- اسلام
- قرآن
- پیامبر(ص) و اهل بیت(ع)
- شیعه
- خانواده
- ادیان و مذاهب
- پرسش ها و پاسخ ها
- کتابشناسی
- کتابخانه
- چندرسانه ای
- زمان مطالعه : 24 دقیقه
- توسط : حمید الله رفیعی
- 0 نظر
اشاره:
پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) پس از بیست و سه سال دعوت و مجاهدت و ابلاغ پیام الهی و پس از فراز و نشیبهای فراوان در راه انجام رسالت بزرگ خویش، سرانجام در روز دوشنبه، بیست و هشتم ماه صفر یازدهم هجرت (در تاریخ وفات پیامبر اکرم احتمال زیادی بیان شده است و این بنابر قول مشهور علمای شیعه است) پس از چهارده روز بیماری و کسالت، رحلت فرمودند و در هجرۀ مسکونی خویش در جوار مسجدی که تاسیس کرده بود، به خاک سپرده شد.
شیخ مفید در ارشاد می نویسد: وقتى پیامبر ( صلی الله علیه و آله و سلم) از نزدیکى مرگش، که قبلا آن را براى امت خود بیان کرده بود مطمئن شد، پیوسته در میان مسلمانان به سخنرانى می ایستاد و آنها را از فتنه و اختلاف پس از رفتنش برحذر میداشت و همواره به آنها تأکید میکرد که به سنتهاى وى تمسک کنند و بر آنها با یکدیگر وحدت داشته باشند. مسلمانان را تشویق میکرد که به عترتش اقتدا کنند و آنها را اطاعت و یارى و پاسبانى نمایند و در امور دینى بدیشان چنگ آویزند و از اختلاف و ارتداد پرهیزشان میداد. از جمله مسایلى که پیغمبر (صلی الله علیه و آله) به مسلمانان تذکر داد روایتى است که همه بر صدور آن اتفاق دارند. در این روایت آمده است که پیغمبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: اى مردم! من شما را ترک میکنم و شما در حوض بر من وارد میشوید بدانید که من درباره ثقلین از شما پرسش خواهم کرد. مواظب باشید که پس از من با آنها چگونه رفتار میکنید. زیرا خداوند لطیف و خبیر مرا آگهى داد که این دو از هم جدا نمیشوند تا مرا ملاقات کنند. من از پروردگارم چنین تقاضا کردم و او هم خواستهام را روا کرد. بدانید که من این دو چیز را در شما وانهادم: کتاب خدا و عترتم، اهل بیتم را. از آنها پیشى نگیرید که دچار پراکندگى شوید و از آنها کوتاهى نکنید که به هلاکت می افتید و به آنها نیاموزید که ایشان از شما داناترند. اى مردم! نبینم پس از من به کفر بازگردید و گردن یکدیگر را بزنید و مرا در سپاهى همچون سیل گران دیدار کنید. هان بدانید که على بن ابیطالب برادر و وصى من است. او بعد از من بر تأویل قرآن میجنگد چنان که من بر تنزیل آن پیکار کردم.
