- اسلام
- قرآن
- پیامبر(ص) و اهل بیت(ع)
- شیعه
- خانواده
- ادیان و مذاهب
- پرسش ها و پاسخ ها
- کتابشناسی
- کتابخانه
- چندرسانه ای
- زمان مطالعه : 13 دقیقه
- توسط : رحمت الله ضیایی
- 0 نظر
شیعه معتقد است که قدرت امام معصوم (علیهالسلام) منبعث از خداست، امام را امت انتخاب نمى کند، بلکه امامت او مثل نبوت پیامبران، به نص الهى است. این اعتقاد منطبق بر قرآن و احادیث نبوی است.
همچنین ائمه اهل بیت (علیهمالسلام) نیز بر مطلب تأکید داشته و در مقاله به برخی از مطالبی که وصایت در امامت را ثابت می کند پرداخته شده است.
وصیت و نص رسول خدا
على (علیهالسلام) خلافت را حق مسلم و قطعى خود مى دانست و در نهج البلاغه بر مدعاى خود از طرق گوناگون استدلال کرده است.
آن حضرت در موارد زیادى از حق خویش سخن گفته است که جز با مساله ى تنصیص و مشخص شدن حق خلافت براى او به وسیله پیامبر اکرم (صلیالله علیه و آله و سلم) قابل توجیه نیست. در نهج البلاغه صریحا درباره ى اهل بیت مى فرماید:
«…ولهم خصائص حق الولایه وفیهم الوصیه والوراثه، الان اذ رجع الحق الى اهله ونقل الى منتقله!» . (۱) یعنى ویژگى هاى ولایت و حکومت از آن آنهاست و وصیت پیامبر و وراثت او در میان آنان، هم اکنون حق به اهلش برگشته و دوباره به جایى که از آنجا منتقل شده بود، باز گردیده است.
و هم چنین در سرتاسر نهج البلاغه، گلایه امام از مردم براى این است که چرا او را از حق مسلم و قطعى اش محروم کردند بدیه ى است که تنها با نص و تعیین قبلى از طریق رسول اکرم (صلیالله علیه و آله و سلم) است که مىتوان از حق مسلم و قطعى دم زد؛
زیرا اگر انتخاب امام، حق امت بود معنى نداشت على (علیهالسلام) تنها به خاطر شایستگى اش به امامت، قبل از انتخاب مردم حکومت را حق مسلم خود بداند و با کسى که على الظاهر مدعى خلافت از طریق مردم بود، به مبارزه برخیزد؛
زیرا صلاحیت و شایستگى حق بالقوه، ایجاد مى کند نه حق بالفعل و در صورت حق بالقوه، سخن از ربوده شدن حق مسلم و قطعى صحیح نیست. اکنون به ذکر مواردى مى پردازیم که امام على (علیهالسلام) خلافت را حق مسلم خود مى داند:
۱. على (علیهالسلام) براى اثبات حقانیت خود نوعا به ادله و نصوصى که درباره او وارد شده است، استناد مى کند:
ابوالطفیل لیثى یکى از اصحاب پیامبر مى گوید:
روزى على (علیهالسلام) مردم را در میدان وسیعى جمع کرد، سپس به آنها فرمود: شما را به خدا سوگند مى دهم، هر کس از شما روز غدیر خم و هر چه از رسول خدا شنیده، بگوید. سى نفر از مردم بلند شدند و شهادت دادند.
ابونعیم مى گوید:
گروه کثیرى از مردم برخاستند وبه این جمله شهادت دادند که پیامبر (صلیالله علیه و آله و سلم) هنگامى که دست على (علیهالسلام) را گرفته بود، به مردم مى فرمود: «اتعلمون انى اولى بالمؤمنین من انفسهم؟ قالوا: نعم یا رسول الله (صلیالله علیه و آله و سلم): آیا شما مى دانید که من نسبت به مؤمنان از خود آنها اولى تر هستم، مردم گفتند: آرى پیامبر خدا فرمود: «من کنت مولاه، فعلى مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه» : هر کس من مولاى او هستم على (علیهالسلام) هم مولاى او است بار خدایا دوست بدار، دوستان او را و دشمن بدار دشمنان او را.
