- اسلام
- قرآن
- پیامبر(ص) و اهل بیت(ع)
- شیعه
- خانواده
- ادیان و مذاهب
- پرسش ها و پاسخ ها
- کتابشناسی
- کتابخانه
- چندرسانه ای
- زمان مطالعه : 22 دقیقه
- توسط : رحمت الله ضیایی
- 0 نظر
در تاریخ اسلام ، در پنجاه ساله بین وفات رسول خدا و شهادت حسین بن على (علیه السلام) ، جریانات و تحولات فوق العاده اى رخ داد. محققین امروز ، آنهائى که به اصول جامعه شناسى آگاه هستند ، متوجه نکته اى شده اند. مخصوصا عبدالله علائلى با اینکه سنى است ، شاید بیشتر از دیگران روى این مطلب تکیه مى کند .
مى گوید : بنى امیه برخلاف همه قبائل عرب ( قریش و غیر قریش ) تنها یک نژاد نبودند ، نژادى بودند که طرز کار و فعالیتشان شبیه طرز کار یک حزب بود ، یعنى افکار خاص اجتماعى داشتند ، تقریبا نظیر یهود و در عصر ما و بلکه در طول تاریخ که نژادى هستند با یک فکر و ایده خاص که براى رسیدن به ایده خودشان گذشته از هماهنگى اى که میان همه افرادشان وجود دارد ، نقشه و طرح دارند . قدماى مورخین ، بنى امیه را بصورت یک نژاد زیرک و شیطان صفت معرفى کرده اند .
و امروز با این تعبیر از آنها یاد مى کنند که بنى امیه همان گروهى هستند که با ظهور اسلام ، بیش از هر جمعیت دیگرى احساس خطر کردند و اسلام را براى خودشان خطرى عظیم شمردند و تا آنجا که قدرت داشتند با اسلام جنگیدند ، تا هنگام فتح مکه که مطمئن شدند دیگر مبارزه با اسلام فایده ندارد ، لذا آمدند و اسلام ظاهرى اختیار کردند و به قول عمار یاسر : ما اسلموا و لکن .
و پیغمبر اکرم هم با آنها معامله مولفه قلوبهم مى کرد ، یعنى مردمى که اسلام ظاهرى دارند ولى اسلام در عمق روحشان نفوذ نکرده است .
پیغمبر اکرم در زمان خودش نیز هیچ کار اساسى را به بنى امیه واگذار نکرد ولى بعد از پیغمبر تدریجا بنى امیه در دستگاههاى اسلامى نفوذ کردند ، و بزرگترین اشتباه تاریخى و سیاسى که در زمان عمربن خطاب رخ داد ، این بود که یکى از پسران ابوسفیان به نام یزید والى شام شد و بعد از او معاویه حاکم شام شد و بیست سال یعنى تا آخر حکومت عثمان بر شامات که مشتمل بر سوریه فعلى و قسمتى از ترکیه فعلى و لبنان فعلى و فلسطین فعلى بود ، حکومت مى کرد .
در اینجا یک جاى پا و به اصطلاح جاى مهرى براى بنى امیه پیدا شد و چه جاى مهر اساسى اى ! عثمان که خلیفه شد گو اینکه با سایر بنى امیه از نظر روحى تفاوتهایى داشت ( آدم خاصى بود ، با ابوسفیان متفاوت بود ) ولى بالاخره اموى بود .
بارى ، پاى بنى امیه بطور وسیعى در دستگاه اسلامى باز شد . بسیارى از مناصب مهم اسلامى مانند حکومتهاى مهم و بزرگ مصر ، کوفه و بصره ، به دست بنى امیه افتاد . حتى وزارت خود عثمان به دست مروان حکم افتاد .
این ، قدم بس بزرگى بود که بنى امیه به طرف مقاصد خودشان پیش رفتند .
معاویه هم روز به روز وضع خودش را تحکیم مى کرد . تا زمان عثمان اینها فقط دو نیرو در اختیار داشتند ، یکى پستهاى مهم سیاسى ، قدرت سیاسى و دیگر ، بیت المال ، قدرت اقتصادى . با کشته شدن عثمان ، معاویه ، نیروى دیگرى را هم در خدمت خودش گرفت و آن اینکه ، یک مرتبه داستان خلیفه مقتول و مظلوم را مطرح کرد و احساس دینى و مذهبى گروه زیادى از مردم را ( لااقل در همان منطقه شامات ) در اختیار گرفت .
مى گفت : خلیفه مسلمین ، خلیفه اسلام ، مظلوم کشته شد ، من قتل مظلوما فقد جعلنا لولیه سلطانا،[۲] انتقام خون خلیفه مظلوم واجب است ، باید گرفت . احساسات دینى صدها هزار و شاید میلیونها نفر از مردم را به نفع مقاصد خویش در اختیار گرفت . خدا مى داند که معاویه در روضه عثمان خواندنهاى خود ، چقدر از مردم اشک گرفته است ، آن ، در زمان خلفاى پیش از عثمان ، آن هم دوره عثمان ، این هم در قتل عثمان که تقریبا مقارن است با خلافت على (علیه السلام) .
بعد از شهادت على (علیه السلام) ، معاویه خلیفه مطلق مسلمین شد و دیگر همه قدرتها در اختیار او قرار گرفت . در اینجا یک قدرت چهارم را نیز توانست استخدام بکند و آن این بود که شخصیتهاى دینى و به اصطلاح امروز روحانیت را اجیر خودش کرد . از آن روز بود که یک مرتبه شروع کردند به جعل و وضع حدیث در مدح عثمان و حتى مقدارى در مدح شیخین ، چون معاویه ، این را به نفع خودش مى دانست و به ضرر على (علیه السلام) .