آن حضرت در هر مجلسى که می نشست این سخن و یا نظایر آن را بر زبان می آورد سپس براى اسامه بن زید بن حارثه لوای فرماندهى را بست و به وى دستور داد که با جمهور مردم به همان محل از بلاد روم رود که پدرش کشته شده بود. آن حضرت در صدد شد که عدهاى از پیشگامان مهاجر و انصار را نیز به این سپاه الحاق فرماید تا در مدینه به هنگام وفاتش کسى نباشد که در امر ریاست اختلاف نورزد و در پیشى گرفتن براى امارت بر مردم طمع نکند و کار براى جانشین پس از او هموار گردد و دیگر کسى در گرفتن حق او به منازعه نپردازد. پیغمبر (صلی الله علیه و آله) لواى امارت را بست و در حرکت دادن اصحاب و راه انداختن اسامه از مدینه به اردوگاهش در جرف، جدیت نشان داد و مردم را به حرکت و همراهى با او برانگیخت و از ملامتگرى و کندى کردن در همراهى اسامه بر حذر داشت. در لحظاتى که پیامبر (صلی الله علیه و آله) به این امور اشتغال داشت ناگهان مرضى که باعث وفات وى گردید، بر حضرتش عارض شد. چنان چه در علل و عوامل این حوادث خوب تأمل کنیم و تنها با انصاف و به دور از شایبه های عقیدتى به آنها بنگریم، می توان گفت که پیغمبر (صلی الله علیه و آله) با وجود اطمینان از نزدیکى مرگش بواسطه وحى یا غیر آن و با وجود اشارتهاى علنى حضرتش به این امر در خطبهاى که در حجه الوداع ایراد کرد و ما نیز متذکر آن شدیم که در آن آمده بود: من نمیدانم شاید سال آینده شما را دیدار نکنم و نیز فرمایش آن حضرت در یکی دیگر از خطبه هایش که بعدا خواهد آمد فرمود: وقت آن رسیده که از میان شما بروم و نیز تأکید وى بر وصیت به (نگاهداشت حق) ثقلین و این فرمایش او که گفت: جبرئیل هر سال یک بار قرآن را بر من عرضه میداشت و امسال دو بار آن را بر من عرضه کرد و من این کار را جز نشانهاى براى نزدیکى مرگم نمیدانم و نیز اعتکاف بیست روزه آن حضرت در این سال بر خلاف قبل که اعتکافش ده روزه بود، این قراین تصریحا یا تلویحا نشان میدهند که پیامبر (صلی الله علیه و آله) به نزدیک بودن اجلش آگاه بوده و بیمارى وى و شدت یافتن آن نیز مزید بر علت شده است . با این همه، پیغمبر (صلی الله علیه و آله) در تجهیز سپاه اسامه میکوشد و مردم را به پیوستن بدان برمیانگیزد و اسامه جوان را بر سران و سرشناسان مهاجر و انصار، امارت میدهد و شدت بیماری و اطمینان از نزدیک بودن مرگش وى را از تلاش در تجهیز سپاه اسامه باز نمیدارد.
ظاهر حال و تدبیر درست چنین اقتضا میکرد که پیامبر (صلی الله علیه و آله) در چنین شرایطى که نگران مرگ خود بود، سپاهى متشکل از بزرگان صحابه و جمهور مسلمین را روانه نسازد زیرا جبران حوادثى که به هنگام وفات آن حضرت احتمال وقوع داشت و نیز تحکیم مسأله خلافت در طول حیاتش، بسیار مهمتر از روانه داشتن سپاه براى جنگ با رومیان بود. حتى در چنین حالتى روا نبود که پیامبر (صلی الله علیه و آله) سپاهیان را از مدینه بیرون بفرستد بلکه باید آنها را در مدینه نگاه میداشت تا آن شهر در برابر فتنه هایى که مقارن با وفات وى رخ میداد، آماده و مهیا باشد. این در حالى بود که خود پیامبر (صلی الله علیه و آله) به وقوع این فتنه ها اشاره کرده و فرموده بود: «فتنه ها چونان پاره هاى شب تاریک روى آورده اند» ، خصوصا آن که گروهى از اعراب در جاهاى مختلف همین که از بیمارى آن حضرت مطلع شدند، به ارتداد رفتند و یکى از آنها ادعاى نبوت کرد و بنابر تصریح طبرى خبر این حوادث به گوش پیغمبر (صلی الله علیه و آله) رسیده بود. گذشته از اینها پیغمبر (صلی الله علیه و آله) مؤید به وحى بود و به خوش تدبیرى از دیگر مردمان، متمایز بود.
همین که میبینیم با وجود آن همه تشویقها، سپاه اسامه روانه نمیشود و همچنان در اردوگاه جرف میماند تا پیامبر (صلی الله علیه و آله) وفات مییابد، درمی یابیم که در این مسأله علتى بوده و روانه کردن این سپاه یک مسأله معمولی براى جنگ با روم و فتح آن کشور نبوده است. حتى با قطع نظر از تمام این مسایل، می بینیم که ظاهر امر اقتضا می کند که پیغمبر (صلی الله علیه و آله) در چنین شرایطى به خود و به بیمارى شدیدش مشغول گردد نه به روانه کردن سپاهی براى جنگ که مثل حمله دشمنان یا بروز حادثه اى که تأخیر در برابر آن پسندیده نیست، از چنان فوریت و عجلهای برخوردار نمی باشد.
