- اسلام
- قرآن
- پیامبر(ص) و اهل بیت(ع)
- شیعه
- خانواده
- ادیان و مذاهب
- پرسش ها و پاسخ ها
- کتابشناسی
- کتابخانه
- چندرسانه ای
- زمان مطالعه : 12 دقیقه
- توسط : رحمت الله ضیایی
- 0 نظر
۳ . کینه توزی بعضی نسبت به علی علیه السلام
یکی از خصلت های بارز عرب کینه توزی است . (۲۷) با توجه به سابقه علی علیه السلام در جنگ های متعدد، و افرادی که در آن جنگ ها به دست علی علیه السلام کشته شده بودند.
در این زمان، اقوام همان افراد، جزو جمعیت عظیم مسلمانان بودند، بدیهی است که این افراد کینه ای دیرینه از علی علیه السلام در دل خود داشته باشند و هرگز راضی به جانشینی او نباشند .
تصور این که این افراد دیگر مسلمانان شده بودند و گذشته ها را فراموش کرده بودند، ناشی از عدم شناخت خوی عربی، بخصوص عرب آن زمان است .
به عنوان نمونه: وقتی سوره منافقون نازل شده بود و عبدالله بن ابی (رئیس منافقان) رسوا گشت، پسر عبدالله بن ابی از پیامبر خواست تا خودش، پدرش را به هلاکت برساند . وی گفت: نمی خواهم دیگری او را به قتل برساند، تا من کینه او را در دل بگیرم . (۲۸)
در صدر اسلام، نمونه های بسیاری در این باره می توان یافت، ولی کافی است در همین یک نمونه، تامل شود تا معلوم گردد چگونه یک فرد حاضر است تا با دست خویش پدرش را به قتل برساند.
ولی حاضر نیست دیگران این کار را انجام دهند، تا مبادا کینه دیگران را در دل بگیرد . پس با این مطلب می توان فهمید که چرا عده ای، کینه علی علیه السلام را در دل داشتند .
۴ . وجود تفکرات جاهلی مبنی بر جوان بودن علی علیه السلام
عده ای به خاطر طرز تفکر جاهلی، هرگز حاضر به اطاعت از یک جوان کم سن و سال نبودند و حتی صرف امارت یک جوان را برای خود ننگ می دانستند .
به عنوان نمونه، ابن عباس می گوید: در زمان خلافت عمر، روزی با عمر می رفتم، او به من رو کرد و گفت: «او (علی) از همه مردم نسبت به این امر سزاوارتر بود، اما ما از دو چیز می ترسیدیم: یکی این که او «کم سن بود» و دیگر این که به فرزندان عبدالمطلب علاقه مند بود .» (۲۹)
نمونه دیگر: پس از کشاندن علی علیه السلام به مسجد برای بیعت با ابوبکر، ابوعبیده وقتی دید علی علیه السلام هرگز حاضر نیست تا با ابوبکر بیعت کند، رو به علی علیه السلام کرد.
گفت: «تو “کم سن” هستی و اینان مشایخ قوم تو هستند و تو، همانند آنان شناخت و تجربه نداری، پس با ابوبکر بیعت کن و اگر عمرت باقی باشد، به خاطر فضل و دین و علم و فهم و سابقه قرابتت، سزاوار این امر هستی .» (۳۰)
پس اگرچه علی را شایسته این امر، و یا حتی سزاوارتر از همه می دانستند، ولی نمی توانستند قبول کنند که یک جوان بر آن ها امیر باشد .
این موضوع را در لشکر اسامه بن زید، هم می توان دید: وقتی که پیامبر صلی الله علیه و آله اسامه جوان را به سرپرستی سپاهی برگزید که مشایخ قوم نیز در آن بودند، عده ای نسبت به این انتخاب پیامبر صلی الله علیه و آله اعتراض کردند .
وقتی پیامبر صلی الله علیه و آله از این اعتراض باخبر شد، غضبناک شد و بر منبر رفت و فرمود: شما قبلا درباره پدرش نیز اعتراض کرده بودید، در حالی که هم او و هم پدرش لیاقت امارت داشته و دارند . (۳۱)
البته از جهتی می توان ریشه این امر را در حسادت دانست، چون این عده، وقتی می دیدند یک جوان، مانند علی علیه السلام این همه لیاقت و شایستگی دارد.
نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله از محبوبیت بسیاری برخوردار است، و همین فرد، پس از رسول خدا امیر آنان خواهد بود، به شدت نسبت به آن حضرت حسادت می ورزیدند .
