- اسلام
- قرآن
- پیامبر(ص) و اهل بیت(ع)
- شیعه
- خانواده
- ادیان و مذاهب
- پرسش ها و پاسخ ها
- کتابشناسی
- کتابخانه
- چندرسانه ای
- زمان مطالعه : 6 دقیقه
- توسط : حمید الله رفیعی
- 0 نظر
دخترى بى گناه را به نزد عمر آورده به زناى او گواهى دادند، و اینک سرگذشت وى:
« در کودکى پدر و مادر را از دست داده مردى از او سرپرستى مى کرد، آن مرد مکرر به سفر مى رفت ، دختر بزرگ شده و به مرتبه زناشوئى رسید، همسر آن مرد مى ترسید شوهرش دختر را به عقد خود درآورد، از این رو حیله اى کرد و عده اى از زنان همسایه را به منزل خود فراخواند تا او را بگیرند و خود با انگشت ، بکارتش را برداشت .
شوهرش از سفر بازگشت ، زن به او گفت :« دخترک مرتکب فحشاء شده ، و زنان همسایه را که در ماجرایش شرکت داشتند جهت گواهى حاضر ساخت». مرد قصه را نزد عمر برد و مطرح نمود، عمر حکم نکرد و گفت :« برخیزید نزد على بن ابیطالب برویم . آنان برخاسته و همه با هم به محضر امیرالمومنین (علیه السلام) شرفیاب شدند و داستان را براى آن حضرت بیان داشتند.
امیرالمومنین( علیه السلام) به آن زن رو کرد و فرمود:« آیا بر ادعایت گواه دارى ؟»
گفت : « آرى ، بعضى از زنان همسایه شاهد من هستند، و آنان را حاضر ساخت ». آنگاه حضرت شمشیر را از غلاف بیرون کشید و در جلو خود قرار داد و فرمود: « تمام زنها را در حجره هایى جداگانه داخل کنند، و آنگاه زن آن مرد را فراخوانده بازجوئى کاملى از او به عمل آورد ولى او همچنان بر ادعاى خود ثابت بود، پس او را به اتاق سابقش برگرداند و یکى از گواهان را احضار کرد و خود، روى دو زانو نشست و به وى فرمود:« مرا مى شناسى ؟ من على بن ابیطالب هستم و این شمشیر را مى بینى شمشیر من است و زن آن مرد، بازگشت به حق نمود و او را امان دادم ، اکنون اگر راستش را نگویى تو را خواهم کشت .
زن بر خود لرزید و به عمر گفت :« اى خلیفه ! مرا امان ده ، الان حقیقت حال را مى گویم ».
امیرالمومنین (علیه السلام) به وى فرمود:« پس بگو».
زن گفت :« به خدا سوگند حقیقت ماجرا از این قرار است : چون زن آن مرد، زیبایى و جمال دختر را دید، ترسید شو هرش با او ازدواج نماید از این جهت ما را به منزل خود فراخواند و مقدارى شراب به او خورانید و ما او را گرفتیم و خود با انگشت بکارتش را برداشت ». در این موقع امیرالمومنین (علیه السلام) فرمود: « الله اکبر! من اولین کسى بودم پس از حضرت دانیال که بین شهود تفرقه انداخته از این راه حقیقت را کشف کردم »، و سپس بر تمام زنانى که تهمت به ناحق زده بودند حد افتراء جارى کرد، و زن را وادار نمود تا دیه بکارت دختر چهارصد درهم را به او بپردازد و دستور داد آن مرد، زن جنایتکار خود را طلاق گفته همان دختر را به همسرى بگیرد و آن حضرت (علیه السلام ) مهرش را از مال خود مرحمت فرمود.
پس از اتمام و فیصله قضیه ، عمر گفت : « یا اباالحسن ! قصه حضرت دانیال را براى ما بیان فرمایید».
امیرالمومنین (علیه السلام) فرمود:«دانیال کودکى یتیم بود که پیرزنى از بنى اسرائیل عهده دار مخارج و احتیاجات او شده بود، و پادشاه آن وقت دو قاضى مخصوص داشت که آنها دوستى داشتند که او نیز نزد پادشاه مراوده مى نمود وى زنى داشت زیبا و خوش اندام ، روزى پادشاه براى انجام ماموریتى به مردى امین و درستکار محتاج گردید، قضیه را با آن دو قاضى در میان گذاشت و به آنان گفت : « مردى را که شایسته انجام این کار باشد پیدا کنید، آن دو قاضى همان دوست خود را به شاه معرفى نموده او را به حضورش آوردند، پادشاه آن مرد را براى انجام آن ماموریت موظف ساخت . آن شخص آماده سفر شد ولى پیوسته سفارش همسر خود را به آن قاضى نموده تا به او رسیدگى کنند. مرد به سفر رفت و آن دو قاضى به خانه دوست خود رفت و آمد مى کردند، و از برخورد زیاد با زن به او دلبسته شده تقاضاى خود را با وى در میان گذاشتند ولى با امتناع شدید آن زن مواجه شدند تا اینکه عاقبت به او گفتند: « اگر تسلیم نشوى تو را نزد پادشاه رسوا مى کنیم تا تو را سنگسار کند».
زن گفت : «هر چه مى خواهید بکنید».
آن دو قاضى تصمیم خود را عملى نموده نزد پادشاه بر زناى او گواهى دادند، پادشاه از شنیدن این خبر بسى اندوهگین گردید و از آن زن در شگفت شد و به آن دو قاضى گفت : «گواهى شما پذیرفته است ولى در این کار شتاب نکنید و پس از سه روز وى را سنگسار نمایید!»
در این سه روز منادى به دستور شاه در شهر ندا داد که : «اى مردم ! براى کشتن آن زن عابده که زنا داده حاضر شوید و آن دو قاضى هم بر آن گواهى داده اند».
