- اسلام
- قرآن
- پیامبر(ص) و اهل بیت(ع)
- شیعه
- خانواده
- ادیان و مذاهب
- پرسش ها و پاسخ ها
- کتابشناسی
- کتابخانه
- چندرسانه ای
- زمان مطالعه : 10 دقیقه
- توسط : رحمت الله ضیایی
- 0 نظر
در میان معجزات امام جواد (علیه السلام) حکایت هایی هست که نشان دهنده ولایت معنوی آن حضرت و قدرت الهی ایشان برای تصرف در هستی می باشد؛ همچون معجزه طی الارض که امام جواد (علیه السلام) در یک شب به چندین شهر به صورت خارق العاده سفر می کردند.
این گونه معجزات، نشانه هایی برای جویندگان حقیقت است تا با دیدن قدرت الهی امام (علیه السلام)، تسلیم حق ایشان شده و ایمان آورند.
طی الارض، نمونه ای از ولایت تکوینی اولیای الهی در قرآن
از عنایات خداوند متعال به بندگان شایسته خود، کرامت طی الارض است که خداوند زمین را در اختیار آنان قرار می دهد و اولیاء بزرگ الهی می توانند در هر کجای زمین که اراده کنند، در یک لحظه حضور یابند. این هدیه پروردگار برای ارج نهادن به مقام قرب آنان و نشانه ای از عظمت حق است.
موضوع طی الارض حقیقتی است که خداوند در قرآن کریم این گونه به آن اشاره فرموده است:
«قَالَ عِفْرِیتٌ مِنَ الْجِنِّ أَنَا آتِیکَ بِهِ قَبْلَ أَنْ تَقُومَ مِنْ مَقَامِکَ وَإِنِّی عَلَیْهِ لَقَوِیٌّ أَمِینٌ
قَالَ الَّذِی عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْکِتَابِ أَنَا آتِیکَ بِهِ قَبْلَ أَنْ یَرْتَدَّ إِلَیْکَ طَرْفُکَ فَلَمَّا رَآهُ مُسْتَقِرًّا عِنْدَهُ قَالَ هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّی لِیَبْلُوَنِی أَأَشْکُرُ أَمْ أَکْفُرُ وَ مَنْ شَکَرَ فَإِنَّمَا یَشْکُرُ لِنَفْسِهِ وَ مَنْ کَفَرَ فَإِنَّ رَبِّی غَنِیٌّ کَرِیمٌ»[۱]
«عفریتى از جن گفت: پیش از آن که از مجلس خود برخیزى تخت را نزدت مى آورم که براى این کار توانا و امینم.
و آن کسى که از کتاب اطلاعى داشت گفت: من آن را قبل از آنکه نگاهت برگردد (در یک چشم بهم زدن) نزدت مىآورم. و چون تخت را نزد خویش پا بر جا دید گفت: این از کرم پروردگار من است تا بیازمایدم که آیا سپاس مىدارم یا کفران مى کنم، هر که سپاس دارد براى خویش مى دارد و هر که کفران کند پروردگارم بى نیاز و کریم است…»[۲]
وقتی یک جنّ می تواند تخت بلقیس را در مدت کوتاهی از سبا (در یمن) به اردن بیاورد؛ و آصف بن برخیا، جانشین حضرت سلیمان (علیه السلام)، به فاصله چشم بر هم زدن این فاصله را طی می کند؛ چه مانعی دارد امام جواد (علیه السلام) نیز که جانشین حضرت خاتم الانبیاء (صلی الله علیه و آله) و حجت خداوند بر عالمیان است، توانایی طی الارض را از پروردگارش دریافته باشد.[۳]
همان گونه که در ادامه اشاره خواهیم کرد، وقتی امام رضا (علیه السلام) توسط مأمون مسموم شدند و آخرین لحظات خود را سپری می کردند، امام جواد (علیه السلام) با طی الارض از شهر مدینه به طوس آمده و در منزل پدر حاضر شدند و به اباصلت، که از ورود ایشان به منزلی که درهایش قفل بود، شگفت زده شده و از چگونگی این عمل پرسیده بود فرمودند:
«اَلَّذی جاءَ بی مِنَ الْمَدینَهِ فی هذَا الْوَقْتِ هُوَ الَّذی اَدْخَلَنیِ الدّارَ وَ الْبابُ مُغْلَقٌ»[۴]
«خدایی که مرا در یک لحظه از مدینه به طوس می آورد، می تواند مرا به خانه ای دربسته نیز داخل کند»
در این بخش نمونه هایی از کرامت های حضرت جواد (علیه السلام) در زمینه طی الارض را با هم می خوانیم و روح و جان خود را با کوثر زلال معارف اهل بیت (علیهم السلام) روشنایی می بخشیم.