ابوالطفیل مى گوید:
من این اجتماع را ترک گفتم ولى شبه هاى در دلم ایجاد شد. در راه با زید بن ارقم ملاقات کردم و جریان را براى او بازگو کردم و سپس پرسیدم: چرا انکار مى کنى؟ من نیز همین مطلب را از رسول خدا شنیدم. (۲)
۲. هنگامى که امام از طغیان عایشه و طلحه و زبیر آگاه شد و تصمیم به سرکوبى آنها گرفت ضمن هشدار به رهبران مذهبى فرمود: «…فوالله ما زلت مدفوعا عن حقى مستاثرا على منذ قبض الله نبیه (صلیالله علیه و آله و سلم) حتى یوم الناس هذا» . (۳) «به خدا سوگند از روزى که خدا جان پیامبرش را گرفت تا امروز همواره حق مسلم من از من سلب شده است» .
۳. امیرمؤمنان على (علیهالسلام) مى گوید:
روز شورا شخصى در حضور جمعى به من گفت: پسر ابوطالب! تو بر امر خلافت حریصى، من در پاسخ گفتم:
«بل انتم والله احرص وابعد وانا اخص واقرب وانما طلبتحقا لى وانتم تحولون بینى و بینه و تضربون وجهى دونه فلما قرعته بالحجه فى الملاء الحاضرین هب کانه بهت لا یدرى ما یجیبنى» . (۴) «به خدا سوگند بلکه شما با اینکه ازپیامبر دورترید از من حریصترید. من حق خود را طلب کردم شما مىخواهید میان من و حق خاص من مانع شوید و مرا از آن منصرف سازید.
آیا آنکه حق خویش را مى خواهد حریص تر است یا آنکه به حق دیگران چشم دوخته است؟ همین که در جمع حاضران اقامه دلیل نمودم به خود آمد و نمى دانست در پاسخ من چه بگوید» .
ابن ابى الحدید مى گوید:
اعتراض کننده سعد وقاص و آن هم بعد از قتل عمر در روز شورا بود و سپس مى گوید: ولى امامیه معتقدند که اعتراض کننده ابوعبیده جراح و آن هم در روز سقیفه بود» . (۵)
۴. در دنباله همان جمله ها آمده است:
«اللهم انى استعدیک على قریش ومن اعانهم، فانهم قطعوا رحمى وصغروا عظیم منزلتى واجتمعوا على منازعتى امرا هولى، ثم قالوا: الا ان فی الحق ان تاخذه وفى الحق ان تترکه» .
«بار خدایا! من در برابر قریش و کسانى که به کمک آنان برخاسته اند از تو استعانت مى جویم و شکایت را پیش تو مى آورم آنها پیوند خویشاوندى مرا قطع کرده اند و مقام و منزلت عظیم مرا کوچک شمردند و در غصب حق، و مبارزهى با من هماهنگ شدند (به این هم اکتفا نکردند) بلکه گفتند: «بعضى از حقوق را باید گرفت و پارهاى را باید رها کرد» (و این از حقوقى است که باید رها سازى) .
ابن ابى الحدید مى گوید:
این گونه جملات از امام به طور تواتر نقل شده از جمله فرموده است:
۱. ما زلت مظلوما منذ قبض الله رسوله….
۲. و نیز فرموده: «اللهم اخز قریشا فانها منعتنى حقى وغصبتنى امرى» .
پروردگارا! قریش را رسوا ساز که مرا از حقم ممنوع ساختند وخلافتم را غصب نمودند.