مردم از شنیدن این خبر حرفها مى زدند، پادشاه به وزیر خود گفت :« آیا نمى توانى در این باره چاره بیندیشى ؟» گفت : « نه تا این که روز سوم ، وزیر براى تفریح از خانه بیرون شد، اتفاقا در بین راهش به کودکانى برهنه که سرگرم بازى بودند برخورد نموده به تماشاى آنان پرداخت ، و دانیال که کودکى خردسال میان آنان با ایشان بازى مى کرد، وزیر او را نمى شناخت . دانیال در صورت ظاهر به عنوان بازى ، ولى در حقیقت براى نمایاندن به وزیر، کودکان را در اطراف خود گرد آورد و به آنان گفت : «من پادشاه و دیگرى زن عابده ، و آن دو کودک نیز دو قاضى گواه باشند. و آنگاه مقدارى خاک جمع نمود و شمشیرى از نى به دست گرفت و به سایر کودکان گفت :« دست هر یک از این دو شاهد را بگیرید و در فلان مکان ببرید، و سپس یکى از آن دو را فراخوانده ، به او گفت : «حقیقت مطلب را بگو وگرنه تو را خواهم کشت ». (وزیر این جریانات را مرتب مى دید و مى شنید). آن شاهد گفت : «گواهى مى دهم که آن زن زنا داده است ».
دانیال گفت : «در چه وقت» ؟
گفت : «در فلان روز».
دانیال گفت : «این یکى را دور کنید. و دیگرى را بیاورید»، پس او را به جاى اولش برگردانده و دیگرى را آوردند.
دانیال به او گفت :« گواهى تو چیست» ؟
گفت :«گواهى مى دهم که آن زن زنا داده است» .
-« در چه وقت»؟
-«در فلان روز».
«با چه کسى» ؟
«با فلان ، پسر فلان» .
«در کجا»؟
«در فلان جا.»
و او برخلاف اولى گواهى داد. در این وقت دانیال فرمود:« الله اکبر! گواهى دروغ دادند. و آنگاه به یکى از کودکان دستور داد میان مردم ندا دهد که آن دو قاضى به زن پاکدامن تهمت زده اند و اینک براى اعدامشان حاضر شوید».
وزیر، تمام این ماجرا را شاهد و ناظر بود، پس بلادرنگ به نزد پادشاه آمد وآنچه را که دیده بود گفت .
پادشاه آن دو قاضى را احضار نموده به همان ترتیب از آنان بازجویى به عمل آورده و گواهیشان مختلف بود، پادشاه فرمان داد بین مردم ندا دهند که آن زن برى و پاکدامن است و آن دو قاضى به وى تهمت زده اند و سپس دستور داد آنان را دار زدند.
و نظیر همین خبر را کلینى (ره ) در کافى چنین نقل کرده : «در زمان خلافت امیرالمومنین (علیه السلام ) دو نفر با هم عقد برادرى بستند؛ یکى از آنان قبل از دیگرى از دنیا رحلت کرد و به دوست خود وصیت کرد که از یگانه دخترش نگهدارى کند، آن مرد دختر دوست خود را به خانه برد و از او مراقبت کامل مى نمود و مانند یکى از فرزندان خودش او را گرامى مى داشت ، اتفاقا براى آن مرد مسافرتى پیش آمده و به سفر رفت . و سفارش دختر را به همسر خود نمود. مرد سالیان درازى سفر ماند و در این مدت دختر بزرگ شده و بسیار زیبا بود، و آن مرد هم پیوسته در نامه هایش سفارش دختر را مى نمود، همسر مرد چون جمال و زیبایى دختر را دید ترسید که شوهرش از سفر برگشته با او ازدواج نماید از این جهت نیرنگى کرد و زنانى چند را به خانه خود فراخواند و آنان دختر را گرفته و خود با انگشت ، بکارتش را برداشت .
مرد از سفر برگشت و به منزل رسید، سپس دختر را به نزد خود فراخواند، ولى دختر در اثر جنایتى که آن زن بر او وارد ساخته بود از حضور به نزد مرد شرم مى کرد و چون مرد زیاد اصرار نمود زنش به او گفت : او را به حال خود بگذار که مرتکب گناهى بزرگ شده و بدین سبب خجالت مى کشد نزد تو بیاید؛ و به دخترک نسبت زنا داد.
مرد از شنیدن این خبر سخت ناراحت شده و با قیافه اى خشمناک به نزد دختر آمده به شدت او را سرزنش نمود و به وى گفت : «واى بر تو! آیا فراموش کردى آن محبتها و مهربانیهاى مرا؟! به خدا سوگند من تو را مانند خواهر و فرزند خود مى دانستم و تو نیز اگر خود را دختر من مى دانستى ، پس چرا مرتکب چنین کار خلافى شدى »؟
دختر گفت : «به خدا سوگند من هرگز زنایى نداده ام و همسرت به من تهمت مى زند و ماجراى زن را براى مرد بازگو کرد. مرد دست دختر و زن خود را گرفته به طرف خانه امیرالمومنین (علیه السلام) روانه گردید و ماجرا را براى آن حضرت (علیه السلام ) بیان داشت و زن نیز به جنایتى که مرتکب شده بود اعتراف کرد. اتفاقا امام حسن علیه السلام در محضر پدر بزرگوار خود نشسته بود، امیرالمومنین به او فرمود: بین آنان داورى کن !
آن حضرت (علیه السلام) گفت :« سزاى زن دوتاست ؛ یکى حد افتراء براى تهمتش و دیگرى دیه بکارت دختر».
امیرالمومنین( علیه السلام) فرمود: «درست گفتى…
علامه تستری
منبع: سایت تبیان