- اسلام
- قرآن
- پیامبر(ص) و اهل بیت(ع)
- شیعه
- خانواده
- ادیان و مذاهب
- پرسش ها و پاسخ ها
- کتابشناسی
- کتابخانه
- چندرسانه ای
- زمان مطالعه : 44 دقیقه
- توسط : رحمت الله ضیایی
- 0 نظر
بحث امروز ما یک بحث تاریخى و از فروع مسائل مربوط به امامت و خلافت است و آن، مسأله به اصطلاح ولایتعهد حضرت رضا (علیه السلام) است که مأمون ایشان را از مدینه به خراسان آن وقت (به مرو) آورد و به عنوان ولى عهد خودش منصوب کرد، و حتى همین کلمه «ولیعهد» یا «ولى عهد» هم در همان مورد استعمال شده، یعنى این تعبیر تنها مربوط به امروز نیست، مربوط به همان وقت است، و من از چند سال پیش در فکر بودم که ببینم این کلمه از چه تاریخى پیدا شده، در صدر اسلام که نبوده، یعنى اصلا موضوعش نبوده، لغتش هم استعمال نمى شده، این کار که خلیفه وقت در زمان حیات خودش فردى را به عنوان جانشین معرفى کند و از مردم بیعت بگیرد، اول بار در زمان معاویه و براى یزید انجام شد، ولى این اسم را نداشت که براى یزید بیعت کنید به عنوان «ولى عهد».
در دوره هاى بعد هم یادم نیست [این تعبیر را] دیده باشم با اینکه به این نکته توجه داشته ام. ولى در اینجا مى بینیم که این کلمه استعمال شده است و همواره هم تکرار مى شود، و لهذا ما نیز به همین تعبیر بیان مى کنیم چون این تعبیر مربوط به تاریخ است، تاریخ به همین تعبیر گفته، ما هم قهرا به همین تعبیر باید بگوییم. نظیر شبهه اى که در مسأله صلح امام حسن هست در اینجا هم هست با اینکه ظاهر امر این است که اینها دو عمل متناقض و متضاد است، زیرا امام حسن خلافت را رها کرد و به تعبیر تاریخ ـ یا به تعبیر خود امام ـ تسلیم امر کرد یعنى کار را وا گذاشت و رفت، و در اینجا قضیه بر عکس است، قضیه، وا گذارى نیست، تحویل گرفتن است به حسب ظاهر. ممکن است به نظر اشکال برسد که پس ائمه چکار بکنند؟ وقتى که کار را وا گذار مى کنند مورد ایراد قرار مى گیرند، وقتى هم که دیگران مى خواهند وا گذار کنند و آنها مى پذیرند باز مورد ایراد قرار مى گیرند. پس ایراد در چیست؟
ولى ایراد کنندگان وجهه نظرشان یک امرى است که مى گویند مشترک است میان هر دو، میان آن وا گذار کردن به دیگران، و این قبول کردن از دیگران در حالى که دارند وا گذار مى کنند . مى گویند در هر دو مورد نوعى سازش است، آن وا گذار کردن، نوعى سازش بود با خلیفه وقت که به طور قطع به ناحق خلافت را گرفته بود، و این قبول کردن ـ که قبول کردن ولایتعهد است ـ نیز بالاخره نوعى سازش است. کسانى که ایراد مى گیرند حرفشان این است که در آنجا امام حسن نباید تسلیم امر مى کرد و به این شکل سازش مى نمود بلکه باید مى جنگید تا کشته مى شد، و در اینجا هم امام رضا نمى بایست مى پذیرفت و حتى اگر او را مجبور به پذیرفتن کرده باشند مى بایست مقاومت مى کرد تا حدى که کشته مى شد. حال ما مسأله ولایتعهد را که یک مسأله تاریخى مهمى است تجزیه و تحلیل مى کنیم تا مطلب روشن شود. درباره صلح امام حسن قبلا تا حدودى بحث شد.
اول باید خود ماجرا را قطع نظر از مسأله حضرت رضا ـ که [چرا ولایتعهدى را] قبول کرد و به چه شکل قبول کرد ـ از نظر تاریخى بررسى کرد که جریان چه بوده است.
رفتار عباسیان با علویین
مأمون وارث خلافت عباسى است. عباسیها از همان روز اولى که روى کار آمدند برنامه شان مبارزه کردن با علویین به طور کلى و کشتن علویین بود، و مقدار جنایتى که عباسیان نسبت به علویین بر سر خلافت کردند از جنایاتى که امویین کردند کمتر نبود بلکه از یک نظر بیشتر بود، منتها در مورد امویین چون فاجعه کربلا ـ که طرف امام حسین است ـ رخ مى دهد قضیه خیلى اوج مى گیرد و الا منهاى مسأله امام حسین فاجعه هایى که اینها راجع به سایر علویین به وجود آوردند از فاجعه کربلا کمتر نبوده و بلکه زیادتر بوده است. منصور که دومین خلیفه عباسى است، با علویین، با اولاد امام حسن ـ که در ابتدا خودش با اینها بیعت کرده بود ـ چه کرد و چقدر از اینها را کشت و اینها را چه زندانهاى سختى برد که واقعا مو به تن انسان راست مى شود، که عده زیادى از این سادات بیچاره را مدتى ببرد در یک زندانى، آب به آنها ندهد، نان به آنها ندهد، حتى اجازه بیرون رفتن و مستراح رفتن به آنها ندهد، به یک شکلى آنها را زجر کش کند و وقتى که مى خواهد آنها را بکشد بگوید بروید آن سقف را روى سرشان خراب کنید.
بعد از منصور هم هر کدامشان که آمدند به همین شکل عمل کردند. در زمان خود مأمون پنج شش نفر امام زاده قیام کردند که مروج الذهب مسعودى و کامل ابن اثیر همه اینها را نقل کرده اند . در همان زمان مأمون و هارون هفت هشت نفر از سادات علوى قیام کردند. پس کینه و عداوت میان عباسیان و علویان یک مطلب کوچکى نیست. عباسیان به خاطر رسیدن به خلافت به هیچ کس ابقاء نکردند، احیانا اگر از خود عباسیان هم کسى رقیبشان مى شد فورا او را از بین مى بردند . ابو مسلم اینهمه به اینها خدمت کرد، همین قدر که ذره اى احساس خطر کردند کلکش را کندند . برامکه اینهمه به هارون خدمت کردند و ایندو اینهمه نسبت به یکدیگر صمیمیت داشتند که صمیمیت هارون و برامکه ضرب المثل تاریخ است. [۱] ولى هارون به خاطر یک امر کوچک از نظر سیاسى، یکمرتبه کلک اینها را کند و فامیلشان را دود داد. خود همین جناب مأمون با برادرش امین در افتاد، این دو برادر با هم جنگیدند و مأمون پیروز شد و برادرش را به چه وضعى کشت.
حال این خودش یک عجیبى است از عجایب تاریخ که چگونه است که چنین مأمونى حاضر مى شود حضرت رضا را از مدینه احضار کند، دستور بدهد که بروید او را بیاورید، بعد که مى آورند موضوع را به امام عرضه بدارد، ابتدا بگوید خلافت را از من بپذیر،[۲] و در آخر راضى شود که تو باید ولایتعهد را از من بپذیرى، و حتى کار به تهدید برسد، تهدیدهاى بسیار سخت. او در این کار چه انگیزه اى داشته؟و چه جریانى در کار بوده است؟تجزیه و تحلیل کردن این قضیه از نظر تاریخى خیلى ساده نیست.
جرجى زیدان در جلد چهارم تاریخ تمدن همین قضیه را بحث مى کند و خودش یک استنباط خاصى دارد که عرض خواهم کرد، ولى یک مطلب را اعتراف مى کند که بنى العباس سیاست خود را مکتوم نگاه مى داشتند حتى از نزدیکترین افراد خود و لهذا اسرار سیاست اینها مکتوم مانده است . مثلا هنوز روشن نیست که جریان ولایتعهد حضرت رضا براى چه بوده است؟این جریان از نظر دستگاه خلافت فوق العاده مخفى نگاه داشته شده است.
مسأله ولایتعهد امام رضا و نقلهاى تاریخى
ولى بالاخره اسرار آن طور که باید مخفى بماند مخفى نمى ماند. از نظر ما که شیعه هستیم اسرار این قضیه تا حدود زیادى روشن است. در اخبار و روایات ماـ یعنى در نقلهاى تاریخى که از طریق علماى شیعه رسیده است نه روایاتى که بگوییم از ائمه نقل شده است ـ مثل آنچه که شیخ مفید در کتاب ارشاد نقل کرده و آنچه ـ از او بیشتر ـ شیخ صدوق در کتاب عیون اخبار الرضا نقل کرده است، مخصوصا در عیون اخبار الرضا نکات بسیار زیادى از مسأله ولایتعهد حضرت رضا هست، و من قبل از این که به این تاریخهاى شیعى استناد کرده باشم، در درجه اول کتابى از مدارک اهل تسنن را مدرک قرار مى دهم و آن، کتاب مقاتل الطالبیین ابو الفرج اصفهانى است.
ابو الفرج اصفهانى از اکابر مورخین دوره اسلام است. او اصلا اموى و از نسل بنى امیه است، و این از مسلمات مى باشد. در عصر آل بویه مى زیسته است و چون ساکن اصفهان بوده به نام «ابو الفرج اصفهانى» معروف شده است. این مرد، شیعه نیست که بگوییم کتابش را روى احساسات شیعى نوشته است، مسلم سنى است، و دیگر اینکه یک آدم خیلى با تقوایى هم نبوده که بگوییم روى جنبه هاى تقوایى خودش مثلا تحت تأثیر [حقیقت ماجرا] قرار گرفته است.
او صاحب کتاب الاغانى است. «اغانى» جمع «اغنیه» است و اغنیه یعنى آوازها. تاریخچه موسیقى را در دنیاى اسلام ـ و به تناسب تاریخچه موسیقى، تاریخچه هاى خیلى زیاد دیگرى راـ در این کتاب که ظاهرا هجده جلد بزرگ است بیان کرده است. مى گویند صاحب بن عباد ـ که معاصر اوست ـ هر جا مى خواست برود، یک یا چند بار کتاب با خودش مى برد، وقتى کتاب ابو الفرج به دستش رسید گفت: «من دیگر از کتابخانه بى نیازم» .
این کتاب آنقدر جامع و پر مطلب است که با اینکه نویسنده اش ابو الفرج و موضوعش تاریخچه موسیقى و موسیقیدانهاست افرادى از محدثین شیعه از قبیل مرحوم مجلسى و مرحوم حاج شیخ عباس قمى مرتب از کتاب اغانى ابو الفرج نقل مى کنند.
گفتیم ابو الفرج کتابى دارد که از کتب معتبره تاریخ اسلام شمرده شده به نام «مقاتل الطالبیین» تاریخ کشته شدن هاى بنى ابى طالب (اولاد ابى طالب). او در این کتاب، تاریخچه قیامهاى علویین و شهادتها و کشته شدن هاى اولاد ابى طالب اعم از علویین و غیر علویین راـ که البته بیشترشان علویین هستند ـ جمع آورى کرده است که این کتاب اکنون در دست است. در این کتاب حدود ده صفحه را اختصاص داده به حضرت رضا، و جریان ولایتعهد حضرت رضا را نقل کرده، که وقتى ما این کتاب را مطالعه مى کنیم مى بینیم با تاریخچه هایى که علماى شیعه به عنوان «تاریخچه» نقل کرده اند خیلى وفق مى دهد، مخصوصا آنچه که در مقاتل الطالبیین آمده با آنچه که در ارشاد مفید آمده ـ این دو را با هم تطبیق کردم ـ خیلى به هم نزدیک است، مثل این است که یک کتاب باشند، چون گویا سندهاى تاریخى هر دو به منابع واحدى مى رسیده است.