و چه پولها که در این راه مصرف و خرج شد . على (علیه السلام) در کلمات خودشان به خطر عظیم بنى امیه اشاره ها کرده اند . خطبه اى است که اول آن راجع به خوارج است و در اواخر عمرشان هم انشاء کرده اند . مى فرمایند : فانافقات عین الفتنه [۳] من بودم که چشم فتنه را در آوردم ( مقصود داستان خوارج است ) ، یک مرتبه در وسط کلام گریز مى زنند به بنى امیه : الا و ان اخوف الفتن عندى علیکم ، فتنه بنى امیه فانها فتنه عمیاء مظلمه [۴] ولى فتنه و داستان خوارج آنقدر خطر بزرگى نیست ، یعنى بزرگ است اما از آن بزرگتر و خطرناکتر ، فتنه بنى امیه است .
درباره فتنه بنى امیه ایشان کلمات زیادى دارند . یکى از خصوصیاتى که على (علیه السلام) براى بنى امیه ذکر مى کند این است که مى گوید مساوات اسلامى به دست اینها بکلى پایمال خواهد شد و آنچه که اسلام آورده بود که مردم همه برابر یکدیگر هستند دیگر در دوره بنى امیه وجود نخواهد داشت .
مردم تقسیم خواهند شد به آقا و بنده و شما ( مردم ) ، بنده آنها در عمل خواهید بود .
در جمله اى چنین مى فرماید : حتى لا یکون انتصار احدکم منهم الا کانتصار العبد من ربه [۵] که خلاصه اش این است که برخورد شما با اینها شبیه برخورد یک بنده با آقا خواهد بود ، آنها همه آقا خواهند بود و شما حکم برده و بنده را خواهید داشت ، که در این زمینه مطلب خیلى زیاد است .
دوم چیزى که باز در کلمات امیرالمومنین ، در پیش بینى هاى ایشان آمده است که بعد رخ داد ، سر به نیست شدن ، به اصطلاح روشنفکران بعد از ایشان است . تعبیر حضرت چنین است : عمت خطتها و خصت بلیتها [۶] این بلیه اى است که همه جا را مى گیرد ولى گرفتاریهایش اختصاص به یک طبقه معین پیدا مى کند .
تعبیر حضرت تعبیر بسیار عالى و خوبى است . این طور مى فرمایند : و اصاب البلاء من ابصر فیها ، و اخطا البلاء من عمى عنها.[۷] هر کس که بصیرتى داشته باشد و به قول امروز روشنفکر باشد ، هر کس که فهم و درکى داشته باشد ، این بلا و فتنه ، او را مى گیرد . زیرا نمى خواهند آدم چیز فهمى وجود داشته باشد . و تاریخ نشان مى دهد که بنى امیه افراد به اصطلاح روشنفکر و دراک آن زمان را درست مثل مرغى که دانه ها را جمع بکند ، یکى یکى جمع مى کردند و سر به نیست مى نمودند. و چه قتلهاى فجیعى در این زمینه انجام دادند .
مسئله سوم ، هتک حرمتهاى الهى است . دیگر حرامى باقى نمى ماند مگر اینکه اینها مرتکب خواهند شد و عقد و بسته اى از اسلام باقى نمى ماند جز اینکه باز مى کنند : لا یدعوا لله محرما الا استحلوه و لا عقدا الا حلوه .[۸] چهارم اینکه مسئله به این جا پایان نمى گیرد ، بلکه عملا با اسلام مخالفت مى کنند و براى اینکه مردم را واژگونه کنند ، اسلام را واژگونه مى کنند . و لبس الاسلام لبس الفر و مقلوبا.[۹] اسلام را مى پوشانند به تن مردم امام آنچنان که پوستینى را وارونه بپوشانند .
شما مى دانید که خاصیت پوستین یعنى گرم کردن و نیز زیبایى نقش و نگارهاى آن وقتى بروز مى کند که آن را درست بپوشند . اگر پوستین را وارونه بپوشند ، یک ذره گرما ندارد و بعلاوه یک امر وحشتناکى مى شود که مورد تمسخر افراد قرار مى گیرد . على (علیه السلام) که شهید شد برخلاف پیش بینى هاى معاویه که على با کشته شدنش تمام مى شود ، به صورت یک سمبل در جامعه زنده شد ، اگر چه به عنوان یک فرد کشته شد . یعنى فکر على بعد از مردنش بیشتر گسترش یافت و بعد شیعه ها در مقابل حزب اموى دور همدیگر جمع شدند ، همفکریها پیدا شد و در واقع آن وقت بود که شیعه على به صورت یک جمعیت متشکل در آمد .
معاویه در دوره خودش مبارزات زیادى با فکر على (علیه السلام) کرد ، سب و لعنها بالاى منبر براى على مى شد . بخشنامه کرده بودند که در سراسر کشور اسلامى در نماز جمعه ها على (علیه السلام) را لعن بکنند . و این علامت این است که على (علیه السلام) به صورت یک نیرو و یک سمبل و یک فکر و عقیده و ایمان در روح مردم زنده بود و وجود داشت . این مرد براى مبارزه با فکر و روح على کارها انجام داد ، یکى را مسموم کرد ، سر دیگرى را روى نیزه کرد ، اینها به جاى خودش ، ولى معاویه یک ظاهرى را براى فریب مردم حفظ مى کرد .
