- اسلام
- قرآن
- پیامبر(ص) و اهل بیت(ع)
- شیعه
- خانواده
- ادیان و مذاهب
- پرسش ها و پاسخ ها
- کتابشناسی
- کتابخانه
- چندرسانه ای
- زمان مطالعه : 4 دقیقه
- توسط : حمید الله رفیعی
- 0 نظر
در کشور مصر، شخصى زندگى مى کرد به نام عبدالملک، که چون پسرش عبدالله نام داشت، او را ابوعبدالله (پدر عبدالله ) مى خواندند، عبدالملک منکر خدا بود، و اعتقاد داشت که جهان هستى خود به خود آفریده شده است، او شنیده بود که امام شیعیان، حضرت صادق (علیه السلام) در مدینه زندگى مى کند، به مدینه مسافرت کرد، به این قصد تا درباره خدایابى و خداشناسى، با امام صادق (علیه السلام) مناظره کند وقتى که به مدینه رسید و از امام صادق (علیه السلام) سراغ گرفت، به او گفتند: امام صادق (علیه السلام) براى انجام مراسم حج به مکه رفته است، او به مکه رهسپار شد، کنار کعبه رفت دید امام صادق (علیه السلام) مشغول طواف کعبه است، وارد صفوف طواف کنندگان گردید، (و از روى عناد) به امام صادق (علیه السلام) تنه زد، امام با کمال ملایمت به او فرمود:
نامت چیست؟
او گفت : عبدالملک (بنده سلطان )
امام : کنیه تو چیست؟
عبدالملک : ابو عبدالله (پدر بنده خدا).
امام : این ملکى که (یعنى این حکم فرمائى که ) تو بنده او هستى (چنانکه از نامت چنین فهمیده مى شود) از حاکمان زمین است یا از حاکمان آسمان؟
وانگهى (مطابق کنیه تو) پسر تو بنده خداست، بگو بدانم او بنده خداى آسمان است، یا بنده خداى زمین؟ هر پاسخى بدهى محکوم مى گردى.
عبدالملک چیزى نگفت، هشام بن حکم، شاگرد دانشمند امام صادق (علیه السلام) در آنجا حاضر بود، به عبدالملک گفت : چرا پاسخ امام را نمى دهى؟
عبدالملک از سخن هشام بدش آمد، و قیافه اش درهم شد.
امام صادق (علیه السلام) با کمال ملایمت به عبدالملک گفت : صبر کن تا طواف من تمام شود، بعد از طواف نزد من بیا تا با هم گفتگو کنیم، هنگامى که امام از طواف فارغ شد، او نزد امام آمد و در برابرش نشست، گروهى از شاگردان امام (علیه السلام) ] نیز حاضر بودند، آنگاه بین امام و او این گونه مناظره شروع شد:
آیا قبول دارى که این زمین زیر و رو و ظاهر و باطن دارد؟
– آرى.
آیا زیرزمین رفته اى؟
– نه.
پس چه مى دانى که در زمین چه خبر است؟ چیزى از زمین نمى دانم، ولى گمان مى کنم که در زیر زمین، چیزى وجود ندارد.
گمان و شک، یکنوع درماندگى است، آنجا که نمى توانى به چیزى یقین پیدا کنى،
آنگاه امام به او فرمود: آیا به آسمان بالا رفته اى؟
– نه.
آیا مى دانى که آسمان چه خبر است و چه چیزها وجود دارد؟ نه.
عجبا! تو که نه به مشرق رفته اى و نه به مغرب رفته اى، نه به داخل زمین فرو رفته اى و نه به آسمان بالا رفته اى، و نه بر صفحه آسمانها عبور کرده اى تا بدانى در آنجا چیست، و با آنهمه جهل و ناآگاهى، باز منکر مى باشى (تو که از موجودات بالا و پائین و نظم و تدبیر آنها که حاکى از وجود خدا است، ناآگاهى، چرا منکر خدا مى باشى؟) آیا شخص عاقل به چیزى که ناآگاه است، آن را انکار مى کند؟
– تاکنون هیچکس با من این گونه، سخن نگفته (و مرا این چنین در تنگناى سخن قرار نداده است ).
بنابراین تو در این راستا، شک دارى، که شاید چیزهائى در بالاى آسمان و درون زمین باشد یا نباشد؟ آرى شاید چنین باشد (به این ترتیب، منکر خدا از مرحله انکار، به مرحله شک و تردید رسید).
کسى که آگاهى ندارد، بر کسى که آگاهى دارد، نمى تواند برهان و دلیل بیاورد.
از من بشنو و فراگیر، ما هرگز درباره وجود خدا شک نداریم، مگر تو خورشید و ماه و شب و روز را نمى بینى که در صفحه افق آشکار مى شوند و بناچار در مسیر تعیین شده خود گردش کرده و سپس باز مى گردند، و آنها در حرکت در مسیر خود، مجبور مى باشند،اکنون از تو مى پرسم : اگر خورشید و ماه، نیروى رفتن (و اختیار) دارند، پس چرا بر مى گردند، و اگر مجبور به حرکت در مسیر خود نیستند، پس چرا شب، روز نمى شود، و به عکس، روز شب نمى گردد؟
به خدا سوگند، آنها در مسیر و حرکت خود مجبورند، و آن کسى که آنها را مجبور کرده، از آنها فرمانرواتر و استوارتر است.”
– راست گفتى.
بگو بدانم، آنچه شما به آن معتقدید، و گمان مى کنید دهر (روزگار) گرداننده موجودات است، و مردم را مى برد، پس چرا دهر آنها را بر نمى گرداند، و اگر بر مى گرداند، چرا نمى برد؟
همه مجبور و ناگزیرند، چرا آسمان در بالا، و زمین در پائین قرار گرفته؟ چرا آسمان بر زمین نمى افتد؟ و چرا زمین از بالاى طبقات خود فرو نمى آید، و به آسمان نمى چسبد، و موجودات روى آن به هم نمى چسبند؟!
(وقتى که گفتار و استدلالهاى محکم امام به اینجا رسید، عبدالملک، از مرحله شک نیز رد شد، و به مرحله ایمان رسید) در حضور امام صادق (علیه السلام) ایمان آورد و گواهى به یکتائى خدا و حقانیت اسلام دارد و آشکارا گفت: آن خدا است که پروردگار و حکم فرماى زمین و آسمانها است، و آنها را نگه داشته است.
حمران، یکى از شاگردان امام که در آنجا حاضر بود، به امام صادق (علیه السلام) رو کرد و گفت: فدایت گردم، اگر منکران خدا به دست شما، ایمان آورده و مسلمان شدند، کافران نیز بدست پدرت (پیامبر ـ ص ) ایمان آورند.
عبدالملک تازه مسلمان به امام عرض کرد: مرا به عنوان شاگرد، بپذیر!.
امام صادق (علیه السلام) به هشام بن حکم (شاگرد برجسته اش ) فرمود: عبدالملک را نزد خود ببر، و احکام اسلام را به او بیاموز.
هشام که آموزگار زبردست ایمان، براى مردم شام و مصر بود، عبدالملک را نزد خود طلبید، و اصول عقائد و احکام اسلام را به او آموخت، تا اینکه او داراى عقیده پاک و راستین گردید، به گونه اى که امام صادق (علیه السلام) ایمان آن مؤمن (و شیوه تعلیم هشام ) را پسندید.
منبع: کتاب صفحاتى از زندگانى امام جعفر صادق. محمد حسین مظفر.