- اسلام
- قرآن
- پیامبر(ص) و اهل بیت(ع)
- شیعه
- خانواده
- ادیان و مذاهب
- پرسش ها و پاسخ ها
- کتابشناسی
- کتابخانه
- چندرسانه ای
- زمان مطالعه : 9 دقیقه
- توسط : حمید الله رفیعی
- 0 نظر
دکتر عبدالکریم جرمانوس یک خاورشناس معروف اهل مجارستان است و دانشمندى است که شهرت جهانى دارد.
در بین دو جنگ جهانى از هندوستان دیدار کرد و مدتى هم با دانشگاه« شانتى ناکتنِ » «تاگور» مرتبط بود. بعدها به جامعه ملى دهلى آمد و همین جا بود که اسلام را پذیرفت.
دکتر جرمانوس یک زبان شناس است و بر زبان و ادبیات ترکى مسلّط است و از طریق مطالعات خاورشناسانه بود که به اسلام هجرت کرد.
در حال حاضر دکتر عبدالکریم جرمانوس به عنوان استاد و رییس دانشکده مطالعات اسلامى و خاورشناسى در دانشگاه بوداپست مجارستان مشغول به فعالیت است.
مسلمان شدن خاورشناس مجارستانى دکتر عبدالکریم جرمانوس
۱. دکتر عبدالکریم جرمانوس یک خاورشناس معروف اهل مجارستان است و دانشمندى است که شهرت جهانى دارد.
در بین دو جنگ جهانى از هندوستان دیدار کرد و مدتى هم با دانشگاه« شانتى ناکتنِ » «تاگور» مرتبط بود.
بعدها به جامعه ملى دهلى آمد و همین جا بود که اسلام را پذیرفت.
دکتر جرمانوس یک زبان شناس است و بر زبان و ادبیات ترکى مسلّط است و از طریق مطالعات خاورشناسانه بود که به اسلام هجرت کرد.
در حال حاضر دکتر عبدالکریم جرمانوس به عنوان استاد و رییس دانشکده مطالعات اسلامى و خاورشناسى در دانشگاه بوداپست مجارستان مشغول به فعالیت است.
۲. یک بعدازظهر بارانى در دوره نوجوانى ام بود که داشتم یک مطلب مفصل را به دقت مطالعه مى کردم.
مسایل روزمره که با رویا وخیالات مخلوط شده بود، توضیحاتى درباره سرزمینهاى دوردست که هر صفحه این توضیحات متفاوت بودند.
صفحات را با بى اعتنایى مرور مى کردم تا اینکه یک صفحه نظرم را به خود جلب کرد.
تصویر، خانه هایى را با سقف هاى مسطح نشان مى داد که از گوشه و کنار آن مناره ها و گنبدهایى در آسمان تیره که با نور هلال ماه روشن شده بود، سر بلند کرده بودند.
سایه مردانى که بر روى سقف خانه ها با رداهاى عجیب و غریب چمباتمه زده بودند به خطوط مبهمى کشیده شده بود. آن تصویر خیال مرا به خود مشغول کرد.
این تصویر بسیار از مناظر معمول اروپایى متفاوت بود: یک منظره شرقى، جایى در شرق عربى و یک قصه گو که داستانهاى شگفت اش را براى جمعیت رداپوش تعریف مى کرد. خیلى واقع گرایانه بود که من در تخیّل خودم مى توانستم صداى دلپذیر او را که ما را سرگرم مى کرد بشنوم.
آرى ما را یعنى مستمعین عرب و یک دانش آموز۱۶ ساله که در یک صندلى راحتى در مجارستان نشسته است. اشتیاق مقاومت ناپذیرى را براى شناختن نورى که در آن تصویر با ظلمت مبارزه مى کرد در خودم احساس کردم. شروع به یادگرفتن زبان ترکى کردم. خیلى زود برایم واضح شد که زبان ادبى ترکى تنها تعداد اندکى از لغات ترکى را در بر دارد.
عرصه نظم را فارسى و عرصه نثر را اجزاء ادبیات عرب غنا بخشیده اند. تلاش کردم که در بر هر سه احاطه پیدا کنم تا بتوانم به دنیاى روحانى اى وارد شوم که چنان نور پرتشعشعى را بر انسانیت مى تابانید.
۳. در طول یکى از تعطیلات تابستانى این فرصت برایم فراهم شد که سفرى داشته باشم به «بوسنى» که نزدیک ترین کشور در مجاورت کشور ما بود که فرهنگى شرقى داشت. همین که در یک هتل مستقر شدم به سرعت براى دیدن مسلمانانى که در آنجا زندگى مى کردند حرکت کردم. زبان ترکى آنها که با الفباى پیچیده عربى نوشته مى شد برایم آنچنان غیرقابل فهم بود که گویى تنها با زبان اشاره چیزهایى را به من مى فهماندند.