ابن سعد در طبقات به سند خود از ابومویهبه آزاد کرده رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از آن حضرت نقل کرده است که آن حضرت در دل شب فرمودند: به من دستور داده شده که برای اهل بقیع آمرزش بخواهم، با من روانه شو. با او به راه افتادم تا آن که به بقیع رسید مدت درازى به آمرزشخواهى براى آنان پرداخت سپس فرمود: خوشا به حالتان به خاطر حالتى که داشتید در قیاس با آن چه مردمان در آناند، فتنه ها مثل پاره هاى شب تاریک هجوم آوردهاند پشت هم میآیند، آخرین آنها از اولین آنها پیروى میکند و آخرین آنها از نخستین آنها بدتر است. سپس فرمود : گنجینه هاى دنیا و جاودانگى و سپس بهشت را به من دادند مرا میان آنها و دیدار پروردگارم و بهشت مخیر کردند. گفتم: پدر و مادرم فدایت گنجینه هاى دنیا و جاودانگى و سپس بهشت را بگیر. فرمود: من دیدار پروردگارم و بهشت را برگزیدم.
شیخ مفید گوید: چون پیامبر (صلی الله علیه و آله) احساس بیمارى کرد، دست على (ع) را گرفت و در حالى که جماعتى او را دنبال می کردند به طرف بقیع رفت و فرمود: مرا گفتهاند که براى اهل بقیع آمرزش بخواهم. همگان با پیامبر (صلی الله علیه و آله) روانه شدند تا این که آن حضرت در میان قبرها ایستاد و فرمود: سلام بر شما اى اهل قبور! خوشا به حال شما به خاطر زمانى که در آن بودید در قیاس با آن چه مردمان در آناند. فتنه ها چونان پاره هاى شب تاریک روی آوردهاند آخرین آنها تابع اولین آنهاست. سپس مدت درازی براى اهل بقیع طلب مغفرت کرد و رو به على (ع) کرد و فرمود:
جبرئیل هر سال یک بار قرآن را بر من عرضه میداشت ولى امسال دو بار عرضه کرد و من آن را فقط علامت حضور مرگم میدانم. سپس فرمود: علی! مرا میان گزینش گنجینه هاى دنیا و جاودانگی در آن یا بهشت مخیر کردند و من دیدار پروردگارم و بهشت را برگزیدم. آن حضرت (صلی الله علیه و آله) دهه آخر رمضان را به اعتکاف می نشست اما چون سالى که در آن جان داد فرا رسید بیست روز اعتکاف گرفت.
شیخ مفید گوید: سپس پیغمبر (صلی الله علیه و آله) به خانهاش بازگشت و سه روز تب زده در خانه ماند. آنگاه در حالى که سرش را پیچیده بود و دست راستش را به امیرالمؤمنین (ع) و دست چپش را به فضل بن عباس تکیه داده بود، راهى مسجد شد و بر فراز منبر نشست و سپس فرمود: مردم! وقت آن رسیده که از میان شما رخت بربندم، هر که را نزد من وعدهاى بود بیاید تا برایش برآورده سازم، و هر که را بر من وامى بود مرا بدان آگهى دهد. اى مردم! میان خود و هر کسى جز عمل و کردار چیز دیگرى وجود ندارد تا خداوند بدان خیرش دهد یا شرى را از او بازدارد . اى مردم! هیچ مدعى ادعا نکند و هیچ منت گذار منت ننهد به خدایى که مرا به حق به پیامبرى فرستاد، جز عمل با رحمت چیز دیگرى نجات بخش نیست، اگر (خدا را) عصیان کرده بودم هر آینه سقوط میکردم. خدایا! آیا پیامت را رساندم؟ آنگاه از منبر پایین آمد و با مردم نمازى سبک (کوتاه) گذارد و آنگاه به خانهاش رفت. در آن زمان آن حضرت در خانه ام سلمه بود . یک یا دو روز در خانه امسلمه بود که عایشه پیش ام سلمه آمد و از او خواست که پیامبر (صلی الله علیه و آله) را به خانه وى انتقال دهد تا او از حضرتش پرستاری کند. عایشه از زبان پیامبر (صلی الله علیه و آله) در این باره اجازه گرفت و آنها به او اجازه دادند و در نتیجه پیغمبر (صلی الله علیه و آله) را به اتاقى که متعلق به عایشه بود، انتقال دادند.