۵ . نداشتن انقیاد کامل گروهی از مسلمانان در برابر دستورات پیامبر صلی الله علیه و آله
در میان مسلمانان افرادی بودند که اطاعت آنان از پیامبر صلی الله علیه و آله مشروط بود; یعنی تا زمانی که اطاعت از پیامبر صلی الله علیه و آله ضرری برایشان نداشت، حرفی نداشتند، ولی اگر پیامبر صلی الله علیه و آله دستوری می داد .
که باب میل آنان نمی بود و یا آنان با عقل قاصر خود، قادر به درک آن نمی بودند، اقدام به مخالفت آشکار یا پنهان می نمودند .
نمونه آن، مخالفت عده ای از مسلمانان در انجام بعضی از مراسم حجه الوداع است: پیامبر صلی الله علیه و آله در حین مراسم حج فرمودند: هرکس با خودش قربانی ندارد حجش را به عمره تبدیل کند و آنان که قربانی همراه دارند بر احرام خویش باقی باشند .
عده ای اطاعت نمودند و عده ای دیگر مخالفت کردند، (۳۲) که یکی از آن مخالفان، شخص عمر بود . (۳۳)
از دیگر شواهد این مطلب می توان به اعتراض عمر در صلح حدیبیه اشاره کرد . (۳۴) نمونه دیگر، اعتراض عده ای از مسلمانان به انتخاب اسامه، به فرماندهی سپاه بود، (۳۵) که نه تنها به آن اعتراض کردند، بلکه از همراهی با سپاه نیز امتناع می کردند;
یعنی با این که پیامبر صلی الله علیه و آله دستور اکید می دادند که مهاجران و انصار باید به همراه لشکر اسامه از مدینه خارج شوند، با این وجود، افرادی از همین به اصطلاح سران مهاجر از این امر سرپیچی می کردند .
به بهانه هایی، لشکر اسامه را همراهی نمی کردند، (۳۶) تا آنجا که دیگر پیامبر لعنت کردند کسانی را که از این امر تخلف نمایند و لشکر اسامه را همراهی نکنند . (۳۷)
نمونه دیگر آن، در آخرین لحظات حیات رسول گرامی اسلام اتفاق افتاد و آن ماجرای کتابت بود: (۳۸) پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند: وسایل کتابت بیاورید تا مطلبی را مکتوب کنم که هرگز پس از آن، گمراه نگردید، ولی عمر گفت: «پیامبر هذیان می گوید! »
برخی از همین روایات می گوید: بعضی از حاضران در آن مجلس می گفتند: کلام همان است که رسول خدا فرمود، و بعضی دیگر می گفتند: حرف، حرف عمر است . (۳۹)
که این امر نشانگر آن است که عمر و عده ای، از فرمان رسول خدا تمرد نمودند و حتی بر پیامبری که قرآن به صراحت می گوید: «و ما ینطق عن الهوی » (۴۰) تهمت هذیان زدند!
با توجه به مطالب گذشته، در مجموع می توان فهمید که چرا پیامبر صلی الله علیه و آله ابلاغ وحی را به فرصتی دیگر موکول می نمود! زیرا با توجه به شناخت دقیقی که پیامبر صلی الله علیه و آله از اوضاع و احوال مسلمانان داشتند، احتمال «تمرد آشکار» می دادند;
یعنی می دانستند که اگر علی علیه السلام را به جانشینی خود معرفی کنند، عده ای «به طور علنی » در مقابل پیامبر صلی الله علیه و آله می ایستند و هرگز به این امر راضی نمی شوند;
ولی وحی الهی در قسمت آخر آیه تبلیغ به پیامبر صلی الله علیه و آله اطمینان داد که: «خداوند تو را از مردم مصون نگاه می دارد» ; یعنی تو را از شر مردم، و مخالفت علنی مردم محافظت می نماید .
مؤید این مطالب روایتی است که در تفسیر عیاشی از جابربن عبدالله و ابن عباس نقل شده است: «… فتخوف رسول الله صلی الله علیه و آله ان یقولوا: حامی ابن عمه و ان تطغوا فی ذلک علیه » (۴۱)
یعنی: «پیامبر خوف این داشتند که مردم بگویند: از پسر عمویش پشتیبانی کرد و بدین خاطر بر پیامبر صلی الله علیه و آله طغیان کنند .» البته در بعضی از نسخ (۴۲) به جای حامی «جاءنا» یا «خابی » و به جای «تطغوا» ، «یطعنوا» دارد.