۳. و هنگامى که شنید کسى داد مى زد «انا مظلوم» من ستمدیدهام به او فرمود: «هلم فلن صرخ معا فانى ما زلت مظلوما» بیا با هم فریاد بزنیم که من همواره مظلوم بودهام!
امام با این کار، هم ناراحتى او را تسکین داد و هم مظلومیت خویش را اعلام فرمود.
۴. و فرمود: «وانه لیعلم ان محلى منها محل القطب من الرحى» ابوبکر خوب مى دانست وجود من نسبت به خلافت هم چون محور وسط سنگ آسیاست.
و نیز از آن حضرت رسیده است: «ما زلت مستاثرا على، مدفوعا عما استحقه واستوجبه» : من همیشه تحت فشار حکومت استبداد بودهام و از آنچه حقم بود و سزاوار آن بودم ممنوع گشتم. (۶) ابن ابى الحدید پس از نقل کلمات فوق، به دست و پا افتاده و مى گوید:
«معتزلى ها این سخنان را دلیل بر افضلیت و سزاوارتر بودن امام به خلافت مى گیرند نه اینکه نص صریحى بر خلافت بوده و امام با این کلمات اشاره به آن فرموده باشد.
اما امامیه و زیدیه به آنها استدلال مى کنند و به گمان قوى همین معنى از الفاظ مراد باشد ولى اگر این حرف را بپذیریم باید عدهاى از مهاجر و انصار را تکفیر و تفسیق کنیم، لذا باید گفت این جملات جزو متشابهات است که باید ظاهر آنها را نادیده گرفت وآنها را به معنایى حمل نمود که لطمه اى به صحابه نزند! !
اما واقعیت این است که چون ابن ابى الحدید سنى مذهب مى باشد لذا مجبور است چنین توجیه ى نامربوط براى سخنان امام بکند در صورتى که جملات بالا صراحت دارد در اینکه امام صریحا به مسئله خلافت پرداخته و آن را حق مسلم خویش مى داند که غصب شده است.
چه لزومى دارد ما سخنان امام را از معنى حقیقى اش منصرف کنیم با توجه به این که ابن ابى الحدید نیز گفته گمان قوى همان معنى ظاهرى الفاظ استبه علاوه این جملات هیچ گونه ابهامى ندارد تا آنها را از متشابهات بدانیم!
وانگه ى صحابه که معصوم از خطا و اشتباه نبودند تا با تکیه بر عصمت آنها مجبور باشیم آنان را بى گناه قلمداد کنیم. (۷)
استاد شهید مطهرى، بعد از نقل مطالب فوق از ابن ابى الحدید مى گوید: ابن ابى الحدید خود طرفدار افضلیت و اصلحیت على (علیهالسلام) است جمله هاى نهج البلاغه تا آنجا که مفهوم احقیت مولى را مى رساند.
از نظر ابن ابى الحدید نیازى به توجیه ندارد ولى جمله هاى بالا از آن جهت از نظر او نیاز به توجیه دارد که تصریح شده است که خلافت حق خاص على (علیهالسلام) بوده است و این جز با منصوصیت و اینکه رسول خدا (صلیالله علیه و آله و سلم) از جانب خدا تکلیف را تعیین و حق را مشخص کرده باشد، متصور نیست. (۸)
۵. مردى از بنى اسد از اصحاب على (علیهالسلام) از آن حضرت پرسید:
«کیف دفعکم قومکم عن هذا المقام و انتم احق به»، چه طور شد که قوم شما، شما را از این مقامى که سزاوارتر بودید برکنار نمودند؟ امام در پاسخ فرمود:
«اما الاستبداد علینا بهذا المقام و نحن الاعلون نسبا و الاشددن برسول الله نوطا فانها کانت آثره شحت علیها نفوس قوم و نحت عنهانفوس آخرین» . (۹)
رهبرى امت از آن ما بود و پیوند ما با پیامبر از دیگران استوارتر بود اما گروهى بر آن مقام بخل ورزیدند وگروهى دیگر (خود ما) با سخاوت از آن صرف نظر کردند و داور میان ما و آنها خداوند است و بازگشت همه به سوى اوست…» .