طبری به سند خود از عبید الله بن عبد الله بن عتبه از عایشه نقل کرده است که گفت: بیمارى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شدت میگرفت و پیوسته از خانه این همسرش به خانه آن یکى میگردید. آن حضرت در خانه میمونه بود که زنانش را طلبید و از آنها اجازه خواست که در خانه من مورد پرستارى قرار گیرد. زنانش به او اجازت دادند. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با دو مرد که یکى از آنها فضل بن عباس و دیگری مردى بود، از خانه بیرون آمد. پاهایش روى زمین کشیده میشد. سرش را پیچیده بود تا این که وارد خانهام شد. عبید الله گوید: این حدیث را به نقل از عایشه براى عبدالله بن عباس نقل کردم، از من پرسید: آیا میدانى آن مرد دیگر که بود؟ گفتم: نه. گفت: على بن ابیطالب بود ولى عایشه نمیتواند او را به نیکی یاد کند.
حاکم در مستدرک به سند خود از گروهى از اصحاب از جمله عبید الله بن عبد الله بن عتبه، از عایشه نقل کرده است که بیمارى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) که به واسطه آن از دنیا رفت در خانه میمونه آغاز شد. سپس آن حضرت در حالى که سرش را پیچیده بود بر من وارد گشت. او را دو مرد در میان گرفته بودند و پاهایش روى زمین کشیده میشد طرف راستش عباس بود و طرف چپش مردى دیگر. عبید الله گوید: ابن عباس به من گفت: مردى که طرف چپ پیغمبر (صلی الله علیه و آله) بود على است. بیمارى چند روزى به طول انجامید و آن حضرت سنگین شد. بلال هنگام نماز صبح بیامد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) غرق در بیماری اش بود. بلال صدا زد: خدا بیامرزدتان نماز! آنگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با شنیدن صداى بلال، شروع به گفتن اذان کرد.
نگارنده: در اینجا روایات مختلفى نقل کردهاند که آیا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) کسى را مأمور کرد تا با مردم نماز گزارد یا نه؟ ابن هشام در سیره می نویسد: وقتى بلال، آن حضرت را به نماز فرا خواند، فرمود: کسى را بگویید که با مردم نماز بگزارد. عبد الله بن زمعه بیرون آمد و ناگهان چشمش به عمر افتاد و به او گفت: برخیز و با مردم نماز بگزار. ابوبکر در آن هنگام غایب بود. چون عمر، تکبیر گفت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) صداى او را شنید و به دنبال ابوبکر فرستاد. ابوبکر، پس از آن که عمر نماز را به اتمام رسانده بود، آمد و با مردم نماز گزارد .
طبری از عایشه نقل کرده است که پیغمبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: به ابوبکر بگویید که با مردم نماز بگزارد. عایشه گفت: او مردی رقیق القلب است. پیغمبر (صلی الله علیه و آله) مجددا سخن خود را تکرار کرد و عایشه هم همان جواب را داد. لذا پیامبر (صلی الله علیه و آله) خشمگین شد و فرمود: شما همان زنان همدم یوسف هستید. آنگاه آن حضرت در حالى که میان دو مرد ایستاده بود و پاهایش روى زمین کشیده میشد از خانه بیرون آمد. چون به ابوبکر نزدیک شد، ابوبکر عقب نشست اما پیامبر (صلی الله علیه و آله) به او اشاره کرد که در جاى خود بایست و خود در کنار ابوبکر نشست. عایشه نقل کرد که ابوبکر به نماز پیامبر (صلی الله علیه و آله) اقتدا کرده بود و مردم به نماز ابوبکر. ابن سعد و دیگر مورخان نیز همین روایت را نقل کردهاند.