تا دوره یزید مى رسد که دیگر تشت رسوایى ، از بام مى افتد . و انصاف این است که یزید از نظر سیاست اموى هم یک غلط بود ، یعنى کسى بود که نتوانست سیاست اموى را اعمال بکند ، بلکه کارى کرد که پرده امویها را درید . در این شرایط است که اباعبدالله نهضت خودشان را آغاز مى کنند . حالا مقدارى راجع به نهضت ایشان براى شما عرض مى کنم . مطلبى را مى گویم، شما تامل بفرمائید ، ببینید این طور هست یا نه .
همان طور که کلمات و آیات قرآن از لحاظ لفظى و فصاحت و بلاغت و روانى ، نوعى خاص از آهنگها را به آسانى مى پذیرد و این خود ، آیت بسیار بزرگى براى نفوذ قرآن بر دلها بوده و هست ، انسان وقتى تاریخ حادثه عاشورا را مى خواند ، استعدادى براى شبیه سازى در آن مى بیند . همان طور که قرآن براى آهنگ پذیرى ساخته نشده ولى این طور هست ، حادثه کربلا هم براى شبیه سازى ساخته نشده ولى این طور هست .
من نمى دانم ، شاید شخص اباعبدالله در این مورد نظر داشته . البته این مطلب را اثبات نمى کنم ولى نفى هم نمى کنم . داستان کربلا در هزار و دویست سال پیش روى صفحه کتاب آمده ، یک وقتى آمده که کسى فکر نمى کرده که این حادثه این قدر گسترش پیدا خواهد کرد . متن تاریخ این حادثه گویى اساسا براى یک نمایشنامه نوشته شده است ، شبیه پذیر است ، گویى دستور داده اند که آن را براى صحنه بودن بسازند . شهادتهاى فجیع ما زیاد داریم ولى این داستان به این شکل آیا مى تواند تصادف باشد و تعمد نباشد و اباعبدالله به این مطلب توجه نکرده باشد ؟ من نمى دانم ، ولى بالاخره قضیه این طور است و باور هم نمى کنم که تعمدى در کار نباشد .
از امام تقاضاى بیعت مى کنند ، بعد از سه روز امام حرکت مى کند و مى رود به مکه و به اصطلاح مهاجرت مى کند و در مکه که حرم امن الهى است ، سکنى مى گزیند و شروع به فعالیت مى کند . چرا به مکه رفت ؟ آیا به این جهت که مکه حرم امن الهى بود و معتقد بود که بنى امیه مکه را محترم خواهند شمرد ؟ یعنى درباره بنى امیه ، چنین اعتقاد داشت که اگر سیاستشان اقتضا بکند و بخواهند او را در مکه بکشند ، اینکار را نمى کنند ؟ یا نه ، رفتن به مکه اولا براى این بود که خود این مهاجرت ، اعلام مخالفت بود . اگر در مدینه مى ماند و مى گفت من بیعت نمى کنم صدایش آنقدر به عالم اسلام نمى رسید .
بدین جهت هم گفت بیعت نمى کنم و هم اهل بیتش را حرکت داد و برد به مکه . این بود که صدایش در اطراف پیچید که حسین بن على حاضر به بیعت نشد و لذا از مدینه به مکه رفت . خود این ، به اصطلاح ( اگر تعبیر درست باشد ) یک ژست تبلیغاتى بود براى رساندن هدف و پیام خودش به مردم .
از این بالاتر که عجیب و فوق العاده است اینکه امام حسین (علیه السلام) در سوم شعبان وارد مکه مى شود ، و ماههاى رمضان ، شوال ، ذى القعده و ذى الحجه ( تا هشتم این ماه ) یعنى ایامى که عمره مستحب است و مردم از اطراف و اکناف به مکه می آیند را در آنجا مى ماند .
کم کم فصل حج مى رسد ، مردم از اطراف و اکناف و حتى از اقصا بلاد خراسان به مکه می آیند . روز ترویه مى شود یعنى روز هشتم ذى الحجه ، روزى که همه براى حج از نو لباس احرام مى پوشند و مى خواهند به منى و عرفات بروند و اعمال حج را انجام بدهند . ناگهان ، امام حسین (علیه السلام) اعلام مى کند که من مى خواهم بطرف عراق بروم ، من مى خواهم به طرف کوفه بروم .
یعنى در چنین شرایطى پشت مى کند به کعبه ، پشت مى کند به حج ، یعنى من اعتراض دارم . اعتراض و انتقاد و عدم رضایت خودش را به این وسیله و به این شکل اعلام مى کند . یعنى این کعبه دیگر در تسخیر بنى امیه است ، حجى که گرداننده اش یزید باشد ، براى مسلمین فایده اى نخواهد داشت . این پشت کردن به کعبه و اعمال حج در چنین روزى و اینکه بعد بگوید من براى رضاى خدا رو به جهاد مى کنم و پشت به حج ، رو به امر به معروف مى کنم و پشت به حج ، این ، یک دنیا معنى داشت ، کار کوچکى نبود . ارزش تبلیغاتى ، اسلوب ، روش و متدکار در اینجا به اوج خود مى رسد .
سفرى را در پیش مى گیرد که همه عقلا ( یعنى عقلایى که بر اساس منافع قضاوت مى کنند ) آن را از نظر شخص امام حسین ناموفق پیش بینى مى کنند . یعنى پیش بینى مى کنند که ایشان در سفر کشته خواهند شد . و امام حسین در بسیارى از موارد ، پیش بینى آنها را تصدیق مى کند ، مى گوید : خودم هم مى دانم .
