- اسلام
- قرآن
- پیامبر(ص) و اهل بیت(ع)
- شیعه
- خانواده
- ادیان و مذاهب
- پرسش ها و پاسخ ها
- کتابشناسی
- کتابخانه
- چندرسانه ای
- زمان مطالعه : 7 دقیقه
- توسط : رحمت الله ضیایی
- 0 نظر
اشاره:
ملامحمّدرفیع (واعظ) قزوینى (متوفاى ۱۰۸۹ ه. . ق) ملقّب به رفیع الدین و مشهور به میرزارفیع و ملارفیعا، به سال ۱۰۲۷ ه. . ق در صفى آباد از توابع قزوین به دنیا آمد، و پس از تحصیل علوم مقدماتى، از محضر دانشمندان بلند آوازه اى همچون ملاخلیل بن غازى قزوینى معروف به آخوند و آخوند ملاخلیلا مؤلف آثار گرانْ سنگ: شرح اصول کافى به فارسى در ۱۲ مجلد و شرح کافى به عربى و موسوم به الشّافى تا ابواب طهارت و تصانیف دیگر، استفاده ها برد و تا پایان عمر ارتباط خود را با او استوار نگاه داشت.
واعظ قزوینى در امر خطابه در زمان خود نظیرى نداشته و پس از درگذشت نیاى خود ملافتح اللّه، ایراد خطبه در مسجد جامع قزوین را برعهده داشته است۱.
وى نه تنها از سخنورى، بلکه از علوم معقول و منقول و عرفان نیز نصیب وافرى داشته و اثر ارزشمند ابواب الجنان و دیوان اشعار او مؤید این معناست.
مرگ وى و استادش ملاخلیلا در سال ۱۰۸۹ ه. . ق اتفاق افتاد و جنازه او در سمت چپ سلام گاه امام زاده حسین . برادر یا فرزند حضرت امام رضا(علیه السلام) . در قزوین به خاک سپرده شده است۲.
واعظ قزوینى از چهره هاى موفق سبک اصفهانى (هندى) در شعر فارسى است و غزلیات وى سرشار از مضامین رنگین و آرایه هاى دلنشین است، و اشعار آیینى او در مناقب تنى چند از حضرات معصومین(علیهم السلام) در شمار آثار فاخر و برگزیده مى باشد.
دیوان اشعار این سخنور توانا و غزل سراى نام آشنا با کوشش شادروان دکترسیدحسن سادات ناصرى، در سال ۱۳۵۹ توسط موسسه مطبوعاتى على اکبر علمى چاپ و منتشر شد و با استقبال اهل شعر و ادب مواجه گردید.
ازوست:
در ستایش حضرت محمّد مصطفى(صلى الله علیه وآله)
باد نوروزى دگر پیغام عشرت آورست *** یا جهان پیر را باد جوانى در سرست؟ …
در چنین فصلى که کوه و دشت، باغ دلگشاست *** تن دهد هر کس به زیر سقف، خاکش بر سرست …
در چنین فصلى که عالم دلخوش از لطف هواست *** دلخوشىْ ما را به لطف شاه امّت پرورست
کاروانْ سالار امت، آن که از ظلمات جهل *** عقل ها را مشعل شرعش سوى حق رهبرست
نخل امکان را فلک ها جمله فرع و، اوست اصل *** هیکل نوع بشر را خلقْ پا و، او سرست …
لاله زار سرخْ رویى را، هواى اوست آب *** بوستان زندگانى را ولاى او، برست
سایه بر سر همتش نفکند عالم را، ولى *** عالمى در سایه آن آفتاب انورست
از کلام او قلم ها: جوىِ شیر معرفت *** از حدیث او ورق ها: ابرِ باران گوهرست …
یک شب آن کوه شرف پا بر سر گردون نهاد *** تا قیامت آسمان ها در عرق از اخترست
بود مقصد این ز معراجش که تا بینند خلق *** کز زمین و آسمان ها رتبه او برترست
باشدش چون نسبتى با گنبد پرنور او *** زین شرافت آسمان دایم جهان را برسرست
ذات پاکش کرد اول در سراى او نزول *** این جهان را، زآن تقدّم بر جهانِ دیگرست …
بحر: جوش از علم و، خاک: آرام از حلمش گرفت *** زیر بار منّت احسان او، بحر و برست
کرده گویى بر محیط فیض او روزى گذار *** زین سبب بر کشت عالم، باد باران آورست …
بال افشانى کند تا در ریاض نعت او *** مرغ معنى را ز لفظ و صوت زآن بال و پرست …
در بهشت رستگارى دیده ام خود را ز بس *** دیده ام روشن ز دُرّ مدحتِ آن سرورست
چون نباشد نور چشمم، آن چه زاد از دل مرا *** خانه زاد مهر آلِ حضرت پیغمبرست
نیست (واعظ)! مدح او کار زبان، آید مگر *** از زبان خامُشى، نعتى که او را در خورست
مى رود کلک زبان در حضرت او پُر زِ یاد۳ *** اى ادب زودش خبر کن کاین مقام دیگرست
هست از آن طول سخن کز شوق مى بالد به خود *** چون نبالد؟ هیچ مى دانى کرا مدحتگرست؟!