ابن ابى الحدید مى گوید از استادم ابوجعفر یحیى بن محمد علوى نقیب بصره که مردى منصف بود و عقل وافرى داشت، پرسیدم منظور سؤال کننده از افرادى که امام (علیهالسلام) را از حقش بر کنار ساختند، کیانند؟
آیا منظور روز «سقیفه» استیا روز «شورا» ؟ گفت: «سقیفه» گفتم: من به خود اجازه نمى دهم بگویم اصحاب پیامبر (صلیالله علیه و آله و سلم) مخالفت پیامبر را نمودند و نص خلافت را کنار گذاشتند.
در پاسخم گفت: من هم به خود اجازه نمى دهم به پیامبر این نسبت را بدهم که در امر خلافت و امامت پس از خود اهمال و سستى ورزیده و مردم را بىسرپرست گذارده باشد، او که براى مسافرتى در بیرون مدینه، کسى را به جاى خود برمى گزید، چگونه براى پس از مرگش کسى را به خلافت تعیین نکرد؟ ! (۱۰)
۶. عبدالله بن جناده مى گوید: من در نخستین روزهاى زمامدارى على (علیهالسلام) از مکه وارد مدینه شدم، دیدم همه مردم در مسجد پیامبر در انتظار ورود امام هستند، ناگهان امام از خانه بیرون آمد و سخنان خود را پس از حمد و ثناى خداوند، چنین آغاز کرد: لما قبض الله نبیه، قلنا نحن اهله و ورثته و عترته و اولیائه دون الناس…و ایم الله لولا مخالفه الفرقه بین المسلمین و ان لا یعود الکفر و یبور الدین لکنا على غیر ما کنا لهم علیه» . (۱۱) اى مردم! روزى که پیامبر گرامى (صلیالله علیه و آله و سلم) از میان ما رخت بربست، گفتیم که ما وارث و ولى و عترت او هستیم دیگر کسى با ما درباره حکومتى که او پىریزى کرده است نزاع نکند و به آن چشم طمع ندوزد اما بر خلاف انتظار گروهى از قریش به حق ما دست دراز کردند و فرمانروایى را از ما سلب نمودند و از آن خود ساختند.
به خدا سوگند اگر ترس از پیدا شدن شکاف و اختلاف در میان مسلمانان نبود و این که بار دیگر کفر و بت پرستى به نقاط اسلامى بازگردد و اسلام محو و نابود شود وضع ما غیر از این بود که مشاهده مى کنند.
۷. در خطبه شقشقیه صریحا مى فرماید:
«… ارى تراثى نهبا» . (۱۲) جمله ى «با چشم خود مى دیدم، میراثم را به غارت مى برند»، اشاره به این است که میراث الهى مرا به غارت مى برند، قرآن نیز خلافت را «ارث الهى» خوانده است: «وورث سلیمان داود…» (۱۳) و هم چنین در جاى دیگر مى خوانیم که یعقوب از خداوند فرزندى خواسته و چنین دعا مى کند: «یرثنى و یرث من آل یعقوب…» (۱۴) روشن است که وراثت سلیمان از داود و یحیى از زکریا و آل یعقوب ظاهرا چیزى جز خلافت الهى نبوده است. (۱۵)
۸. انتقاد امام از امت مسلمان بعد از تعیین ابوبکر به خلافت، که چرا بر خلاف دستور الهى عمل کردند: «ایتها الامه المتحیره بعد نبیها لو کنتم قدمتم من قدم الله و اخرتم من اخر الله جعلتم الولایه و الوراثه حیث جعلها الله ما عال ولی الله سهم من فرائض الله و لا اختلف اثنان فى حکم الله…» . (۱۶) اى امت سرگردان بعد ازپیامبر خود! اگر شما آن کسى را که خدا مقدم داشته است مقدم مى داشتید و حکومت و ولایت را آن طورى که خدا مقرر فرموده، رعایت مى کردید، یک دوستخدا در مانده نمى گردید و در امر خداوند در هیچ چیز، امت دچار نزاع نمى گشت، آگاه باشید علم کتاب خداوند نزد ماست، پس بچشید کیفر کار خود را که دربارهى آن تقصیر کردید و در آنچه دستهایتان از پیش آماده کرده است» .