شب بود و در خیابان هایى که کمى روشن بودند، زود یک کافه محقر پیدا کردم که در آنجا بر روى نیمکت هاى حصیرى دو بوسنیایى داشتند از وقتشان لذت مى بردند. آنها شلوارهاى سنتى بادکرده شان را که با یک کمربند پهن روى کمر مى ایستاد پوشیده بودند و زیر آن هم خنجر گذاشته بودند. پوشش سر و لباس غیر معمول آنها به من احساس خشونت را القا کرد. در حالیکه قلبم به شدت مى تپید وارد قهوه خانه شدم و با اضطراب در یک گوشه پرت قهوه خانه نشستم.
بوسنیایى ها با چشمانى کنجکاو به من نگاه مى کردند و من همانجا همه داستانهاى وحشتناکى را که در کتابهاى تعصب آمیز درباره نابردبارى مسلمانان خوانده بودم به یاد آوردم. متوجه شدم که آنها داشتند بین خودشان نجوا مى کردند و موضوع این نجواها هم حضور غیر منتظره من بود.
تصورات بچه گانه ام در حال ترس و وحشت من زبانه کشید. قطعاً آنها قصد داشتند خنجرهایشان را بر یک کافر فرودآورند که بدون دعوت وارد مکان آنها شده است. آرزو کردم که به سلامت از آن محیط پرتهدید بیرون بروم، اما جرأت نداشتم جم بخورم.
۴. چند لحظه گذشت و قهوه چى یک فنجان قهوه خوشبو برایم آورد و به آن گروه از مردان هولناک اشاره کرد. من چهره ترسانم را به سوى آنها گرداندم و همان لحظه یکى از آنها به آرامى و با لبخند به من سلام کرد.
با دو دلى با لب هاى لرزانم لبخندى زورکى زدم. دشمنان خیالى به آرامى برخاستند و به میز من نزدیک شدند. قلبم از من پرسید” حال چه کنم آیا مرا از قهوه خانه بیرون مى اندازند؟” براى بار دوم به من سلام کردند و دور من نشستند.
یکى از آنها به من سیگارى تعارف کرد و من در نور سوسوى آتش آن سیگار متوجه شدم که جلوه جنگى و خشن آنها روح مهمان نوازشان را مخفى کرده است.
همه توانم را جمع کردم و با ترکى دست و پاشکسته اى که بلد بودم به آنها جواب دادم. این کار مانند یک چوب جادو عمل کرد. چهره آنها با حالت دوستانه اى که بیشتر به مهربانى مى مانست درخشید…. به جاى خصومت مرا به خانه هایشان دعوت کردند و به جاى خنجرهایى که به اشتباه انتظار آن را مى کشیدم، کرم و سخاوت آنها را دیدم. این اولین برخورد شخصى من با مسلمانان بود.
۵. سال هایى گذشت و در این سال ها اتفاقات و مسافرت هاى متعددى برایم پیش آمد و مطالعات مختلفى هم داشتم که هریک چشم اندازهاى تازه اى در برابر دیدگانم قرار دادند. من از همه کشورهاى اروپایى گذر کرده ام. در دانشگاه « کنستانتینوپل» تحصیل کرده ام، شگفتى هاى تاریخى آسیاى صغیر و سوریه را دیده و تحسین کرده ام. زبانهاى ترکى، فارسى و عربى را آموخته ام و کرسى استادى مطالعات اسلامى را در دانشگاه «بوداپست» به دست آورده ام.
همه دانش هاى خشک و قابل لمسى که در طى قرون جمع شده بود، همه هزاران صفحه کتابهاى آموزشى که با چشمانى مشتاق آنها را مى خواندم و مطالعه مى کردم اما هنوز روحم تشنه بود. من سررشته طناب« آریادن»[۱] را در کتابهایى که مى آموختم پیدا کردم اما دوست داشتم در باغ همیشه سبز تجربه دینی[۲] باقى بمانم.
۶. مغز و عقلم قانع شده بود اما روحم تشنه مانده بود.
باید خودم را از بخش زیادى از مطالبى که آموخته بودم خلاص مى کردم تا آن را مجدد از راه تجربه درونى به دست آورم، علمى که در کوره آتش رنجها شریف گردد، همانند آهن خام که بر اثر درد ناشى از سرماى ناگهانى پس از حرارت بالا به فولاد انعطاف پذیر و سخت بدل مى شود.
۷. یک شب محمد رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) در برابرم ظاهر شد.
