- اسلام
- قرآن
- پیامبر(ص) و اهل بیت(ع)
- شیعه
- خانواده
- ادیان و مذاهب
- پرسش ها و پاسخ ها
- کتابشناسی
- کتابخانه
- چندرسانه ای
- زمان مطالعه : 6 دقیقه
- توسط : ناظر محتوایی شماره یک
- 0 نظر
یکی از دشوارترین مسائل در حوزه ی روابط خانوادگی، این است که کنترل همه ی امور در رابطه در اختیار شما نیست. این که رابطهتان خوب پیش برود یا بد، فقط دست شما نیست.
در برخورد با مشکلات عمده روابط خانوادگی، مردم معمولاً راهکارهای کنترلگرانه پیش میگیرند یعنی سعی میکنند طرف مقابلشان را وادار به تغییر کنند. ممکن است بعضی وقتها این راهکار عمل کند، مخصوصاً وقتی تقاضای شما و همچنین طرف مقابلتان هر دو منطقی باشند، اما خیلی وقتها تنها نتیجهای که بار میآورد ناکامی است.
از طرف دیگر، اگر نتوانید طرف مقابلتان را عوض کنید، شاید مجبور شوید آنها را همان طور که هستند بپذیرید. این هم میتواند راهکاری باشد که گاهی اوقات نتیجه میدهد اما در این روش هم، چون خواستهها و نیازهای شما برآورده نمیشود، ممکن است به ناکامی و حتی رنجش و تنفر منجر شود.
اما راه سومی هم هست که وقتی عوض کردن طرف مقابل یا پذیرفتن او همانطور که هست نتیجه نداد، از آن استفاده کنیم و آن این است که خودمان را طوری تغیر دهیم که مشکل برطرف شود. این مستلزم آن است که شما مشکل را مشکلی درونی برای خود تعریف کنید نه مشکلی بیرونی و آنوقت است که راه حل به شکل بسط و گسترش هوشیاری و آگاهی شما و یا تغییر در باورهایتان، درخواهد آمد.
نگاه کردن از جنبه ی درونی به مشکل به این معناست که این مشکل به قسمتی از خودِ شما برمیگردد که دوست ندارید. اگر با موقعیت بیرونی منفی در رابطه برخورد میکنید، این موقعیت انعکاسی از تعارض موجود در تفکر خودتان است. تا زمانی که برای پیدا کردن جواب خارج از خودتان را بررسی میکنید، هیچ وقت قادر به حل این مشکل بیرونی نخواهید شد. اما اگر نگاهی به درون خودتان بیندازید، ممکن است حل مشکل برایتان سادهتر شود.
آنچه در برخورد با این نوع مشکلات دستگیرتان خواهد شد افکار و باورهای خودتان است که باعث بروز چنین مشکلی شده است. مشکل اصلی این باورها هستند- یعنی دلیل اصلی ناسالم بودن روابط.
مثلاً رابطه ی مشکلداری را بین خودتان و یکی دیگر از اعضای خانواده در نظر بگیرید. تصور کنید که اعتقاد شما بر این است که باید با همه ی اعضای خانواده صمیمی باشید، فقط به این دلیل که آنها جزئی از خانواده تان هستند. احتمالاً این رفتار را اگر از کس دیگری جز خانواده و فامیل ببینید تحمل نمیکنید، اما به خاطر حس تعهد، وظیفه و احترام از اعضای خانواده تان تحمل میکنید.
بیرون کردن یکی از اعضای خانواده از زندگیتان ممکن است باعث شود احساس گناه کنید یا حتی از سوی سایر اعضای خانواده طرد شوید. اما باید واقعاً از خودتان بپرسید، “آیا من این رفتار را از یک فرد غریبه تحمل میکنم؟ چرا چون از سوی یکی از اعضای خانوادهام است آن را میپذیرم؟” واقعاً چرا به جای فراموش کردن آن فرد و کنار گذاشتن او از زندگیتان، به رابطهتان با او ادامه میدهید؟ چه باورهایی باعث ماندگار شدن روابط خانوادگی مشکل دار میشود؟ و آیا این اعتقادات واقعاً به نفع شماست؟
من ناخودآگاه پدر و مادر و خواهر و برادرم را دوست دارم، با این که با هیچکدام از آنها رابطه ی چندان نزدیکی ندارم. هیچوقت مشکل خاصی وجود نداشته، این فقط به این دلیل است که اعتقادات و شیوه ی زندگی من آن قدر به آنها شبیه نبوده که بتواند رابطه ی مستحکم و نزدیکی بین ما ایجاد کند.