۱- طی الارض با امام جواد (ع) و نجات یافتن از زندان
على بن خالد می گوید: من در سامره بودم، شنیدم در آنجا مردى زندانى است و او را کت بسته از شام آورده اند و می گویند او ادعاى پیامبرى کرده است. به زندان رفتم و با نگهبانان و دربانان زندان سازش کردم تا خود را به آن مرد رساندم، دیدم مردى فهمیده و خردمند است.
گفتم: سرگذشت تو چیست؟ گفت: من مردى هستم که در شام بودم و در جایى که می گویند سر مقدس امام حسین (علیه السّلام) را در آنجا گذارده اند خداى را عبادت می کردم. شبى همین طور در آنجا رو به محراب مشغول عبادت و ذکر خدا بودم، ناگاه دیدم شخصى روبروى من ایستاده، به من فرمود برخیز!
من با او برخاسته کمى راه رفتم، دیدم در مسجد کوفه هستم. به من گفت این مسجد را مىشناسى؟ گفتم آرى این مسجد کوفه است. پس آن مرد نماز خوانده من نیز با او نماز خواندم. پس بیرون آمد، من نیز با او رفتم.
کمى راه که رفتم دیدم در مسجد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هستم، پس سلام بر رسول خدا (ص) کرد و نماز خواند، من نیز با او نماز خواندم. سپس بیرون آمد و من نیز بیرون آمدم و کمى راه رفت دیدم در همان جا که عبادت می کردم در شهر شام هستم و آن مرد از دیده من پنهان شد.
یک سال از این جریان گذشت و من از آنچه دیده بودم در شگفت بودم. چون سال آینده شد همان شخص را دیدم که آمد و من از دیدن او خرسند شدم. پس مرا خوانده، من به دنبالش رفتم و مانند سال گذشته آنچه کرده بود همان ها را انجام داد، و چون به شام رسید و خواست از من دور شود به او گفتم: تو را به حق آن کسى که این نیروئى که من دیدم به تو داده بگو کیستى؟ فرمود: من محمد بن على بن موسى بن جعفر هستم.
این جریان گذشت و پس از آن هر کس نزد من رفت و آمد می کرد من داستان خود را با آن حضرت می گفتم، این خبر به گوش محمد بن عبد الملک زیات (وزیر معتصم عباسى) رسید، پس کسى فرستاده مرا دستگیر نموده به زنجیر کشیده و به عراق فرستاد و چنانچه مى بینى مرا به زندان انداختند و به من بستند که ادعاى نبوت کرده اى!
به او گفتم: من داستان تو را از زبان خودت به محمد بن عبد الملک زیات بنویسم؟ گفت: بنویس.
پس من داستان آن مرد را به تفصیل براى محمد بن عبد الملک نوشتم! محمد بن عبد الملک در پاسخ پشت نامه او نوشته بود: به آن کس که تو را یک شب از شام به کوفه برد و از کوفه به مدینه و از مدینه به مکه و از مکه تو را به شام باز گرداند بگو از زندان بیرونت آورد!
على بن خالد گوید: این پاسخ مرا اندوهگین و غمناک کرد و دلم به حال آن مرد سوخت و افسرده به خانه رفتم. چون روز دیگر شد اول بامداد به سوى زندان رفتم که از حال او آگاه شده، او را دستور به صبر و بردبارى دهم. دیدم لشکر و نگهبانان و زندان بان و گروه زیادى از مردم هراسناک به این سو و آن سو می دوند، پرسیدم: چه خبر شده؟
گفتند: آن کس که ادعاى پیغمبرى کرده بود و از شام او را به اینجا آورده بودند دیشب تا به حال از زندان ناپدید شده و کسى نمی داند آیا به زمین فرو رفته یا پرنده ای او را ربوده است!
شیخ مفید پس از نقل این حکایت می گوید: این مرد یعنى على بن خالد، زیدى بود و معتقد به امامت زید بن على بود. ولى پس از آنکه این جریان را دید معتقد به امامت ائمه اطهار (علیهم السلام) شد و عقیده اش نیکو گردید.[۵]
۲- بایزید بسطامی و طی الارض با امام جواد (علیه السلام)
بایزید بسطامی می گوید: زمانی در راه مسافرت به مکه به کودکی چهار ساله برخورد کردم و پیش خود گفتم: او کودکی است که اگر به او سلام کنم شاید معنای سلام را نداند و به سلام من بی اعتنا باشد؛ امّا اگر سلام دادن را هم ترک کنم یکی از آموزه های اخلاقی اسلام را عمل نکرده ام. تصمیم گرفتم که به او سلام کنم.