ریش بلند او با حنا خضاب شده بود، ردا و عباى او ساده اما بسیار نفیس بود که بوى خوشى از آنها به مشام مى رسید. چشم هاى او به جرقه پرفروغى مى درخشید و او مرا با صدایى مردانه خطاب کرد و گفت:” چرا نگرانى، راه راست در برابر توست که همانند سطح زمین گسترده و امن است، با گامهاى مطمئن و با نیروى ایمان، در آن مسیرحرکت کن”.
۸. در رؤیاى پر التهابم به زبان عربى گفتم:” اى فرستاده خدا، این راه براى شما آسان است، شما که فراتر[از این عوالم] هستید، شما که بر دشمنانى چیره گشته اید که هنگامى که هدایت آسمانى، شما را در ابتداى مسیرتان قرار داد با شما ستیزه کردند، و تلاش هاى شما با افتخار و عظمت ارج نهاده شده است.
اما من باید هنوز تجربه کنم و چه کسى مى داند که چه وقت مى توانم آرام باشم؟”
۹. او نگاه تندى به من کرد و به فکر فرو رفت اما پس از چند لحظه دوباره صحبت کرد. عربى سخن گفتن او آنچنان واضح بود که هر کلمه اش مانند زنگى نقره اى بود که به صدا درمى آید. این نوع لحن پیامبرانه که مشتمل بود بر فرمان الهى اکنون بر سینه ام مانند بارى کمرشکن سنگینى مى کرد:
او فرمود: “الم نجعل الارض مهادا، آیا ما زمین را همانند گهواره اى قرار ندادیم و کوهها را همچون میخ هایى محکم کننده نساختیم و شما را زوج زوج خلق کردیم و خواب را مایه آرامش شما قرار دادیم…!” من با ناله اى دردناک گفتم:
” من نمى توانم بخوابم، من نمى توانم معماهاى رمزآلودى را که با پرده هایى غیرقابل نفوذ پوشیده شده اند حل کنم، کمکم کن، محمد! اى رسول خدا کمکم کن.”
۱۰. بغض بریده بریده بى امانى از گلویم ترکید. با حال خفگى زیر فشار این خواب، غمناک و بى قرار شدم. از خشم و غضب پیامبر ترسیدم. بعد احساس کردم که گویى در[دره] عمیقى فرورفته ام… و ناگهان بیدار شدم. نبضم در شقیقه سرم مى کوبید، بدنم خیس عرق بود و همه اندام بدنم درد مى کرد. سکوت مرگبارى مرا فراگرفت و احساس غصه و تنهایى زیادى مى کردم.
۱۱. جمعه پس از آن مسجد جمعه شهر دهلى که بسیار بزرگ است شاهد صحنه نادر و عجیبى بود. یک غریبه موبور با صورتى رنگ پریده که افراد مسن تر همراهش بودند راه خود را با فشار دستانش باز مى کرد و از میان انبوه جمعیت مؤمنین که هر لحظه هم بیشتر مى شدند پیش مى رفت. من یک لباس هندى پوشیده بودم و بر سرم یک کلاه رامپورى گذاشته بودم و بر روى سینه ام فرمانهاى ترکى را که سلاطین گذشته به من هدیه داده بودند سنجاق کرده بودم.
مؤمنین به من با حال تعجب و شگفتى نگاه مى کردند. گروه کوچک ما به طور یکنواخت به سمت منبر پیش مى رفت. اطراف منبر را افراد دانشمند و افراد مسن محترم گرفته بودند. آنها با سلام بلندى به استقبال من آمدند. من نزدیک منبر نشستم و به قسمت جلویى مسجد که به زیبایى تزیین شده بود خیره شدم.
در راهروى میانى آن زنبورهاى وحشى کندوى خود را ساخته بودند و بدون هیچ مزاحمتى به آنجا نقل مکان کرده بودند.
۱۲. ناگهان صداى اذان بلند شد و مؤذن ها که در نقاط مختلف محوطه ایستاده بودند صداى خود را به دورترین گوشه هاى مسجد مى رساندند. حدود چهارهزار مرد با این فرمان همانند سربازهاى [یک لشکر] ایستادند در صفهایى به هم فشرده با هم جمع شدند و با توجهى عمیق نماز را اقامه کردند.
من هم یکى در میان آنها. لحظه با شکوهى بود. پس از اینکه خطبه ها به پایان رسید،« عبدالحى » دست مرا گرفت و مرا به سوى منبر هدایت کرد. مجبور بودم با احتیاط قدم بردارم تا پایم را روى کسانى که نشسته بودند نگذارم. رویداد بزرگى اتفاق افتاده بود. من بر روى پله هاى منبر ایستادم. توده انبوهى از مردم شروع به حرکت کردند.
