- اسلام
- قرآن
- پیامبر(ص) و اهل بیت(ع)
- شیعه
- خانواده
- ادیان و مذاهب
- پرسش ها و پاسخ ها
- کتابشناسی
- کتابخانه
- چندرسانه ای
- زمان مطالعه : 10 دقیقه
- توسط : رحمت الله ضیایی
- 0 نظر
عباسیان در آغاز کار، دعوى زنده کردن سنت رسول خدا (ص) را داشتند و مردم را به الرضا من آل محمد مى خواندند و براى به دست آوردن دل دوستداران خاندان پیغمبر ستمهایى را که سفیانیان و مروانیان بر آنان روا داشتند یاد آور مى شدند. در مجلسى که در آغاز حکومت ابو العباس سفاح برقرار گردید، و سران بنى امیه در آن حاضر بودند، شاعر عباسیان سدیف شهادت سید الشهدا و بنى هاشم را یاد آورد و گفت:
و اذکروا مصرع الحسین و زید و قتیل بجانب المهراس
اما چون جاى پاى خود را استوار ساختند، بیش از امویان بر هاشمیان و بر مردم ستم کردند. براى آگاهى از شمار فرزندان رسول خدا که در حکومت عباسیان مخصوصا دوران حکومت منصور شهید شدهاند کافى است نگاهى به مقاتل الطالبیین ابو الفرج اصفهانى بکنیم. سروده آن شاعر درست است که:
فلیت جور بنى مروان عاد لنا و لیت عدل بنى العباس فى النار (۱)
این داستان که ابن عبد ربه آورده، نشان مى دهد هنوز سالى چند از حکومت منصور نگذشته، جامعه اسلامى از او و ماموران او چه ستمى را تحمل مىکرده اند:
شبى منصور در طواف بود، شنید کسى مىگوید: خدایا از آشکارى ستم و تباهى در زمین و طمعى که میان حق و اهل حق در مى آید به تو شکایت مى کنم.
منصور از طواف برون رفت و در گوشهاى از مسجد نشست و آن مرد را خواست. وى دو رکعت نماز گزارد و دستبر رکن کشید و با فرستاده منصور نزد او آمد و به خلافتبر وى سلام داد.
منصور گفت: چه بود که از تو شنیدم؟ از آشکارى تباهى و ستم در زمین یاد کردى. طمعى که میان حق و اهل حق در آمده چیست؟ به خدا گوشهایم را از سخنى پر کردى که مرا به درد آورد.
مرد گفت: اگر مرا ایمن مىدارى، تو را از اساس کارها آگاه مىکنم، و گرنه از تو دور مىشوم و به کار خود مىپردازم که مرا از دیگر کارها باز مىدارد.
منصور گفت: در امانى.
مرد گفت: اى امیر مؤمنان آنکه طمع در او راه یافته و آشکار بودن تباهى و ستم را از او پوشیده تویی!
-واى بر تو! چگونه چنین مىشود، زر و سیم در اختیار من است.
شیرین و ترش نزد من است، چگونه طمع در من راه مىیابد؟
-آیا طمعى که در تو است در دیگرى هست؟ خدا کار و مال بندگان خود را به دست تو داده و تو از کار آنان غافلى و به گرد آوردن مال سرگرمى. میان خود و آنان پرده اى از آجر و گچ کشیدهاى و درهایى ازآهن گذاردهای! نگهبانانى با سلاح گماردهاى و خود را در زندانى نگاه داشتهاى و مامورانت را براى گرفتن مال به این سو و آن سو فرستادهاى و آنان را با سپاهیان و سلاح و اسبها تقویت کردهاى و گفتهاى کسى جز فلان و فلان-که نام آنان را بردهای-بر تو در نیاید و نگفتهاى ستم دیده و درمانده و گرسنه و برهنه و ناتوان و مستمند را نزد تو آرند. در حالى که هیچ کس نیست جز آنکه او را در این مال حقى است.