شیخ مفید گوید: پیامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: یکى از مسلمانان با مردم نماز بگزارد من مشغولم. عایشه گفت: به ابوبکر بگویید برود و حفصه هم گفت: به عمر بگویید برود. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به آنها فرمود: کافى است. شما همان ندیمکهاى یوسف هستید و خود برخاست در حالى که از شدت ضعف نمیتوانست درست بایستد آنگاه دست على بن ابیطالب و فضل بن عباس را گرفت و بر آنها تکیه کرد. پاهایش از ضعف روى زمین کشیده میشد. همین که پیغمبر (صلی الله علیه و آله) به مسجد رسید، ابوبکر را دید که به سوى محراب پیشى گرفته است لذا با دستش به او اشاره کرد که عقبتر از وی بایستد و خود آن حضرت در جایگاه ابوبکر ایستاد و تکبیر گفت و نمازى را که ابوبکر شروع کرده بود، از نو خواند و به نمازى که ابوبکر خوانده بود، اعتنایى نکرد.
نگارنده: ما را با نظر این مورخان، که در عقیده و نقل (روایت) با یکدیگر اختلاف دارند، چکار؟ برخى از آنها روایت میکنند که آن حضرت شخص خاصى را مأمور این کار نکرده است و بعضى دیگر میگویند: پیامبر (صلی الله علیه و آله) در آغاز کسی را معین نفرمود اما بعدا وقتى شنید عمر تکبیر نماز را سر داده، ابوبکر را فرستاد و مردم دو بار نماز صبح خواندند. پاره اى دیگر از مورخان می نویسند پیامبر (صلی الله علیه و آله) از همان آغاز ابوبکر را مأمور این کار کرد.
ما را با این اخبار متناقض چکار؟ اما این نکته را شایان ذکر میدانیم که تمام این اخبار در این مسأله متفقند که رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در حالت سخت بیمارى و ضعف به سمت مسجد حرکت کرد . در حالى که نمی توانست روى پاى خود بایستد یا قدم از قدم بردارد و پاهایش روى زمین کشیده میشد و نشسته نماز گزارد. اگر پیامبر (صلی الله علیه و آله) با این اعمال می خواست ابوبکر را تأیید کند، او را براى نماز تعیین کرده و مردم هم پشت او به نماز ایستاده بودند و اگر بیرون نمیآمد او را بیشتر تأیید کرده بود چون با آمدن آن حضرت به مسجد، این شبهه ایجاد میشد که شاید پیامبر (صلی الله علیه و آله) از پیش نمازی ابوبکر راضى نیست.
اقتدای مردم به ابوبکر و اقتداى او به پیامبر (صلی الله علیه و آله)، موجب آن است که شخصی در آن واحد هم امام باشد و هم مأموم و این امر در شرع جایز نیست. وانگهى چرا پیامبر (صلی الله علیه و آله) نگذاشت که امامت نماز تا به آخر با ابوبکر باشد؟ !