هزار سر عمامه پوش مانند چمنزارى پرگل بودند که با کنجکاوى در مورد من زمزمه مى کردند. علمایى با ریش هاى خاکسترى دور من حلقه زدند و با نگاههاى تشویق آمیزشان مرا نوازش مى کردند. آنها ثبات و استحکامى غیرمعمولى را به من القا مى کردند و بدون تب و ترس من تا پله هفتم منبر بالا رفتم. از آن بالا جمعیت بى پایان را برانداز کردم، جمعیتى که همانند یک دریاى خروشان پایین تر از من با موجهایش مى خروشید. آنها که عقب تر ایستاده بودند گردن هایشان را به سوى من مى کشیدند و اینها باعث مى شد که همه محوطه در حال تحرّک به نظر بیاید. یک نفر که نزدیک به من بود گفت:” ماشاءالله” و نگاههاى گرم و مهربان از چشمان آنها به من حرارت مى تابانید.
۱۳. به زبان عربى صحبت را آغاز کردم:” أیها السادات الکرام (اى سروران گرانقدر)…
من اهل سرزمینى دور هستم و به اینجا آمده ام تا دانشى را که در خانه نمى توانستم به دست آورم اینجا کسب کنم. من به خاطر آنچه به من الهام شده است به اینجا آمده ام و شما به نداى من پاسخ دادید.
“سپس صحبتم را ادامه دادم و درباره نقشى که اسلام در تاریخ جهان ایفا کرده است و درباره معجزه اى که خدا به واسطه پیامبرش ظاهر کرده سخن گفتم.
درباره عقب ماندگى و انحطاط مسلمین عصر ما و راههایى که از آن طریق مى توان مجدداً پیشرفت و تعالى را کسب کرد نیز صحبت کردم.
این حرف یک مسلمان است که مى گوید همه چیز بستگى به اراده خدا دارد اما قرآن مجید مى فرماید که “خدا شرایط مردمان را تغییر نمى دهد مگر آنکه آنها خود تغییر کنند.
” من سخنان خود را بر مبناى این عبارت قرآنى قرار دادم و با تجلیل از زندگى مخلصانه و نبرد در مقابل شرارت و تباهى سخنانم را خاتمه دادم.
۱۴. پس از آن نشستم.
از جوّى که به واسطه جاذبه صحبت هایم براى خودم ایجاد شده بود با فریاد « الله اکبر» که از همه گوشه و کنار مسجد بلند بود بیرون آمدم.
هیجان آنها بسیار زیاد بود و من دیگر چیز زیادى را به یاد نمى آورم جز اینکه «اَسلام» مرا از بالاى منبر صدا کرد و بازوى مرا گرفت و به بیرون مسجد کشید.
و از او پرسیدم:” چرا اینقدر عجله داری؟”
۱۵. افرادى در برابرم مى ایستادند و مرا به آغوش مى کشیدند. افراد فقیر و رنجدیده با چشمانى ملتمس به من مى نگریستند. آنها مى خواستند که برایشان دعا کنم و مى خواستند سر مرا ببوسند. من فریاد زدم”خدایا نگذار که این ارواح پاک مرا بالاى سر خود بلند کنند.
من یک کرم در میان کرم هاى روى زمینم که در برابر نور سرگردان شده ام، من به ناتوانى همه مخلوقات بیچاره دیگرهستم.” امیدها و افسوس هاى آن مردم بى گناه مرا طورى شرمنده کرد که گویى خیانت کرده ام یا دزدى کرده ام. چه بار وحشتناکى است، بارى که بر دوش سیاستمدارانى قرار مى گیرد که مردم به آنها اعتماد مى کنند. کسانى که مردم امید کمک و یارى از آنها دارند و آنها را بهتر از خودشان مى پندارند.
۱۶. «اَسلام» مرا از آغوش هاى برادران تازه ام آزاد کرد، مرا در یک درشکه هندى انداخت و به خانه رساند.
روزهاى بعد مردم جمع مى شدند و به من تبریک مى گفتند و من آنقدر در روح خود از محبت آنها گرما و روحیه و انرژى ذخیره کرده ام که به نظرم تا آخر عمر برایم کافى است.
پی نوشت:
[۱] در افسانه هاى یونان آریادن، دختر مینوس (پادشاه جزیره اى در دریاى مدیترانه به نام کریت) و پاسیفا که به تیسوس طنابى را داد که او با آن توانست از شرایط سختى که مینوتار (جانورى که نیمى گاو و نیمى انسان بود) برایش ایجاد کرده بود، نجات پیدا کند.
[۲] « Religious experience» را در فارسى همان «تجربه دینى» ترجمه کرده اند که به معنى احساس عوالم ماوراء ماده و نیز به معناى شهود است.
منبع : سایت ره یافتگان