وقتی سلام مرا شنید، سر بلند کرد و گفت: قسم به خدایی که آسمان را برافراشت و زمین را گسترد، اگر خدا امر به پاسخ سلام نکرده بود، سلام تو را پاسخ نمی دادم! آیا تو خودت را بزرگ می شماری و من در نظر تو به خاطر کمیِ سن و سال کوچک هستم؟ علیک السلام و رحمه اللّه و برکاته و تحیاته و رضوانه.
سپس گفت: خداوند راست فرموده است که: «وَ اِذا حُیّیتُمْ بِتَحِیَّهٍ فَحَیُّوا بِاَحْسَنَ مِنْها»[۶] «هر گاه به شما تحیت گویند پاسخ آن را بهتر از آن بدهید!»
بعد از آن دیگر سکوت کرده و حرفی نزد. من گفتم: ادامه آیه این است: «اَوْ رُدُّوها»[۷] (یا لااقل به همان گونه پاسخ دهید) فرمود: این بخش از آیه مربوط به کوته اندیشانی همانند توست!
من فهمیدم که او به رغم سن اندک خود از عارفان بزرگ و تأیید شدگان از سوی خداست. او به من گفت: ای ابایزید! کجا می روی؟ گفتم: قصد زیارت خانه خدا را دارم. او از جای بلند شد و به من فرمود: آیا وضو داری؟ گفتم: نه وضو ندارم.
مرا با خود ده گام برد، به رودی بزرگ تر از رودخانه فرات رسیدیم. نشست و من هم در کنارش نشستم و به شکل شایسته و نیکویی وضو گرفت و من هم وضو گرفتم. پرسیدم: این نهر چه نام دارد؟ گفت: این رود جیحون است؛ و باز سکوت کرد.
پس از اندکی آن پسر بچه به من فرمود: برخیز برویم! باز به همراه او حرکت کردم. بیست گام رفته بودیم که به رودخانه ای بزرگ تر از فرات و جیحون رسیدیم. به من فرمود بنشین، و من نشستم! او رفت.
من مردمی را دیدم که با مرکب هایشان از آنجا می گذشتند. پرسیدم اینجا کجاست؟ گفتند: اینجا رودخانه نیل در یک فرسخی مصر است. ساعتی نگذشته بود که دوستم یعنی همان پسر بچه به نزدم آمد و فرمود بلند شو برویم!
باز هم من پشت سر او راه افتادم. حدود بیست گام برداشته بودیم که هنگام غروب آفتاب به درختان نخل زیادی رسیده و در آنجا نشستیم سپس برخاست و به من فرمود: با من بیا! من لحظاتی پشت سر او راه رفته بودم که خودم را در خانه کعبه یافتم.
از این همه عظمت و شکوه در شگفتی فرو رفته بودم؛ از مردی که خانه کعبه را به رویمان گشود پرسیدم: این پسر بچه کیست؟ او گفت: این آقای من محمد جواد (علیه السلام) است.
با کمال تعجب در حالی که در مورد عظمت او به فکر فرو رفته بودم، گفتم: «اَللّهُ اَعْلَمُ حَیْثُ یَجْعَلُ رِسالَتَه[۸]».[۹] «خداوند بهتر می داند که رسالت خود را بر دوش چه کسانی قرار دهد»
۳- طی الارض امام جواد (ع) از مدینه به طوس
مرحوم شیخ صدوق (ره) و شیخ طبرسى (ره) و دیگر بزرگان به نقل از اباصلت هروى حکایت کرده اند که: چون امام رضا (علیه السلام) توسّط مأمون عبّاسى به وسیله انگور زهرآلود مسموم شده و به منزل مراجعت نمود، طبق دستور امام (علیه السلام) درب ها را بسته و قفل کردم و غمگین و گریان گوشه اى ایستادم.
ناگاه دیدم پسر بچه اى که موى بلند داشت وارد شد. با خود خیال کردم فرزند حضرت رضا (علیه السّلام) باشد، تا آن وقت ایشان را ندیده بودم. عرض کردم: آقا از کجا آمدى؟ درها که بسته بود! فرمود: چیزى که احتیاج ندارى نپرس. خدمت حضرت رضا (علیه السّلام) رفت.