شیخ مفید گوید: چون پیامبر (صلی الله علیه و آله) سلام نماز را داد به سوی خانه اش رفت و ابوبکر و عمرو و گروهى از مسلمانان حاضر در مسجد را فرا خواند و سپس فرمود: مگر به شما نگفته بودم که سپاه اسامه را روانه کنید؟ گفتند: چرا، رسول خدا فرمود: پس چطور اجراى فرمان مرا به تأخیر انداختید؟ ابوبکر گفت: من رفته بودم اما بازگشتم تا با شما تجدید دیدار کنم . عمر هم گفت: رسول خدا! من نرفته بودم چون دوست نداشتم از شما تقاضاى مرکوب بکنم. پیامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: سپاه اسامه را روانه کنید. او این عبارت را سه بار بر زبان آورد و آنگاه از شدت دردی که بر حضرتش عارض شده بود و همچنین از شدت اندوه، بیهوش شد. مدتى در این حالت گذشت. مسلمانان گریه سردادند و فغان از همسران و فرزندان و زنان مسلمین و تمام کسانى که حضور داشتند، برخاست. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به هوش آمد و به آنها نگریست و سپس فرمود : دوات و کتف (استخوان شانه شتر) تا مکتوبى براى شما بنویسم که بعد از آن هرگز گمراه نشوید. سپس بیهوش شد. یکى از حاضران دوات و کتف طلبید اما عمر گفت: برگرد، او هذیان میگوید! مرد بازگشت و حاضران از این جهت که در حاضر کردن دوات و کتف سهل انگارى کرده بودند، احساس پشیمانى کردند و به ملامت یکدیگر پرداختند و گفتند: انا لله و انا الیه راجعون. از مخالفت با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بیمناک و نگران شدیم. چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به هوش آمد یکى از حاضران از آن حضرت پرسید: آیا برایتان دوات و کتف نیاوریم؟ فرمود: آیا بعد از آن حرفى که زدید؟ هرگز! اما شما را سفارش میکنم که با اهل بیتم به نیکى رفتار کنید . آنگاه صورتش را از آنها برگرداند و حاضران برخاستند.
بخاری در جزء چهارم از صحیح در باب سخن بیمار که میگوید «از کنار من برخیزید» از کتاب بیماران و طب به سند خود از عبید الله بن عبد الله بن عباس نقل کرده است که گفت: چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به حال احتضار افتاد، در خانه عدهاى از جمله عمر بن خطاب حضور داشتند . پیغمبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: بیایید برایتان مکتوبی بنویسم که بعد از آن گمراه نشوید. عمر گفت : بیمارى بر پیامبر چیره گشته حال آن که شما قرآن دارید. کتاب خدا ما را بس است. حاضران به اختلاف افتادند. برخى مشاجره می کردند که بگذارید پیامبر برایتان مکتوبى بنویسد تا پس از آن گمراه نشوید و برخى همان سخنى را میگفتند که عمر گفته بود. چون بیهوده گویى و اختلاف در محضر پیامبر (صلی الله علیه و آله) بسیار شد، آن حضرت فرمود: برخیزید. عبیدالله گوید: ابن عباس همواره می گفت: فاجعه بزرگ آن بود که با اختلاف و بیهوده گویی خود بین رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و نوشتن آن نامه، مانع شدند!
ابن سعد در طبقات به سند خود از عبید الله بن عبد الله بن عتبه بن عباس همین روایت را نقل کرده جز این که در الفاظ حدیث برخى اختلافات وجود دارد. وى روایت میکند: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در حال احتضار بود و در خانه عدهاى از جمله عمر بن خطاب حضور داشتند. پیغمبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: بیایید مکتوبى برایتان بنویسم که بعد از آن هرگز گمراه نشوید. عمر گفت: بیماری بر رسول خدا غلبه کرده حال آن که قرآن پیش شماست و کتاب خدا ما را بس است. حاضران با یکدیگر به اختلاف پرداختند. برخى میگفتند اجازه دهید رسول خدا برایتان مکتوبى بنویسد و برخی نیز همان گفته عمر را بر زبان میآوردند. چون بیهوده گویى و مشاجره زیاد شد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را غمگین کردند، فرمود: از کنار من برخیزید آنگاه عبید الله بن عبد الله گفت: ابن عباس همواره میگفت: تمام فاجعه آن بود که با بیهوده گویى و مشاجره خود مانع نوشتن آن نامه توسط رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شدند.
بخاری در جزء سوم صحیح در باب مرض النبى (صلی الله علیه و آله) به سند خود از سعید بن جبیر نقل کرده است که گفت: ابن عباس میگفت: روز پنجشنبه؛ و چه پنجشنبه ای؟ ! بیمارى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر آن حضرت چیرگى آورد آنگاه فرمود: بیایید مکتوبی برایتان بنویسم تا بعد از آن هرگز گمراه نشوید. آنها با هم در این باره به تنازع پرداختند حال آن که پیش هیچ پیامبرى تنازع زیبنده نیست. آنها گفتند: چه می گوید آیا هذیان میگوید؟ از او دوباره پرسیدند خواستند به آن حضرت جواب دهند که فرمود: مرا واگذارید! حالتى که در آنم براى من بسیار بهتر از آن چیزى است که شما مرا بدان میخوانید و آنها را به سه چیز وصیت کرد، فرمود: مشرکان را از جزیره العرب بیرون برانید و از وفد همچنان که من پذیرایى میکردم، پذیرایی کنید و در مورد وصیت سوم سکوت کرد یا گفت: آن را فراموش کردم.