پس اگر حکومت و خلافت حق خاص على (علیهالسلام) نبود، پس آن همه احتجاجات و مبارزات در این باره براى چه بود؟
نوعى جدل منطقى
اگر حکومت و خلافت حق خاص على (علیهالسلام) بود، پس چرا آن حضرت در بعضى جاها به آرا و بیعت مردم و شورا استدلال کرده است؟ چنان که در نامهاى به معاویه مى نویسد:
«انه بایعنى القوم الذین بایعوا ابا بکر و عمر و عثمان على ما بایعوهم علیه، فلم یکن للشاهد ان یختار و لا للغائب ان یردوانما الشورى للمهاجرین و الانصار فان اجتمعوا على رجل و سموه اماما کان ذلک لله رضى فان خرج على امرهم خارج بطعن او بدعه ردوه الى ما خرج منه فان ابى قاتلوه على اتباعه غیر سبیل المؤمنین و ولاه الله ما تولى…» . (۱۷)
همان کسانى که با ابوبکر و عمر و عثمان بیعت کردند با همان شرایط و کیفیت با من بیعت نمودند. بنابراین، نه آنکه، حاضر بود (هم اکنون) اختیار فسخ دارد و نه آنکه، غایب بود اجازه رد کردن. شورا فقط از آن مهاجران و انصار است اگر آنها متفقا کسى را امام نامیدند خداوند راضى و خشنود است.
اگر کسى از فرمان آنها با طعن و بدعت خارج گردد او را به جاى خود مى نشانند و اگر طغیان کند با او پیکار مى کنند؛ چرا که از غیر طریق مؤمنان بیعت کرده و خدا او را در بیراهه رها مى سازد.
عدهاى از علماى اهل سنت از جمله ابن ابى الحدید (۱۸) براى عدم نص به خلافت على (علیهالسلام) و این که امامت به اختیار امت هم منعقد مى شود، به این فقرات از نامه ى آن حضرت تمسک جسته اند.
ابن ابى الحدید پس از نقل جریان سقیفه در شرح سخن امام (۱۹) مى گوید: اگر نص صریحى به وصیت پیغمبر نسبت به امام (علیهالسلام) بود امام باید با آن استدلال مى کرد و وصیت پیامبر را یاد آور مىشد و به دلیل وصیت پیامبر (صلیالله علیه و آله و سلم) مقام خلافت را از آن خود مى دانست، در حالى که امام (علیهالسلام) نه خود و نه یاران و شیعیانش به نص استدلال نکردند بلکه از طریق فضایل و مناقب امام به استدلال پرداختند.
بعضی ها پا را از این فراتر نهاده این نامه امام را دلیل بر صحت و درستى خلافت خلفا گرفته اند؛ ولى همان گونه که مى دانیم این استدلال از دو جهت نادرست است:
نخست: این که در خطبه ها و سخنان امام فراوان آمده که حکومت آنها بر خلاف حق بوده است و خلافت و جانشینى رسول خدا (صلیالله علیه و آله و سلم)، مخصوص آن حضرت مى باشد و پیامبر شخصا او را تعیین فرموده است و این مطلب در جاى خود به تفصیل بیان شده است.