که در این صورت، خوف پیامبر صلی الله علیه و آله را به خاطر طعنه های مردم ذکر می کند، که اگر این هم باشد، دلالت بر مطالب گذشته ما دارد، ولی بعید به نظر می رسد که پیامبر صلی الله علیه و آله فقط به خاطر طعن مردم، ابلاغ وحی الهی را به وقتی دیگر موکول کند.
ظاهرا، عبارت «تطغوا» صحیح تر است; یعنی پیامبر صلی الله علیه و آله خوف طغیان و سرپیچی علنی داشتند .
با این تقریری که نمودیم، این اشکال نیز جواب داده می شود که اگر منظور آیه درباره ولایت علی علیه السلام است و خداوند به پیامبرش وعده امان از شر مردم را داده است، پس چرا علی علیه السلام پس از رحلت پیامبر صلی الله علیه و آله به خلافت نرسید؟ مگر می شود وعده الهی عملی نگردد؟! (۴۳)
پاسخ آن، همان است که وحی الهی وعده کرده بود که پیامبر صلی الله علیه و آله را از طغیان و مخالفت علنی مردم در امان نگه دارد و همین امر نیز واقع شد، همان گونه که روایات غدیرخم بر آن شهادت می دهند .
علاوه، این آیه می فرماید: «والله یعصمک من الناس » ; خداوند تو (پیامبر) را از مردم مصون نگه می دارد، که منظور همان است که پیش از این گفته شد;
یعنی خداوند پیامبرش را از مخالفت علنی مردم در امان نگه می دارد و نفرموده است «والله یعصمه من الناس » ; یعنی نفرموده که (علی) را از مردم مصون نگاه می دارد، تا این کلام را وعده ای الهی برای به خلافت رسیدن ظاهری علی علیه السلام بدانیم .
تلاش های پنهان و آشکار پس از غدیرخم به منظور کنار گذاشتن اهل بیت علیهم السلام
واقعه غدیر خم، تکلیف مسلمانان و جامعه اسلامی را به روشنی مشخص کرده بود; آنان که مطیع اوامر خدا و رسولش بودند، از جان و دل آن را پذیرفتند و آنان که در باطن با این امر مخالف بودند، در آن فرصت، توان مخالفت و طغیان نداشتند .
در ظاهر، همگی این امر را پذیرفتند و جانشینی علی علیه السلام را به او تبریک گفتند . در این باره جمله معروف ابوبکر و عمر «بخ بخ لک یابن ابی طالب » (۴۴) نمونه ای از این پذیرش عمومی است .
اما آنان که با جانشینی علی علیه السلام مخالف و در آرزوی به دست گیری حکومت بودند، اگرچه در ظاهر آن را پذیرفتند، ولی در باطن سخت ناراحت بودند و اقدام به کارهای مخفیانه و زیرزمینی می نمودند.
تا علی علیه السلام را کنار زده و خود زمام امور را به دست گیرند . شواهد بسیاری بر این مطلب دلالت دارد که در اینجا به نمونه هایی از آن اشاه می کنیم:
اول: شواهد عمومی
پیامبر صلی الله علیه و آله پس از واقعه غدیرخم، مکرر جانشینی علی علیه السلام و فضایل او را گوشزد می نمود و همواره درباره اهل بیت سفارش می کرد و در سخنانش مردم را از خطرات احتمالی پس از خود آگاه می کرد و با آنان اتمام حجت می نمود .
یکی از نمونه های بارز این مورد، حدیثی است که بیشتر کتب تاریخی و روایی شیعه و سنی آن را نقل کرده اند، که پیامبر صلی الله علیه و آله در اواخر حیات خود فرمودند: «اقبلت الفتن کقطع اللیل المظلم » ; (۴۵)
«فتنه ها، همچون پاره های شب ظلمانی پی در پی در می رسند .» بسیاری از این روایات می گویند: پیامبر صلی الله علیه و آله این جمله را در آن شب های آخر، که برای استغفار اهل بقیع رفته بودند، فرموده اند .
به راستی چه اتفاقی در درون جامعه اسلامی افتاده بود و چه امری در حال شکل گیری بود که چنین سخنان جگرسوزی از پیامبر شنیده می شد؟ آن هم در آخرین لحظات عمر شریفشان و پس از آن همه رنج ها و کوشش های طاقت فرسا که برای هدایت مردم و تشکیل جامعه ای بر اساس قوانین پاک الهی انجام داده بودند .