مى گویند پس چرا زن و بچه را همراه خودت مى برى ؟ مى گوید : آنها را هم باید ببرم . بودن اهل بیت امام حسین (علیه السلام) در صحنه کربلا ، صحنه را بسیار بسیار داغتر کرد . و در واقع امام حسین (علیه السلام) یک عده مبلغ را طورى استخدام کرد که بعد از شهادتش ، آنها را با دست و نیروى دشمن تا قلب حکومت دشمن یعنى شام فرستاد . این خودش یک تاکتیک عجیب و یک کار فوق العاده است .
همه براى این است که این صدا هر چه بیشتر به عالم برسد ، بیشتر به جهان آن روز اسلام برسد و بیشتر ابعاد تاریخ و ابعاد زمان را بشکافد و هیچ مانعى در راه آن وجود نداشته باشد . در بین راه کارهاى خود امام حسین ، نمایشهایى از حقیقت اسلام است ، از مروت ، انسانیت ، از روح و حقانیت اسلام است . اینها همه جاى خودش . ببینید ! این شوخى نیست . در یکى از منازل بین راه حضرت دستور مى دهند آب زیاد بردارید .
هر چه مشک ذخیره دارید پر از آب کنید و بر هر چه مرکب و شتر همراهتان است که آنها را یدک مى کشید ، بار آب بزنید . ( پیش بینى بوده است ) . در بین راه ناگهان یکى از اصحاب فریاد مى کشد : لا حول ولا قوه الا بالله ، یا : لا اله الا الله یا : انا لله و انا الیه راجعون ( ذکرى مى گوید ) مى گویند چه خبر است ؟ مى گوید من به این سرزمین آشنا هستم ، سرزمینى است که در آن نخل نبوده ، مثل اینکه از دور نخل دیده مى شود ، شاخه نخل است ، مى فرماید خوب دقت کنید .
آنهایى که چشمهایشان تیزتر است مى گویند : نه آقا نخل نیست ، آنها پرچم است ، انسان است ، اسب است که از دور دارد می آید ، اشتباه مى کنید ، خود حضرت نگاه مى کند ، مى گوید راست مى گوئید ، کوهى است در سمت چپ شما ، آن کوه را پشت خودتان قرار بدهید . حر است با هزار نفر .
حسین (علیه السلام) مثل پدرش على (علیه السلام) ( در داستان صفین ) است که از این جور فرصتها به طور ناجوانمردانه استفاده نمى کند . بلکه از نظر او ، اینجا جائى است که باید مروت و جوانمردى اسلامى را نشان بدهد ، فورا مى فرماید : آن آبها را بیاورید و اسبها را سیراب کنید ، افراد را سیراب کنید .
حتى خودشان مراقبت مى کنند که حیوانهاى اینها کاملا سیراب شوند . یک نفر مى گوید مشکى را در اختیار من قرار داد که نتوانستم درش را باز کنم ، خود حضرت آمدند و با دست خویش در مشک را باز کردند و به من دادند . حتى اسبها که آب مى خوردند ، فرمود : اینها اگر خسته باشند ، با یک نفس سیر نمى خورند ، بگذارید با دو نفس ، سه نفس آب بخورند . همچنین در کربلا در همان نهایت شدتها مراقب است که ابتداى به جنگ نکند .
مسئله دیگر این است که من با آقاى محترم نویسنده شهید جاوید که دوست قدیمى ماست صحبت مى کردم ، با نظر ایشان موافق نبودم به ایشان گفتم چرا خطبه هاى امام حسین بعد از اینکه ایشان از نصرت مردم کوفه مایوس مى شوند و معلوم مى شود که دیگر کوفه در اختیار پسر زیاد قرار گرفت و مسلم کشته شد ، داغتر مى شود ؟ ممکن است کسى بگوید امام حسین خودش دیگر راه برگشت نداشت ، بسیار خوب ، راه برگشت نداشت ، ولى چرا در شب عاشورا بعد از آنکه به اصحابش فرمود من بیعتم را از شما برداشتم و آنها گفتند خیر ، ما دست از دامن شما بر نمى داریم ، نگفت اصلا ماندن شما در اینجا حرام است ، براى اینکه آنها مى خواهند مرا بکشند ، به شما کارى ندارند ، اگر بمانید ، خونتان بى جهت ریخته مى شود و این حرام است ؟ چرا امام حسین نگفت واجب است شما بروید ؟ بلکه وقتى آنها پایداریشان را اعلام کردند ، امام حسین آنان را فوق العاده تایید کرد و از آن وقت بود که رازهایى را که قبلا به آنها نمى گفت ، به آنان گفت .
در شب عاشورا که مطلب قطعى است ، حبیب بن مظاهر را مى فرستد در میان بنى اسد که اگر باز هم مى شود عده اى را بیاورد . معلوم بود که مى خواست بر عددکشتگان افزوده شود ، چرا که هر چه خون شهید بیشتر ریخته شود این ندا بیشتر به جهان و جهانیان مى رسد . در روز عاشورا ، حر می آید توبه مى کند بعد می آید خدمت اباعبدالله ، حضرت مى فرماید از اسب بیا پائین ، مى گوید نه آقا اجازه بدهید من خونم را در راه شما بریزم ، خونت را در راه ما بریز یعنى چه ؟ آیا یعنى اگر تو کشته شوى ، من نجات پیدا مى کنم ؟ من که نجات پیدا نمى کنم .
و حضرت به هیچ کس چنین چیزى نگفت . اینها نشان مى دهد که اباعبدالله (علیه السلام) ، خونین شدن این صحنه را مى خواست و بلکه خودش آن را رنگ آمیزى مى کرد . اینجاست که مى بینیم قبل از عاشورا ، صحنه هاى عجیبى به وجود می آید که گویى آنها را عمدا به وجود آورده اند تا مطلب بیشتر نمایانده شود ، بیشتر نمایش داده بشود . اینجاست که جنبه شبیه پذیرى قضیه ، خیلى زیاد مى شود .
