- اسلام
- قرآن
- پیامبر(ص) و اهل بیت(ع)
- شیعه
- خانواده
- ادیان و مذاهب
- پرسش ها و پاسخ ها
- کتابشناسی
- کتابخانه
- چندرسانه ای
- زمان مطالعه : 4 دقیقه
- توسط : رحمت الله ضیایی
- 0 نظر
سال هشتم عام الفیل(۱)
هاشم بن عبد مناف، که بنى هاشم به وى منسوب مى باشند، روزى به قصد تجارت و بازرگانى از مکه معظّمه، عازم سرزمین شام شد و در میان راه، وارد یثرب گردید و در خانه عمرو بن زید، از طایفه “بنى نجّار” و از بزرگان یثرب، فرود آمد و دخترش “سَلمى” را براى خویش خواستگارى کرد.
عمرو بن زید، به خاطر سیادت و بزرگى هاشم، درخواست وى را پذیرفت ولیکن با او شرط نمود که هرگاه خداوند متعال، فرزندى به هاشم و سلمى عنایت نماید، وى را به یثرب آورده و در آن جا بزرگ نماید.
هاشم، شرط عمرو بن زید را پذیرفت و با دخترش سلمى ازدواج کرد. وى در بازگشت از شام، سلمى را به همراه خود به مکه برد و چندى نگذشت که سلمى حامله شد و در رحم خود وجود جنینى را احساس کرد.
هاشم، پیش از وضع حمل سلمى، بار دیگر قصد سفر بازرگانى به شام نمود و در این سفر، سلمى را به همراه خویش به یثرب برد، تا بر اساس پیمانش، کودک او در آنجا متولد شود و خود به سوى شام حرکت کرد ولى هاشم، از این سفر برنگشت و بدون این که توفیق دیدار نوزاد خویش را داشته باشد، در “غزه” (که هم اکنون یکى از شهرهاى بزرگ فلسطین است) وفات نمود.
سلمى دختر عمرو بن زید، در خانه پدرش وضع حمل کرد و فرزندى پسر به دنیا آورد و نامش را “عامر” نهاد، ولیکن چون در سر نوزادش موى سفیدى داشت، وى را ” شیبه ” گفتند.
سلمى، در تربیت وى تلاش فراوانى به عمل آورد و در تیزهوشى و زیرکى وى نقش ارزنده اى بر عهده گرفت. از آن سو، مطّلب بن عبد مناف که سیادت و ریاست قریشیان مکه را بر عهده داشت و از وجود چنین فرزندى از برادرش هاشم باخبر شد.
به سوى یثرب رفت و عامر را با خود به مکه برد و چون در تربیت فرزند برادرش عامر بسیار کوشید و همیشه این دو، با هم بودند، مکیان برادرزاده اش عامر را، عبدالمطلّب لقب دادند.
پس از وفات مطّلب، برادرزاده اش عبدالمطلّب به سیادت و سرورى قریش نایل آمد و منصب آبرسانى و پذیرایى از حاجیان را بر عهده گرفت.
وى، در آبادى مکه و پذیرایى از زایران خانه خدا و بالا بردن مقام و منزلت قریش، تلاش فراوان نمود. یکى از فعالیت هاى فراموش نشدنى وى، حفر چاه زمزم بود.
پیش از عبدالمطلّب، “طایفه خزاعه” به مکه هجوم آورده و “طایفه جرهم” را شکست دادند و آنان را به کوچ اجبارى به سرزمین یمن، وادار کردند. در این واقعه، چاه زمزم، این چشمه جوشان، به دست “عمرو بن حارث جرهمى” به هنگام فرار از مکه به سوى یمن، با خاک انباشته شد و چیزى از آن به جاى نماند.
تا این که سال هاى بعد، عبدالمطلّب به رشد و کمال رسید و به یارى فرزندش حارث، اقدام به کندن چاه زمزم نمود و بار دیگر از آن، آب زلالى جارى ساخت و اشیاى قیمتى و جواهرات به دست آمده از داخل آن را، صرف تجهیز و تزیین خانه خدا کرد و یا به خانه خدا هدیه نمود. به هر روى، حفر مجدّد چاه زمزم، اعتبار و احترام عبدالمطلّب را در نزد قریش و تمامى عرب ها دو چندان کرد. وى، داراى ده فرزند پسر به نام هاى: حارث، زبیر، ابوطالب، حمزه، غیداق، ضرار، مقوّم، ابولهب، عباس و عبدالله و شش دختر بود. (۲)
به هر روى، زمانى حضرت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) از آمنه بنت وهب(س)متولد شد، عبدالمطلّب زنده بود و به خاطر وفات عبداللّه پدر حضرت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) پیش از تولد آن حضرت، وى قیمومیت حضرت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) را بر عهده گرفت.
و تا زمانى که زنده بود، از او به نیکى مراقبت کرده و او را به زیبایى پرورش داد. روایت شده است که عبدالمطلّب، نخستین کسى است که به ” بداء” قائل شد و در قیامت با حسن پادشاهان و سیماى پیامبران مبعوث خواهد گردید.
عبدالمطلب هرگز قمار نکرد و بت ها را پرستش ننمود و بر دین حنیف ابراهیم (علیه السلام) پاى بند و ملتزم بود و براى درک دین مبین اسلام و پیامبرى حضرت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم)، چشم انتظارى مى کشید.
ولى از عمر با برکت فرزند زاده اش حضرت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) بیش از هشت بهار نگذشته بود، که اجل عبدالمطلّب فرارسید و در دهم ربیع الاوّل سال هشتم عام الفیل (۴۵ سال پیش از هجرت پیامبر) در مکه معظمه بدرود حیات گفت و در همین شهر به خاک سپرده شد.
روایت است، هنگامى که مرگ وى فرا رسید، فرزندش ابوطالب را طلبید و او را درباره حضرت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) سفارش نمود و به وى تأکید کرد، که محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) را دوست داشته باشد و با زبان، مال و دست خویش، وى را یارى کند. زیرا به زودى او سیّد و سرور قوم عرب خواهد شد. آن گاه دست ابوطالب را گرفت و با او در این باب، پیمان گرفت.
پس از این فرمود: مرگ بر من آسان شده است. پس حضرت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) را بر روى سینه خود گذاشت و گریست و به دختران خود دستور داد که براى او بگریند و مرثیه بخوانند، زیرا مى خواست مرثیه آنان را پیش از مرگ خود بشنود.
دختران وى، هریک در مرثیه او، قصیده اى گفتند و گریه و ناله کردند و عبدالمطلب پس از شنیدن آنها، به آرامى خاموش شد و روح پاکش به اعلا علیین پرواز کرد.(۳)
بدین گونه، مهتر و سرور قریش در صد و بیست سالگى و در میان غم و اندوه بازماندگان، به ویژه در اندوه و گریه فرزندزاده خردسالش حضرت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) جان به جان آفرینان تسلیم کرد.
پی نوشت ها
۱- وقایع الأیّام، ص ۲۱۱
۲- منتهى الآمال، ج ۱، ص ۹
۳- منتهى الآمال، ج ۱، ص ۴۴؛
منبع: فرازهایى از تاریخ پیامبر اسلام، ص ۶۹