از یک سو این مردم را بر خود مخصوص کردهاى و آنان را بر رعیت خویش مقدم داشتهاى و گفته اى هیچ کس مانع درآمدن آنان بر تو نشود و از سوى دیگر مالها را مىگیرى و گرد مىآورى. آنان که تو را چنین مى بینند گویند: او در مال خدا خیانت مىکند، چرا ما نکنیم؟ پس با هم یک سخن شده اند که کسى تو را از حال مردم خبرى ندهد، جز آنچه آنان بخواهند، و هیچ مامورى خلاف آنان نکند جز که او را نزد تو خائن به حساب آرند، و او را از تو دور گردانند، تا آنجا که وى را مقامى نماند. چون مردم از رفتار آنان و تو آگاه شوند، بزرگشان شمارند و از ایشان بترسند و به آنان رشوت دهند، و نخستین کسان که به آنان رشوت دهند عاملان تو باشند که هدیه و پول دهند تا در ستم کردن به رعیت تو قوى شوند. پس از آنان، قدرتمندان و مالداران رعیت که تا بتوانند به زیردستان ستم کنند. بدین سان طمع شهرها را پر از ستم، تعدى و تباهى کرده و این مردم در قدرت تو شریکاند و تو از آنان غافل. و اگر داد خواهى بیاید او را نگذارند نزد تو آید. و هنگامى که برون مىآیى اگر کسى بخواهد شکایت نامه خود را به تو دهد مى بیند از این کار نهى کردهاى و کسى را گماردهاى تا او در شکایت نامه آنان بنگرد و اگر داد خواهى نزد تو آید و خبر آمدن او به نزدیکان تو رسد، از آنکه براى رسیدگى گماردهاىبخواهند تا شکایت نامه او را به تو نرساند. پس آن ستمدیده پیوسته نزد او رود و بدو پناه برد و شکایت کند و فریاد خواهد و او بازش گرداند، و او ناچار شود هنگامى که تو را بیند فریاد شکایتبرآرد، اما چنانش بزنند که عبرت دیگران گردد و تو بینى و مانع نشوى. پس اى امیر مؤمنان اسلام بدین سان چگونه پایدار ماند؟
من به چین مى روم. یک بار هنگامى رفتم که پادشاه آنان کر شده بود. او گریه اى سخت مى محدکرد. همنشینان او وى را به شکیبایى خواندند. گفت: من از این بلا که رسیده نمىگریم. گریه ام براى ستمدیدهاى است که بر درگاه من فریاد برآرد و بانگ او را نشنوم. پس گفت: اگر گوشم آفت دیده، چشمم به جاست، بگویید دادخواه باید جامه سرخ پوشد و کسى جز دادخواه جامه سرخ نپوشد. آنگاه بامداد و پسین بر فیل سوار مىشد و مىنگریست که آیا ستمدیدهاى را مىبینید.
اى امیر مؤمنان این کردار مشرکى است. دلسوزى او به مشرکان تا بدین اندازه رسیده است.
تو به خدا ایمان دارى. از خاندان پیغمبر او هستى، لیکن رافت تو به مسلمانان بر حرص تو غالب نمىشود. اگر مال را براى فرزندانت گرد مىآوردى خدا دیده عبرت تو را گشوده تا ببینى کودک از شکم مادر برون مىآید و او را در روى زمین مالى نیست و هر مالى را دستبخیلى از او باز مىدارد با این همه خدا بر این طفل مهربانى مىکند و رغبت مردم را بدو فراوان مىسازد.
این تو نیستى که مىبخشی! خداست که به هر کس آنچه خواهد مىبخشد. اگر مىگویى مال را فراهم مىآورى تا سلطنتخود را قوى سازى، خدا بنى امیه را براى تو مایه عبرت ساخت. مالها که فراهمآوردند و مردان و سلاح و اسبان که گرد کردند آنان را سودى نبخشید.
و اگر گویى مال را براى به دست آوردن مرتبتى بالاتر از آنچه در آن هستى فراهم مىکنى، به خدا سوگند مرتبتى از آنچه در آن هستى برتر نیست. مگر مرتبتى که آن را به خلاف این حالتخواهى به دست آورد (آخرت) . آیا آن را که نافرمانیت کند به سختتر از کشتن کیفر خواهى داد؟
-نه.