با شنیدن این جملات از پیامبر صلی الله علیه و آله در آن لحظات آخر، حزن و اندوه، وجود یک مسلمان را فرا می گیرد و آهی سرد از نهادش برمی خیزد که چرا نگذاشتند پیامبر خاتم صلی الله علیه و آله پس از آن همه رنج ها، لااقل با اطمینان خاطر از امت خویش به سوی پروردگارش رهسپار شود؟
این سخنان از پیامبر اکرم، به صراحت بیان کننده فعالیت های زیرزمینی عده ای برای انحراف جامعه اسلامی از مسیر اصلی اش می باشد و خبر از فتنه هایی پی در پی می دهد که در میان مسلمانان، در حال واقع شدن بود .
پس جا دارد این پرسش مطرح گردد که فتنه گران چه کسانی بودند و چه هدف هایی در سر داشتند؟ در اینجا، بنا داریم تا با استناد به متون تاریخی و روایی، این فتنه گرها را معرفی نماییم .
دوم . تلاش های بنی امیه و همفکران آن ها
فرزندان امیه، همواره خود را در ریاست بر عرب، سزاوارتر از همه، می دانستند و در این باره، پیوسته با فرزندان هاشم در نزاع بوده اند و به همین خاطر پس از بعثت پیامبر صلی الله علیه و آله به شدت با او مقابله می کردند .
تا جایی که می توانستند علیه پیامبر اکرم توطئه نموده و جنگ به راه می انداختند . اما سرانجام با ذلت و خواری تن به شکست داده و مجبور به پذیرش اسلام شدند، ولی هرگز از خیال ریاست بر عرب بیرون نیامده بودند .
این گروه به خوبی می دانستند تا زمانی که پیامبر صلی الله علیه و آله زنده است جایی برای تحقق آمال و آرزوهایشان وجود نخواهد داشت، پس معلوم بود که آنان در فکر پس از وفات پیامبر صلی الله علیه و آله بودند .
اما از آنجا که از جهت اسلامی، هیچ اعتباری در میان مسلمان نداشتند، می دانستند که به دست گیری حکومت، بلافاصله پس از رحلت پیامبر صلی الله علیه و آله کاری نشدنی است .
در نتیجه، آنان می بایست برنامه ای درازمدت، برای به دست گیری حکومت تنظیم می کردند و تاریخ گواه آن است که چنین نیز کردند . این مطلب یک ادعای صرف نیست و شواهد بسیاری بر آن دلالت دارد که بدین شرح است:
۱ . دینوری (۴۶) و جوهری (۴۷) نقل کرده اند: در حالی که عده ای در سقیفه با ابوبکر بیعت کرده بودند، «بنی امیه گرد عثمان بن عفان جمع شده بودند و بر خلافت او اتفاق داشتند .» (۴۸)
این خود شاهد بزرگی است بر این که بنی امیه در فکر به دست آوردن حکومت بودند و عثمان را که تقریبا از چهره های مثبت بنی امیه بود و بر خلاف دیگر افراد بنی امیه، از سابقه سویی برخوردار نبود، علم کردند، زیرا او را درآن شرایط، بهترین فرد برای این امر می دانستند.
اگرچه به نظر ما، این امر در آن زمان، چندان جدی نبود و بیشتر می توان آن را یک مانور سیاسی دانست که زمینه را برای آنان آماده می کرد .
شاهد این مطلب آن است که عمر پس از دیدن این صحنه، یعنی اجتماع بنی امیه در گرد عثمان، به آنان رو کرد و گفت: چرا چنین کردید، بیایید و با ابوبکر بیعت کنید! در این جمع، نخست عثمان برخاست و با ابوبکر بیعت کرد و سپس بنی امیه همگی با ابوبکر بیعت کردند . (۴۹)
۲ . جوهری روایت کرده است: «هنگامی که با عثمان بیعت شد، ابوسفیان گفت: این امر (حکومت) در قبیله تیم قرار گرفته بود، اما تیم را چه به این امر، سپس به قبیله عدی منتقل شد پس چه دورتر و دورتر گشت.
سپس به جایگاهش بازگشت و در مکانش مستقر شد، پس آن را محکم بگیرید!» (۵۰) این روایت آن چنان گویاست که دیگر احتیاج به توضیح ندارد .