همین که چشم على بن موسى الرضا (علیه السّلام) به او افتاد از جاى حرکت کرده او را در آغوش گرفت و هر دو نشستند؛ بعد عبا را بر سر کشیدند و با هم به صحبتى پنهانى پرداختند که من نفهمیدم. در این موقع حضرت رضا (علیه السّلام) در رختخواب دراز کشید و حضرت جواد (علیه السلام) روکشى روى آن جناب انداخت.
امام جواد (علیه السلام) وارد حیاط شده فرمود: ابا صلت! عرض کردم: بلى آقاى من! فرمود: خدا اجر تو را درباره حضرت رضا (علیه السلام) افزون فرماید. گریه ام گرفت. فرمود: گریه نکن! برو تخته اى را براى غسل دادن با آب بیاور تا شروع به غسل دادن ایشان بکنم.
عرض کردم: آب حاضر است ولى در خانه تخته اى براى غسل نیست، مگر از خارج تهیه کنیم. فرمود: چرا در انبار هست. وارد انبار شدم دیدم تختی هست که قبلا آن را ندیده بودم. آن را با آب آوردم.
فرمود: کمک کن تا بدن شریفش را بالاى تخت بگذاریم. پیکر حضرت رضا (علیه السلام) را روى تخت گذاشتیم. فرمود: کنار برو. تنها او را غسل داد. بعد فرمود: کفنش را بیاور با کافور و حنوط. گفتم: تهیه نکرده ایم. فرمود: در انبار هست. داخل انبار شدم دیدم وسط انبار کفن با حنوط گذاشته اند که قبلا نبود. کفن را آوردم. به پیکر آن جناب آراست و حنوط کرد.
بعد فرمود از داخل انبار تابوت را بیاور. خجالت کشیدم بگویم در انبار تابوت نیست داخل شده دیدم تابوتى است که قبلا آنجا ندیده بودم و تابوت را آوردم. پیکر امام را در آن گذاشت. فرمود: بیا نماز بخوانیم. بر بدن امام رضا (علیه السّلام) نماز خواند.
خورشید غروب کرده بود، نزدیک نماز مغرب بود، نماز مغرب را نیز خواند با نماز عشا. مشغول به صحبت بودیم که سقف شکافته شده و تابوت به آسمان رفت. گفتم: آقا! مأمون حضرت رضا (علیه السلام) را از من مى خواهد، چه جواب بدهم؟
فرمود: به زودى برمى گردد. هر پیامبرى که در مغرب زمین از دنیا رود اگر وصى او در مشرق از دنیا رود خداوند بین آن دو جمع مى کند قبل از اینکه دفن شود.
نیمى از شب گذشت یا بیشتر که تابوت از سقف وارد شد و در جاى خود قرار گرفت.
نماز صبح را که خواندیم فرمود: درب را باز کن، اکنون این ستمگر خواهد آمد؛ به او بگو کار غسل و کفن حضرت رضا (علیه السّلام) پایان یافته.
کنار درب رفتم برگشته به عقب نگاه کردم حضرت جواد (علیه السلام) را ندیدم از کدام در خارج شد و کجا رفت.
در این موقع مأمون چشمش به من افتاد گفت: حضرت رضا (علیه السلام) چه شد؟ گفتم خدا اجر شما را افزون کند!
داخل خانه شد و لباس هاى خود را پاره کرد و خاک بر سر ریخت و مدتى شروع به گریه نموده، بعد گفت: مشغول غسل و کفن او شوید. گفتم کارهایش تمام شده. گفت: چه کسى انجام داد؟ گفتم: پسر بچه اى آمد که او را نشناختم، گمان کنم فرزند حضرت رضا (علیه السلام) بود.
گفت: در قبّه هارون قبر برایش بکنید. گفتم: حضرت رضا (علیه السّلام) درخواست کرده که شما موقع حفر قبر آنجا باشید. گفت: بسیار خوب. صندلى آوردند نشست، دستور داد طرف درب بکنید؛ سنگى پیدا شد. قسمت راست و چپ هم طبق فرموده حضرت رضا (علیه السّلام) نتوانستند بکنند. بعد قسمت بالا را که کندند کنده شد. همین که آماده گردید دستم را پائین قبر گذاشته آن کلمات را بر زبان جارى کردم، آب و ماهى ها پیدا شدند. مقدارى نان ریز کردم، خوردند؛ بعد ماهى بزرگ پیدا شد همه آن ماهى ها را بلعید و پنهان شد. دستم را روى آب گذاشته، کلمات را تکرار کردم، آب فرو رفت. همان دم کلمات را فراموش کردم. دیگر یک حرف آن هم به یادم نیامد.