-پس با آنکه دنیا را در اختیارت نهاده چه خواهى کرد؟ کیفر او کشتن نیست، جاودانگى در عذاب سخت است. او آنچه را در دل تو مىگذرد و اندامت مىکند و دیده تو بدان مىنگرد و دستانت مىورزد و پاهایتبه سوى او مىرود مىبیند. اگر آنچه از مال دنیا بر آن حریص هستى از تو بگیرد و تو را به حساب خواند آن مال به کارت خواهد خورد؟ منصور گریست و گفت: کاش آفریده نشده بودم، چه کنم؟
-مردم را پیشوایانى است که در دین خود بدانها حاجت مىبرند و در دنیاى خویش به آنان راضى هستند. آنان را به خود نزدیک ساز تا راهنماى تو باشند و در کارها با آنان مشورت کن تا تو را بر راه راستبدارند.
-من پى آنان فرستادم، اما آنان از من گریختند.
-ترسیدند که تو از آنان بخواهى به راه تو بروند. در خانهات را باز بگذار و دربانهاى ملایم بگمار. ستمدیده را یارى کن، ریشه ستمکار را بکن. مالیات و صدقات را به حق بگیر و به حق و عدالتبر مستحقان آن بخش کن. من از سوى آنان ضامنم که بیایند و تو را در آنچه به صلاح امت استیارى کنند.
اذان گویان بانگ نماز برداشتند. منصور نماز خواند و به جاى خود برگشت و در پى آن مرد فرستاد، اما او یافت نشد. (۲)
منصور پیوسته نگران بود مبادا ستمدیدگان گرد امام صادق (ع) فراهم شوند. او قیام زید و یحیى را در دوره امویان و خروج محمد بن عبد الله را در عصر خود دیده بود. و چون از محبت مردم به امام صادق آگاهى داشت، توجه خود را بیشتر بدو معطوف مىکرد و از هر جهت مراقب او بود. گه گاه ماموران خود را ناشناس نزد او مىفرستاد. چنان که اشارت شد، بعض شیعیان از امام همان درخواست را مىکردند که از زید و فرزند او کرده بودند. اما امام صادق که از ناپایدارى مردم در رویارویى با این حاکمان آگاه بود، مصلحت در آن مىدید که با آنان درنیفتند و مىکوشید شاگردانى بپروراند که علم اهل بیت را فرا گیرند و به مردم برسانند. بدین رو از پیروان خود مىخواستبا این حاکمان مدارا کنند.
مجلسى از امالى ابن شیخ طوسى به اسناد خود از ابو بصیر چنین روایت کرده است: از ابو عبد الله شنیدم که مىگفت: از خدا بترسید و از حاکمان خود فرمان ببرید و آنچه گویند بگویید و آنجا که خاموشاند خاموش باشید، چه شما در حوزه قدرت کسى هستید که خدا در بارهشان فرموده: و ان کان مکرهم لتزول منه الجبال (۳) و از مضمون این آیه عباسیان را در نظر داشت. ) پس از خدا بترسید که در آرامش به سر مىبرید. در جمع آنان نماز بخوانید و بر جنازههاشان حاضر شوید و در خبرى که بدانها مىبرید امانت را رعایت کنید. امام این سخنان را براى حفظ آرامش مىفرمود، اما چنین نبود که در هر کار و هر سخن پذیراى گفتار آنان یامامورانشان باشد. اگر بدو یا به خاندان او از جانب ماموران دولت عباسى سخنى ناروا گفته مىشد یا اهانتى از آنان مىدید اعتراض مىکرد و مردم را از حقیقت آگاه مىفرمود.