در اینجا این پرسش مطرح می گردد که اگر چنین است، پس چرا ابوسفیان در ابتدا با ابوبکر بیعت نکرد و به سوی علی علیه السلام رفت و اعلان آمادگی نمود که اگر علی علیه السلام بخواهد، علیه ابوبکر مدینه را پر از لشکر نماید؟ (۵۱)
در پاسخ می گوییم: بعضی این مطلب را به تعصبات قبیله ای منسوب کرده و گفته اند ابوسفیان به خاطر تعصبات قبیله ای، اقدام به چنین کاری نموده بود (۵۲)
که در بدو امر این مطلب موجه می نماید، ولی به نظر می رسد علت این امر چیز دیگری بوده است و آن این که ابوسفیان یکی از چهره های تیزهوش و زیرک بنی امیه بود، و به یقین از این کار اهداف بلندتری را دنبال می کرد .
به احتمال قوی منظور وی از این کار، دستیابی به چند چیز بود، یکی این که با مخالفت خویش در امر بیعت با ابوبکر، خواستار امتیازاتی از آنان بود و دیگر این که اگر موفق می شد علی علیه السلام را به جنگ مسلحانه با ابوبکر بکشاند.
برنده این درگیری بنی امیه و شخص ابوسفیان بود، زیرا وی می خواست آن دو گروه را به جان هم بیندازد و هر دو را تضعیف کند و جایگاه بنی امیه را مستحکم نماید و یا لااقل به خاطر مخالفتش با ابوبکر می توانست او را مجبور به دادن امتیازاتی کند.
به واقع، در این امر نیز موفق شده بود، چون هم از جهت مالی سود برد، زیرا بنا به روایتی، پس از بازگشت ابوسفیان از سفر جمع آوری زکوات، ابوبکر به پیشنهاد عمر و به منظور پیش گیری از شرارت او، همه آن اموال را به او داد و او نیز از این کار راضی شد . (۵۳)
علاوه بر این موفق شده بود وعده امارت را برای پسرش معاویه، به دست آورد . (۵۴)
با این توضیح، خوب می توان فهمید که چرا علی علیه السلام با پیشنهاد ابوسفیان مخالفت کرد و در واقع او را از خود طرد نمود و فرمود: «به خدا قسم تو از این کار منظوری جز فتنه نداری و همواره بدخواه اسلام بوده ای، ما احتیاج به خیرخواهی تو نداریم .» (۵۵)
از مضمون سخنان علی علیه السلام می توان فهمید که منظور ابوسفیان، به راه انداختن توطئه ای دیگر بوده و مسئله تعصب قبیله ای نبوده است .
از بیش تر روایاتی که در این باره ذکر شده، فهمیده می شود که در میان بنی امیه، فقط شخص ابوسفیان، مخالف بیعت با ابوبکر بوده و حتی به جمع بنی امیه در مسجد رفته بود و آن ها را به قیام علیه ابوبکر دعوت کرده بود، ولی هیچ یک از آنان به او جواب مثبت ندادند . (۵۶)
از این ماجرا می توان فهمید که این مخالفت و دعوت به قیام، یک ظاهرسازی بیش نبوده است، زیرا اطاعت بنی امیه از ابوسفیان و موقعیت بارز او در میان آنان، غیرقابل انکار است و ممکن نبود بنی امیه، روی ابوسفیان را بر زمین بگذارند و به او جواب منفی بدهند .
این امر را می توان از کلمات ابوسفیان خطاب به علی علیه السلام فهمید; زیرا وی در آن سخنان، با پشت گرمی بسیاری سخن از پر کردن مدینه از لشکر می کرد، (۵۷) و از نوع پاسخ علی علیه السلام، به وی، می توان جدی بودن ابوسفیان در این ادعا را استنباط کرد .
پس می توان نتیجه گرفت، بنی امیه می دانستند بلافاصله پس از رحلت پیامبر صلی الله علیه و آله، زمینه آن قدر آماده نیست که آنان بتوانند بر سر کار آیند، پس هدفشان از آن سرو صداها، آماده کردن زمینه و برداشتن گام اول برای رسیدن به حکومت بوده است.
پی نوشت ها
۲۷ – محمدبن جریر الطبری، تفسیر الطبری، دارالفکر، بیروت، ۱۴۱۵ ه . ق، ج ۱۴، جزء ۲۸، ص ۱۴۸ (حدیث ۲۶۴۸۲)
۲۸ – ابی بکر عبدالعزیز الجوهری، السقیفه و فدک، تقدیم، جمع و تحقیق محمدهادی الامینی، مکتبه النینوی الحدیث، تهران، ص ۵۲ و ۷۰ .