بنابراین مدرک ما در این مسأله تنها سخن علماى شیعه نیست.
حال برویم سراغ انگیزه هاى مأمون، ببینیم مأمون را چه چیز وادار کرد که این موضوع [را مطرح کند؟] آیا مأمون واقعا به این فکر افتاده بود که کار را به حضرت رضا واگذار کند که اگر خودش مرد یا کشته شد خلافت به خاندان علوى و به حضرت رضا منتقل شود؟اگر چنین اعتقادى داشت آیا این اعتقادش تا نهایت امر باقى ماند؟در این صورت باید قبول نکنیم که مأمون حضرت رضا را مسموم کرده، باید حرف کسانى را قبول کنیم که مى گویند حضرت رضا به اجل طبیعى از دنیا رفتند.
از نظر علماى شیعه این فکر که مأمون از اول حسن نیت داشت و تا آخر هم بر حسن نیت خود باقى بود مورد قبول نیست. بسیارى از فرنگیها چنین اعتقادى دارند، معتقدند که مأمون واقعا شیعه بود، واقعا معتقد و علاقه مند به آل على بود.
مأمون و تشیع
مأمون عالمترین خلفا و بلکه شاید عالمترین سلاطین جهان است. در میان سلاطین جهان شاید عالمتر، دانشمندتر و دانش دوست تر [۳] از مأمون نتوان پیدا کرد. و در اینکه در مأمون تمایل روحى و فکرى هم به تشیع بوده باز بحثى نیست، چون مأمون نه تنها در جلساتى که حضرت رضا شرکت مى کردند و شیعیان حضور داشتند دم از تشیع مى زده است، [در جلساتى که اهل تسنن حضور داشته اند نیز چنین بوده است.
«ابن عبد البر» که یکى از علماى معروف اهل تسنن است این داستانى را که در کتب شیعه هست، در آن کتاب معروفش نقل کرده است که روزى مأمون چهل نفر از اکابر علماى اهل تسنن در بغداد را احضار مى کند که صبح زود بیایید نزد من. صبح زود مى آید از آنها پذیرایى مى کند، و مى گوید من مى خواهم با شما در مسأله خلافت بحث کنم. مقدارى از این مباحثه را آقاى [محمد تقى ] شریعتى در کتاب خلافت و ولایت نقل کرده اند. قطعا کمتر عالمى از علماى دین را من دیده ام که به خوبى مأمون در مسأله خلافت استدلال کرده باشد، با تمام اینها در مسأله خلافت امیر المؤمنین مباحثه کرد و همه را مغلوب نمود.
در روایات شیعه هم آمده است، و مرحوم آقا شیخ عباس قمى نیز در کتاب منتهى الآمال نقل مى کند که شخصى از مأمون پرسید که تو تشیع را از چه کسى آموختى؟ گفت: از پدرم هارون. مى خواست بگوید پدرم هارون هم تمایل شیعى داشت. بعد داستان مفصلى را نقل مى کند، مى گوید پدرم تمایل شیعى داشت، به موسى بن جعفر چنین ارادت داشت، چنین علاقه مند بود، چنین و چنان بود، ولى در عین حال با موسى بن جعفر به بدترین شکل عمل مى کرد.
من یک وقت به پدرم گفتم تو که چنین اعتقادى درباره این آدم دارى پس چرا با او این جور رفتار مى کنى؟ گفت:الملک عقیم (مثلى است در عرب)یعنى ملک فرزند نمى شناسد تا چه رسد به چیز دیگر. گفت: پسرک من! اگر تو که فرزند من هستى با من بر سر خلافت به منازعه برخیزى، آن چیزى را که چشمانت در او هست از روى تنت برمى دارم، یعنى سرت را از تنت جدا مى کنم.
پس در اینکه در مأمون تمایل شیعى بوده شکى نیست، منتها به او مى گویند «شیعه امام کش» . مگر مردم کوفه تمایل شیعى نداشتند و امام حسین را کشتند؟! و در این که مأمون مرد عالم و علم دوستى بوده نیز شکى نیست و این سبب شده که بسیارى از فرنگیها معتقد بشوند که مأمون روى عقیده و خلوص نیت، ولایتعهد را به حضرت رضا تسلیم کرد و حوادث روزگار مانع شد، زیرا حضرت رضا به اجل طبیعى از دنیا رفت و موضوع منتفى شد. ولى این مطلب البته از نظر علماى شیعه درست نیست، قرائن هم بر خلاف آن است.
اگر مطلب تا این مقدار صمیمى و جدى مى بود عکس العمل حضرت رضا در مسأله قبول ولایتعهد به این شکل نبود که بود. ما مى بینیم حضرت رضا قضیه را به شکلى که جدى باشد تلقى نکرده اند.
نظر شیخ مفید و شیخ صدوق
فرض دیگرـ که این فرض خیلى بعید نیست چون امثال شیخ مفید و شیخ صدوق آن را قبول کرده اند ـ این است که مأمون در ابتداى امر صمیمیت داشت ولى بعد پشیمان شد. در تاریخ هست ـ همین ابو الفرج هم نقل مى کند، و شیخ صدوق مفصلترش را نقل مى کند، شیخ مفید هم نقل مى کند ـ که مأمون وقتى که خودش این پیشنهاد را کرد گفت:زمانى برادرم امین مرا احضار کرد(امین خلیفه بود و مأمون با اینکه قسمتى از ملک به او واگذار شده بود ولیعهد هم بود) من نرفتم و بعد لشکرى فرستاد که مرا دست بسته ببرند.
از طرف دیگر در نواحى خراسان قیامهایى شده بود و من لشکر فرستادم، در آنجا شکست خوردند، در کجا چنین شد و شکست خوردیم، و بعد دیدم روحیه سران سپاه من هم بسیار ضعیف است، براى من دیگر تقریبا جریان قطعى بود که قدرت مقاومت با برادرم را ندارم و مرا خواهند گرفت، کت بسته تحویل او خواهند داد و سر نوشت بسیار شومى خواهم داشت. روزى بین خود و خداى خود توبه کردم ـ به آن کسى که با او صحبت مى کند اتاقى را نشان مى دهد و مى گوید ـ در همین اتاق دستور دادم که آب آوردند، اولا بدن خودم را شستشو دادم، تطهیر کردم(نمى دانم کنایه از غسل کردن است یا همان شستشوى ظاهرى)، سپس دستور دادم لباسهاى پاکیزه سفید آوردند و در همین جا آنچه از قرآن حفظ بودم خواندم و چهار رکعت نماز بجا آوردم و بین خود و خداى خود عهد کردم(نذر کردم)که اگر خداوند مرا حفظ و نگهدارى کند و بر برادرم پیروز گرداند، خلافت را به کسانى بدهم که حق آنهاست، و این کار را با کمال خلوص قلب کردم.
از آن به بعد احساس کردم که گشایشى در کار من حاصل شد. بعد از آن در هیچ جبهه اى شکست نخوردم . در جبهه سیستان افرادى را فرستاده بودم، خبر پیروزى آنها آمد. بعد طاهر بن الحسین را فرستادم براى برادرم، او هم پیروز شد، مرتب پیروزى و پیروزى، و من چون از خدا این استجابت دعا را دیدم مى خواهم به نذرى که کردم و به عهدى که کردم وفا کنم.
شیخ صدوق و دیگران قبول کرده اند، مى گویند قضیه همین است، انگیزه مأمون فقط همین عهد و نذرى بود که در ابتدا با خدا کرده بود. این یک احتمال.
احتمال دوم
احتمال دیگر این است که اساسا مأمون در این قضیه اختیارى نداشته، ابتکار از مأمون نبوده، ابتکار از فضل بن سهل ذو الریاستین وزیر مأمون بوده است[۴] که آمد به مأمون گفت:پدران تو با آل على بد رفتار کردند، چنین کردند چنان کردند، حالا سزاوار است که تو افضل آل على را که امروز على بن موسى الرضا است بیاورى و ولایتعهد را به او وا گذار کنى، و مأمون قلبا حاضر نبود امام چون فضل این را خواسته بود چاره اى ندید.
باز بنا بر این فرض که ابتکار از فضل بود، فضل چرا این کار را کرد؟آیا فضل شیعى بود؟روى اعتقاد به حضرت رضا این کار را کرد؟یا نه، او روى عقاید مجوسى خود باقى بود، خواست عجالتا خلافت را از خاندان عباس بیرون بکشد، و اصلا مى خواست با اساس خلافت بازى کند، و بنا بر این با حضرت رضا هم خوب نبود و بد بود، و لهذا اگر نقشه هاى فضل عملى مى شد خطرش بیشتر از خلافت خود مأمون بود چون مأمون بالاخره هر چه بود یک خلیفه مسلمان بود ولى اینها شاید مى خواستند اساسا ایران را از دنیاى اسلام مجزا کنند و ببرند به سوى مجوسیت.
اینها همه سؤال است که عرض مى کنم، نمى خواهم بگویم که تاریخ یک جواب قطعى به اینها مى دهد .
نظر جرجى زیدان
جرجى زیدان یکى از کسانى است که معتقد است ابتکار از فضل بن سهل بود، ولى همچنین معتقد است که فضل بن سهل شیعى بود و روى اعتقاد به حضرت رضا چنین کارى را کرد. ولى این حرف هم حرف صحیح و درستى نیست [زیرا] با تواریخ تطبیق نمى کند.
اگر فضل بن سهل آنچنان صمیمى مى بود و واقعا مى خواست تشیع را بر تسنن پیروزى بدهد عکس العمل حضرت رضا در مقابل ولایتعهد این جور نبود که بود، و بلکه در روایات شیعه و در تواریخ شیعه زیاد آمده است که حضرت رضا با فضل بن سهل سخت مخالف بود و بلکه بیشتر از آن که با مأمون مخالف بود با فضل بن سهل مخالف بود و فضل بن سهل را یک خطر به شمار مى آورد و گاهى به مأمون هم مى گفت که از این بترس، این و برادرش بسیار خطرناکند. و نیز دارد که فضل بن سهل نیز علیه حضرت رضا خیلى سعایت مى کرد.
پس تا اینجا ما دو احتمال ذکر کردیم:یکى اینکه ابتکار از مأمون بود و مأمون صمیمیت داشت به خاطر آن نذر و عهدى که کرده بود، حال یا بعدها منحرف شد، که شیخ صدوق و دیگران این نظر را قبول کرده اند، و یا به صمیمیت خودش تا آخر باقى ماند، که بعضى از مستشرقین این طور عقیده دارند.
دوم اینکه اصلا ابتکار از مأمون نبود، ابتکار از فضل بن سهل بود، که برخى گفته اند فضل، شیعى و صمیمى بود، و بعضى مى گویند نه، فضل سوء نیت خطرناکى داشت.
احتمال سوم:
الف – جلب نظر ایرانیان
احتمال دیگر این است که ابتکار از خود مأمون بود و مأمون از اول صمیمیت نداشت و به خاطر یک سیاست ملکدارى این موضوع را در نظر گرفت. آن سیاست چیست؟بعضى گفته اند جلب نظر ایرانیها، چون ایرانیها عموما تمایلى به تشیع و خاندان على علیه السلام داشتند و از اول هم که علیه عباسیها قیام کردند تحت عنوان «الرضا (یا الرضى) من آل محمد» قیام کردند و لهذا به حسب تاریخ ـ نه به حسب حدیث لقب «رضا» را مأمون به حضرت رضا داد، یعنى روزى که حضرت را به ولایتعهد نصب کرد گفت که بعد از این ایشان را به لقب «الرضا» بخوانید، مى خواست آن خاطره ایرانیها را از حدود نود سال پیش که تحت عنوان «الرضا من آل محمد» یا «الرضى من آل محمد» قیام کردند زنده کند که ببینید!من دارم خواسته هشتاد نود ساله شما را احیاء مى کنم، آن کسى که شما مى خواستید من او را آوردم، [و با خود] گفت فعلا ما آنها را راضى مى کنیم، بعدها فکر حضرت رضا را مى کنیم.
