- اسلام
- قرآن
- پیامبر(ص) و اهل بیت(ع)
- شیعه
- خانواده
- ادیان و مذاهب
- پرسش ها و پاسخ ها
- کتابشناسی
- کتابخانه
- چندرسانه ای
- زمان مطالعه : 7 دقیقه
- توسط : رحمت الله ضیایی
- 0 نظر
مولانا میرزا محمّدعلى صائب تبریزى (متوفاى ۱۰۸۷ هـ . ق)، چهره ممتاز و شاخص سبک اصفهانى (هندى) در شعر فارسى است.
زادگاه وى تبریز بوده ولى پدرش میرزا عبدالرحیم که از بازرگانان معروف تبریز بوده، على رغم خواست خود به فرمان شاه عباس صفوى (۹۹۵ ـ ۱۰۳۸هـ . ق) به همراهى چند تن از تجار همشهرى خود به اصفهان کوچ داده مى شوند و در محلّه عباس آباد اقامت مى کنند که به «تبارزه اصفهان» معروف مى گردند.
وى در دوران جوانى به زیارت کعبه نایل مى آید و پس از بازگشت از این سفر روحانى به خاطر اوضاع ناگوار و شرایط نامساعدى که براى اهل ادب و فرهنگ وجود داشت، تصمیم به خروج از ایران مى گیرد و سرانجام به سال ۱۰۳۴ هـ . ق عازم هرات و کابل مى گردد و پس از مدتى که از اقامت او در کابل مى گذرد، با معرفى و پایمردى والى آنجا ظفرخان احسن به دربار شاه جهان (۱۰۳۷ ـ ۱۰۶۸هـ . ق) بار مى یابد، و پس از ۶ سال اقامت در هند، به اصرار پدر خود با او به ایران باز مى گردد و به خاطر شهرت بسیارى که پیدا کرده بود، به سمت ملک الشعرایى دربار شاه عباس دوم (۱۰۵۲ ـ ۱۰۷۷هـ . ق) نایل مى آید.
این شاعر توانا سال هاى پایانى عمر را در باغى در اصفهان که بعدها به تکیه میرزا صائب موسوم شد، سپرى کرد و سرانجام در سال ۱۰۸۷ هـ . ق بدرود حیات گفت.
مزار او اکنون در محلّ باصفایى از اصفهان به نام باغ صائب قرار دارد و مورد عنایت ادیبان و سخن شناسان و صاحب دلان عصر ماست. این بنایى که بر مزار صائب احداث کرده اند در اثر کوشش ها و پیگیرى هاى شادروان استاد جلال الدین همایى (سنا) به سال ۱۳۴۰ هـ . ش صورت گرفته است۱.
چکامه نبوى(صلى الله علیه وآله)
تا نگردیده ست خورشید قیامت آشکار *** مشت آبى زن به روى خود ز چشم اشک بار
در بیابان عدم بى توشه رفتن مشکل ست *** در زمین چهره خود دانه اشکى بکار
مزرع امید را زین بیشتر مَپْسند خشک *** بر رگ جان نشترى زن، قطره چندى ببار
دیده بیدار مى باید ره خوابیده را *** تا نگردیده ست صبح، از خواب غفلت سر برآر
هر که یک دم پیشتر برخیزد از خواب گران *** گم نسازد دست و پا چون غافلان در وقت بار
انتظار شهپر توفیق بردن، کاهلى است *** خویش را افتان و خیزان بر به کوى آن نگار
مور از ذوق طلب آورد بال و پر برون *** غیرتى دارى تو هم پاى طلب از گل برآر
چند باشى همچو خونِ مرده پنهان زیر پوست؟ *** غیرتى کن، پوست را بشکاف بر تن چون غبار
چند خواهى در میان بیضه بوداى سست پر؟ *** بال بر هم زن، برآ بر بام این نیلىْ حصار۲
تا به کى در شیشه افلاک باشى همچو دیو؟ *** ناله آتش فشانى از سر غیرت برآر
رشته طول امل را باز کن از پاى دل *** از گریبان فلک مانند عیسى سر برآر
شبنم از روشندلى آیینه خورشید شد *** اى کم از شبنم! تو هم آیینه را کن بى غبار
مشت خاکى از ندامت بر سر خود هم بریز *** باد پیمایى کنى تا چند چون دست چنار؟
آرزو تا چند ریزد خار در پیراهنت؟ *** شعله اى بر خارْ خار آرزوى دل گمار