نطق، قدرى کام خود از شهد نعت او گرفت *** گر به خاموشى دهد مِنْ بَعد نوبت، بهترست
اى زبان! شو پیش نعتش پاى تا سر پشت دست *** معذرت خواه و دعا کن، کاستجابت بر درست
باد نخل عمرها پر بار از اخلاص او *** نخل امکان از وجودِ خلق تا بار آورست
باد زینت طاق دل ها را زنور مهر او *** تا روان آسمان را شَمسه، مهر انوارست
باد حکم شرع او در دفتر ایام ثبت *** کاتب تقدیر تا در پشت این نُه دفترست
خاک ذلّت از درِ خلقم مکن یارب به سر *** کاین نه سر، خاکِ در آل نبىّ و حیدرست۴
* * *
در توصیف سرور عالمیان محمّد مصطفى(صلى الله علیه وآله)
و ستایش امیرمؤمنان علىّ(علیه السلام)
فصل دى شد، آتش سوزى هوا را در سرست *** سرد مهرى هاى دوران را، ظهور دیگرست
دوستان با هم نمى جوشند چون بیگانگان *** آتش مهر و محبت را مگر هیزم ترست؟! …
روى گرمى گر ببیند ز آتش، از بى هیزمى *** پشتْ گرمى (واعظ) ما را به چوب منبرست!
ز آتش دل تا سحر، مانند چوبِ نیمْ سوز *** شمع بالین: دود آه و، بسترم: خاکسترست! …
هیزم ما: هستى خود، آتش ما: عشق دوست *** وسعت صحراى همت: دامن و، دل مجمرست
مُهر ما: گمنامى ست و، تخت ما: آسودگى *** افسر ما: خاک پاى حضرت پیغمبرست
آن که لطفش گر شود فردا شفاعتْ خواه ما *** از گناه خویش ترسیدن، گناه دیگرست
گرچه دیر آمد به عالم، نور عالم بود ازو *** جویبار صبح را سرچشمه: مهر انورست
صیت۵ او در هفت گردون، چون صدا در کوهسار *** نام او در شش جهت چون سکّه بر سیم و زرست
سایه اش بر مهر تابان، همچو شمعى بر لگن *** پایه اش بر فرق گردون چون گهر بر افسرست
همچو رنگ از روى عالم رفت و، باز آمد به جا *** رتبه پستى ز رفعت، بعد ازین بالاترست!
دل به جا آمد جهان را، چون به جا باز آمد او *** خاک از برگشتن او آسمان را بر سرست
از فلک مانند شبنم تا برین گلشن نشست *** چشم کوکب تا قیامت از فراق او ترست …
بس که مى کرد از زر و سیم جهان، پهلو تهى *** سکّه از نامش در اندازِ جدایى از زرست
تا به سِلک ریزشِ دستش در آرد خویش را *** لعل را از شوق، چون یاقوتْ آتش در سرست
راه حق را راست نتوان رفت بى ارشاد او *** شاه راه شرع، خطّ بندگى را مَسْطر۶ست
تا ننوشد آب از سرچشمه اخلاص او *** بوستان سینه را، نخل دعاها بى برست …
قائدش۷ سوى سپهر قرب، جبریل امین *** شحنه اش در شهر دین شاه ولایت، حیدرست
حیدر صفدر که او خودْ جانشین مصطفىست *** مِدحتِ۸ او جانشین مدحتِ پیغمبرست
یک الف از نسخه دیندارى او: ذوالفِقار *** یک ورق از دفتر مردیْش، باب خیبرست
هست ختم انبیا یعنى: محمّد شهر علم *** او درِ آن شهر و، (واعظ) از سگان آن درست
باغ جنّت را توان اثبات مِلکیّت نمود *** مهر اوى و آل پاکش در کف دل، محضرست …
خامه با مدّاحى آن مهر تابان چون کند؟ *** کآن چه گوید مهر تابان، خود از آن روشن ترست
مدح او محتاج گفتن نیست، (واعظ)! ختم کن *** بى نیاز آیینه خورشید از روشنگرست
سایه گستر باد بر عالم، لواى شمع او! *** تا جهان زیر لواى آفتاب انورست۹
مثنوى
الهى! به یکتایى وحدتت *** به زَخّارى۱۰ قُلزم۱۱ رحمتت
به پیدایى ذات پنهان تو *** به گیرایى ذیل۱۲ احسان تو
به علمت که همخانه رازهاست *** به حلمت که سیلاب شهر خطاست
به حمدت که سرمایه دولت ست *** به شکرت که سرچمه نعمت ست
به احمد شفیع سیاه و سفید *** کزو پشت بر کوه دارد۱۳ امید
شفیعى که گردد اگر عذر خواه *** زند غوطه در بحر بخشش، گناه
کى افتادگى را پسندد به ما؟ *** که بر سایه خود ندارد روا!