و این مسأله هم هست که مأمون یک جوان بیست و هشت ساله و کمتر از سى ساله است، و حضرت رضا سنشان در حدود پنجاه سال است(و به قول شیخ صدوق و دیگران حدود چهل و هفت سال، که شاید همین حرف درست باشد. )مأمون پیش خود مى گوید:به حسب ظاهر، ولایتعهدى این آدم براى من خطرى ندارد، حد اقل بیست سال از من بزرگتر است، گیرم که این چند سال هم بماند، او قبل از من خواهد مرد.
پس یک نظر هم این است که گفته اند [طرح مسأله ولایتعهدى حضرت رضا] سیاست مأمون بود، ابتکار از خود مأمون بود و او نظر سیاسى داشت و آن آرام کردن ایرانیها و جلب نظر آنها بود.
ب – فرو نشاندن قیامهاى علویان
بعضى [براى این سیاست مأمون ] علت دیگرى گفته اند و آن فرو نشاندن قیامهاى علویین است . علویون خودشان یک موضوعى شده بودند، هر چند سال یک بارـ و گاهى هر سال ـ از یک گوشه مملکت یک قیامى مى شد که در رأس آن یکى از علویون بود. مأمون براى اینکه علویین را راضى کند و آرام نگاه دارد و یا لا اقل در مقابل مردم خلع سلاح کرده باشد[دست به این کار زد . وقتى که رأس علویون را بیاورد در دستگاه خودش، قهرا آنها مى گویند پس ما هم سهمى در این خلافت داریم، حالا که سهمى داریم برویم آنجا، کما اینکه مأمون خیلى از اینها را بخشید با اینکه از نظر او جرمهاى بزرگى مرتکب شده بودند، از جمله «زید النار» برادر حضرت رضا را عفو کرد.
با خود گفت بالاخره راضى شان کنم و جلوى قیامهاى اینها را بگیرم. در واقع خواست یک سهم به علویین در خلافت بدهد که آنها آرام شوند، و بعد هم مردم دیگر را از دور آنها متفرق کند، یعنى علویین را به این وسیله خلع سلاح نماید که دیگر هر جا بخواهند بروند دعوت کنند که ما مى خواهیم علیه خلیفه قیام کنیم، مردم بگویند شما که الآن خودتان هم در خلافت سهیم هستید، حضرت رضا که الآن ولیعهد است، پس شما علیه حضرت رضا مى خواهید قیام کنید؟!
ج – خلع سلاح کردن حضرت رضا
احتمال دیگر در باب سیاست مأمون که ابتکار از خودش بوده و سیاستى در کار بوده، مسأله خلع سلاح کردن خود حضرت رضاست و این در روایات ما هست که حضرت رضا روزى به خود مأمون فرمود هدف تو این است. مى دانید وقتى افرادى که نقش منفى و نقش انتقاد را دارند، به یک دستگاه انتقاد مى کنند، یک راه براى اینکه آنها را خلع سلاح کنند این است که به خودشان پست بدهند، بعد اوضاع و احوال هر چه که باشد، وقتى که مردم ناراضى باشند آنها دیگر نمى توانند از نارضایى مردم استفاده کنند و بر عکس، مردم ناراضى علیه خود آنها تحریک مى شوند، مردمى که همیشه مى گویند خلافت حق آل على است، اگر آنها خلیفه شوند دنیا گلستان خواهد شد، عدالت اینچنین بر پا خواهد شد و از این حرفها.
مأمون خواست حضرت رضا را بیاورد در منصب ولایتعهد تا بعد مردم بگویند:نه، اوضاع فرقى نکرد، چیزى نشد، و یا [آل على علیه السلام را] متهم کند که اینها تا دست خودشان کوتاه است این حرفها را مى زنند ولى وقتى که دست خودشان هم رسید دیگر ساکت مى شوند و حرفى نمى زنند.
بسیار مشکل است که انسان از دیدگاه تاریخ بتواند از نظر مأمون به یک نتیجه قاطع برسد . آیا ابتکار مأمون بود؟ابتکار فضل بود؟اگر ابتکار فضل بود روى چه جهت؟و اگر ابتکار مأمون بود آیا حسن نیت داشت یا حسن نیت نداشت؟اگر حسن نیت داشت در آخر برگشت یا برنگشت؟
و اگر حسن نیت نداشت سیاستش چه بود؟ اینها از نظر تاریخ، امور شبهه ناکى است. البته اغلب اینها دلایلى دارد ولى یک دلایلى که بگوییم صد در صد قاطع است نیست و شاید همان حرفى که شیخ صدوق و دیگران معتقدند[درست باشد]گو اینکه شاید با مذاق امروز شیعه خیلى سازگار نباشد که بگوییم مأمون از اول صمیمیت داشت ولى بعدها پشیمان شد، مثل همه اشخاص که وقتى [دچار سختى مى شوند تصمیمى مبنى بر باز گشت به حق مى گیرند اما وقتى رهایى مى یابند تصمیم خود را فراموش مى کنند: فاذا رکبوا فى الفلک دعوا الله مخلصین له الدین فلما نجیهم الى البر اذا هم یشرکون. [۵]
قرآن نقل مى کند که افرادى وقتى در چهار موجه دریا گرفتار مى شوند خیلى خالص و مخلص مى شوند، ولى هنگامى که بیرون آمدند تدریجا فراموش مى کنند. مأمون هم در آن چهار موجه گرفتار شده بود، این نذر را کرد، اول هم تصمیم گرفت به نذرش عمل کند ولى کم کم یادش رفت و درست از آن طرف برگشت.
بهتر این است که ما مسأله را از وجهه حضرت رضا بررسى کنیم. اگر از این وجهه بررسى کنیم، مخصوصا اگر مسلمات تاریخ را در نظر بگیریم، به نظر من بسیارى از مسائل مربوط به مأمون هم حل مى شود.
مسلمات تاریخ:
۱ – احضار امام از مدینه به مرو
یکى از مسلمات تاریخ این است که آوردن حضرت رضا از مدینه به مرو، با مشورت امام و با جلب نظر قبلى امام نبوده است. یک نفر ننوشته که قبلا در مدینه مکاتبه یا مذاکره اى با امام شده بود که شما را براى چه موضوعى مى خواهیم و بعد هم امام به خاطر همان دعوتى که از او شده بود و براى همین موضوع معین حرکت کرد و آمد. مأمون امام را احضار کرد بدون اینکه اصلا موضوع روشن باشد.
در مرو براى اولین بار موضوع را با امام در میان گذاشت. نه تنها امام را، عده زیادى از آل ابى طالب را دستور داد از مدینه، تحت نظر و بدون اختیار خودشان حرکت دادند [و به مرو] آوردند. حتى مسیرى که براى حضرت رضا انتخاب کرد یک مسیر مشخصى بود که حضرت از مراکز شیعه نشین عبور نکند، زیرا از خودشان مى ترسیدند. دستور داد که حضرت را از طریق کوفه نیاورند، از طریق بصره و خوزستان و فارس بیاورند به نیشابور.
خط سیر را مشخص کرده بود. کسانى هم که مأمور این کار بودند از افرادى بودند که فوق العاده با حضرت رضا کینه و عداوت داشتند، و عجیب این است که آن سردارى که مأمور این کار شد به نام «جلودى» یا «جلودى» (ظاهرا عرب هم هست) آنچنان به مأمون وفادار بود و آنچنان با حضرت رضا مخالف بود که وقتى مأمون در مرو قضیه را طرح کرد او گفت من با این کار مخالفم.
هر چه مأمون گفت:خفه شو، گفت :من مخالفم. او و دو نفر دیگر به خاطر این قضیه به زندان افتادند و بعد هم به خاطر همین قضیه کشته شدند، [به این ترتیب که ] روزى مأمون اینها را احضار کرد، حضرت رضا و عده اى از جمله فضل بن سهل ذو الریاستین هم بودند، مجددا نظرشان را خواست، تمام اینها در کمال صراحت گفتند ما صد در صد مخالفیم، و جواب تندى دادند. اولى را گردن زد. دومى را خواست. او مقاومت کرد. وى را نیز گردن زد. به همین «جلودى» رسید. [۶]
حضرت رضا کنار مأمون نشسته بودند. آهسته به او گفتند:از این صرف نظر کن. جلودى گفت:یا امیر المؤمنین!من یک خواهش از تو دارم، تو را به خدا حرف این مرد را درباره من نپذیر . مأمون گفت:قسمت عملى است که هرگز حرف او را در باره ات نمى پذیرم. (او نمى دانست که حضرت شفاعتش را مى کند. )همان جا گردنش را زد.
به هر حال حضرت رضا را با این حال آوردند و وارد مرو کردند. تمام آل ابى طالب را در یک محل جاى دادند و حضرت رضا را در یک جاى اختصاصى، ولى تحت نظر و تحت الحفظ، و در آنجا مأمون این موضوع را با حضرت در میان گذاشت. این یک مسأله که از مسلمات تاریخ است.
۲ – امتناع حضرت رضا
گذشته از این مسأله که این موضوع در مدینه با حضرت در میان گذاشته نشد، در مرو که در میان گذاشته شد حضرت شدیدا ابا کرد. همین ابو الفرج در مقاتل الطالبیین نوشته است که مأمون، فضل بن سهل و حسن بن سهل را فرستاد نزد حضرت رضا و [ایندو موضوع را مطرح کردند.] حضرت امتناع کرد و قبول نمى کرد.
آخرش گفتند: چه مى گویى؟!این قضیه اختیارى نیست، ما مأموریت داریم که اگر امتناع کنى همین جا گردنت را بزنیم. (علماى شیعه مکرر این را نقل کرده اند. )بعد مى گوید:باز هم حضرت قبول نکرد. اینها رفتند نزد مأمون. بار دیگر خود مأمون با حضرت مذاکره کرد و باز تهدید به قتل کرد.
یکدفعه هم گفت:چرا قبول نمى کنى ؟![۷] مگر جدت على بن ابى طالب در شورا شرکت نکرد؟! مى خواست بگوید که این با سنت شما خاندان هم منافات ندارد، یعنى وقتى على (علیه السلام) آمد در شورا شرکت کرد و [در امر انتخاب خلیفه ] دخالت نمود معنایش این بود که عجالتا از حقى که از جانب خدا براى خودش قائل بود صرف نظر کرد و تسلیم اوضاع شد تا ببیند شرایط و اوضاع از نظر مردمى چطور است، کار به او واگذار مى شود یا نه.
پس اگر شورا خلافت را به پدرت على مى داد قبول مى کرد، تو هم باید قبول کنى. حضرت آخرش تحت عنوان تهدید به قتل که اگر قبول نکند کشته مى شود قبول کرد. البته این سؤال براى شما باقى است که آیا ارزش داشت که امام بر سر یک امتناع از قبول کردن ولایتعهد کشته شود یا نه؟ آیا این نظیر بیعتى است که یزید از امام حسین مى خواست یا نظیر آن نیست؟که این را بعد باید بحث کنیم.