خدا رحمت کند مرحوم آیتى ، دوست عزیزمان را ( امشب به یاد او افتادیم ) ، در کتاب بررسى تاریخ عاشورا روى نکته اى خیلى تکیه کرده است ، تعبیر ایشان این است ، مى گوید : رنگ خون از نظر تاریخى ثابت ترین رنگهاست ، در تاریخ و در مسائل تاریخى آن رنگى که هرگز محو نمى شود رنگ قرمز است ، رنگ خون است و حسین بن على (علیه السلام) تعمدى داشت که تاریخ خودش را با این رنگ ثابت و زایل نشدنى بنویسد ، پیام خود را با خون خویش نوشت .
شنیده شده که افرادى در حال از بین رفتن با خون خودشان مطلبى نوشته اند و پیام داده اند . معلوم است که این خودش اثر دیگرى دارد که کسى با خون خود پیام و حرف خویش را بنویسد . در عرب جاهلیت رسم بود و گاهى اتفاق مى افتاد که قبائلى که مى خواستند با یکدیگر پیمان ناگسستنى ببندند ، یک ظرف خون می آوردند ( البته نه خون خودشان ) و دستشان را در آن مى کردند .
مى گفتند : این پیمان دیگر هرگز شکستنى نیست ، پیمان خون است و پیمان خون شکستنى نیست . حسین بن على (علیه السلام) در روز عاشورا گوئى رنگ آمیزى مى کند ، اما رنگ آمیزى با خون . براى اینکه رنگى که از هر رنگ دیگر ثابت تر است در تاریخ ، همین رنگ است . تاریخ خودش را با خون مى نویسد .
گاهى مى شنویم یا در کتابهاى تاریخى مى خوانیم که بسیارى از سلاطین و پادشاهان ، افرادى که این اشتها را داشته اند که نامشان در تاریخ ثبت شود ، در صدها سال پیش ، در یک لوحه فلزى یا سنگى حک کرده اند که منم فلانى ، پسر فلان کس ، از نژاد خدایان . منم کسى که فلان شخص آمد پیش من زانو زد و . . . حالا چرا پیام خودش را روى سنگ یا فلز ثبت مى کند ؟ براى اینکه از بین نرود ، باقى بماند .
به همان نشانى که ما مى بینیم ، تاریخ ، آنها را زیر خروارها خاک مدفون کرد و احدى از آنها اطلاع پیدا نکرد تا بعد از هزاران سال ، حفاران اروپایى آمدند و آنها را از زیر خاک در آوردند ، حالا که از زیر خاک در آورده اند ، خوب چیزى نیست، مسئله اى نیست ، کسى برایش اهمیتى قائل نمى شود سخنانى است که روى سنگ نوشته شده ولى روى دلها نوشته نشده .
امام حسین (علیه السلام) پیام خود را نه روى سنگى نوشت و نه حجارى کرد ، آنچه او گفت در هواى لرزان و در گوش افراد طنین انداخت اما در دلها ثبت شد بطورى که از دلها گرفتنى نیست . و خودش کاملا به این حقیقت آگاه بود ، آینده را درست مى دید که بعد از این ، حسین کشته شدنى نیست و هرگز کشته نخواهد شد .
شما ببینید اینها چیست ، آیا مى تواند تصادف باشد ؟ نه ، اباعبدالله در روز عاشورا در آن ساعات و لحظات آخر استغاثه مى کرد یعنى استنصار مى کرد ، باز هم یارى مى خواست ، یعنى یاورهایى که بیایند کشته بشوند نه یاورهایى که بیایند نجاتش بدهند . امام حسین دیگر بعد از کشته شدن اصحاب و برادران و فرزندانش بدون شک نمى خواهد زنده بماند ، ولى یارى و یاور مى خواست که باز هم بیاید کشته بشود .
این است که حضرت هل من ناصر ینصرنى مى فرمود . صدایشان رسید به خیمه ها ، زنها گریستند ، فریاد گریه شان بلند شد . امام حسین (علیه السلام) ، برادرشان حضرت ابوالفضل و یک نفر دیگر از اهل بیت را فرستادند ، فرمودند بروید زنها را ساکت کنید ، آنها آمدند و ساکت کردند . بعد خودشان برگشتند به خیام حرم ، اینجاست که طفل شیر خوارشان را به دست ایشان مى دهند . این طفل در بغل عمه اش زینب خواهر مقدس اباعبدالله است . حضرت این طفل را در بغل مى گیرد .
اباعبدالله نفرمود خواهرجان چرا در میان این بلوا ، در فضایى که هیچ امنیتى ندارد و از آن طرف تیر پرتاب مى شود و دشمن کمین کرده این طفل را آوردى ، بلکه او را در بغل گرفت و در همین حال تیرى از سوى دشمن می آید و به گلوى طفل مقدس اصابت مى کند .
اباعبدالله چه مى کند ؟ ببینید رنگ آمیزى چگونه است ؟ تا این طفل این چنین شهید مى شود ، دست مى برد و یک مشت خون پر مى کند و به طرف آسمان مى پاشد که اى آسمان ببین و شاهد باش ! در آن لحظات آخر که ضربات زیادى بر بدن مقدس اباعبدالله وارد شده بود که دیگرى روى زمین افتاده بود و بر روى زانوهایش حرکت مى کرد و بعد از مقدارى حرکت ، مى افتاد و دوباره بر مى خواست ، ضربتى به گلوى ایشان اصابت مى کند .