ز سایه فکندن فزون پایه اش *** ولیکن جهانى ست در سایه اش
چنان بر جهان سایه او نشست *** که افتاد بر طاق کسرا شکست
شق خامه، کى باشد او را هنر؟ *** که سازد به انگشت، شقِّ قمر
ز بس حسرت آن کف ارجمند۱۴ *** قلم ها به سینه الف مى کشند
به مهر سپهر ولایت، علىّ *** کزو ظلمت کفر شد منجلى۱۵
امامى که بى نشأه مهر او *** نخیزد کسى از لحد سرخْ رو
به قهرش همین فتح خیبر نمود *** که مهرش بسى قلعه دل گشود
به شمشیر آن شاه والا گهر *** جدا شد حق و باطل از یکدگر
نبىّ و علىّ، هر دو نسبت به هم *** دو تا و، یکى، چون زبان قلم!
دو سر چون قلم، لیکن از جان یکى *** زبانْ شان دو تا و، سخنْ شان یکى
قلم وار بردند از آن سر به سر *** که مو در میانْ شان نگنجد مگر! …
به مهدىِّ هادى، امام زمان *** که نام خوشش نیست حدّ زبان …
نه خورشید و ماه ست بر آسمان *** بود در ره او، دو چشم جهان
ندانم ز بس هست قدرش فزون *** که در پرده غیب گنجیده چون؟!
وجودش چراغى به فانوس دان *** جهانى ازو روشن و، خود نهان
ز ما گردن و، طوق فرمان او *** زما دست امّید و، دامان او
به آبِ رخ۱۶ جملهْ پیغمبران *** که دادند در راه دین تو جان …
که رحمى کنى بر من و زارى ام *** به رویم نیارى گنه کارى ام۱۷ …
براى آشنایى بیشتر با شرح احوال و آثار این شاعر توانا مى توانید از این منابع استفاده کنید:
فهرست کتب خطى کتابخانه مجلش شوراى ملى، ج ۸، تألیف سر کار خانم فخرى راستکار، ص ۲۱۱ و ۲۱۲; الذریعه، ج ۱، ص ۷۶; ریحانه الادب، ج ۴، ص ۲۷۰; سروِ آزاد، ص ۱۰۵; الامل الآمل، چاپ بغداد، قسم ثانى، چاپ ۱۳۸۵ ه. . ق، ص ۲۹۳; مجله ارمغان، سال ۱۸، شماره ۱، ص ۶۹ تا ۷۴; قصص العلماء، محمّدبن سلیمان تنکابنى، چاپ ۱۳۰۹، ص ۲۰۶ و ۲۰۷; آتشکده آذر، به کوشش سیدحسن سادات ناصرى، ج ۳، ص ۱۲۰۴; کلمات الشعراء، محمّدافضل سرخوش، ص ۱۲۱; ریاض العارفین، هدایت، چاپ اول، ص ۲۳۷ و دیوان ملامحمّدرفیع واعظ قزوینى، دکتر سیدحسن سادات ناصرى، مقدمه.
پی نوشت:
۱ . مقدمه دیوان ملا محمّد رفیع واعظ قزوینى. به کوشش دکتر سیدحسن سادات ناصرى، تهران، موسسه مطبوعاتى على اکبر علمى، ۱۳۵۹٫
۲ . همان.
۳ . پُر ز یاد رفتن: بسیار از خاطر رفتن و زود فراموش شدن.
۴ . دیوان ملامحمدرفیع واعظ قزوینى، به کوشش دکتر سیدحسن سادات ناصرى، تهران، موسسه مطبوعاتى على اکبر علمى، ۱۳۵۹، ص ۴۶۵ . ۴۷۱٫
۵ . صیت: شهرت، آوازه.
۶ . مَسْطر: صفحه مقوایى که بر روى آن به جاى سطرها ریسمان دوزند و کاتبان آن را زیر ورق گذارند و روى سطر سطر ریسمان دست کشند تا جاى آن بر کاغذ بماند، و بر روى آن خط نویسند.
۷ . قائد: رهبر، پیشوا .
۸ . مِدحَت: ستایش.
۹ . دیوان واعظ قزوینى، ص ۴۷۱ . ۴۷۷٫
۱۰ . زَخّار: سرشار، لبریز.
۱۱ . قُلزُم: دریا، اقیانوس.
۱۲ . ذیل: دامان.
۱۳ . پشت بر کوه داشتن: بسیار امیدوار بودن، بسیار اطمینان خاطر داشتن.
۱۴ . فعل درین مصراع حذف شده و در سبک هندى این قبیل موارد سابقه دارد. معناى مصراع: از بس که حسرت آن دست گهربار را مى کشند.
۱۵ . مُنجلى: آشکار، عیان. یعنى: از تابش انوار آفتاب ولایت، ظلمت کفر براى همه آشکار شد.
۱۶ . آبِ رخ: آبرو، اعتبار.
۱۷ . دیوان واعظ قزوینى، ص ۶۲۲ . ۶۲۷٫
منبع: سیری در قلمرو شعر نبوی