۳ – شرط حضرت رضا
یکى دیگر از مسلمات تاریخ این است که حضرت رضا شرط کرد و این شرط را هم قبولاند که من به این شکل قبول مى کنم که در هیچ کارى مداخله نکنم و مسؤولیت هیچ کارى را نپذیرم. در واقع مى خواست مسئوولیت کارهاى مأمون را نپذیرد و به قول امروزیها ژست مخالفت را و اینکه ما و اینها به هم نمى چسبیم و نمى توانیم همکارى کنیم حفظ کند و حفظ هم کرد.
(البته مأمون این شرط را قبول کرد. )لهذا حضرت حتى در نماز عید شرکت نمى کرد تا آن جریان معروف رخ داد که مأمون یک نماز عیدى از حضرت تقاضا کرد، امام فرمود: این بر خلاف عهد و پیمان من است، او گفت:اینکه شما هیچ کارى را قبول نمى کنید مردم پشت سر ما یک حرفهایى مى زنند، باید شما قبول کنید، و حضرت فرمود: بسیار خوب، این نماز را قبول مى کنم، که به شکلى هم قبول کرد که خود مأمون و فضل پشیمان شدند و گفتند اگر این برسد به آنجا انقلاب مى شود، آمدند جلوى حضرت را گرفتند و ایشان را از بین راه برگرداندند و نگذاشتند که از شهر خارج شوند.
۴ – طرز رفتار امام پس از مسأله ولایتعهدى
مسأله دیگر که این هم باز از مسلمات تاریخ است، هم سنى ها نقل کرده اند و هم شیعه ها، هم ابو الفرج نقل مى کند و هم در کتابهاى ما نقل شده است، طرز رفتار حضرت است بعد از مسأله ولایتعهدى. مخصوصا خطابه اى که حضرت در مجلس مأمون در همان جلسه ولایتعهدى مى خواند عجیب جالب است. به نظر من حضرت با همین خطبه یک سطر و نیمى ـ که همه آن را نقل کرده اند ـ وضع خودش را روشن کرد. خطبه اى مى خواند. در آن خطبه نه اسمى از مأمون مى برد و نه کوچکترین تشکرى از او مى کند. قاعده اش این است که اسمى از او ببرد و لا اقل یک تشکرى بکند.
ابو الفرج مى گوید بالاخره روزى را معین کردند و گفتند در آن روز مردم باید بیایند با حضرت رضا بیعت کنند. مردم هم آمدند. مأمون براى حضرت رضا در کنار خودش محلى و مجلسى قرار داد و اول کسى را که دستور داد بیاید با حضرت رضا بیعت کند پسر خودش عباس بن مأمون بود . دومین کسى که آمد یکى از سادات علوى بود. بعد به همین ترتیب گفت یک عباسى و یک علوى بیایند بیعت کنند و به هر کدام از اینها هم جایزه فراوانى مى داد و مى رفتند.
وقتى آمدند براى بیعت، حضرت دستش را به شکل خاصى رو به جمعیت گرفت. مأمون گفت:دستت را دراز کن تا بیعت کنند. فرمود:نه، جدم پیغمبر هم این جور بیعت مى کرد، دستش را این جور مى گرفت و مردم دستشان را مى گذاشتند به دستش. بعد خطبا و شعرا، سخنرانان و شاعران اینها که تابع اوضاع و احوال هستند آمدند و شروع کردند به خطابه خواندن، شعر گفتن، در مدح حضرت رضا سخن گفتن، در مدح مأمون سخن گفتن، و از این دو نفر تمجید کردن.
بعد مأمون به حضرت رضا گفت: «قم فاخطب الناس و تکلم فیهم» برخیز خودت براى مردم سخنرانى کن. قطعا مأمون انتظار داشت که حضرت در آنجا یک تأییدى از او و خلافتش بکنند. نوشته است: «فقال بعد حمد الله و الثناء علیه» اول حمد و ثناى الهى را گفت. . [۸]
مسأله ولایتعهدى امام رضا علیه السلام (۲)
موضوع بحث، مسأله ولایتعهد حضرت رضا نسبت به مأمون بود. در جلسه پیش عرض کردیم که در این داستان یک سلسله مسائل قطعى و مسلم از نظر تاریخى، و یک سلسله مسائل مشکوک است، و حتى مورخینى مثل جرجى زیدان تصریح مى کنند که بنى العباس سیاستشان بر کتمان بود و اسرار سیاسى شان را کمتر مى گذاشتند که فاش شود، و لهذا این مجهولات در تاریخ باقى مانده است .
آنچه که قطعیت دارد و جاى بحث نیست این است که مسأله ولایتعهد اولا از طرف حضرت رضا شروع نشده، یعنى اینچنین نیست که براى این کار اقدامى از این طرف شده باشد، از طرف مأمون شروع شده، و تازه شروع هم که شده به این شکل نبوده که مأمون پیشنهاد کند و حضرت رضا قبول نماید، بلکه به این شکل بوده که بدون اینکه این موضوع را فاش کنند، عده اى را از خراسان ـ از خراسان قدیم، از مرو، از ما وراء النهر، از این سر زمینهایى که امروز جزء روسیه به شمار مى رود و مأمون در آنجا بوده ـ مى فرستند به مدینه و عده اى از بنى هاشم و در رأس آنها حضرت رضا را به مرو احضار مى کنند، و صحبت اراده و اختیار در میان نبوده است، و حتى خط سیرى را هم که حضرت را عبور مى دهند قبلا مشخص مى کنند که از شهرستانها و از راههایى عبور دهند که شیعه در آن کمتر وجود دارند یا وجود ندارند.
مخصوصا قید کرده بودند که حضرت رضا را از شهرهاى شیعه نشین عبور ندهند. وقتى که [این گروه را]وارد مرو مى کنند، حضرت رضا را جدا در یک منزل اسکان مى دهند و دیگران را در جاى دیگر، و در آنجا براى اولین بار این موضوع عرضه مى شود و مأمون پیشنهاد مى کند که [حضرت رضا ولایتعهد را بپذیرد .] صحبت اول مأمون این است که من مى خواهم خلافت را واگذار کنم.
(البته این خیلى قطعى نیست.) به هر حال یا ابتدا خلافت را پیشنهاد کرد و بعد گفت اگر خلافت را نمى پذیرى ولایتعهد را بپذیر، و یا از اول ولایتعهد را عرضه داشت و حضرت رضا شدید امتناع کرد.
حال منطق حضرت در امتناع چه بوده؟چرا امام امتناع کرد؟ البته اینها را ما به صورت یک امر صد در صد قطعى نمى توانیم بگوییم ولى در روایاتى که از خود ما نقل کرده اند ـ از جمله در روایت عیون اخبار الرضا ـ ذکر شده است که وقتى مأمون گفت من این جور فکر کردم که خودم را از خلافت عزل کنم و تو را به جاى خودم نصب کنم و با تو بیعت نمایم، امام فرمود:یا تو در خلافت ذى حقى و یا ذى حق نیستى.
اگر این خلافت واقعا از آن توست و تو ذى حقى و این خلافت یک خلافت الهى است، حق ندارى چنین جامه اى را که خدا براى تن تو تعیین کرده است به غیر خودت بدهى، و اما اگر از آن تو نیست باز هم حق ندارى بدهى. چیزى را که از آن تو نیست تو چرا به کسى بدهى؟!معنایش این است که اگر خلافت از آن تو نیست تو باید مثل معاویه پسر یزید اعلام کنى که من ذى حق نیستم، و قهرا پدران خودت را تخطئه کنى همان طور که او تخطئه کرد و گفت: پدران من به نا حق این جامه را به تن کردند و من هم در این چند وقت به ناحق این جامه را به تن کردم.
بنا بر این من مى روم، نه اینکه بگویى من خلافت را تفویض و واگذار مى کنم. وقتى که مأمون این جمله را شنید فورا به اصطلاح وجهه سخن را تغییر داد و گفت:شما مجبور هستید.
سپس مأمون تهدید کرد و در تهدید خود استدلال را با تهدید مخلوط نمود. [۹] جمله اى گفت که در آن، هم استدلال بود و هم تهدید، و آن این بود که گفت: «جدت على بن ابى طالب در شورا شرکت کرد(در شوراى شش نفرى)و عمر که خلیفه وقت بود تهدید کرد، گفت:در ظرف سه روز باید اهل شورا تصمیم بگیرند و اگر تصمیم نگرفتند یا بعضى از آنها از تصمیم اکثریت تمرد کردند ابو طلحه انصارى مأمور است که گردنشان را بزند. »
خواست بگوید الآن تو در آن وضع هستى که جدت على در آن وضع بود، من هم در آن وضعى هستم که عمر بود. تو از جدت پیروى کن و در این کار شرکت نما.
در این جمله تلویحا این معنا بود که جدت على با اینکه خلافت را از خودش مى دانست چرا در کار شورا شرکت کرد؟اینکه در کار شورا شرکت کرد یعنى آمد آنجا تبادل نظر کند که آیا خلافت را به این بدهیم یا به آن؟ و این خودش یک نوع تنزلى بود از جد شما على بن ابى طالب که نیامد سر سختى کند و بگوید شورا یعنى چه؟!خلافت مال من است، اگر همه تان کنار مى روید بروید تا من خودم خلیفه باشم، اگر نه، من در شورا شرکت نمى کنم.
اینکه در شورا شرکت کرد معنایش این است که از حق مسلم و قطعى خود صرف نظر کرد و خود را جزء اهل شورا قرار داد. تو الآن وضعت در اینجا نظیر وضع على بن ابى طالب است . این، جنبه استدلال قضیه بود. اما جنبه تهدیدش:عمر خلیفه اى بود که کارهایش براى عصر و زمان تقریبا سند شمرده مى شد.
مأمون خواست بگوید که اگر من تصمیم شدیدى بگیرم جامعه از من مى پذیرد، مى گویند او همان تصمیمى را گرفت که خلیفه دوم گرفت، او گفت مصلحت مسلمین شوراست و اگر کسى از آن تخلف کند گردنش را بزنید، من هم به حکم اینکه خلیفه هستم چنین فرمانى را مى دهم، مى گویم مصلحت مسلمین این است که على بن موسى ولایتعهد را بپذیرد، اگر تخلف کند، به حکم اینکه خلیفه هستم گردنش را مى زنم. استدلال را با تهدید مخلوط کرد.
پس یکى دیگر از مسلمات تاریخ این مسأله است که حضرت رضا [از قبول ولایتعهد مأمون ]امتناع کرده است ولى بعد با تهدید به قتل پذیرفته است.
مسأله سوم که این هم جزء قطعیات و مسلمات است این است که امام از اول با مأمون شرط کرد که من در کارها مداخله نکنم، یعنى عملا جزء دستگاه نباشم، حالا اسم مى خواهد ولایتعهد باشد، باشد، سکه به نام من مى خواهند بزنند، بزنند، خطبه به نام مى خواهند بخوانند، بخوانند، ولى در کارها عملا مرا شریک نکن، کارى را عملا به عهده من نگذار، نه در کار قضا و داد گسترى دخالتى داشته باشم، نه در عزل و نصبها و نه در هیچ کار دیگرى. [۱۰]
در همان مراسم تشریفاتى نیز امام طورى رفتار کرد که آن ناچسبى خودش به دستگاه مأمونى را ثابت کرد. آن جمله اى که در اولین خطابه ولایتعهدش خواند به نظر من خیلى عجیب و با ارزش است. آن مجلس عظیم را مأمون تشکیل مى دهد و تمام سران مملکتى از وزرا و سران سپاه و شخصیتها را دعوت مى کند و همه با لباسهاى سبزکه شعارى بود که آن وقت مقرر کردند شرکت مى کنند. [۱۱]
اول کسى را که دستور داد بیاید با حضرت رضا به عنوان ولایتعهد بیعت کند پسرش عباس بن مأمون بود که ظاهرا قبلا ولیعهد یا نامزد ولایتعهد بود، و بعد دیگران یک یک آمدند و بیعت کردند.