نوشته اند باز دست مبارکش را پر از خون کرد و به سر و صورتش مالید و گفت من مى خواهم به ملاقات پروردگار خود بروم . اینها صحنه هاى تکان دهنده صحراى کربلاست ، قضایایى است که پیام امام حسین را براى همیشه در دنیا جاوید و ثابت و باقى ماندنى مى کند . در عصر تاسوعا دشمن حمله مى کند .
حضرت ، برادرشان ابوالفضل را مى فرستند و به او مى فرمایند : من مى خواهم امشب را با خداى خودم راز و نیاز کنم و نماز بخوانم ، دعا و استغفار کنم ، تو به هر زبانى که مى خواهى امشب اینها را منصرف کن تا فردا . البته با آنها خواهیم جنگید . آنها بالاخره منصرف مى شوند . اباعبدالله (علیه السلام) در شب عاشورا چندین کار انجام داد که تاریخ نوشته است .
یکى از کارها این بود که به اصحاب ( مخصوصا افرادى که اهل این فن بودند ) دستور داد که همین امشب ، شمشیرها و نیزه هایتان را آماده کنید ، و خودشان هم سرکشى مى کردند . مردى بود به نام جون که اهل این کار یعنى اصلاح اسلحه بود . حضرت مى رفتند و از کار او سرکشى مى کردند .
کار دیگرى که اباعبدالله در آن شب کردند ، این بود که دستور دادند که همان شبانه خیمه ها را که از هم دور بودند نزدیک یکدیگر قرار دهند ، و آنچنان نزدیک آوردند که طنابهاى خیمه ها در داخل یکدیگر فرو رفت بگونه اى که عبور یک نفر از بین دو خیمه ممکن نبود . بعد هم دستور دادند خیمه ها را به شکل هلال نصب کنند و همان شبانه در پشت خیمه ها گودالى حفر کنند بطورى که اسبها نتوانند از روى آن بپرند و دشمن از پشت حمله نکند .
همچنین دستور داد مقدارى از خار و خاشاکهایى که در آنجا زیاد بود را انباشته کنند تا صبح عاشورا آنها را آتش بزنند که تا اینها زنده هستند ، دشمن نتواند از پشت خیمه ها بیاید یعنى فقط از روبرو و راست و چپ با دشمن مواجه باشند و از پشت سرشان اطمینان داشته باشند . کار دیگر حضرت این بود که همه اصحاب را در یک خیمه جمع کرد و براى آخرین بار اتمام حجت نمود .
اول تشکر کرد ، تشکر بسیار بلیغ و عمیق ، هم از خاندان و هم از اصحاب خودش . فرمود : من اهل بیتى بهتر از اهل بیت خودم و اصحابى با وفاتر از اصحاب خودم سراغ ندارم .
در عین حال فرمود : همه شما مى دانید که اینها جز شخص من به کس دیگرى کارى ندارند ، هدف اینها فقط من هستم ، اینها اگر به من دست بیابند به هیچیک از شما کارى ندارند . شما مى توانید از تاریکى شب استفاده کنید و همه تان بروید ، بعد هم فرمود هر کدام مى توانید دست یکى از این بچه ها و خاندان مرا بگیرید و ببرید . تا این جمله را فرمود ، از اطراف شروع کردند به گفتن اینکه : یا اباعبدالله ما چنین کارى بکنیم ؟ ! بداهم بهذا القول العباس بن على (علیه السلام) [۱۰] اول کسى که به سخن در آمد برادر بزرگوارش ابوالفضل العباس بود .
اینجا است که باز سخنانى واقعا تاریخى و نمایشنامه اى مى شنویم . هر کدام به تعبیرى حرفى مى زنند ، یکى مى گوید آقا ! اگر مرا بکشند و بعد بدنم را آتش بزنند و خاکسترم را به باد بدهند و دو مرتبه زنده بکنند و هفتاد بار چنین کارى را تکرار بکنند ، دست از تو بر نمى دارم ، این جان نا قابل ما قربان تو نیست . آن یکى مى گوید اگر مرا هزار بار بکشند و زنده کنند ، دست از دامن تو بر نمى دارم . حضرت هر کارى که لازم بود انجام دهد تا افراد خالصا و مخلصا در آنجا بمانند ، انجام داد .
مردى بود که اتفاقا در همان ایام محرم به او خبر رسید که پسرت در فلان جنگ به دست کفار اسیر شده ، خوب جوانش بود ، و معلوم نبود چه بر سرش می آید . گفت من دوست نداشتم که زنده باشم و پسرم چنین سرنوشتى پیدا بکند . خبر رسید به اباعبدالله که براى فلان صحابى شما چنین جریانى رخ داده است . حضرت او را طلب کردند ، از او تشکر نمودند که تو مرد چنین و چنان هستى . پسرت گرفتار است ، یک نفر لازم است برود آنجا پولى ، هدیه اى ببرد و به آنها بدهد تا اسیر را آزاد بکنند.
کالاهایى ، لباسهایى در آنجا بود که مى شد آنها را تبدیل به پول کرد . فرمود اینها را مى گیرى و مى روى در آنجا تبدیل به پول مى کنى بعد مى دهى بچه ات را آزاد مى کنى . تا حضرت این جمله را فرمود ، او عرض کرد : اکلتنى السباع حیا ان فارقتک[۱۱] درنده هاى بیابان زنده زنده مرا بخورند اگر من چنین کارى بکنم . پسرم گرفتار است ، باشد ، مگر پسر من از شما عزیزتر است ؟!