دیگر اینکه: این نامه را به معاویه نوشته شده و امام (علیهالسلام) مى خواهد او را از طریق حرفهاى خودش محکوم نماید چرا که معاویه خود را منصوب از ناحیه «عمر و عثمان» مى دانست و استدلال مى کرد خلافت آنها صحیح است، زیرا مهاجران و انصار با آنان بیعت کرده اند؛ امام (علیهالسلام) از همین نکته در این نامه استفاده کرده و یادآورى فرموده که طبق اظهارات خودت، مى بایست از فرمان من نیز تبعیت کنى، چرا که همان مهاجران و انصار با من نیز بیعت کرده اند و لذا جایى براى بهانه و عذر باقى نمى ماند و این صرف نظر از این معنى است که امام از ناحیه پیامبر و خدا منصوب به خلافت شده است.
غرض با توجه به نصوص فراوانى که درباره ى وصایت ائمه ى اطهار (علیهالسلام) از پیامبر اکرم (صلیالله علیه و آله و سلم) وارد شده و با وجود استدلال و احتجاج زیاد که در منابع روایى و تاریخى آمده است، مى توان استنباط کرد، استدلال به آرا و بیعت مردم از طرف على (علیهالسلام) و امامان دیگر نوعى جدل منطقى و ناظر بر این است که دیگران مشروعیت حکومت خود را ناشى از راى مردم مى دانستند.
على (علیهالسلام) و ائمه دیگر با منطق خود آنان استدلال کرده اند. به این معنى منظورشان این بود، از هر چیز دیگر از قبیل، وصایت، لیاقت، افضلیت و اصلحیت گذشته، اگر همان استناد به آراى مردم را که مورد استناد دیگران است، ملاک باشد ما هم با آرا و بیعت مردم انتخاب شده ایم. به این معنى امام با این بیان مى خواسته پشتوانه ى مردم و مقبولیت اجتماعى خویش را به معاویه اعلام نماید.
وصایت و شورا دو اصل اسلامى
در اینجا حساس ترین مسایل مذهبى و تاریخى اسلام و اساسى ترین اختلاف تشیع و تسنن مطرح مى شود و از آن دو: یکى اصل «وصایت» و «نص» را ملاک تعیین امام بر امامت مى داند و اصل «شورا» و «بیعت» را انکار مى کند و دیگرى به عکس، منکر «نص» و «وصایت» است و «شورا» را ملاک تعیین حاکم مى داند به این معنى شیعه معتقد است پیامبر در موارد بسیارى على (علیهالسلام) را به عنوان «وصى» و خلیفه خویش معین کرده است و نه تنها از جانشین خود بلکه تا دوازده وصى و خلیفه اش نام برده و آنان را به امامت منصوب نموده است. (۲۰)
اساسا به عقیده شیعه «امامت» مانند «نبوت» است و عقیده دارند که امام را نیز باید خدا تعیین کند چنان که «نبى» را او معین مى کند. به این معنى مقام امامت همانند «مقام نبوت» است لذا امام را باید با پیامبر اکرم و امامت را با رسالت او تشبیه کرد نه با مقام هاى دیگر، در نظام هاى غیر اسلامى.
بنابراین با این شرایط، تعیین دیگرى به خلافت یا رهبرى (اجتماعى سیاسى) جامعه مثل این است که در عصر پیامبر اسلام، او را به عنوان پیامبرى قبول کنیم هم چون مسیح، و شخص دیگرى را به حکومت به عنوان امپراتور اسلام برگزینیم.