سپس شعرا و خطبا آمدند و شعرهاى بسیار عالى خواندند و خطابه هاى بسیار غرا انشاء کردند. بعد قرار شد خود حضرت خطابه اى بخواند. حضرت برخاست و در یک سطر و نیم فقط، صحبت کرد که جملاتش در واقع ایراد به تمام کارهاى آنها بود.
مضمونش این است: «ما(یعنى ما اهل بیت، ما ائمه) حقى داریم بر شما مردم به اینکه ولى امر شما باشیم:معنایش این است که این حق اصلا مال ما هست و چیزى نیست که مأمون بخواهد به ما واگذار کند.
و شما در عهده ما حقى دارید. حق شما این است که ما شما را اداره کنیم. و هر گاه شما حق ما را به ما دادید یعنى هر وقت شما ما را به عنوان خلیفه پذیرفتید ـ بر ما لازم مى شود که آن وظیفه خودمان را درباره شما انجام دهیم، و السلام». [۱۲]
دو کلمه: «ما حقى داریم و آن خلافت است، شما حقى دارید به عنوان مردمى که خلیفه باید آنها را اداره کند، شما مردم باید حق ما را به ما بدهید، و اگر شما حق ما را به ما بدهید ما هم در مقابل شما وظیفه اى داریم که باید انجام دهیم، و وظیفه خودمان را انجام مى دهیم . » نه تشکرى از مأمون و نه حرف دیگرى، و بلکه مضمون بر خلاف روح جلسه ولایتعهدى است. بعد هم این جریان همین طور ادامه پیدا مى کند، حضرت رضا یک ولیعهد به اصطلاح تشریفاتى است که حاضر نیست در کارها مداخله کند و در یک مواردى هم که اجبارا مداخله مى کند به شکلى مداخله مى کند که منظور مأمون تأمین نمى شود، مثل همان قضیه نماز عید خواندن که مأمون مى فرستد نزد حضرت و حضرت مى گوید:ما با تو قرار داریم که من در هیچ کار مداخله نکنم .
مى گوید آخر اینکه تو در هیچ کار مداخله نمى کنى مردم مرا متهم مى کنند، حال این یک کار مانعى ندارد، حضرت مى فرماید:اگر بخواهم این کار را بکنم باید به رسم جدم عمل کنم نه به آن رسمى که امروز معمول است. مأمون مى گوید بسیار خوب. امام از خانه خارج مى شود. چنان غوغایى در شهر بپا مى شود که در وسط راه مى آیند حضرت را بر مى گردانند.
بنابر این تا این مقدار مسأله مسلم است که حضرت رضا را بالاجبار [به مرو] آورده اند و عنوان ولایتعهد را به او تحمیل کرده اند، تهدید به قتل کرده اند و حضرت بعد از تهدید به قتل قبول کرده به این شرط که در کارها عملا مداخله نکند، و بعد هم عملا مداخله نکرده و طورى خودش را کنار کشیده که ثابت کرده است که خلاصه ما به اینها نمى چسبیم و اینها هم به ما نمى چسبند.
مسائل مشکوک
اما مسائلى که عرض کردیم مشکوک است. در اینجا قضایاى مشکوک زیاد است. اینجاست که علما و اهل تاریخ، اجتهادشان اختلاف پیدا کرده. اصلا این مسأله ولایتعهد چه بود؟چطور شد که مأمون حاضر شد حضرت رضا را از مدینه بخواهد براى ولایتعهد، و خلافت را به او تفویض کند، از خاندان عباسى بیرون ببرد و تحویل خاندان علوى بدهد؟آیا این ابتکار از خودش بود یا از فضل بن سهل ذو الریاستین سرخسى و او بر مأمون تحمیل کرده بود از باب اینکه وزیر بسیار مقتدرى بود و لشکریان مأمون که اکثریت قریب به اتفاقشان ایرانى بودند تحت نظر این وزیر بودند و او هر نظرى که داشت مى توانست تحمیل کند.
حال او چرا این کار را کرد؟بعضى ـ که البته این احتمال خیلى ضعیف است گو اینکه افرادى مثل «جرجى زیدان» و حتى «ادوارد براون» قبول کرده اند ـ مى گویند:اصلا فضل بن سهل شیعه بوده [و در این موضوع ]حسن نیت داشت و مى خواست واقعا خلافت را[به خاندان علوى ]منتقل کند. اگر این فرض صحیح باشد باید حضرت رضا با فضل بن سهل همکارى کند، به جهت اینکه وسیله کاملا آماده شده است که خلافت به علویین منتقل شود، و حتى نباید بگوید من قبول نمى کنم تا تهدید به قتلش کنند و بعد هم که قبول کرد بگوید باید جنبه تشریفاتى داشته باشد، من در کارها مداخله نمى کنم، بلکه باید جدا قبول کند، در کارها هم مداخله نماید و مأمون را عملا از خلافت خلع ید کند.
البته اینجا یک اشکال هست و آن این که اگر فرض هم کنیم که با همکارى حضرت رضا و فضل بن سهل مى شد مأمون را از خلافت خلع کرد، چنین نبود که دیگر اوضاع خلافت رو به راه باشد، چون خراسان جزئى از مملکت اسلامى بود، همین قدر که به مرز رى مى رسیدیم، از آنجا به آن طرف، یعنى قسمت عراق که قبلا دار الخلافه بود، و نیز حجاز و یمن و مصر و سوریه وضع دیگرى داشت، آنها که تابع تمایلات مردم ایران و مردم خراسان نبودند و بلکه تمایلاتى بر ضد اینها داشتند، یعنى اگر فرض هم مى کردیم که این قضیه به همین شکل بود و عملى مى شد، حضرت رضا در خراسان خلیفه بود، بغداد در مقابلش محکم مى ایستاد، همچنانکه تا خبر ولایتعهد حضرت رضا به بغداد رسید و بنى العباس در بغداد فهمیدند که مأمون چنین کارى کرده است فورا نماینده مأمون را معزول کردند و با یکى از بنى العباس به نام ابراهیم بن شکله ـ با اینکه صلاحیتى هم نداشت ـ بیعت کردند و اعلام طغیان نمودند، گفتند ما هرگز زیر بار علویین نمى رویم، اجداد ما صد سال است که زحمت کشیده اند، جان کنده اند، حالا یکدفعه خلافت را تحویل علویین بدهیم؟! بغداد قیام مى کرد و به دنبال آن خیلى جاهاى دیگر نیز قیام مى کردند.
ولى این یک فرض است و تازه اصل فرض درست نیست، یعنى این حرف قابل قبول نیست که فضل بن سهل ذو الریاستین شیعى بود و روى اخلاص و ارادت به حضرت رضا چنین کارى کرد. اولا اینکه ابتکار از او باشد محل تردید است. ثانیا:به فرض اینکه ابتکار از او باشد، اینکه او احساسات شیعى داشته باشد سخت محل تردید است.
آنچه احتمال بیشتر قضیه است این است که فضل بن سهل که تازه مسلمان شده بود مى خواست به این وسیله ایران را برگرداند به ایران قبل از اسلام،[۱۳] فکر کرد الآن ایرانیها قبول نمى کنند چون واقعا مسلمان و معتقد به اسلام هستند و همین قدر که اسم مبارزه با اسلام در میان بیاید با او مخالفت مى کنند. با خود اندیشید که کلک خلیفه عباسى را به دست مردى که خود او وجهه اى دارد بکند، حضرت رضا را عجالتا بیاورد روى کار و بعد ایشان را از خارج دچار دشواریهاى مخالفت بنى العباس کند، و از داخل هم خودش زمینه را فراهم نماید براى برگرداندن ایران به دوره قبل از اسلام ودوره زردشتیگرى .
اگر این فرض درست باشد، در اینجا وظیفه حضرت رضا همکارى با مأمون است براى قلع و قمع کردن خطر بزرگتر، یعنى خطر فضل بن سهل براى اسلام صد درجه بالاتر از خطر مأمون است براى اسلام، زیرا بالاخره مأمون هر چه هست یک خلیفه مسلمان است.
یک مطلب دیگر را هم باید عرض کنم و آن این است که ما نباید این جور فکر کنیم که همه خلفایى که با ائمه مخالف بودند یا آنها را شهید کردند در یک عرض هستند، بنا بر این چه فرقى میان یزید بن معاویه و مأمون است؟تفاوت از زمین تا آسمان است. مأمون در طبقه خودش یعنى در طبقه خلفا و سلاطین، هم از جنبه علمى و هم از جنبه هاى دیگر یعنى حسن سیاست، عدالت نسبى و ظلم نسبى، و از نظر حسن اداره و مفید بودن به حال مردم، از بهترین خلفا و سلاطین است. مردى بود بسیار روشنفکر. این تمدن عظیم اسلامى که امروز مورد افتخار ماست به دست همین هارون و مأمون به وجود آمد، یعنى اینها یک سعه نظر و یک روشنفکرى فوق العاده داشتند که بسیارى از کارهایى که کردند امروز اسباب افتخار دنیاى اسلام است. مسأله «الملک عقیم» و اینکه مأمون به خاطر ملک و سلطنت بر ضد عقیده خودش قیام کرد و همان امامى را که به او اعتقاد داشت مسموم کرد یک مطلب است و سایر قسمتها مطلب دیگر.
به هر حال اگر واقعا مطلب این باشد که مسأله ولایتعهد ابتکار فضل بن سهل بوده و فضل بن سهل نیز همین طور که قرائن نشان مى دهد[سوء نیت داشته است، در این صورت امام مى بایست طرف مأمون را بگیرد. ]
روایات ما این مطلب را تأیید مى کند که حضرت رضا از فضل بن سهل بیشتر تنفر داشت تا مأمون، و در مواردى که میان فضل بن سهل و مأمون اختلاف پیش مى آمد، حضرت طرف مأمون را مى گرفت.
در روایات ما هست که فضل بن سهل و یک نفر دیگر به نام هشام بن ابراهیم آمدند نزد حضرت رضا و گفتند که خلافت حق شماست، اینها همه شان غاصبند، شما موافقت کنید، ما مأمون را به قتل مى رسانیم و بعد شما رسما خلیفه باشید. حضرت به شدت این دو نفر را طرد کرد.
اینها بعد فهمیدند که اشتباه کرده اند، فورا رفتند نزد مأمون، گفتند:ما نزد على بن موسى بودیم، خواستیم او را امتحان کنیم، این مسأله را به او عرضه داشتیم تا ببینیم که او نسبت به تو حسن نیت دارد یا نه. دیدیم نه، حسن نیت دارد. به او گفتیم بیا با ما همکارى کن تا مأمون را بکشیم، او ما را طرد کرد. و بعد حضرت رضا در ملاقاتى که با مأمون داشتند ـ و مأمون هم سابقه ذهنى داشت ـ قضیه را طرح کردند و فرمودند اینها آمدند و دروغ مى گویند، جدى مى گفتند، و بعد حضرت به مأمون فرمود که از اینها احتیاط کن.
مطابق این روایات، على بن موسى الرضا خطر فضل بن سهل را از خطر مأمون بالاتر و شدیدتر مى دانسته است. بنا بر این فرض [که ابتکار ولایتعهد از فضل بن سهل بوده است[۱۴] حضرت رضا این ولایتعهدى را که به دست این مرد ابتکار شده است خطرناک مى داند، مى گوید نیت سوئى در کار است، اینها آمده اند مرا وسیله قرار دهند براى برگرداندن ایران از اسلام به مجوسى گرى.