پاک کن آیینه دل را ز زنگار هوس *** تا در آید شاهد غیبى به روى چون بهار
صحبت عشق و خموشى در نمى گیرد به هم *** مى شکافد سنگ را از شوخ چشمى این شرار
زود خود را بر سر میدان جانبازان رسان *** چون زنان پیر در بستر مکن جان را نثار
چون لب پیمانه مى بوسد دهان تیغ را *** هر که در آیینه آغاز دید انجام کار
نفْس بى زنهار را پروردن، از عقل ست دور *** تا به کى بر سینه خود گِرد خواهى کرد مار؟
نیستَ از زخم کجَک۳ اندیشه، فیل مست را *** عاشق پر دل نیندیشد ز تیغ آبدار
ارمغانى بهر یوسف، بهتر از آیینه نیست *** چهره دل را مصفا ساز از گرد و غبار
بر دو عالم آستین افشان۴، ید بیضا ببین *** پاک کن حرف طمع از لب، دم عیسى برآر
شمع پشت سر نمى آید به کار پیش رو *** هر چه دارى، پیشتر از مرگ بر خود کن نثار
مدّتِ پیش و پس برگ خزان یک ساعت ست *** برگ رفتن ساز کن از رفتن خویش و تبار
صبح کن از نعمت الوان به خوناب جگر *** چند روزى همچو مردان بر جگر دندان فشار
آن چه بر خود مى پسندى، بر کسان آن را پسند *** آن چه از خود چشم دارى، آن ز مردم چشم دار …
خانه در بسته، فانوس حضور خاطرست *** هم زبان را بسته دار، هم چشم را پوشیده دار
زخم دندان ندامت در کمین فرصت ست *** بر زبان حرفى که نتوان باز گفت، آن را میار
تا نگیرد خوشه اشک ندامت دامنت *** در قیامت آن چه نتوانى درو کردن، مکار
جملهْ اعضا بر گناه خود گواهى مى دهند۵ *** روز محشر در حضور حضرت پروردگار
یا زبانْ بندى براى این گواهان فکر کن *** یا زناشایسته چشم و گوش و لب را پاس دار
هر سیه کارى که اینجا سینه ها را داغ کرد *** چون پلنگ از خواب خیزد روز محشر داغ دار
هر که چون افعى درین جا بى گناهان را گزید *** سر برون آرد ز سوراخ لحد مانند مار
هر که اینجا دست رد بر سینه سائل نهاد *** حاجب جنّت گذارد چوب پشیش روز بار
تیره روزان را درین منزل به شمعى دست گیر *** تا پس از مردن تو را باشد چراغى بر مزار
چون سبک باران ز صحراى قیامت بگذرد *** هر که از دوش ضعیفان بیشتر برداشت بار
بر حریم گل گذارد پاى در صحراى حشر *** هر سبک دستى که بر گیرد ز راه خلق خار
هر که کار اهل حاجت را به فردا نفکند *** روز محشر داخل جنّت شود بى انتظار
جوى شیر و انگبین کز حسرتش خون مى خورى *** در رکاب توست اگر دل را کنى صاف از غبار
حلّه فردوس گر نور است تار و پود او *** رشته هاى اشک توست آن حلّه ها را پود و تار
قصر جنّت، زرنگار از چهره زرین توست *** نخل طوبى شد ز مژگان تو صاحبْ شاخ سار
چشمه کوثر که آبش مى دهد عمر ابد *** دارد از چشم گهربار تو نم در جوى بار
دارى آتش زیر پا در کار دنیا چون سپند *** در نظام کار عقبى دست دارى در نگار
فارغى در دنیى از اندیشه عقبى ولیک *** فکر اسباب زمستان مى کنى در نوبهار
خاک زن در دیده ابلیس از ترک هوس *** تا برآرد آتش دوزخ ز دستت زینهار
نفْس کافرکیش را در زندگى در گور کن *** تا بمانى زنده جاوید در دارالقرار
«رَبَّنا اِنّا ظَلَمْنا»۶ وِرد خود کن سال ها *** تا چو آدم توبه ات گردد قبول کردگار
وِرد خود کن «لا تَذَرْ»۷ یک عمر چون نوح نبىّ *** تا ز کفّار وجود خود برانگیزى دمار
گر همه جبریل باشد، استعانت زو مجو *** تا شود آتش گلستان بر تو ابراهیم وار۸
