- اسلام
- قرآن
- پیامبر(ص) و اهل بیت(ع)
- شیعه
- خانواده
- ادیان و مذاهب
- پرسش ها و پاسخ ها
- کتابشناسی
- کتابخانه
- چندرسانه ای
- زمان مطالعه : 6 دقیقه
- توسط : رحمت الله ضیایی
- 0 نظر
شیخ ابوالفیض فیضى دکنى (متوفاى ۱۳۰۰ هـ . ق) به سال ۹۵۴ هـ . ق در تاگور از شهرهاى معروف هند به دنیا آمد و پس از آموختن علوم مقدماتى به تحصیل علوم ادبى و حدیث و تفسیر پرداخت و در نوجوانى به شهرت زودیابى نایل آمد.
فیض دکنى، ملک الشعراى دربار اکبر شاه هندى بوده و از این روى بخشى از خمسه اى را که در اقتفاى از خمسه حکیم نظامى سروده بود به اکبر نامه موسوم ساخت.
وى تفسیرى بر قرآن کریم و نیز کتابى با عنوان موارد الحکم در موضوعات ادب و نعت دارد که هر دو از کلمات بى نقطه سامان یافته اند و شاهد صادقى است بر توانایى هاى والاى این شاعر چیره دست شیعى در زمینه ادب و لغت و تفسیر. وى به سال ۱۰۰۳ هـ . ق در شهر لاهور بدرود حیات گفت.
بنا به نوشته تذکره نگاران، وى به خاطر شیعه بودن مورد بى مهرى برخى از شعراى همروزگار خود قرار داشته و در ماه و تاریخ فوت او از عبارات و کلماتى سود جسته اند که با عفت قلم سازگارى ندارد۱ و اگر بنا باشد براى دل باختن به امیرمؤمنان علىّ و دودمان آل اللّه(علیهم السلام) بهایى به این سنگینى پرداخت، باید به وجود نازنین این سخنور بزرگ شیعى بالید و افتخار کرد که این اهانت ها و کینه ورزى ها او را از مسیر محبت و ارادت خاندان نبوى و عترت او(علیهم السلام) باز نداشت و تا آخرین لحظات عمر از ستایش این برگزیدگان عالم هستى باز نماند. خدایش بیامرزد و با خاندان رسالت محشور کناد!
فیضى در عرفان نیز دستى به تمام داشت و اکثر غزلیات دلنشین او از چاشنى عرفان سرشار است. دیوان اشعار وى با عنوان دیوان فیضى با تصحیح و تحقیق اى ـ دى ـ ارشد با مقابله و مقدمه آقاى حسین آهى بالغ بر پانزده هزار بیت در سال ۱۳۶۲ در ایران چاپ و منتشر شد و پیش از آن اداره تحقیقات پاکستان و دانشگاه پنجاب لاهور به چاپ و نشر این اثر گران سنگ اهتمام ورزیده اند.
اشعار آیینى او به لحاظ ساختارى متین، و به جهت محتوایى رنگین و دلنشین اند، و ما در این اثر نمونه هایى از شعر نبوى(صلى الله علیه وآله) او را ارایه مى کنیم:
فیضى در قصیده توحیدى خود از ستایش پیامبر عظیم الشأن اسلام(صلى الله علیه وآله) و امیرمؤمنان علىّ(علیه السلام) باز نمانده و در این اثر فاخر و رساى خود به این مهم نیز پرداخته است:
یا ازلىَّ الظّهور! یا ابدىَّ الخفا! *** نورکَ فوق النَّظر، حُسنک فوق الثّنا …
باز ندارم چنان کآخر کار افکنم *** خاک ندامت به سر، در عرَصات جزا
تشنه فیض توام، ابر عنایت ببار *** دجله بغداد کن بادیه کربلا …
گر چه نیازى ستاند آن چه عطا کرده اى *** باز ستان یک نفَس هستى ما را ز ما
از تو کتابى به ماست علم نبوّت در او *** فاتحه اش: اصطفا، خاتمه اش: مصطفى
جنبش پرگار صنع شد ز ازل تا ابد *** زین دو فراهم رسید دایره انبیا
نور تو پست و بلند کرده احاطت همه *** خواه به کوه اُحد خواه به غار حَرا
راست روان رهت در ظلمات طلب *** رفته قدم بر قدم بر نَهج اِهتدا
خرمن اصحابِ شید، چون نشود سوخته *** برق زنان ذوالفقار در کمر مرتضى۲ …
و در این چکامه شیواى پندى و عبرت آموز خود نیز از آن دو وجود نازنین سخن به میان آورده است، قصیده رسایى که در فضایى سرشار از شور و حال و تصویر شناور است:
ما طایر قدسیم، نوا را نشناسیم *** مرغ ملکوتیم، هوا را نشناسیم …
اصحاب یقینیم، گمان را نپسندیم *** دریاب صوابیم، خطا را نشناسیم …
بى خود شده نعره مستان صبوحیم *** تکبیر کشِ «حىَّ على» را نشناسیم …
نور نبوى در نظر ماست، هویدا *** روشن نظرانیم و، عَمى را نشناسیم
بر دانش ما، انجم و افلاک بخندند *** گر صاحب «لولاکَ لَما» را نشناسیم
جاوید بسوزیم ز خورشید قیامت *** گر پرتو آن «شمس ضُحى» را نشناسیم
تاریک شود، هر دو جهان در نظر ما *** گر طلعت آن «بَدْرِ دُجى» را نشناسیم …
در صبح دم حشر، کف ما ولوایش *** موسى و کف دست و عصا را، نشناسیم
فرداى قیامت به پناهِ که گریزیم؟ *** گر آن شه خورشیدْ لوا را نشناسیم
پیراهن افلاک پر از رایحه اوست *** یعقوب و غم وا اَسفا را نشناسیم
قربان حریم حرم عصمت اوییم *** بلقیس و سلیمان و سبا را نشناسیم
در دایره زنده دلان، مرده اوییم *** عیسى و، دم روح فزا را نشناسیم
صد شکر که ما پیرو اصحاب رسولیم *** در شرع، دگر راهنما را نشناسیم
در قافله دین که شود بدرقه ما؟ *** گر پیشرو صدق و صفا را نشناسیم
در محکمه روز جزا، داد نیابیم *** کان عدلْ فزا، ظلمْ زدا را نشناسیم
بر نقد شناسایى ما خاک سیه باد *** گر گوهر آن بحر حیا را نشناسیم
بر گردن ما، طوق و بال ابدى باد *** گر سلسله شیر خدا را نشناسیم
با مشعل خورشید اگر گرم بگردیم *** بى نور علىّ، راه عُلا را نشناسیم
از کُحل یقین، دیده ما گر بگشانید *** بى خاک رهش «کشف غطا» را نشناسیم۳…
و در چکامه شامخ دیگرى که در صفت انسان سروده است، مى گوید:
دور بینان که ز کونین نظر بر گیرند *** کُحل۴ توفیق به اکسیرْ برابر گیرند …
منزل عشق مقامى است که مردان آنجا *** از سر خود کُلَه انداخته، معجر گیرند …
حد نگه دار، که او رنگ نشینان نیاز *** مى توانند که از فرق مه، افسر گیرند
دست سطْوَت ز گیریبان خلایق بگذار *** ورنه فردا است که دامان پیمبر گیرند
صاحب خُلق عظیم، احمد مرسلکه به عرش *** قدسیان مُصْحَف۵ اخلاق وى از بر گیرند
آن مقدّسْ گهرى کانجم و افلاک همه *** سَبق قدس از آن عنصر اطهر گیرند
رونق افزاى گلستان جهان ملکوت *** که عرق زاده رویش، گل احمر گیرند
گل نه باغى است که پرورده مَشامان بهشت *** نکهت روضه او، غالیه پرور گیرند
حجّت دعوىَ اش، از نیّر اعظم شنوند *** سند معجزه اش از مه انور گیرند
چشمه آب بقا، خاک درش را خوانند *** خضر فرخّ پى اَش، این طارم اخضر گیرند
رتبه شرع به آن ذات مُعَلّى دانند *** خطبه کون به آن نام مُصدَّر گیرند
هر چه در دایره کون مقدم یابند *** رتبه او چو ببینند، مؤخّر گیرند
ذره هایى که درخشنده به ریگ حرمش *** هر یکى را به سپهر شرف، اختر گیرند
گر به ذرات فتد یک نظر از تربیتش *** مشرق و مغرب آفاق، سراسر گیرند
سرو پا برْهِنه گردان دیار طلبش *** تخت از کسرى و دیهیم ز قیصر گیرند
شوق ریگ حرمش، در دل انجم جا داشت *** پیش از آن روز که این بر شده منظر گیرند
تا به جایى شده بالا رَوىِ پیکانش *** که ز مرغان «اُولى اَجْنِحه» شهپر گیرند
نغمهْ سنجان ازل، نعت کمالش خوانند *** چو به پایان برسد، دیگرش از سر گیرند
فیض بخشا! تویى آن بحر که از موج ازل *** فیض را ذات مُعلاّى تو، مظهر گیرند