پس ما روى فرض صحبت مى کنیم. اگر ابتکار از فضل باشد و او واقعا شیعه باشد (آن طور که برخى از مورخین اروپایى گفته اند) حضرت رضا باید با فضل همکارى مى کرد علیه مأمون، و اگر این روح زردشتیگرى در کار بوده، بر عکس باید با مأمون همکارى مى کرد علیه اینها تا کلک اینها کنده شود. روایات ما این دوم را بیشتر تأیید مى کند، یعنى فرضا هم ابتکار از فضل نبوده، اینکه حضرت رضا با فضل میانه خوبى نداشت و حتى مأمون را از خطر فضل مى ترساند، از نظر روایات ما امر مسلمى است.
فرضیه دیگر این است که اصلا ابتکار از فضل نبوده، ابتکار از خود مأمون بوده است. اگر ابتکار از خود مأمون بوده، مأمون چرا این کار را کرد؟ آیا حسن نیت داشت یا سوء نیت؟اگر حسن نیت داشت آیا تا آخر بر حسن نیت خود باقى بود یا در اواسط تغییر نظر پیدا کرد؟اینکه بگوییم مأمون حسن نیت داشت و تا آخر هم بر حسن نیت خود باقى بود سخن غیر قابل قبولى است. هرگز چنین چیزى نبوده.
حد اکثر این است که بگوییم در ابتدا حسن نیت داشت ولى در انتها تغییر عقیده داد. عرض کردیم که شیخ صدوق و ظاهرا شیخ مفید هم [بر این عقیده بوده اند]. شیخ صدوق در کتاب عیون اخبار الرضا عقیده اش این است که مأمون در ابتدا حسن نیت داشت، واقعا نذرى کرده بود، در آن گرفتار شدیدى که با برادرش امین پیدا کرد نذر کرد که اگر خدا او را بر برادرش امین پیروز کند خلافت را به اهلش برگرداند، و اینکه حضرت رضا [از قبول ولایتعهد] امتناع کرد از این جهت بود که مى دانست که او تحت تأثیر احساسات آنى قرار گرفته و بعد پشیمان مى شود، شدید هم پشیمان مى شود.
البته بیشتر علما با این نظر شیخ صدوق و دیگران موافق نیستند و معتقدند که مأمون از اول حسن نیت نداشت و یک نیرنگ سیاسى در کار بود. حال نیرنگ سیاسى اش چه بود؟ آیا مى خواست نهضتهاى علویین را به این وسیله فرو بنشاند؟و آیا مى خواست به این وسیله حضرت رضا را بدنام کند؟چون اینها در کنار که بودند به صورت یک شخص منتقد بودند.
خواست حضرت را داخل دستگاه کند و بعد ناراضى درست کند، همین طور که در سیاستها اغلب این کار را مى کنند، براى اینکه یک منتقد فعال وجیه المله اى را خراب کنند مى آیند پستى به او مى دهند و بعد در کار او خرابکارى مى کنند، از یک طرف پست به او مى دهند و از طرف دیگر در کارهایش اخلال مى کنند تا همه کسانى که به او طمع بسته بودند از او برگردند .
در روایات ما این مطلب هست که حضرت رضا در یکى از سخنانشان به مأمون فرمودند: «من مى دانم تو مى خواهى به این وسیله مرا خراب کنى» که مأمون عصبانى و ناراحت شد و گفت: این حرفها چیست که تو مى گویى؟! چرا این نسبتها را به ما مى دهى؟!
بررسى فرضیه ها
در میان این فرضها، در یک فرض البته وظیفه حضرت رضا همکارى شدید بوده، و آن فرض همان است که فضل شیعه بوده و ابتکار در دست او بوده است. بنا بر این فرض، ایرادى بر حضرت رضا از این نظر نیست که چرا ولایتعهد را قبول کرد، اگر ایرادى باشد از این نظر است که چرا جدى قبول نکرد.
ولى ما از همین جا باید بفهمیم که قضیه به این شکل نبوده است. حال ما از نظر یک شیعه نمى گوییم، از نظر یک آدم به اصطلاح بى طرف مى گوییم:حضرت رضا یا مرد دین بود یا مرد دنیا. اگر مرد دین بود باید وقتى که مى بیند چنین زمینه اى [براى انتقال خلافت از بنى العباس به خاندان علوى ] فراهم شده [با فضل ]همکارى کند، و اگر مرد دنیا بود باز باید با او همکارى مى کرد. پس اینکه حضرت همکارى نکرده و او را طرد نموده دلیل بر این است که این فرض غلط است.
اما اگر فرض این باشد که ابتکار از ذو الریاستین است و او قصدش قیام علیه اسلام بوده، کار حضرت رضا صد در صد صحیح است، یعنى حضرت در میان دو شر، آن شر کوچکتر را انتخاب کرده و در آن شر کوچکتر (همکارى با مأمون) هم به حداقل ممکن اکتفا نموده است.
اشکال، بیشتر در آنجایى است که بگوییم ابتکار از خود مأمون بوده است. اینجاست که شاید اشخاصى بگویند وظیفه حضرت رضا این بود که وقتى مأمون او را دعوت به همکارى مى کند و سوء نیت هم دارد، مقاومت کند، و اگر مى گوید تو را مى کشم، بگوید بکش. باید حضرت رضا مقاومت مى کرد و به کشته شدن از همان ابتدا راضى مى شد، و حاضر مى گردید که او را بکشند و به هیچ وجه همان ولایتعهد ظاهرى و تشریفاتى و نچسب را نمى پذیرفت.
اینجاست که باید قضاوت شود که آیا امام باید همین کار را مى کرد یا باید قبول مى کرد؟ مسأله اى است از نظر شرعى: مى دانیم که خود را به کشتن دادن یعنى کارى کردن که منجر به قتل خود شود، گاهى جایز مى شود اما در شرایطى که اثر کشته شدن بیشتر باشد از زنده ماندن، یعنى امر دایر باشد که یا شخص کشته شود و یا فلان مفسده بزرگ را متحمل گردد، مثل قضیه امام حسین.
از امام حسین براى یزید بیعت مى خواستند و براى اولین بار بود که مسأله ولایتعهد را معاویه عملى مى کرد. حضرت امام حسین کشته شدن را بر این بیعت کردن ترجیح داد، و بعلاوه امام حسین در شرایطى قرار گرفته بود که دنیاى اسلام احتیاج به یک بیدارى و یک اعلام امر به معروف و نهى از منکر داشت و لو به قیمت خون خودش باشد، این کار را کرد و نتیجه هایى هم گرفت. اما آیا شرایط امام رضا نیز همین طور بود؟یعنى واقعا براى حضرت رضا که بر سر دو راه قرار گرفته بود جایز بود[که خود را به کشتن دهد؟]
یک وقت کسى به جایى مى رسد که بدون اختیار خودش او را مى کشند، مثل قضیه مسمومیت که البته قضیه مسمومیت از نظر روایات شیعه یک امر قطعى است ولى از نظر تاریخ قطعى نیست. بسیارى از مورخین ـ حتى مورخین شیعه مثل مسعودى[۱۵] معتقدند که حضرت رضا به اجل طبیعى از دنیا رفته و کشته نشده است. حال بنا بر عقیده معروفى که میان شیعه هست و آن این است که مأمون حضرت رضا را مسموم کرد، بسیار خوب، انسان یک وقت در شرایطى قرار مى گیرد که بدون اختیار خودش مسموم مى شود، ولى یک وقت در شرایطى قرار مى گیرد که میان یکى از دو امر مختار و مخیر است، خودش باید انتخاب کند، یا کشته شدن را و یا اختیار این کار را.
نگویید عاقبت همه مى میرند. اگر من یقین داشته باشم که امروز غروب مى میرم ولى الآن مرا مخیر کنند میان انتخاب یکى از دو کار، یا کشته بشوم یا فلان کار را انتخاب کنم، آیا در اینجا من مى توانم بگویم من که غروب مى میرم، این چند ساعت دیگر ارزش ندارد؟نه، باز من باید حساب کنم که در همین مقدار که مى توانم زنده بمانم آیا اختیار آن طرف این ارزش را دارد که من حیات خودم را به دست خودم از دست بدهم؟حضرت رضا مخیر مى شود میان یکى از دو کار:یا چنین ولایتعهدى راـ که من تعبیر مى کنم به «ولایتعهد نچسب» و از مسلمات تاریخ است ـ بپذیرد و یا کشته شدن که بعد هم تاریخ بیاید او را محکوم کند. به نظر من مسلم اولى را باید انتخاب کند. چرا آن را انتخاب نکند؟!صرف همکارى کردن با شخصى مثل مأمون که ما مى دانیم گناه نیست، نوع همکارى کردن مهم است.
همکارى با خلفا از نظر ائمه اطهار
مى دانیم که در همان زمان خلفاى عباسى، با آنهمه مخالفت شدیدى که ائمه ما با خلفا داشتند[و افراد را از همکارى با آنها منع مى کردند، در موارد خاصى همکارى با دستگاه آنها را به خاطر نیل به برخى اهداف اسلامى تجویز و بلکه تشویق مى نمودند.]
صفوان جمال ـ که شیعه موسى بن جعفر است ـ شترهایش را براى سفر حج به هارون کرایه مى دهد. مى آید خدمت موسى بن جعفر . حضرت به او مى گوید: تو همه چیزت خوب است الا یک چیزت. مى گوید چى؟مى فرماید:چرا شترهایت را به هارون کرایه دادى؟ مى گوید من که کار بدى نکردم، براى سفر حج بود، براى کار بدى نبود.
فرمود: براى سفر حج هم [نباید چنین مى کردى.] بعد فرمود:لا بد پس کرایه اش باقى مانده است که بعد باید بگیرى.
عرض کرد: بله، فرمود: ولابد اگر به تو بگویند چنانچه هارون همین الآن از بین برود راضى هستى یا راضى نیستى، دلت مى خواهد که طلب تو را بدهد و بعد بمیرد . این مقدار راضى به بقاى او هستى.
گفت:بله. فرمود:همین مقدار راضى بودن به بقاى ظالم گناه است. صفوان که یک شیعه خالص است ولى سوابق زیادى با هارون دارد فورا رفت تمام وسایل کار خود را یکجا فروخت. (او حمل و نقل دار بود). به هارون خبر دادند که صفوان هر چه شتر و وسایل حمل و نقل داشته همه را یکجا فروخته است.
هارون احضارش کرد. گفت چرا این کار را کردى؟ گفت:دیگر پیر شده ام و از کار مانده ام، نمى توانم بچه هایم را خوب اداره کنم، فکر کردم که دیگر از این کار به کلى صرف نظر کنم. هارون گفت: راستش را بگو. گفت:همین است.
هارون خیلى زیرک بود، گفت:آیا مى خواهى بگویم قضیه چیست؟من فکر مى کنم بعد از اینکه تو با من این قرار داد معامله را بستى موسى بن جعفر به تو اشاره اى کرده. گفت:نه، این حرفها نیست . گفت بیخود انکار نکن. اگر آن سوابق چندین ساله اى که من با تو دارم نبود همین جا دستور مى دادم گردنت را بزنند.
همین ائمه که همکارى [با خلفا]را تا این حد نهى مى کنند و ممنوع مى شمارند، در عین حال اگر کسى همکارى اش به نفع جامعه مسلمین باشد، آنجا که مى رود از مظالم و شرور بکاهد، یعنى در جهت هدف و مسلک خود فعالیت کندـنه آن کارى که صفوان جمال کرد که فقط تأیید و همکارى است ـ این همکارى را جایز مى دانند. یک وقت یک کسى مى رود پستى را در دستگاه ظلم اشغال مى کند براى اینکه از این پست و مقام حسن استفاده کند. این همان چیزى است که فقه ما اجازه مى دهد، سیره ائمه اجازه مى دهد، قرآن هم اجازه مى دهد.