۲۹ – ابن قتیبه دینوری، الامامه و السیاسه، تحقیق علی شیری، انتشارات الشریف الرضی، قم، ۱۴۱۳ ه . ق، ص ۲۹ .
۳۰ – ابن هشام، السیره النبویه، ج ۴، ص ۲۹۹ و ۳۰۰/الطبقات الکبری، ج ۱، ص ۱۹۰ و ۲۴۹/تاریخ الیعقوبی، ج ۲، ص ۱۱۳/الکامل فی التاریخ، ج ۲، ص ۵ .
۳۱ – الطبقات الکبری، ج ۱، ص ۱۸۷/الارشاد، ج ۱، ص ۱۷۴ .
۳۲ – الارشاد، ج ۱، ص ۱۷۴ .
۳۳ – تاریخ الطبری، ج ۲، ص ۶۳۴ .
۳۴ – ابن هشام، السیره النبویه، ج ۴، ص ۲۹۹ و ۳۰۰/الطبقات الکبری، ج ۱، ص ۱۹۰ .
۳۵ – الارشاد، ج ۱، ص ۱۸۳ و ۱۸۴ .
۳۶ – السقیفه و فدک، ص ۷۴ و ۷۵ .
۳۷ – الطبقات الکبری، ج ۱، ص ۲۴۴/انساب الاشراف، ج ۲، ص ۷۳۸/تاریخ الطبری، ج ۳، ص ۱۹۲ .
۳۸ – السقیفه و فدک، ص ۷۳ .
۳۹ – نجم: ۳ «و هرگز از روی هوا سخن نمی گوید» .
۴۰ – تفسیر العیاشی، ج ۱، ص ۳۶۰ .
۴۱ – همان، در پاورقی و المیزان فی تفسیر القرآن، ج ۶، ص ۵۴ .
۴۲ – فخر رازی در تفسیرالکبیر، شبیه این اشکال را در ذیل آیه اکمال مطرح کرده است .
۴۳ – علامه امینی، الغدیر، دارالکتب الاسلامیه، تهران، ۱۳۶۶ ه . ش، ج ۱، ص ۱۱/التفسیر الکبیر، ج ۴، ص ۴۰۱ (هنیئا لک یاابن ابی طالب اصبحت مولای و مولی کل مؤمن و مؤمنه) .
۴۴ – الطبقات الکبری، ج ۱، ص ۲۰۴/انساب الاشراف، ج ۲، ص ۷۱۶/تاریخ الطبری، ج ۳، ص ۱۹۸/الارشاد، ج ۱، ص ۱۸۱/الکامل فی التاریخ، ج ۲، ص ۶ .
۴۵ – الامامه و السیاسه، ص ۲۸ .
۴۶ – السقیفه و فدک، ص ۶۰ .
۴۷ – «اجتمعت بنوامیه الی عثمان بن عفان .»
۴۸ – الامامه و السیاسه، ص ۲۸/السقیفه و فدک، ص ۶۰ .
۴۹ – السقیفه و فدک، ص ۳۷ .
۵۰ – السقیفه و فدک، ص ۳۷/تاریخ الطبری، ج ۳، ص ۲۰۹ .
۵۱ – علامه سید مرتضی عسکری، عبدالله بن سبا، ترجمه احمد فهری زنجانی، انتشارات مجمع علمی اسلامی، چاپ سپهر، ۱۳۶۰، ج ۱، ص ۱۵۱ .
۵۲ – السقیفه و فدک، ص ۳۷ .
۵۳ – تاریخ الطبری، ج ۳، ص ۲۰۹ .
۵۴ – همان، ج ۳، ص ۲۰۹/الارشاد، ج ۱، ص ۱۸۹ .
۵۵ – الارشاد، ج ۱، ص ۱۹۰ (فحرضهم علی الامر فلم ینهضوا له)
۵۶ – السقیفه و فدک، ص ۳۷/تاریخ الطبری، ج ۳، ص ۲۰۹ .
۵۷ – ابن هشام، السیره النبویه، ج ۴، ص ۳۰۵ و ۳۱۱/تاریخ الطبری، ج ۳، ص ۲۱۰/ابن کثیر، البدایه و النهایه، تحقیق مکتب تحقیق التراث، بیروت، مؤسسه التاریخ العربی، داراحیاء التراث العربی، ۱۴۱۲ ه . ق، ج ۵، ص ۲۶۲ و ۲۶۳/انساب الاشراف، ج ۲، ص ۷۴۲ .