فیض را، سدّه۶ علیاى تو منبع دانند *** نور را، مرقد والاى تو مصدر گیرند
حاصل مبحث اَعراض۷ و جواهر آن است *** که دو عالم: عَرَض و، ذات تو: جوهر گیرند
عید ایجاد تو را، معتکفان جبروت *** دو جهانْ خَلق، دو قربانى لاغر گیرند
آن چه امر تو بر آن رفته، مسلّم دانند *** وان چه نهى تو بر آن آمد، مُنکر گیرند
انجم از تابش خورشید قیامت سوزند *** گر نه از سایه دیوار تو، چادر گیرند
روِش عقل به شرع تو چنان است که خلق *** نیم روزانه به کف شمع منوّر گیرند
چشمه عقل که از شرع تو ماند بى آب *** گر همه چشمه مهر است، نه در خور گیرند
خاکْ بیزانِ۸ سر کوى تو آن طایفه اند *** که دماغ هوس از نکهت عنبر گیرند
من که باشم؟ که اگر جذبه لطف تو بود *** کوه ها در طلبت جنبش صَرصَر گیرند
جزءِ اعظم بود از کُحل جواهر جان را *** خاک پاى تو، که در پله گوهر گیرند
نظم (فیضى) ز مدیح تو به آن پایه رسید *** کو چو منشور سعادت همه بر سر گیرند
دفترى کش۹ رقم نعت کمالت نبود *** گر ورق هاى سپهر است، که ابتر گیرند
در سرا پرده نعت تو، من آن نغمه کشم *** که بَنانم به نى کلکِ نواگر، گیرند
آن شگرفم، که مقیمان سرا پرده قدس *** دهنم با نفس سوخته مجمر گیرند
وقت آن جرعه کشان خوش که به فردوس امید *** جام عشقت ز کف ساقى کوثر گیرند
اهل معنى که درِ دل به سخن بگشایند *** این گشایش، ز گشاینده خیبر گیرند …
سدره کلک مرا، نخل شناسان سخن *** چمن نعت تو را نخله نوبر گیرند
نو عروسان سخن، دل ز ملایک ببَرند *** گر ز خلخال دعا، پاى به زیور گیرند
تا ابد باد درت قبله گه و کامروا *** که طواف حرمت را، حجِ اکبر گیرند۱۰
با نقل چند بیت از یک قصیده شیواى دیگر او در صفت بنى آدم، این مقال را حسن ختام مى بخشیم:
اى نقد اصل و فرع ندانم چه گوهرى؟ *** کز آسمان بزرگ تر، از خاک کمترى …
از حیرت جمال تو دارند قدسیان *** در یکدیگر نظاره که: یا رب چه مَظهرى؟!
کردم نصیحت و، به نصیحت پذیرى ات *** همّت کناد یارى و، توفیقْ یاورى
مصداق ذکر و فکر زبان و دلت مباد *** جز نصّ ایزدى و حدیث پیمبرى
صَلىَّ الورى علیه و اَخیار آلِه *** زُوّار بیته المتَعالى المطهّرِ۱۱
براى آشنایى بیشتر با زندگىْ نامه و آثار فیضى دکنى ـ این بزرگ ترین سخنور هند در سده دهم هجرى ـ مى توان از این منابع بهره گرفت:
تاریخ ادبیات ایران، دکتر رضازاده شفق، ص ۱۸۸; تاریخ ادبیات ایران، ادوارد براون، ج ۴، ص ۱۸۳; تاریخ ادبیات ایران، هرمان اته، ص ۱۹۴; قاموس الاعلام، ج ۵، ص ۳۴۶۵; ریحانه الادب، ج ۳، ص ۲۴۸; ریاض العارفین، ص ۱۹۱; مجمع الفصحا، ج ۴، ص ۴۹; هفت اقلیم، ج ۱، ص ۳۷۴; آتشکده آذر، ص ۳۵۴; دویست سخنور، ص ۳۱۳ تا ۳۱۶، تذکره میخانه.
پی نوشت ها:
۱ ـ دیوان فیضى، با تصحیح و تحقیق اى ـ دى ـ ارشد و با مقابله و مقدمه حسین آهى، تهران، انتشارات فروغى، ۱۳۶۲، ص ۳ تا ۱۳٫
۲ ـ همان، ص ۱ و ۱۱٫
۳ ـ همان، ص ۱۵ تا ۱۹٫
۴ ـ کُحْلِ: توتیا.
۵ ـ مُصْحَف: کتاب آسمانى، قرآن.
۶ ـ سدّه: آن چه بر روى آن نشینند، منبر، رواق خانه، پیشگاه.
۷ ـ اَعْراض: جمعِ عَرَض، مقابل جوهر.
۸ ـ خاکْ بیزان: خاک بر سر افشانان.
۹ ـ کِش: که آن را.
۱۰ ـ دیوان فیضى، ص ۲۰ تا ۲۴٫
۱۱ ـ درود آفریدگان خدا بر رسول او و دوست داران خاندان وى باد که زایران اهل بیت او بلند پایه و پاک اند.
رک: دیوان فیضى، ص ۱۳۱ و ۱۳۸٫