استدلال حضرت رضا
برخى به حضرت رضا اعتراض کردند که چرا همین مقدار اسم تو آمد جزء اینها؟فرمود:آیا پیغمبران شأنشان بالاتر است یا اوصیاء پیغمبران؟گفتند:پیغمبران. فرمود:یک پادشاه مشرک بدتر است یا یک پادشاه مسلمان فاسق؟گفتند:پادشاه مشرک. فرمود:آن کسى که همکارى را با تقاضا بکند بالاتر است یا کسى که به زور به او تحمیل کنند؟ گفتند:آن کسى که با تقاضا بکند. فرمود: یوسف صدیق پیغمبر است، عزیز مصر کافر و مشرک بود، و یوسف خودش تقاضا کرد که: اجعلنى على خزائن الارض انى حفیظ علیم[۱۶] ، چون مى خواست پستى را اشغال کند که از آن پست حسن استفاده کند.
تازه عزیز مصر کافر بود، مأمون مسلمان فاسقى است، یوسف پیغمبر بود، من وصى پیغمبر هستم، او پیشنهاد کرد و مرا مجبور کردند . صرف این قضیه که نمى شود مورد ایراد واقع شود.
حال، حضرت موسى بن جعفرى که صفوان جمال را که صرفا همکارى مى کند ووجودش فقط به نفع آنهاست شدید منع مى کند و مى فرماید: چرا تو شترهایت را به هارون اجاره مى دهى، على بن یقطین را که محرمانه با او سر و سرى دارد و شیعه است و تشیع خودش را کتمان مى کند تشویق مى نماید که حتما در این دستگاه باش، ولى کتمان کن و کسى نفهمد که تو شیعه هستى، وضو را مطابق وضوى آنها بگیر، نماز را مطابق نماز آنها بخوان، تشیع خودت را به اشد مراتب مخفى کن، اما در دستگاه آنها باش که بتوانى کار بکنى.
این همان چیزى است که همه منطقها اجازه مى دهد. هر آدم با مسلکى به افراد خودش اجازه مى دهد که با حفظ مسلک خود و به شرط اینکه هدف، کار براى مسلک خود باشد نه براى طرف، [وارد دستگاه دشمن شوند] یعنى آن دستگاه را استخدام کنند براى هدف خودشان، نه دستگاه، آنها را استخدام کرده باشد براى هدف خود. شکلش فرق مى کند، یکى جزء دستگاه است، نیروى او صرف منافع دستگاه مى شود، و یکى جزء دستگاه است، نیروى دستگاه را در جهت مصالح و منافع آن هدف و ایده اى که خودش دارد استخدام مى کند.
به نظر من اگر کسى بگوید این مقدار هم نباید باشد، این یک تعصب و یک جمود بى جهت است . همه ائمه این جور بودند که از یک طرف، شدید همکارى با دستگاه خلفاى بنى امیه و بنى العباس را نهى مى کردند و هر کسى که عذر مى آورد که آقا بالاخره ما نکنیم کس دیگر مى کند، مى گفتند همه نکنند، این که عذر نشد، وقتى هیچ کس نکند کار آنها فلج مى شود، و از طرف دیگر افرادى را که آنچنان مسلکى بودند که وقتى در دستگاه خلفاى اموى یا عباسى بودند در واقع دستگاه را براى هدف خودشان استخدام مى کردند تشویق مى کردند چه تشویقى!مثل همین «على بن یقطین» یا «اسماعیل بن بزیع» ، و روایاتى که ما در مدح و ستایش چنین کسانى داریم حیرت آور است، یعنى اینها را در ردیف اولیاء الله درجه اول معرفى کرده اند.
روایاتش را شیخ انصارى در مکاسب در مسأله «ولایت جائر» نقل کرده است.
ولایت جائر
مسأله اى داریم در فقه به نام «ولایت جائر» یعنى قبول پست از ناحیه ظالم. قبول پست از ناحیه ظالم فى حد ذاته حرام است ولى فقها گفته اند همین که فى حد ذاته حرام است در مواردى مستحب مى شود و در مواردى واجب. نوشته اند اگر تمکن از امر به معروف و نهى از منکرـکه امر به معروف و نهى از منکر در واقع یعنى خدمت ـ متوقف باشد بر قبول پست از ناحیه ظالم، پذیرفتن آن واجب است. منطق هم همین را قبول مى کند، زیرا اگر بپذیرید مى توانید در جهت هدفتان کار کنید و خدمت نمایید، نیروى خودتان را تقویت و نیروى دشمنتان را تضعیف کنید.
من خیال نمى کنم اهل مسلکهاى دیگر، همانها که مادى و ماتریالیست و کمونیست هستند این گونه قبول پست از دشمن و ضد خود را انکار کنند، مى گویند: بپذیر ولى کار خودت را بکن.
ما مى بینیم در مدتى که حضرت رضا ولایتعهد را قبول کردند کارى به نفع آنها صورت نگرفت، به نفع خود حضرت صورت گرفت. صفوف، بیشتر مشخص شد. بعلاوه حضرت در پست ولایتعهدى به طور غیر رسمى شخصیت علمى خود را ثابت کرد که هیچ وقت دیگر ثابت نمى شد.
در میان ائمه، به اندازه اى که شخصیت علمى حضرت رضا و حضرت امیر ثابت شده ـ و حضرت صادق هم در یک جهت دیگرى ـ شخصیت علمى هیچ امام دیگرى ثابت نشده است، حضرت امیر به واسطه همان چهار پنج سال خلافت، آن خطبه ها و آن احتجاجات که باقى ماند، حضرت صادق به واسطه آن مهلتى که جنگ بنى العباس و بنى الامیه با یکدیگر به وجود آورد که حضرت حوزه درس چهار هزار نفرى تشکیل داد، و حضرت رضا براى همین چهار صباح ولایتعهد و آن خاصیت علم دوستى مأمون و آن جلسات عجیبى که مأمون تشکیل مى داد، و از مادیین گرفته تا مسیحیها، یهودیها، مجوسیها، صابئیها و بوداییها، علماى همه مذاهب را جمع مى کرد و حضرت رضا را مى آورد و حضرت با اینها صحبت مى کرد، و واقعا حضرت رضا در آن مجالس ـ که اینها در کتابهاى احتجاجات هست ـ هم شخصیت علمى خود را ثابت کرد و هم به نفع اسلام خدمت نمود، در واقع از پست ولایتعهد یک استفاده غیر رسمى کرد، آن شغلها را نپذیرفت ولى استفاده این چنینى هم کرد.
پرسش و پاسخ
سؤال: وقتى معاویه یزید را به ولایتعهدى انتخاب کرد همه مخالف بودند، نه به خاطر اینکه یزید یک شخصیت فاسدى بود، بلکه اساسا با اصل ولایتعهدى!۱۴۳ مخالفت مى شد. آنوقت چطور شد که ولایتعهدى در زمان مأمون این ایراد را نداشت؟
جواب: اولا این که مى گویند مخالفت مى شد، آنچنان هم مخالفت نمى شد، یعنى آن وقت هنوز دیگران به خطرات این مطلب توجه نکرده بودند، فقط عده کمى توجه داشتند، و این بدعتى بود که براى اولین بار در دنیاى اسلام به وجود آمد، و علت آن عکس العمل بسیار شدید امام حسین نیز همین بود که بى اعتبارى و بدعت بودن و حرام بودن این کار را مشخص کند که کرد. در دوره هاى بعد این امر دیگر جنبه مذهبى خودش را از دست داده بود، همان شکل ولایتعهدهاى دوران قبل از اسلام را به خود گرفته بود که پشتوانه اش فقط زور بود و دیگر جنبه به اصطلاح اسلامى نداشت، و علت مخالفت حضرت رضا با قبول ولایتعهدى نیز یکى همین بود ـ و در کلمات خود حضرت هست ـ که اصلا خود این عنوان «ولایتعهد» عنوان غلطى است، چون معنى «ولایتعهد» این است که حق مال من است و من زید را براى جانشینى خودم انتخاب مى کنم، و آن بیانى که حضرت فرمود این مال توست یا مال غیر و اگر مال غیر است تو حق ندارى بدهى، شامل «ولایتعهد» هم هست.
سؤال: فرضى فرمودند که اگر فضل بن سهل شیعى واقعى بود مصلحت بود که حضرت در ولایتعهدى با ایشان همکارى کند و بعد دست مأمون را از خلافت کوتاه کنند. اینجا اشکالى پیش مى آید و آن اینکه در این صورت لازم مى شد که حضرت مدتى اعمال مأمون را تصویب کنند و حال آنکه با توجه به عمل حضرت على علیه السلام امضا کردن کار ظالم در هر حدى جایز نیست.
جواب: به نظر مى رسد که این ایراد وارد نباشد. فرمودید به فرض اینکه فضل بن سهل شیعى بود حضرت باید مدتى اعمال مأمون را امضاء مى کرد و این جایز نبود همچنانکه حضرت امیر حکومت معاویه را امضاء نکرد.
خیلى تفاوت است میان وضع حضرت رضا نسبت به مأمون و وضع حضرت امیر نسبت به معاویه. حضرت امیر مى بایست امضایش به این شکل مى بود که معاویه به عنوان یک نایب و کسى که از ناحیه او منصوب است کار را انجام دهد، یک ظالمى مثل معاویه به عنوان نیابت از على بن ابى طالب کار کند. ولى قضیه حضرت رضا این بود که حضرت رضا باید مدتى کارى به کار مأمون نداشته باشد، یعنى مانعى در راه مأمون ایجاد نکند. به طور کلى، هم منطقا و هم شرعا فرق است میان اینکه مفسده اى را ما خودمان بخواهیم تأثیرى در ایجادش داشته باشیم ـ که در اینجا یک وظیفه داریم ـ و این که مفسده موجودى را بخواهیم از بین ببریم [که در اینجا وظیفه دیگرى داریم . ]
مثالى عرض مى کنم. یک وقت هست من شیر آب را باز مى کنم که آب بیاید داخل حیاط شما خرابى به بار آورد. اینجا من ضامن حیاط شما هستم به جهت اینکه در خرابى آن تأثیر داشته ام. و یک وقت هست که من از کنار کوچه رد مى شوم، مى بینم که شیر آب باز شده و آب به پاى دیوار شما رسیده است. اینجا اخلاقا من وظیفه دارم که این شیر را ببندم و به شما خدمت کنم. نمى کنم و این ضرر به شما وارد مى آید. در اینجا این کار بر من واجب نیست.
این را گفتم از نظر این که خیلى فرق است میان این که کارى به دست شخصى یا به دست دست او مى خواهد انجام شود. و این که کارى را یک کس دیگر انجام مى دهد و دیگرى وظیفه از بین بردن آن را دارد. معاویه، مافوقش على علیه السلام بود، یعنى تثبیت معاویه معنایش این بود که على (علیه السلام) معاویه را به عنوان دستى براى خود بپذیرد، ولى تثبیت [مأمون توسط] حضرت رضا(به قول شما)معنایش این است که حضرت رضا مدتى در مقابل مأمون سکوت داشته باشد. این، دو وظیفه است. در آنجا على علیه السلام مافوق است. در اینجا قضیه بر عکس است، مأمون مافوق است. این که حضرت رضا مدتى با فضل بن سهل همکارى کند، یا به قول شما [مأمون را] تثبیت کند، یعنى مدتى در مقابل مأمون ساکت باشد.