مجلسى نویسد: چون محمد و ابراهیم فرزندان عبد الله بن حسن شهید شدند، مردى به نام شیبه بن غفال از جانب منصور به مدینه آمد. وى روز جمعهاى به منبر شد و در باره امیر مؤمنان سخنان نادرست گفت، از جمله اینکه او میان مسلمانان تفرقه افکند و با مؤمنان جنگید و حکومت را براى خود خواست. اکنون فرزندان او نیز چنین مىخواهند، ولى کشته مىشوند و به خون مىغلتند. این سخنان بر مردم گران افتاد، اما جرئت پاسخ گفتن در خود ندیدند. ناگاه مردى برخاست و گفت: خدا را سپاس مىگوییم و بر محمد (ص) خاتم پیغمبران و همه پیمبران او درود مىفرستیم. آنچه ستودى ما سزاوار آنیم و آنچه ناستوده گفتى تو و آنکه تو را فرستاده بدان سزاوارترى. سپس روى به مردم کرد و گفت: آنکه دین خود را به دنیاى دیگرى بفروشد، روز رستاخیز از همه سبک میزانتر است و او این فاسق است. پرسیدم این مرد که بود گفتند: جعفر بن محمد. (۴)
کلینى به اسناد خود از جعفر بن محمد بن اشعث روایت کند: موجب شیعه شدن ما چنین بود که منصور پدرم را خواست و گفت: مردى خردمند را براى انجام کارى مىخواهم. پدرم گفت: دایى من شایسته است. گفت: او را نزد من بیاور. چون او را نزد وى بردم، منصور بدو گفت: این مال را بگیر و به مدینه نزد عبد الله بن حسن بن حسن وخویشاوندان او که جعفر بن محمد در جمله آنهاستببر و بگو من مردى غریب و خراسانیم و شیعیان شما در آنجا این مال را براى شما فرستادهاند و به هر یک از آنان فلان مقدار بده و چون مال را گرفتند بگو من رسید این مال را مىخواهم چرا که فرستاده آنانم. او مال را از منصور گرفت و به مدینه رفت و بازگشت و نزد منصور آمده و محمد بن اشعث نزد او بود. منصور گفت: چه شد؟ گفت: پول را به آنان دادم و این رسید آنهاست. همه آن را گرفتند مگر جعفر بن محمد. در مسجد نزد او رفتم، نماز مىخواند. پشتسر او نشستم و با خود گفتم چون از نماز فارغ شود آنچه به خویشان او گفتهام به او مىگویم. او نماز خود را پایان داد و شتابان به راه افتاد. پس بازگشت و رو به من کرد و گفت: اى مرد از خدا بترس و اهل بیت محمد (ص) را مفریب! چه آنان به تازگى از بنى مروان آسوده شدهاند و همه نیازمندند. گفتم: خدا خیرت دهد چه مىگویی؟ سرش را نزدیک من آورد و آنچه میان من و تو رفته بود گفت. چنان که گویى سومى ما بوده است. منصور گفت: پسر مهاجر در هر زمان در خاندان نبوت محدثى است و جعفر بن محمد امروز محدث ماست. (۵)
ابن شهر آشوب از مفضل بن عمر حدیث کند: منصور چند بار بر آن شد که ابو عبد الله را بکشد و هر گاه او را براى کشتن مىخواند، چون نگاهش بدو مىافتاد، مىترسید. وى مردم را از رفتن نزد او باز داشت و سخت مراقب او بود تا چنان شد که براى یکى از شیعیان امام پرسشى در باره نکاح یا طلاق یا جز آن پیش مىآمد و حکم آن را نمىدانست و دسترسى به امام براى او ممکن نبود ناچار از خانواده خود جدا مىشد واین براى شیعیان دشوار بود تا آنکه خدا بر دل منصور افکند که از امام صادق بخواهد او را هدیهاى دهد که کسى را مانند آن نباشد. امام براى او عصاى رسول خدا (ص) را که یک ذرع درازى داشت فرستاد. منصور سختشادمان شد و گفت آن را چهار پاره کنند و هر پارهاى را در جایى گذاشت و به امام صادق پاسخ داد پاداش این هدیه این است که تو را آزاد گذارم تا علم خود را به شیعیانتبرسانى. اکنون بدون بیم بنشین و فتوى بده و در شهرى مباش که من در آن به سر مىبرم. (۶)
اگر این داستان چنان باشد که مفضل گفته است، منصور مىخواسته استبه شیعیان امام بگوید پایه قدرت من تا آنجاست که امام شما براى من هدیه مىفرستد و او را با من منازعتى نیست. ولى با اینکه منصور مىدانست، امام صادق در صدد قیام علیه حکومت او نیست از آزردن او دریغ نمىکرد. چنان که به حسن بن زید والى خود در مکه و مدینه نوشتخانه جعفر بن محمد را آتش بزن و او چنین کرد. چون آتش در و دالان خانه را فرا گرفت، امام صادق برون آمد و از آتشها گذشت و مى گفت: من پسر ابراهیم خلیلم. (۷)
از فضل بن ربیع روایتشده است: منصور در سال یکصد و چهل و هفت حج کرد و به مدینه آمد و مرا گفت: جعفر بن محمد را نزد من بیاور، خدا مرا بکشد اگر او را نکشم. ربیع گوید من درنگ کردم شاید فراموش کند، ولى تا سه بار این تهدید را تکرار کرد. ناچار نزد جعفر رفتم و گفتم: خدا را بخوان که منصور تو را براى چیزى خواسته است که جز خدا دفع آن نتواند. گفت: «لا حول و لا قوه الا بالله» پس او را به نزد منصوربردم. چون بر او در آمد او را تهدید کرد و سخنان درشت گفت که اى دشمن خدا! مردم عراق تو را امام خود شمردهاند و زکات مالشان را نزد تو مىفرستند و تو حکومت مرا نمىپذیرى و فتنه مىانگیزى. خدا مرا بکشد اگر تو را نکشم.