در آن شب بعد از آن اتمام حجتها وقتى که همه یکجا و صریحا اعلام وفادارى کردند و گفتند ما هرگز از تو جدا نخواهیم شد ، یکدفعه صحنه عوض شد ، امام (علیه السلام) فرمود حالا که این طور است ، بدانید که ما کشته خواهیم شد . همه گفتند الحمدلله ، خدا را شکر مى کنیم براى چنین توفیقى که به ما عنایت کرد ، این براى ما مژده است ، شادمانى است .
طفلى در گوشه اى از مجلس نشسته بود که سیزده سال بیشتر نداشت . این طفل پیش خودش شک کرده که آیا این کشته شدن شامل من هم مى شود یا نه .
از طرفى حضرت فرمود تمام شما که در اینجا هستید ، ولى ممکن است من چون کودک و نابالغ هستم مقصود نباشم . رو کرد به اباعبدالله و گفت : یا عماه ! عمو جان ! و انا فى من قتل ؟ آیا من جزء کشته شدگان فردا خواهم بود ؟ نوشته اند اباعبدالله در اینجا رقت کرد و به این طفل که جناب قاسم بن الحسن است ، جوابى نداد .
از او سوالى کرد ، فرمود : پسر برادر ! تو اول به سوال من جواب بده تا بعد من به سوال تو جواب بدهم ، اول بگو : کیف الموت عندک ؟ مردن پیش تو چگونه است ، چه طعم و مزه اى دارد ؟ عرض کرد : یا عماه احلى من العسل ، از عسل براى من شیرینتر است . تو اگر بگویى که من فردا شهید مى شوم ، مژده اى به من داده اى . فرمود بله فرزند برادر ، اما بعد ان تبلو ببلاء عظیم ولى بعد از آنکه به درد سختى مبتلا خواهى شد ، بعد از یک ابتلاى بسیار بسیار سخت . گفت خدا را شکر ، الحمد لله که چنین حادثه اى رخ مى دهد .
حالا شما ببینید با توجه به این سخن اباعبدالله ، فردا چه صحنه طبیعى عجیبى به وجود می آید . بعد از شهادت جناب على اکبر ، همین طفل سیزده ساله می آید خدمت اباعبدالله در حالى که چون اندامش کوچک است و نابالغ و بچه است ، اسلحه اى به تنش راست نمی آید . زرهها را براى مردان بزرگ ساخته اند نه براى بچه هاى کوچک . کلاه خودها براى سرافراد بزرگ مناسب است نه براى بچه کوچک . عرض کرد : عموجان ! نوبت من است ، اجازه بدهید به میدان بروم . ( در روز عاشورا هیچکس بدون اجازه اباعبدالله به میدان نمى رفت .
هر کس وقتى می آمد ، اول سلامى عرض مى کرد : السلام علیک یا اباعبدالله ، به من اجازه بدهید ) . اباعبدالله به این زودیها به او اجازه نداد . شروع کرد به گریه کردن ، قاسم و عمو در آغوش هم شروع کردند به گریه کردن . نوشته اند : فجعل یقبل یدیه و رجلیه[۱۲] یعنى قاسم شروع کرد دستها و پاهاى اباعبدالله را بوسیدن . آیا این ، براى این نبوده که تاریخ بهتر قضاوت بکند ؟ او اصرار مى کند و اباعبدالله انکار .
اباعبدالله مى خواهد به قاسم اجازه بدهد و بگوید اگر مى خواهى بروى ، برو ، اما با لفظ به او اجازه نداد ، بلکه یکدفعه دستها را گشود و گفت بیا فرزند برادر ، مى خواهم با تو خداحافظى بکنم . قاسم دست به گردن اباعبدالله انداخت و اباعبدالله دست به گردن جناب قاسم . نوشته اند این عمو و برادر زاده آنقدر در این صحنه گریه کردند ( اصحاب و اهل بیت اباعبدالله ناظر این صحنه جانگداز بودند ) که هر دو بى حال و از یکدیگر جدا شدند . این طفل فورا سوار بر اسب خودش شد.
راوى که در لشکر عمر سعد بود ، مى گوید یک مرتبه ما بچه اى را دیدیم که سوار اسب شده و به سر خودش به جاى کلاه خود یک عمامه بسته است ، و به پایش هم چکمه اى نیست ، کفش معمولى است و بند یک کفشش هم باز بود و یادم هم نمى رود که پاى چپش بود ، و تعبیرش این است : کانه فلقه القمر[۱۳] گویى این بچه پاره اى از ماه بود ، این قدر زیبا بود . همان راوى مى گوید : قاسم که داشت می آمد ، هنوز دانه هاى اشکش مى ریخت .
رسم بر این بود که افراد خودشان را معرفى مى کردند که من کى هستم . همه متحیرند که این بچه کیست . همین که در مقابل مردم ایستاد فریادش بلند شد :
ان تنکرونى فانا ابن الحسن * سبط النبى المصطفى الموتمن
مردم اگر مرا نمى شناسید ، من پسر حسن بن على بن ابیطالبم
هذا الحسین کالاسیر المرتهن * بین اناس لاسقوا صوب المزن [۱۴]
این مردى که اینجا مى بینید و گرفتار شما است ، عموى من حسین بن على بن ابیطالب است . جناب قاسم به میدان مى رود .
اباعبدالله است خودشان را حاضر کرده و به دست گرفته اند و گویى منتظر فرصتى هستند که وظیفه خودشان را انجام بدهند . من نمى دانم دیگر قلب اباعبدالله در آن وقت چه حالى داشت . منتظر است ، منتظر صداى قاسم که ناگهان فریاد یا عماه قاسم بلند شد . راوى مى گوید ما نفهمیدیم که حسین با چه سرعتى سوار اسب شد و اسب را تاخت کرد .