اعضای خانواده ی من همه کارمندمآب هستند و به هیچ وجه جرات خطر کردن ندارند، اما ریسک کردن برای من که یک مدیر عامل هستم جزء محبوبترین چیزهاست. آنها همه گوشتخوارند اما من و همسرم و فرزندانم همه گیاهخوریم. تا زمانی که پیش آنها زندگی میکردم به هیچ وجه کلمه ی “دوستت دارم” را از دهان پدر و مادرم نشنیدم اما من خودم برای گفتن این جمله به همسر فرزندانم بی صبر هستم.
با این که در این خانواده بزرگ شدم و خاطرههای زیادی با تک تک آنها دارم، اما ارزشهای اصلی زندگیهای ما آن قدر باهم متفاوت است که رابطه ی خانوادگی معناداری دیگر بین ما حس نمیشود.
علیرغم همه ی این تفاوتها، روابط خوبی با هم داریم و خوب باهم کنار میآییم. اما این تفاوتها چندان شکاف عمیقی بین ما ایجاد کرده که نمیتوانیم رابطه ی نزدیکی باهم برقرار کنیم و دوست باشیم تا فقط عضوی از یک خانواده.
اگر باورتان بر این باشد که باید تا آخر عمر به همه ی اعضای خانواده تان وفادار بمانید و همه ی وقتتان را با آنها بگذرانید، باید بگویم که میل خودتان است. اگر این شانس را داشته باشید که خانواده تان با شما همفکر و همزبان باشند و تا آنجا که در توان دارند حمایتتان کنند، باید بگویم که خوشا به حالتان. در چنین موقعیتی است که نزدیکی با اعضای خانواده و وفاداری شما به آنها برایتان منبع قدرت خواهد بود.
از طرف دیگر، اگر ببینید که روابط خانوادگیتان چندان با عقاید و شیوه ی زندگی شما سازگار نیست، آن وقت است که وفاداری بیش از حد به خانواده تان، به جای این که به شما قدرت دهد، همه ی نیرو و توانتان را هم میگیرد. با این کار از رشد، پیشرفت و رسیدن به اهدافتان جا میمانید و خوشبخت نخواهید شد. اگر من هم میخواستم با وجود این تفاوتهایی که با خانوادهام دارم، کماکان به آنها وفادار بمانم و رابطه ی نزدیکی با آنها برقرار کنم، دیگر به چیزهایی که امروز دارم نمیرسیدم و کسی نبودم که امروز هستم.
طریقه ی برخورد من با این وضعیت این بود که مفهوم خود را از خانواده کمی گسترش دادم. از یک طرف ارتباطی بی قید و شرط و ناخودآگاه با همه ی انسانها حس میکردم، ولی از طرف دیگر، آن دسته از افرادی را که فکر میکردم با من سازگاری زیادی دارند را خانواده ی خود میدانستم.
مثلاً، من و همسرم، هر دو تعهد بسیار زیادی در برابر دنیای اطراف احساس میکنیم و تاجایی که از ما برمیآید سعی میکنیم به آن خدمت کنیم و این یکی از دلایل جذاب بودنمان برای همدیگر است. و به همین خاطر است که او علیرغم این که همسرم است، بهترین و صمیمی ترین دوستم هم هست. وقتی آدمهایی را میبینم که بسیار هوشمندانه زندگی میکنند و زندگیشان را وقف رسیدن به هدفی ارزشمند کرده اند، احساس میکنم که اینها عضوی از خانواده ی من هستند. و این احساس برای من نسبت به روابط خونی خودم، قویتر و پرمعنیتر است.