مأمون گفت: حضرت رضا (علیه السلام) به تو این دستورها را داده بود؟ گفتم: آرى. گفت: پیوسته حضرت رضا (علیه السلام) در زندگى به ما کارهاى شگفت انگیز خود را نشان می داد؛ و بعد از مرگ نیز چنین می کند.
رو به وزیر خود نموده گفت: این چه تفسیرى دارد؟ گفت: خیال می کنم حضرت رضا (علیه السلام) خواسته به شما بفهماند که مثل این ماهى هاى کوچک مختصرى از زندگى بهره می برید، بعد یک نفر از وابستگان و ارادتمندان آنها پیدا مى شود مثل این ماهى بزرگ و دولت بنى عباس را منقرض می کند.
پس از دفن، مأمون گفت: باید آن کلمات را به من بیاموزى. قسم به خدا خوردم که از خاطرم رفته یک کلمه آن را به یاد ندارم. قبول نکرد و تهدید به قتل نمود در صورتى که به او یاد ندهم؛ و دستور داد زندانیم کنند. هر روز مرا مى خواست و می گفت: یا به من بیاموز و گر نه کشته می شوى. من نیز پیوسته قسم یاد می کردم که به خاطر ندارم.
اباصلت می گوید: یک سال گذشت، دلم گرفت، شب جمعه اى بود غسل کردم و آن شب را به شب زنده دارى در رکوع و سجود و گریه و زارى به سر بردم و از خدا نجات خود را مى خواستم.
نماز صبح را که خواندم ناگاه دیدم حضرت جواد (علیه السلام) آمد فرمود: اباصلت! دلت گرفته؟ عرض کردم: آرى به خدا! آقا فرمود: اگر کار امشب را قبلا انجام می دادى خدا نجاتت مى داد مثل الان.
سپس فرمود: حرکت کن. عرض کردم: کجا آقا؟ زندان بان ها درب زندانند، چراغ جلو آنها می سوزد! فرمود: حرکت کن، آنها تو را نمى بینند، دیگر با ایشان روبرو نخواهى شد.
از زندان که خارج شدیم فرمود: مایلى به کدام طرف بروى؟ گفتم: به هرات منزلم می روم. فرمود: عباى خود را روى صورت بکش. این کار را کردم دست مرا گرفت؛ گمان می کنم مرا فقط از طرف راست به جانب چپ برگردانید، بعد فرمود صورت خود را بگشا. همین که گشودم آن جناب را ندیدم! خود را کنار درب منزل یافتم، وارد شدم. با مأمون و مأمورین او نیز تا کنون روبرو نشده ام.[۱۰]
نتیجه گیری
طی الارض یکی از معجزات و کراماتی است که خداوند به اولیای خاص خود عطا می فرماید؛ امام جواد (علیه السلام)، نهمین پیشوای شیعیان نیز، به اذن خداوند از دوران کودکی، از این قدرت برخوردار بودند و به همین شیوه هنگام شهادت پدر بزرگوارشان، خود را از مدینه به طوس رساندند.
پی نوشت ها
[۱] . نمل/۳۹ و ۴۰
[۲] . ترجمه برگرفته از ترجمه تفسیر المیزان، ج ۱۵، ص ۴۹۵
[۳] . قزوینی، الامام الجواد من المهد الی اللهد، ص۲۴۶
[۴] . شیخ صدوق، عیون اخبار الرضا، ج ۲، ص ۲۴۲٫
[۵] . شیخ مفید، الإرشاد (ترجمه رسولى محلاتى) ج۲، ص۲۷۹
[۶] . نساء/۸۶
[۷] . نساء/۸۶
[۸] . انعام/۱۲۴
[۹] . شیخ حر عاملی، اثبات الهداه، ج ۴، ص ۴۱۰، خزعلی و همکاران، موسوعه الامام الجواد ج۱ ص ۲۳۱
[۱۰] . علامه مجلسی، زندگانى حضرت جواد و عسکریین علیهم السلام (ترجمه جلد ۵۰ بحار الأنوار)، ص۳۷-۴۰؛ شیخ صدوق، امالى ص ۵۲۷؛ عیون اخبار الرّضا ج ۲، ص ۲۴۳؛ طبرسی، إعلام الورى ج ۲، ص۸۳