علماى اهل سنت به استناد قول عایشه منکر وصیت هستند و در تعیین خلیفه به اصل شورا استناد مى کنند چنان که شیخ ازهر شیخ محمود شلتوت، در بحث خود دربارهى عقاید و قوانین اسلامى، معتقد است که: «…انتخاب خلیفه و امام در اسلام با تصویب خدا و به دستور پروردگار نمى باشد که او را نیروى الهى مدد کند، تا کارهاى مسلمانان اداره شود و هم چنین خلیفه داراى قدرت یزدانى نیست تا مردم به هر نحوى که باشد از او اطاعت نمایند، خلیفه هم مانند سایر افراد مسلمانان است و اعمال و رفتارش باید مبتنى بر اصول دین اسلام و اوامر پروردگار باشد» . (۲۱)
پس شیعه «بیعت» و «شورا» را منکر است و به جاى آن به «وصایت» تکیه مىکند، بر خلاف سنى ها که «وصایت» را انکار مى کنند و به «شورا» استناد دارند. ولى اگر این دو اصل درست تحلیل شود، خواهیم دید، هیچ کدام از این دو اصل مغایر یکدیگر نیست و هیچ یک مجعول و غیر اسلامى هم نمى باشد.
«شورا» یک اصل اسلامى است با قطع نظر از عمل خود پیامبر، در قرآن و حدیث به آن تصریح شده است و هم چنین هیچ مورخى و دانشمند منصفى هم نمى تواند منکر «وصایت» پیامبر درباره ى على (علیهالسلام) باشد، به این معنى امامت على (علیهالسلام) زادهى ملاک هاى سیاسى نظیر: بیعت، وراثت و کاندیداتورى نیست.
امام بودن على (علیهالسلام) علاوه بر لیاقت و شایستگى خودش با تنصیص الهى و با وصایت پیامبر است؛ او امام است خواه منتخب مردم باشد یا نباشد و هیچ کس حق ندارد براى گزینش او اعتراض نماید و از اطاعت او سرپیچى کند.
وصایت یک اصل ما فوق شورا
در نظام سیاسى اسلام، تعیین امام و خلیفه، به یکى از دو طریق انجام مى گیرد:
۱. وصایت
۲. شورا
اگر در این دو مفهوم عمیق فکر کنیم، مى بینیم این دو ملاک در عرض هم نبوده و بلکه در طول هم مى باشد به این معنى در یک مرحله، ملاک تعیین امام «وصایت» است و در مرحله دیگر «شورا» است.
به اصطلاح «شورا» در جایى اعتبار دارد که «وصایت» و «نص» در کار نباشد؛ زیرا «شورا» در اسلام در امرى صحیح است که حکم آن در قرآن وحدیث بیان نشده باشد.
قرآن مجید در برخى از آیات یادآور مى شود که: «ما کان لمؤمن ولا مؤمنه اذا قضى الله و رسوله امرا ان یکون لهم الخیره…» . (۲۲) «هرگز شایسته نیست که افراد با ایمان در برابر انتخاب و گزینش الهى مقاومت نشان دهند و خود فرد دیگرى را انتخاب کنند» .
پس بر فرض ثبوت «نص» و «وصایت» در قرآن و حدیث هرگز نوبت به «شورا» نمى رسد و تعیین امام به امامت منحصرا «نص» و «وصایت» مى باشد.
دوران وصایت هم یک دوران محدودى است و لذا امامان اهل بیت یا اوصیاى پیامبر بیش از ۱۲ تن نیستند تا هنگامى که جامعه اسلامى به مرحله رشد سیاسى و فکرى و خودآگاهى عمومى برسد و شماره افراد با شماره آرا برابر شود و در این مرحله است که جامعه مى تواند قدرت استقلال اجتماعى و سیاسى خود را به دست آورد و خود مستقیما مسئولیت ادامه مسیر نهضت را به دست گیرد و برجسته ترین فرد را به عنوان حاکم برگزیند، در این مرحله است که جامعه به آستانه دموکراسى واقعى مى رسد. پس از پایان دوران «وصایت»، دوران «شورا» یا به اصطلاح امروز دوران دموکراسى آغاز مى گردد و در این حال است که انتخاب رهبر و پیشواى امت با ضوابطى که در شرع بیان شده است، حق مسلم امت است و این ملاک همیشگى تعیین امام، در نظام سیاسى اسلام است .