- اسلام
- قرآن
- پیامبر(ص) و اهل بیت(ع)
- شیعه
- خانواده
- ادیان و مذاهب
- پرسش ها و پاسخ ها
- کتابشناسی
- کتابخانه
- چندرسانه ای
- زمان مطالعه : 3 دقیقه
- توسط : رحمت الله ضیایی
- 0 نظر
اشاره:
حضرت زهرا دختر گرامی رسول خدا(صلیالله علیه و آله) شخصیتی ممتازی است که نظیری برای او نیست. او سرور زنان اهل بهشت و سرور زنان عالمیان است. او پاره تن رسول خدا است که رضاتش رضایت پیامبر و خدا است و غضبش غضب پیامبر و خداوند است. از اینرو آن حضرت مورد عنایت خداوند بوده و با اراده خداوند قادر به انجام کارهای خارق العاده بوده است. در این نوشتار به معجزه آن حضرت بعد شهادتش در زمان منصور عباسی نقل شده است.
فردی می گوید:
در حال طواف، مردی را دیدم که دامن کعبه را گرفته، گریه کنان در حال تضرّع و استغاثه بود.
از او پرسیدم: چرا این قدر ناراحتی؟
گفت: من از بنّایانی هستم که منصور مرا به ساختن عمارت بغداد وادار کرد. جریانی برایم پیش آمد که امیدوارم تا زنده ام، برای احدی نگویی. شبی منصور مرا طلبید و گفت: این شصت نفر فرزندان علی (علیه السّلام) را باید تا صبح در وسط دیوار بگذاری و من پنجاه نفر آنها را در میان ستون ها قرار دادم. دیدم آخرین نفر آنان، پسری است مانند قرص ماه. نور از صورتش متصاعد است و هنوز در چهره اش مویی نروییده و دو قطعه گیسوانی دارد که روی دو کتف او قرار گرفته است و مانند زن بچّه مرده اشک می ریزد و ناله می کند. از او جریان حال را پرسیدم. فرمود: برای کشته شدن خود گریه نمی کنم. گریه ام برای این است که مادر پیری دارم که جز من فرزندی ندارد. یک ماه بود که مرا در خانه حبس کرده بود. هرگاه می خواست به خواب رود، تا دست بر گردن من نمی انداخت، به خواب نمی رفت.
تا آنکه دیروز مادرم از خانه بیرون رفت. من هم از خانه بیرون آمدم. مأموران خلیفه مرا گرفتند و به اینجا آوردند. گریه ام برای این است که برخلاف گفته ی مادرم عمل کردم و او را ناراحت ساختم. و اکنون از وضع من خبر ندارد و نمی داند بر سر من چه آمده است؟ از خدا برای خود و مادرم صبر طلب می کنم. تا این سخنان را از زبان این غلام شنیدم، گفتم وای بر حال تو! به خاطر به چنگ آوردن دنیا، عذاب آخرت را برای خود خریدی. تصمیم گرفتم برای رضا خدا کار نیکی به جای آورم. نزد فرزندم آمدم و قضیه را با او در میان گذاشتم و به او گفتم: ای پسرم! تو را به جای او در میان دیوار می گذارم. به طوری که آزاری به تو نرسد و شبانه بدون شک تو را بیرون خواهم آورد. گفت: ای پدر! آنچه می خواهی انجام بده. من هم در این جهت صبر خواهم کرد. بالاخره گیسوان آن غلام علوی را بریدم و صورتش را با سیاهی ته دیگ سیاه کردم و لباس کهنه ی بچه بنّایان را به او پوشاندم و پسر خود را در میان دیوار گذاشتم و آن غلام علوی را در گوشه ای پنهان کردم. گفتم: در این مکان باش تا شب تو را به منزلت برسانم؛ ولی من از دو جهت ناراحت بودم، یکی اینکه اگر منصور مطلّع شود با من چه خواهد کرد و دیگر اگر همسرم، سراغ فرزندم را بگیرد، چه جواب دهم؟ غرض در یک حالت بی هوشی افتاده بودم.
ناگهان دیدم کنیزم مرا صدا می زند که: شما را در خانه می خواهند. به کنیز گفتم: برو ببین کوبنده ی در کیست؟
کنیزم رفت و در مراجعت گفت: کوبنده در می گوید: من فاطمه، دختر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) هستم. به مولای خود بگو بیاید و پسرش را بگیرد و فرزند ما را به ما رد کند.
آمدم در خانه و پسرم را بدون هیچ گونه صدمه و ناراحتی تحویل گرفتم و جوان علوی را به او واگذار کردم.
سرانجام توبه کردم و از شهر فرار نمودم و منصور وقتی از حالم باخبر شد، به تعقیب من پرداخت و تمام اموالم را تصاحب کرد.[۱]
پی نوشت:
[۱] . سیمای فاطمه ی زهرا(س) در قرآن و عترت ، ص ۱۵۵-۱۵۶.