تعبیر او این است که مانند یک باز شکارى خودش را به صحنه جنگ رساند . نوشته اند بعد از آنکه جناب قاسم از روى اسب به زمین افتاده بود در حدود دویست نفر دور بدن او بودند و یک نفر هم مى خواست سر قاسم را از بدن جدا بکند ، ولى هنگامى که دیدند اباعبدالله آمد ، همه فرار کردند و همان کسى که به قصد قتل قاسم آمده بود زیر دست و پاى اسبان پایمال شد . از بس که ترسیدند ، رفیق خودشان را زیر سم اسبهاى خودشان پایمال کردند .
جمعیت زیاد ، اسبها حرکت کرده اند ، چشم ، چشم را نمى بیند ، به قول فردوسى :
ز سم ستوران در آن پهن دشت زمین شد شش و آسمان گشت هشت
هیچکس نمى داند که قضیه از چه قرار است . و انجلت الغبره[۱۵] همین که غبارها نشست ، حسین را دیدند که سر قاسم را به دامن گرفته ( من این را فراموش نمى کنم : خدا رحمت کند مرحوم اشراقى واعظ معروف قم را ، گفت یکبار من در حضور مرحوم آیت الله حائرى این روضه را که متن تاریخ است ، عین مقتل است و یک کلمه کم و زیاد در آن نیست خواندم. به قدرى مرحوم حاج شیخ گریه کرد که بى تا ب شد . بعد به من گفت فلانى خواهش مى کنم بعد از این در هر مجلسى که من هستم ، این قسمت را دیگر نخوان که من تاب شنیدنش را ندارم.)
در حالى که جناب قاسم آخرین لحظاتش را طى مى کند و از شدت درد پاهایش را به زمین مى کوبد . والغلام یفحص برجلیه[۱۶] آن وقت شنیدند که اباعبدالله چنین مى گوید : یعز و الله على عمک ان تدعوه فلا ینفعک صوته[۱۷] پسر برادرم ! چقدر بر من ناگوار است که تو فریاد کنى یا عماه ، ولى عموى تو نتواند به تو پاسخ درستى بدهد ، چقدر بر من ناگوار است که به بالین تو برسم اما نتوانم کارى براى تو انجام بدهم .
و لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظیم و صلى الله على محمد و آله الطاهرین .
شهید مرتضی مطهری
پی نوشتها:
[۱] . سوره احزاب آیه ۳۹ .
[۲] . سوره اسراء ، آیه ۳۳ .
[۳] . نهج البلاغه فیض الاسلام خطبه ۹۲ ص ۲۷۳ .
[۴] . نهج البلاغه فیض الاسلام خطبه ۹۲ ص ۲۷۳ .
[۵] . نهج البلاغه فیض الاسلام خطبه ۹۲ ص ۲۷۴.
[۶] . نهج البلاغه فیض الاسلام خطبه ۹۲ ص ۲۷۴.
[۷] . نهج البلاغه فیض الاسلام خطبه ۹۲ ص ۲۷۴.
[۸] . نهج البلاغه فیض الاسلام خطبه ۹۷ ص ۲۹۰ .
[۹] . نهج البلاغه فیض الاسلام خطبه ۱۰۷ ص ۳۲۴ .
[۱۰] . بحار الانوارج ۴۴ ص ۳۹۳ ، ارشاد شیخ مفید ص ۲۳۱ ، اعلام الورى ص ۲۳۵ .
[۱۱] . بحار الانوارج ۴۴ ص ۳۹۴ .
[۱۲] . این عبارت در مقابل به این صورت است : فلم یزل الغلام یقبل یدیه و رجلیه حتى اذن له . بحار الانوارج ۴۵ ص ۳۴ ، مقتل الحسین خوارزمى ج ۲ ص ۲۷ .
[۱۳] . مناقب ابن شهر آشوب ج ۴ ص ۱۰۶ ، و نظیر این عبارت در اعلام الورى ص ۲۴۲ و اللهوف ص ۴۸ و بحار الانوارج ۴۵ ص ۳۵ و ارشاد شیخ مفید ص ۲۳۹ و مقتل الحسین مقرم ۳۳۱ ، تاریخ طبرى ص ۲۵۶ ذکر شده است .
[۱۴] . بحار الانوارج ۴۵ ص ۳۴ .
[۱۵] . بحار الانوارج ۴۵ ص ۳۵ ، ارشاد شیخ مفید ص ۲۳۹ ، مقتل الحسین مقرم ص ۳۳۲ ، اعلام الورى ص ۲۴۳ ، اللهوف ص ۴۸ ، مقتل الحسین خوارزمى ج ۲ ص ۲۷ .
[۱۶] . مقتل الحسین مقرم ص ۳۳۲ ، بحار النوارج ۴۵ ص ۳۵ ، مقتل الحسین خوارزمى ج ۲ ص ۲۸ ، اللهوف ص ۴۸ ، اعلام الورى ص ۲۴۳ ، ارشاد شیخ مفید ص ۲۳۹ ، مناقب ابن شهر آشوب ج ۴ ص ۱۰۸ .
[۱۷] . مناقب ابن شهر آشوب ج ۴ ص ۱۰۷ ، اللهوف ص ۴۸ ، بحار الانوارج ۴۵ ص ۳۵ ، ارشاد شیخ مفید ص ۲۳۹ ، اعلام الورى ص ۲۴۳ ، مقتل الحسین مقرم ص ۳۳۲ ، تاریخ طبرى ج ۶ ص ۲۵۷ .