مدتى ساکت بودن براى مصلحت بزرگتر، براى انتظار کشیدن یک فرصت بهتر، مانعى ندارد. و بعلاوه در قضیه معاویه، مسأله تنها این نیست که حضرت راضى نمى شد که معاویه یک روز حکومت کند (البته این هم یک مسأله آن است، فرمود:من راضى نمى شوم که ظالم حتى یک روز حکومت کند)، مسأله دیگرى هم وجود داشت که جهت عکس قضیه بود، یعنى اگر حضرت، معاویه را نگاه مى داشت، او روز به روز نیرومندتر مى شد و از هدف خودش هم بر نمى گشت . ولى در اینجا فرض این است که باید صبر کنند تا روز به روز مأمون ضعیفتر شود و خودشان قویتر گردند. پس اینها را نمى شود با هم قیاس کرد.
سؤال: سؤال بنده راجع به مسمومیت حضرت رضا بود چون جنابعالى ضمن بیاناتتان فرمودید که حضرت رضا معلوم نیست که مسموم شده باشد، ولى واقعیت این است که چون هر چه مى گذشت بیشتر معلوم مى شد که خلافت حق حضرت رضاست، مأمون مجبور شد که حضرت رضا را مسموم کند. دلیلى که مى آورند راجع به سن حضرت رضاست که حضرت رضا در سن ۵۲ سالگى از دنیا رفتند.
اینکه امامى که تمام جنبه هاى بهداشتى را رعایت مى کند و مثل ما افراط و تفریط ندارد در سن ۵۲ سالگى بمیرد خیلى بعید است. همچنین آن حدیث معروف مى فرماید: «ما منا الا مقتول او مسموم» یعنى هیچ کدام از ما (ائمه) نیستیم الا اینکه کشته شدیم یا مسموم شدیم. بنابراین این امر از نظر تاریخ شیعه مسلم است. حالا اگر صاحب مروج الذهب (مسعودى) اشتباهى کرده دلیل نمى شود که ما بگوییم حضرت رضا را مسموم نکرده اند بلکه از نظر اکثر مورخین شیعه حضرت رضا مسلما مسموم شده اند.
جواب: من عرض نکردم که حضرت رضا را مسموم نکرده اند. من خودم شخصا از نظر مجموع قرائن همین نظر شما را تأیید مى کنم. قرائن همین را نشان مى دهد که ایشان را مسموم کردند، و یک علت اساسى همان قیام بنى العباس در بغداد بود. مأمون در حالى حضرت رضا را مسموم کرد که از خراسان به طرف بغداد مى رفت و مرتب [اوضاع بغداد را] به او گزارش مى دادند. به او گزارش دادند که اصلا بغداد قیام کرده.
او دید که حضرت رضا را معزول که نمى تواند بکند، و اگر با این وضع هم بخواهد برود آنجا کار بسیار مشکل است. براى اینکه زمینه رفتن به آنجا را فراهم کند و به بنى العباس بگوید کار تمام شد، حضرت را مسموم کرد. آن علت اساسى اى که مى گویند و قابل قبول هم هست و با تاریخ نیز وفق مى دهد همین جهت است، یعنى مأمون دید که رفتن به بغداد عملى نیست و بقاى بر ولایتعهد هم عملى نیست (با اینکه مأمون جوانتر بود، حدود ۲۸ سال داشت و حضرت رضا ۵۵ سال داشتند، و حضرت رضا نیز در آغاز به مأمون فرمود :من از تو پیرترم و قبل از تو مى میرم) و اگر به این شکل بخواهد به بغداد برود محال است که بغداد تسلیم بشود و یک جنگ عجیبى در مى گیرد.
وضع خود را خطرناک دید. این بود که تصمیم گرفت هم فضل را از میان بردارد و هم حضرت رضا را. فضل را در حمام سرخس از بین برد. البته این قدر معلوم است که فضل به حمام رفته بود، عده اى با شمشیر ریختند و قطعه قطعه اش کردند و بعد هم گفتند «افرادى با او کینه داشتند» (و اتفاقا یکى از پسر خاله هاى او نیز جزء قتله بود) و خونش را لوث کردند، ولى ظاهر این است که آن هم کار مأمون بود، دید او خیلى قدرت پیدا کرده و اسباب زحمت است، او را از بین برد. بعد، از سرخس آمدند به همین طوس. مرتب گزارشهاى بغداد هم مى رسید. دید نمى تواند با حضرت رضا و ولیعهد علوى وارد بغداد شود، این بود که حضرت را نیز در آنجا کشت.
یک وقت یک حرفى مى زنیم از نظر آنچه که براى خود ما امرى است مسلم. از نظر روایات شیعى شکى نیست در اینکه مأمون [حضرت رضا را مسموم کرد] ولى از نظر برخى مورخین این طور نیست، مثلا مورخ اروپایى این حرف را قبول نمى کند، او مدارک تاریخى را مطالعه مى کند، مى گوید: تاریخ نوشته «قیل» . اغلب مورخین اهل تسنن که [این قضیه را] نقل کرده اند، نوشته اند حضرت آمد در [طوس ] مریض شد و فوت کرد و «قیل» که مسموم شد (و گفته شده که مسموم شد).
این بود که من خواستم با منطقى غیر منطق شیعه نیز در این زمینه صحبت کرده باشم، و الا قرائن همه حکایت مى کند از همین که حضرت را مسموم کردند.
پى نوشت ها:
[۱] . البته نمى خواهم مثل خیلى از به اصطلاح ایران پرستان از برامکه دفاع کنم چون ایرانى هستند.آنها هم در ردیف همینها بودند، برامکه هم با خلفایى مثل هارون از نظر روحى و از نظر انسانى کوچکترین تفاوتى نداشتند.
[۲] . البته این از نظر همه تواریخ قطعى نیست ولى در بسیارى از تواریخ این طور است.
[۳] . نه به معنى مشوق علما.
[۴] . مأمون وزیرى دارد به نام فضل بن سهل.دو برادرند:حسن بن سهل و فضل بن سهل.ایندو ایرانى خالص و مجوسى الاصل هستند.در زمان برامکه ـ که نسل قبل بوده اند ـ فضل بن سهل ـ که با هوش و زرنگ و تحصیلکرده بود و مخصوصا از علم نجوم اطلاعاتى داشت آمد به دستگاه برامکه و به دست آنها مسلمان شد.(بعضى گفته اند پدرشان مسلمان شد و بعضى گفته اند نه،خود اینها مجوسى بودند،همان جا مسلمان شدند.) بعد کارش بالا گرفت،رسید به آنجا که وزیر مأمون شد و دو منصب را در آن واحد اشغال کرد.اولا وزیر بود(وزیر آن وقت مثل نخست وزیر امروز بود،یعنى همه کاره بود،چون هیئت وزرا که نبود،یک نفر وزیر بود که بعد از خلیفه قدرتها در اختیار او بود.) و علاوه بر این به اصطلاح امروز رئیس ستاد و فرمانده کل ارتش بود.این بود که به او «ذو الریاستین» مى گفتند،هم داراى منصب وزارت و هم داراى فرماندهى کل قوا.لشکر مأمون،همه،ایرانى هستند(عرب در این سپاه بسیار کم است)چون مأمون در خراسان بود،جنگ امین و مأمون هم جنگ عرب و ایرانى بود،اعراب طرفدار امین بودند و ایرانیها و بالاخص خراسانیها(مرکز،خراسان بود)طرفدار مأمون.مأمون از طرف مادر ایرانى است.مسعودى،هم در مروج الذهب و هم در التنبیه و الاشراف نوشته است ـ و دیگران هم نوشته اند ـ که مادر مأمون یک زن بادقیسى بود. کار به جایى رسید که فضل بن سهل بر تمام اوضاع مسلط شد و مأمون را به صورت یک آلت بلا اراده در آورد.
[۵] . عنکبوت/ .۶۵٫
[۶] . جلودى یک سابقه بسیار بدى هم داشت و آن این بود که در قیام یکى از علویین که در مدینه قیام کرده و بعد مغلوب شده بود،هارون ظاهرا به همین جلودى دستور داده بود که برو در مدینه تمام اموال آل ابى طالب را غارت کن،حتى براى زنهاى اینها زیور نگذار،و جز یک دست لباس،لباسهاى اینها را از خانه هاشان بیرون بیاور.آمد به خانه حضرت رضا.حضرت دم در را گرفت و فرمود من راه نمى دهم.گفت:من مأموریت دارم،خودم باید بروم لباس از تن زنها بکنم و جز یک دست لباس برایشان نگذارم.فرمود: هر چه که تو مى گویى من حاضر مى کنم ولى اجازه نمى دهم داخل شوى.هر چه اصرار کرد حضرت اجازه نداد.بعد خود حضرت [به زنها]فرمود:هر چه دارید به او بدهید که برود،و او لباسها و حتى گوشواره و النگوى آنها را جمع کرد و رفت .
[۷] . آنها خودشان مى دانستند که ته دلها چیست و حضرت رضا چرا قبول نمى کند.حضرت رضا قبول نمى کرد چون خود حضرت هم بعدها به مأمون فرمود:تو مال چه کسى را دارى مى دهى؟!این مسأله براى حضرت رضا مطرح بود که مأمون مال چه کسى را دارد مى دهد؟و قبول کردن این منصب از وى به منزله امضاى اوست.اگر حضرت رضا خلافت را من جانب الله حق خودش مى داند،به مأمون مى گوید تو حق ندارى مرا ولى عهد کنى،تو باید واگذار کنى بروى و بگویى من تاکنون حق نداشتم،حق تو بوده،و شکل واگذارى قبول کردن توست،و اگر انتخاب خلیفه به عهده مردم است باز به او چه مربوط؟!
[۸] . [چند دقیقه از آخر این سخنرانى متأسفانه روى نوار ضبط نشده است.]
[۹] . مأمون واقعا مرد دانشمند و مطلعى بوده،از حدیث آگاه بود،از تاریخ آگاه بود،از منطق آگاه بود،از ادبیات آگاه بود،از فلسفه آگاه بود و شاید اندکى از طب و نجوم آگاه بود،اصلا جزء علما بود و شاید در طبقه سلاطین و خلفا در جهان نظیر نداشته باشد.
[۱۰] . در واقع امام نمى خواست جزء دستگاه مأمونى قرار گیرد به طورى که به این دستگاه بچسبد .
[۱۱] . البته اینکه لباس سبز چرا،بعضى مى گویند این،تدبیر فضل بن سهل بود،زیرا شعار خود عباسیها لباس سیاه بود،فضل از آن روز دستور داد که همه با لباس سبز بیایند،و گفته اند در این تدبیر،روح زردشتیگرى وجود داشت و رنگ سبز شعار مجوسیها بود.ولى من نمى دانم این سخن چقدر اساس دارد.
[۱۲] . [در بحار الانوار،ج ۴۹/ص ۱۴۶ عبارت چنین است:لنا علیکم حق برسول الله صلى الله علیه و آله،و لکم علینا حق به،فاذا انتم ادیتم الینا ذلک وجب علینا الحق لکم.]
[۱۳] . عرض کردیم که اینها هیچ کدام قطعى نیست و از شبهات تاریخ است،ولى برخى از روایات این طور حکایت مى کند.
[۱۴] . حال یا خودش تازه مسلمان بود یا پدرش مسلمان شده بود و تازه او هم به دست برمکیها مسلمان شده بود و اسلامش یک اسلام سیاسى بود زیرا یک آدم زردشتى نمى توانست وزیر خلیفه مسلمان باشد.
[۱۵] . مسعودى به عقیده بسیارى از علما یک مورخ شیعى است.
[۱۶] . یوسف/ .۵۵٫
مجموعه آثار جلد هجدهم صفحه ۱۲۹
استاد شهید مرتضى مطهرى