- اسلام
- قرآن
- پیامبر(ص) و اهل بیت(ع)
- شیعه
- خانواده
- ادیان و مذاهب
- پرسش ها و پاسخ ها
- کتابشناسی
- کتابخانه
- چندرسانه ای
- زمان مطالعه : 3 دقیقه
- توسط : رحمت الله ضیایی
- 0 نظر
محمّد یزدى متخلّص به (جیحون) و ملقّب به تاج الشعراء (متوفاى ۱۳۰۲هـ. ق)، به سال ۱۲۰۸ هـ . ش (۱۲۵۰ هـ . ق) در شهر یزد به دنیا آمد و سرانجام پس از ۵۲ سال سرد و گرم روزگار را چشیدن به سال ۱۲۶۰ هـ . ش (۱۳۰۲ هـ . ق) در شهر کرمان بدرود حیات گفت و او را در محلّه خواجه خضر به خاک سپردند که بعدها مدرسه اى نیز به نام جیحون در جوار آن احداث گردید۱.
وى از شعراى تواناى عصر ناصرى است و لقب تاج الشعرایى خود را از ظلّ السلطان فرزند ناصرالدین شاه دریافت کرده بود۲.
وى پس از تحصیل علوم مقدماتى از زادگاهش بیرون آمد و بیشتر عمر خود را در سفر به شهرهاى قم، کاشان، اصفهان، تهران، آذربایجان و خطه جنوبى ایران به پایان برد۳.
وى در انواع قالب هاى شعر فارسى، تواناست خصوصاً در قصیده سازى و مسمَّط سرایى چیره دست بوده است.
ازوست:
در ولایت حضرت خاتم الأنبیاء(صلى الله علیه وآله)
جشن میلادِ خداوندِ سفیران خداست *** کشف حق، وجد فِرَق۴، شور قَدر، سور قضاست
زد به زیر فلک و روى زمین تخت، شهى *** که فزون تر به شکوه گهر، از ارض و سماست
مهى از مکّه درخشید که مانند جُدَى *** خال ابروى وى از بهر اُمم قبله نماست
کو کلیمى که زند نعره: «رَبّ اَرِنى»۵ *** که حق اینک متجلّى شده اندر بطحاست
عارضى تافت که با آن ید بِیضا، موسى *** نشناسد برِ او دست چپ خویش زر است!
گیتى انباشته از عیش چو باغ مینوست *** خاک، آموده۶ ز اختر چو سپهر میناست
مى به ساغر نَه و، هر سو صنمى عربده جوست! *** مشک پیدا نَه و، هر لحظه هوا نافه گشاست! …
دل: ارم، بزم: حرم، کفر: به غم، دین: بى غم *** مى: به لب، جان: به طرب، خصم: به تب، فقر: فناست
خضرْ خطْ لُعبت من! اى که بود چهره تو *** خرمنى لاله که پرورده آن آب بقاست
پر کن آن جامِ چو مرآت سکندر، که دگر *** خاک گیتى همه، چون آب خضِر عمر فزاست …
از صدف گشت برون دُرِّ یتیمى، که ز قدر *** «قاب قَوسَیْن»، یکى قطره اش از صد دریاست …
خسروى رفت بر اورنگ نبوت، که خلیل *** حلقه زن بر درِ کاشانه او همچو گداست
محرم خلوت معبود، محمّد که ز جود *** خوانِ کونین در ایوان جلالش یغماست
لب جان بخش وى آن گه که درآید به سخن *** روح عیسى به صد امیدْش از و چشم شفاست …
معنى عالم و آدم به جز او نیست، ولیک *** اختلاف صُوَر۷ از اَحْوَلى۸ دیده ماست
اى مهین جلوه حق! وى که ز فرّ تو کلیم *** «لَن تَرانى۹» شنو، افتاده به طور سیناست
عزمت ار سرمهْ کش چشم محالات بود *** از دم روح قُدس۱۰، پنجه مریم به حناست
کشتى حِلم تو، تا لنگر تسلیم فکند *** نوح از «لا تَذِرَ»ش غرقه طوفان حیاست
پیش حکمِ تو که با حکم خدا زاده به هم *** قدرت لوح و قلم، تالى فرعون و عصاست
نزد رأى تو، که شد مشعله افروز قِدم *** حشمت کون و مکان، ثانى خورشید و سها۱۱ست …
بدسگال تو چو شامى ست که آلوده نخفت *** نیکْ خواه تو چو صبحى ست که آسوده نخاست
که دعا کرده به جان تو؟! که از حُسن قبول *** هر کجا نام تو آید به میان، بر تو دعاست؟
آن چه گنجى ست که از یُمن۱۲، زمانت نفرود؟ *** و آن چه رنجى ست که از سَطْوَت۱۳ بَأس۱۴ تو نکاست؟
اى خور تخت و مه تاج، تو دانى کامروز *** زینت تخت سخن حضرت تاج الشّعراست۱۵ …
پانوشته ها :
۱ ـ سخنوران نامى معاصر ایران، سیدمحمدباقر برقعى، ج ۲، ص ۱۰۲۹.
۲ ـ همان.
۳ ـ همان.
۴ ـ فِرَق: فرقه ها، جمع فِرقه.
۵ ـ رَبِّ اَرِنى: پروردگارا: مى خواهم ببینمت! اشاره دارد به آیه کریمه.
۶ ـ آموده:
۷ ـ صُوَر: صورت ها.
۸ ـ اَحوَلى: لوچى، دوبینى. اَحوَل: لوچ، دوبین.
۹ ـ لَن ترانى: هرگز مرا نخواهى دید! اشاره دارد به آیه کریمه.
۱۰ ـ روح قُدس: جبرییل.
۱۱ ـ سُها: ستاره اى که به خاطر دورى بسیار از کره خاک، کم نور به نظر مى رسد.
۱۲ ـ یُمْن: برکت، اقبال، خوش شگونى.
۱۳ ـ سَطْوَت: هیبت.
۱۴ ـ بَأس: بداقبالى، بدشگونى.
۱۵ ـ دیوان کامل افصح المتکلمین میرزا جیحون، تهران، کتابفروشى برادران علمى و کتابفروشى اسلام، ۱۳۳۶، ص ۵۱ ـ ۴۹.