد.»
بحیرا گفت: «راست گفتى، او را به دیار خویشت ببر و از یهودان بر او بیمناک باش که به خدا اگر او را ببینند و آنچه من از او دانستم بدانند به او آسیب می رسانند که سرنوشتى بزرگ دارد، زودتر او را به دیار خویش ببر»، و ابوطالب او را با شتاب به مکه بازگردانید.
هشام بن محمد گوید: «وقتى ابوطالب پیامبر را سوى بصراى شام برد او هفت سال داشت،» از ابو موسى روایت کرده اند که ابوطالب آهنگ شام کرد و پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم) و جمعى از مشایخ قریش نیز با وى بودند و چون به نزدیک راهب رسیدند، فرود آمدند و بار گشودند و راهب پیش آنها آمد و چنان بود که پیش از آن وقتى بر راهب می گذشتند به نزد آنها نمی آمد و اعتنا نمی کرد.
گوید: در آن حال که بار می گشودند راهب میان آنها بگشت تا بیامد و دست پیامبر خدا را بگرفت و گفت: «این سرور جهانیان است، این فرستاده پروردگار جهانیان است، این را خدا بعنوان رحمت جهانیان بر می انگیزد.» مشایخ قریش با وى گفتند: «تو چه دانى؟» راهب گفت:
«وقتى شما از گردنه نمودار شدید درخت و سنگى نماند که به سجده نیفتاد و درختان و سنگان فقط براى پیامبر سجده می کند، و من خاتم نبوت را زیر شانه او می شناسم که همانند سیبى است.» پس از آن راهب بازگشت و طعامى براى آنها بساخت، و چون طعام براى آنها بیاورد پیامبر به چرانیدن شتران رفته بود، گفت: «بفرستید او بیاید.» و پیامبر بیامد و ابرى بالاى سرش بود.» راهب گفت:
«ببینید که ابر بر او سایه کرده است.» و چون پیامبر نزدیک قوم رسید آن ها به سایه درخت رفته بودند و چون بنشست سایه درخت به سوى او گشت. راهب گفت:» ببینید درخت به سوى او گشت.» در آن وقت راهب ایستاده بود و آنها را قسم مىداد که پیامبر را سوى رومیان نبرند که اگر او را ببینند به نشان پیامبرى بشناسند و او را بکشند، که هفت تن از سوى روم بیامدند و راهب سوى آنها رفت و گفت:
«به چه کار آمده اید؟» گفتند: «در این ماه پیامبر در آمده و به همه راه ها کس به طلب وى فرستاده اند و ما را از این راه فرستاده اند.» راهب گفت: «آیا کسى به دنبال شما به راه هست؟» گفتند: «نه ما این راه را گرفتیم.» گفت: «به پندار شما اگر خدا خواهد کارى را انجام دهد، کسى از مردم جلوگیرى آن تواند کرد؟» گفتند: «نه و به نزد او شدند و با وى بماندند.» گوید: و راهب پیش کاروانیان آمد و گفت: «شما را به خدا سرپرست او کیست؟» گفتند: «ابوطالب است.» گوید: و راهب همچنان ابوطالب را سوگند داد تا وى را بازگردانید و ابوبکر بلال را با وى بفرستاد و کلوچه و زیتون بدو توشه داد.[۱]
تجارت پیامبر (ص) از جانب خدیجه (س)
هشام گوید: وقتى پیامبر خدیجه را به زنى گرفت بیست و پنج سال داشت و خدیجه چهل ساله بود.
از ابن اسحاق روایت کرده اند که خدیجه دختر خویلد بن اسد بن عبد العزى ابن قصى، زنى بازرگان بود و شرف و مال داشت و مردان را در مال خویش به کار می گرفت و قرار می نهاد که چیزى از سود آن برگیرند که قرشیان قومى بازرگان بودند.
و چون خدیجه از راستگویى و امانت و نیک خویى پیامبر خبر یافت کس پیش وى فرستاد که با غلام وى میسره به کار تجارت سوى شام رود و سهمى بیشتر از تاجران دیگر برگیرد.
و پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم) پذیرفت و با مال خدیجه آهنگ شام کرد و میسره نیز همراه او بود، و چون به شام رسیدند پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم) در سایه درختى نزدیک صومعه یکى از راهبان فرود آمد و راهب سر برون کرد و از میسره پرسید:
«این مرد که زیر این درخت نشسته کیست؟» میسره گفت: «یکى از مردم قریش است و اهل حرم است.» راهب گفت: «به خدا کسى که زیر این درخت نشسته پیامبر است.» و پیامبر کالایى را که همراه داشت بفروخت و آنچه می خواست خرید و سوى مکه بازگشت و چنانکه گفته اند میسره می دید که در گرماى روز دو فرشته بر او سایه می کنند.
و چون پیامبر به مکه رسید و مال خدیجه را بداد دو برابر یا بیشتر سود کرده بود، و میسره سخنان راهب و سایه انداختن دو فرشته را با وى بگفت.
خدیجه زنى خردمند و دوراندیش بود و خدا خواسته بود که او را گرامى بدارد، و چون میسره حکایت بگفت، کس پیش پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم) فرستاد و پیغام داد «اى عموزاده! من به سبب خویشاوندى و شرف و امانت و نیک خویى و راستگویى به تو راغبم» و خویشتن را بر او عرضه کرد.
در آن هنگام خدیجه به شرف و مال و نسب والا از همه زنان قریش بهتر بود و کسان به ازدواج وى رغبت داشتند. و چون این سخنان با پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم) بگفت، آن را به عمان خود خبر داد و حمزه بن عبد المطلب با وى پیش خویلد بن اسد آمد و خدیجه را خواستگارى کرد و خدیجه زن پیامبر شد.
به جز ابراهیم دیگر فرزندان پیامبر، زینب و رقیه و ام کلثوم و فاطمه و قاسم و طیب و طاهر از خدیجه بودند و کنیه از قاسم گرفت و او را ابو القاسم گفتند. همه پسران پیامبر در جاهلیت بمردند و دختران به دوران اسلام رسیدند و مسلمان بودند و با پیامبر هجرت کردند.[۲]
هنگامی که سن آن حضرت به چهل سال رسید. خداوند قلب او را برترین و خاضع ترین و خاشع ترین و مطیع ترین دل ها در برابر خویش یافت، بر این اساس اجازت داد و رخصت یافت، بر این اساس اجازت داد و رخصت فرمود تا درهاى آسمان و ملکوت و معنا به روى او گشوده شود، و پیامبر به حقایق موجود در آسمان ها دیده گشاید، و به فرشتگان نیز اجازت داد تا بر او نازل شوند، به رحمت خویش نیز فرمان داد تا از ساق عرش بر سر او فرود آید، و جبرئیل را بر او نازل ساخت تا بازوى او را گرفت به حرکت درآورد، جبرئیل گفت: اى محمد! بخوان، پیامبر فرمود: چه بخوانم؟[۳]
پی نوشت ها
[۱]. تاریخ الطبری/ترجمه؛ ج ۳،ص ۸۳۲
[۲]. تاریخ الطبری/ترجمه؛ ج ۳،ص ۸۳۴
[۳]. تفسیر حکیم؛ ج ۹، ص ۱۱۵
منابع
- ابو القاسم پاینده، تاریخ الطبری/ ترجمه، تاریخ طبرى، محمد بن جریر طبرى (م ۳۱۰)، ترجمه ابو القاسم پاینده، تهران، اساطیر، چ پنجم، ۱۳۷۵ش.ُّ
- انصاریان، حسین، تفسیر حکیم، دار العرفان، ایران- قم