صبر کن مانند اسماعیل زیر تیغ تیر *** تا فدا آرد برایت جبرییل از کردگار۹
دامن از دست زلیخا بى هوس بیرون بکش *** تا شوى چون ماه کنعان۱۰ در عزیزى۱۱ نامدار
زیر پا آور هواى دیو نفْس خویش را *** چون سلیمان حکم کن بر جنّ و انس و مور و مار
چون کلیم اللّه نعلین دو عالم خلع کن۱۲ *** تا ز رود نیل، شارع۱۳ بخشدت پروردگار
تا برآیى همچو عیسى بر سپهر چارمین *** چارپاى طبع را بگذار در این مرغ زار
از صراط المستقیم شرع پا بیرون منه *** تا توانى کرد فردا از صراط آسان گذار
دست زن در دامن شرع رسول هاشمى *** زان که بى این بادبان کشتى نیاید برکنار
باعث ایجاد عالم، احمد مرسل که هست *** آفرینش را به ذات بى مثالش افتخار
تا نیامد رایض۱۴ شرح تو در میدان خاک *** سرکشى نگذاشت از سر، ابلق لیل و نهار
کفر شد با خاک یکسان از فروغ گوهرت *** سایهْ خوابانَد علَم، خورشید چون گردد سوار
باده سرجوش وحدت خاص سُقراق۱۵ تو بود *** خاک از تَه جرعه نور تو شد خورشید وار
بود چشم آفرینش در شکر خواب عدم *** کز صبوح باده وحدت تو بودى کامکار
ساقى اِبداع۱۶ چون مُهر از لب مینا گرفت *** چشم بیدار تو بودش ساغر گوهرْ نگار
بوسه ها بر دست خود زد خامه نقاش صُنع۱۷ *** تا شد از نقش تو لوح آفرینش کامکار
اندر آن خلوت که جام دوستکامى مى زدى *** حلقه بیرونِ در بود آسمانِ بى مدار
جملهْ معقولات را محبوس کردى در جهان *** برگرفتى پرده، راز غیب را از روى کار
اهل دنیا را ز راز آخرت دادى خبر *** خواندى از پشت ورق، روى ورق را آشکار
محو گردیدند در نور تو یک سر انبیا *** ریزد انجم، چون شود خورشید تابان آشکار
پنج نوبت کوفتى۱۸ در چار رکن۱۹ و شش جهت۲۰ *** هفت اقلیم جهان را چون شتر کردى قطار
رحمت عام تو، جرم خاکیان را شد شفیع *** موج دریا، سیل را از چهره مى شویَد غبار
در ره دین باختى دندان گوهر بار را۲۱ *** رخنه این حصن را کردى به گوهر استوار
از جهان، قانع به نان خشک گشتى، وز کرم *** نعمت روى زمین بر اُمَّتان کردى نثار
ماه را کردى به انگشت هلال آسا دو نیم *** ملک معجز را مسخِّر ساختى زین ذوالفِقار
کردى اندر گام اول سایه خود را وداع *** چون سبک باران، فرا رفتى ازین نیلىْ حصار
سنگ را در پلّه معجز درآوردى به حرف۲۲ *** ساختى خصم دو دل را چون ترازو سنگ سار
چون سلیمانىست کز خاتم جدا افتاده است *** کعبه تا داده ست از کف دامن بى اختیار
چون بهار از خُلق خوش کردى معطّر خاک را *** «رَحْمَهً لِلعالمینت»۲۳ خواند از آن، پروردگار
چون گذارى روز محشر گیسوى مشکین به کف *** لشکر عصیان شود چون زلف خوبان تار و مار
یا شفیعَ المُذْنبین۲۴! (صائب) ز مدّاحان توست *** از سر لطف و کرم تقصیر او را در گذار۲۵
براى آشنایى بیشتر با شرح احوال و آثار این شاعر بلند آوازه از این منابع مى توانید استفاده کنید:
تاریخ ادبیات ایران، ادوارد براون، ج ۴، ص ۱۹۸; تاریخ ادبیات ایران، رضازاده شفق، ص ۱۸۶; تاریخ ادبیات ایران، هرمان اته، ص ۱۹۹; ریحانه الادب، ج ۲، ص ۴۰۸; تذکره نصرآبادى، ص ۲۱۷; قاموس الاعلام، ج ۴، ص ۲۹۳۳; طرایق الحقائق، ج ۳، ص۷۳; آتشکده آذر، ص ۳۱; دانشمندان آذربایجان، ص ۲۱۷; دیوان صائب تبریزى با مقدمه امیرى فیروزهى; دویست سخنور، ص ۱۷۶ تا ۱۷۸.
