- اسلام
- قرآن
- پیامبر(ص) و اهل بیت(ع)
- شیعه
- خانواده
- ادیان و مذاهب
- پرسش ها و پاسخ ها
- کتابشناسی
- کتابخانه
- چندرسانه ای
- زمان مطالعه : 3 دقیقه
- توسط : رحمت الله ضیایی
- 0 نظر
مرحوم قطب الدّین راوندى به نقل از هبه اللّه بن ابى منصور موصلى رضوان اللّه علیهما حکایت کند:
شخصى نصرانى به نام یوسف بن یعقوب با وى معاشرت و هم نشینى داشت ، روزى از روزها اظهار نمود: متوکّل – عبّاسى – مرا احضار کرده و نمى دانم از من چه مى خواهد، براى نجات از شرّ او با خود عهد کردم که مبلغ صد دینار نذر علىّ بن محمّد هادى علیه السلام کنم .
هبه اللّه موصلى گوید: سپس آن مرد نصرانى به سمت سامراء حرکت کرد و رفت ؛ و بعد از گذشت چند روزى ، با خوشحالى و سرور به موصل مراجعت کرد، بعضى از دوستان به او گفتند: جریانت به کجا انجامید و چه گذشت ؟
پاسخ داد: هنگامى که به شهر سامراء رفتم ، وارد مسافرخانه اى شدم و مرتّب در این فکر بودم که چگونه مبلغ صد دینار را به حضرت علىّ بن محمّد هادى علیه السلام برسانم که کسى مرا نشناسد و با چه حالتى نزد متوکّل بروم .
فرصتى که داشتم ، با بعضى از مردم پیرامون اوضاع متوکّل و نیز امام هادى علیه السلام صحبتى انجام دادم ؛ و متوجّه شدم که حضرت تحت نظر مأ مورین حکومتى است و از منزل بیرون نمى رود، لذا متحیّر بودم که چگونه به منزل حضرت بروم تا مامورین و دیگر افراد مرا نشناسند.
ناگهان به فکرم رسید که سوار الاغ خود بشوم و آن را آزاد بگذارم تا هر کجا خواست برود، شاید از این طریق منزل حضرت پیدا شود.
لذا پول ها را در دستمالى گذاشته و آن ها را برداشتم و سوار الاغ شدم ، الاغ از خیابان ها و کوچه ها عبور کرد تا آن که جلوى خانه اى ایستاد و هر چه کردم تا حرکت کند، قدم از قدم برنداشت ، از شخصى سؤال کردم این خانه مال کیست ؟
در جواب گفت : این جا خانه علىّ بن محمّد بن علىّ الرّضا علیه السلام مى باشد.
با خود گفتم : براى حقانیّت آن حضرت ، چه علامت و نشانه اى بهتر از این خواهد بود.
در همین اثناء، غلام سیاهى از منزل خارج شد و گفت : آیا تو یوسف بن یعقوب هستى ؟
اظهار داشتم : بلى .
گفت : پیاده شو! وقتى از الاغ پیاده شدم ، مرا به طرف سکّوئى که داخل دالان منزل بود هدایت نمود و گفت : اینجا بنشین تا بازگردم ؛ و خود به درون خانه رفت .
با خود گفتم : این دوّمین نشانه براى حقانیّت حضرت که چگونه نام من و نام پدرم را مى داند، با این که من در این شهر غریب هستم و کسى هم مرا نمى شناسد که از چه خانواده اى مى باشم ؛ و نیز تاکنون بر او وارد نشده و ارتباطى نداشته ام .
پس از آن که لحظاتى گذشت ، همان غلام آمد و اظهار داشت : صد دینارى را که در دستمال پنهان کرده اى تحویل من بده ، من نیز آن ها را تحویل غلام حضرت دادم و با خود گفتم : این هم دلیل و علامت سوّم براى حقانیّت آن حضرت .
هنگامى که غلام پول ها را تحویل گرفت و به درون منزل رفت ، پس از گذشت لحظه اى دو مرتبه آمد و اظهار داشت : حضرت اجازه فرمود که وارد بشوى .
هنگامى که وارد اتاق حضرت هادى علیه السلام شدم ، او را تنها یافتم که در گوشه اى نشسته و مشغول دعا بود.
همین که چشمش به من افتاد فرمود: اى یوسف ! عدّه اى از افراد فکر مى کنند که ولایت و محبّت ما خانواده – اهل بیت عصمت و طهارت – براى امثال شما که مسلمان نیستید، سودمند نمى باشد؛ ولى آن ها حقیقت را درک نکرده اند که ولایت و محبّت ما براى همگان ، حتّى براى شماها مفید است .
بعد از نصایح و تذکّرات سازنده خود، مجدّدا مرا مخاطب قرار داد و فرمود: اى یوسف ! آنجائى که تو را احضار کرده اند و مى خواهى بروى برو و ترسى نداشته باش .
و سپس افزود: به همین زودى ها داراى فرزند پسرى خواهى شد که مایه رحمت و برکت خواهد بود.
بعد از آن ، از حضور مبارک امام هادى علیه السلام خداحافظى کرده و خارج شدم .
و چون از منزل حضرت بیرون آمدم ، راهى دربار خلیفه گشته و نزد متوکّل عبّاسى رفتم و هنگامى که ملاقات و دیدار با خلیفه تمام شد مراجعت کردم .
وانى شیعه و متدیّن و علاقه مند به ولایت و امامت گشته بود، خود را معرّفى کرد که من پسر یوسف بن یعقوب نصرانى هستم ؛ و پدرم مرده است و اظهار داشت : من پس از مرگ پدرم مسلمان شده ام ؛ من همان کسى هستم که حضرت ابوالحسن ، امام هادى علیه السلام بشارت مرا داده است .(۱)
۱- الثّاقب فى المناقب : ص ۵۵۳، ح ۱۳، إثبات الهداه : ج ۳، ص ۳۷۳، ح ۳۹، مدینه المعاجز: ج ۷، ص ۴۶۹، ح ۲۴۷۲٫