ابو عبد الله گفت: به خدا که چنین نکردهام و چنین قصدى نداشتهام، اگر چیزى به تو گفته اند دروغ است. و اگر کردهام، بر یوسف ستم کردند و ببخشید، و ایوب به بلا مبتلا شد و شکیبایى ورزید، و سلیمان را (حکومت) داده شد، و سپاس گفت. اینان پیمبران خدایند و نسب تو به آنان مىرسد.
منصور گفت: آنچه در باره تو گفتم، فلان به من خبر داده است. امام فرمود: او را حاضر کن تا آنچه گفته باز گوید. منصور گفت: آن مرد را حاضر کنید. چون حاضر شد پرسید: آنچه از جعفر به من گفتى خودت شنیدهای؟ -بلی! امام گفت: او را سوگند ده. منصور از او پرسید: بر آنچه گفتى سوگند مى خوری؟ گفت: آرى و سوگند خوردن آغاز کرد. امام منصور را گفت: بگذار من او را سوگند دهم و بدو گفت: بگو از حول و قوت خدا بیزار شدم و به حول و قوت خود پناه مىبرم، جعفر چنین و چنان گفته است.
مرد اندکى باز ماند سپس سوگند خورد و زمانى نگذشت که بمرد. (۸) دربرخى مصادر آمده است که منصور امام را اکرام کرد و جایزهاى به ربیع داد که بدو برساند.
زبیر بکار این ماجرا را با مقدمهاى آورده است که فضل بن ربیع گوید: منصور به مدینه آمد. مردمى سخن چین نزد او آمدند و گفتند جعفر بن محمد نماز خواندن به امامت تو را جایز نمىداند و بر تو عیب مىنهد و گوید نباید بر تو (به امارت مؤمنان) سلام گفت. منصور پرسید: چگونه بدانم شما راست مى گویید؟ گفتند: سه روز است تو در مدینهاى و او به دیدن تو نیامده است. منصور گفت: این تواند دلیلى باشد و چون روز چهارم شد ربیع را گفت: جعفر بن محمد را نزد من بیاور. خدا مرا بکشد اگر او را نکشم… (۹)
پى نوشت ها:
۱. ابو عطاء سندى. الاغانى ج ۱۷ ص ۳۳۳.
۲. عقد الفرید، ج ۳، ص ۹۳.
۳. ابراهیم: ۴۶.
۴. بحار، ج ۴۷، ص ۱۶۵.
۵. اصول کافى، ج ۱، ص ۴۷۵.
۶. مناقب، ج ۴، ص ۲۳۸.
۷. اصول کافى، ج ۱، ص ۴۷۳.
۸. ارشاد، ج ۲، ص ۱۷۷، صفه الصفوه، ج ۲، ص ۱۷۳-۱۷۱، امالى، ج ۲، ص ۷۶، روضه الواعظین، ج ۱، ص ۲۰۹-۲۰۸، اعلام الورى، ص ۲۷۸، الصواعق المحرقه، ص ۲۰۲، اثبات الوصیه، ص ۱۵۷، العقد الفرید، ج ۳، ص ۱۵۹.
۹. الاخبار الموفقیات، ص ۱۵۰-۱۴۹.
منبع: زندگانى امام صادق (ع)،سید جعفر شهیدى صفحه ۱