وفاداری ارزشمند است، اما وفادار ماندن به خانواده به چه معناست؟ از آنجا که وفاداری مسئله ی بسیار مهمی برای من است، مجبور بودم مفهوم این عبارت را برای خودم دوباره تعریف کنم تا بتوانم آن را تا آخرین حد برای خانواده ام اجرا کنم. این تغییر ذهنی چندان ساده نبود، اما با گذشت زمان به من آرامش فکر داده است. الان من تصور میکنم که خانواده مفهومی است که میتوان آن را فراتر از همخونی بسط داد.
پیشنهاد من این است که برای حل مشکلات روابط خانوادگی، شاید لازم باشد هوشیاریتان را گستردهتر کرده و نگاهی عمیقتر به ارزشهایتان و درکتان از مفاهیمی مثل خانواده و وفاداری بیندازید. اگر بتوانید از پس حل این مشکل بزرگ برآیید، دیگر مشکلات خانوادگی کوچک چندان دشوار نخواهند بود. یا راهی پیدا میکنید که مشکلتان را بدون ایجاد مشاجره و اختلاف حل کنید، و یا میپذیرید که از این رابطه به شکل معلومش بیرون آمدهاید و به خودتان اجازه میدهید که مفهوم تازهای از خانواده برای خود تعریف کنید.
میبینید…. وقتی به یک مشکل و مسئله ی خانوادگی خداحافظ میگویید، انگار با بخشی از وجود خودتان که از قالبش بیرون آمدهاید خداحافظی میکنید. هرچه ناسازگاری عقاید من با خانوادهام بیشتر شد، سعی کردم قسمتهایی از خودم که دیگر به دردم نمیخوردند را هم کنار بگذارم. من از قالب یک خشکه مذهب، از منفی بافی، از کسی که از خطرکردن میترسید، از کسی که گوشتخوار بود و از گفتن جمله ی “دوستت دارم” واهمه داشت بیرون آمدم. وقتی توانستم از این قالب بیرون بیایم، روابط دنیای بیرونی من به طریقی تغییر کردند که انعکاسی از روابط درونی جدیدم باشند.
وقتی مفهوم روابط را در ذهنتان تغییر دهید، دنیای اطراف نیز برحسب آن تغییر خواهد کرد. از این رو وقتی افکار منفی را از ذهنتان بیرون کنید، ناخودآگاه خواهید دید که افراد منفی را هم از زندگیتان خارج میکنید.
و خوبی این کار این است که وقتی مشکلاتی را که باعث ضعیف شدن برخی روابط میشوند را در ذهن خود حل میکنید، ناخودآگاه روابط جدیدی را به سوی خود جلب میکنید که با این طرز تفکر جدید هماهنگی بیشتری دارند.
ما چیزی را به سوی خودمان جذب میکنیم که مربوط به چیزی باشد که هستیم. اگر از موقعیت اجتماعی کنونی خود راضی نباشید، باید افکاری مثل آن را از ذهنتان بیرون کنید. باید ذات تعارضات بیرونی خود را تعیین کنید و آنگاه آنها را به معادلهای درونیشان ترجمه کنید. مثلاً اگر یکی از اعضای خانواده بیش از حد قصد کنترل شما رادارد، این مشکل را به روش درونی خود ترجمه کنید:
شما احساس میکنید که زندگیتان خیلی خارج از کنترل شده است. وقتی مشکلاتتان را بیرونی و خارجی فرض کنید، راه حل هایتان ممکن است شکل کنترل کردن دیگران را به خود بگیرد و با مقاومت شدیدی هم روبه رو خواهید شد. اما اگر به مشکلات از دید درونینگاه کنید، حل آن بسیار سادهتر خواهد شد. اگر کسی قصد کنترل شما را داشته باشد، تغییر دادن آن فرد ممکن است کار سادهای نباشد. اما اگر احساس کنید که باید کنترل بیشتری روی زندگیتان داشته باشید، دیگر بدون نیاز به کنترل کردن دیگران، میتوانید راه حلی برای آن پیدا کنید.
به عقیده ی من، هدف روابط انسانها، گسترش و بسط دادن سطح هوشیاری است. در روند شناخت، تعریف و حل مشکلات روابط، مجبوریم که با ناسازگاریها و ناهمخوانیهای درونیمان برخورد کنیم. و هرچه در درون هوشیارتر شویم، روابطمان نیز در بیرون بیشتر و بیشتر گسترش خواهند یافت.
منبع: مردمان