پی نوشت:
۱ ـ دویست سخنور، نظمى تبریزى، ص ۱۷۶ و ۱۷۷.
۲ ـ نیلىْ حصار: کنایه از آسمان نیلى رنگ، چرح کبود فام.
۳ ـ کجک: وسیله آهنى با سرِ کج که فیل را با آن مى رانند.
۴ ـ آستین افشاندن: ترک چیزى را کردن، پشت پا زدن.
۵ ـ اشاره دارد به آیه ۲۴ از سوره مبارکه «نور»: یومَ تشهَدُ عَلَیهم اَلْسِنَتهم و اَیدیهم و اَرجُلهم بما کانوا یعلمون، یعنى: روزى که زبان ها و دست ها و پاهاى شان گواهى مى دهد به آن چه کرده اند.
۶ ـ اشاره دارد به آیه ۲۳ از سوره مبارکه «اعراف»: قالا رَبّنا إنّنا ظَلَمْنا اَنفُسَنا و اِن لَم تَغفِرْ لَنا و تَرحَمْنا لَنَکونَنَّ مِنَ الخاسرین: حضرت آدم و حوّا گفتند: پروردگارا! ما بر خود ستم کردیم و اگر تو ما را نیامرزى و بر حال ما رحمت نیاورى، از زیان کاران خواهیم بود.
۷ ـ اشاره دارد به آیه ۲۶ از سوره شریفه «نوح»: و قال نوح رَبِّ لاتَذَر عَلى الارضِ مِنَ الکافرینَ دَیّاراً، یعنى: و نوح گفت: خداى من! بر روى زمین از کافران تنى باقى مگذار.
۸ ـ اشاره دارد به ماجراى حضرت ابراهیم خلیل الرحمن(علیه السلام) و در آتش افکندن او، و کمک جبرییل را نپذیرفتن.
۹ ـ اشاره دارد به ماجراى گوسفند آوردن جبرییل براى حضرت ابراهیم(علیه السلام) تا آن را به جاى فرزندش اسماعیل قربانى کند.
۱۰ ـ ماه کنعان: کنایه از حضرت یوسف(علیه السلام) است.
۱۱ ـ عزیز: لقب پادشاهان مصر.
۱۲ ـ خَلْع کن: بیرون بیاور. اشاره دارد به آیه ۲۱ از سوره کریمه «طه»: … فَاخْلَعْ نَعلَیْک!….
۱۳ ـ شارع: راه.
۱۴ ـ رایض: رام کننده اسبان و چارپایان.
۱۵ ـ سُقراق: کوزه لوله دارى که در آن شراب و یا آب ریزند.
۱۶ ـ ساقى اِبداع: کنایه از خالق جهان هستى جهانى که سرشار از طراوت و تازگى است.
۱۷ ـ نقّاش صنع: قلم قدرت حضرت رُبوبى.
۱۸ ـ پنج نوبت کوفتن: در پنج وقت نماز گزاردن.
۱۹ ـ چهار رکن: باد، آب، آتش و خاک، عناصر اربعه.
۲۰ ـ شش جهت: شمال و جنوب و مشرق و مغرب و بالا و پایین.
۲۱ ـ اشاره دارد به شکستن دندان مبارک رسول خدا(صلى الله علیه وآله) در جریان جنگ احد توسط مشرکین.
۲۲ ـ اشاره دارد به سخن گفتن سنگریزه در دست مبارک پیامبر(صلى الله علیه وآله) و شهادت دادن به نبوّت آن بزرگوار.
۲۳ ـ اشاره دارد به آیه ۱۰۷ از سوره مبارکه «انبیا»: و ما اَرسلْناکَ الاّ رحمهً لِلعالمین، یعنى: ما تو را به پیامبرى مبعوث نکردیم مگر آن که براى جهانیان مایه رحمت و برکت باشى.
۲۴ ـ یا شفیع المُذْنبین: اى شفاعتگر گناه کاران.
۲۵ ـ دیوان صائب تبریزى.
منبع: سیری در قلمرو و شعر نبوی