- اسلام
- قرآن
- پیامبر(ص) و اهل بیت(ع)
- شیعه
- خانواده
- ادیان و مذاهب
- پرسش ها و پاسخ ها
- کتابشناسی
- کتابخانه
- چندرسانه ای
- زمان مطالعه : < 1 دقیقه
- توسط : رحمت الله ضیایی
- 0 نظر
مسیب، زندانبان امام موسی کاظم علیه السلام میگوید:
سه روز قبل از شهادت امام مرا طلبید و فرمود: «امشب عازم مدینه هستم تا عهد امامت پس از خود را به فرزندم علی واگذار کنم و او را وصی و خلیفه خود نمایم.»
گفتم: آیا توقع دارید با وجود این همه مامور و قفل و زنجیر، امکان خروج شما را فراهم کنم؟!
فرمود: «ای مسیب، تو گمان میکنی قدرت و توان الهی ما کم است؟ »
گفتم: نه، ای مولای من. فرمود: « پس چه؟ »
گفتم: دعا کنید ایمانم قویتر شود.
امام چنین دعا کرد: «خدایا او را ثابتقدم بدار.»
سپس فرمود:«من با همان اسم اعظم الهی که آصف بن برخیا ( وزیر حضرت سلیمان علیه السلام ) تخت بلقیس را در یک چشم به هم زدن از یمن به فلسطین آورد، خدا را میخوانم و به مدینه میروم.»
ناگهان دیدم امام دعایی خواند و ناپدید شد. اندکی بعد بازگشت و با دست خود زنجیرهای زندان را به پای مبارک بست.
سپس فرمود: «من پس از سه روز از دنیا میروم.»
من به گریه افتادم. فرمود: «گریه مکن و بدان که پسرم علی ابن موسی الرضا پس از من، امام توست.»[۱]
پی نوشت ها:
[۱] . علامه مجلسی، بحارالانوار، ج ۴۸، ص ۲۲۴؛ و حدیث شماره ۲۶ عیون اخبارالرضا.