طبری در تاریخ همین روایت را به سند خود از سعید بن جبیر از ابن عباس نقل کرده جز آن که آورده است: پیامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: پس از من گمراه نشوید. و گفته است: رفتند تا براى وى (دوات و کتف) بیاورند و گفت: عمدا از ذکر وصیت سوم خوددارى ورزید یا گفت: فراموش کردهام .
ابن سعد در طبقات به سند خود از سعید بن جبیر از ابن عباس همانند این روایت را نقل کرده جز این که گفته است و دوات و صحیفه ای بیاورید و گفت: می خواستند آن چه را خواسته بود برایش بیاورند و گفت: در مورد وصیت سوم سکوت کرد نفهمیدم گفت: آن را فراموش کردم یا عمدا درباره آن چیزى نگفت.
کسی که در این روایات تأمل میکند در این شکى ندارد که محدثان عمدا در مورد وصیت سوم سکوت اختیار کردهاند نه از روی فراموشى و علت این سکوت هم سیاست بوده است که موجب شد عمدا آن را نگویند یا خود را به فراموشى بزنند. و اصلا پیغمبر (صلی الله علیه و آله) به خاطر همین وصیت بوده که خواستار دوات و کتف شده است.
بخاری در صحیح در این قسمت به سند خود از عبید الله بن عبد الله بن عتبه از ابن عباس نقل کرده که رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در حال احتضار بود و عدهاى در خانه حضور داشتند. پیامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: بیایید برایتان مکتوبى بنویسم که بعد از آن گمراه نشوید. یکى از حاضران گفت : بیمارى بر پیامبر (صلی الله علیه و آله) چیره شده، قرآن پیش شماست و ما را کتاب خدا کافى است. حاضران با یکدیگر به اختلاف افتادند و به مشاجره پرداختند برخی میگفتند: برایش دوات و کتف ببرید تا مکتوبی برایتان بنویسد که بعد از آن گمراه نشوید و عدهای دیگر، سخنى جز این میگفتند. چون بسیار اختلاف ورزیدند و سخنان بیهوده گفتند: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: برخیزید . عبید الله گفت: ابن عباس میگفت: فاجعه بزرگ آن بود که به خاطر اختلاف و بیهوده گویى بسیار خود نگذاشتند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن مکتوب را بنویسد.
قسطلانی در کتاب ارشاد السارى نوشته است مقصود از «یکى از حاضران» در این روایت همان عمر بن خطاب است.
ابن سعد در طبقات به سند خود از سعید بن جبیر، از ابن عباس نقل کرده است که گفت: پیامبر (صلی الله علیه و آله) روز پنج شنبه بیماریاش شدت یافت. آنگاه ابن عباس شروع به گریستن کرد و گفت: روز پنج شنبه و چه روز پنج شنبه ای! ! بیمارى پیامبر (صلی الله علیه و آله) شدت گرفت. آنگاه فرمود: دوات و صحیفه اى برایم بیاورید تا برایتان مکتوبى بنویسم که بعد از آن هرگز گمراه نشوید. یکی از حاضران گفت: پیامبر خدا هذیان میگوید. به آن حضرت عرض شد: آیا آن چه را خواستى برایت نیاوریم؟ فرمود: آیا بعد از این حرفى که گفتید؟ لذا دیگر خواستار دوات و صحیفه نشد.
ابن سعد همچنین در طبقات به سند خود از جابر بن عبد الله انصارى نقل کرده است که گفت : رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در آن بیماریاش که منجر به وفاتش شد دوات و صحیفه خواست تا براى امتش چیزى بنویسد که نه خود گمراه شوند و نه به گمراهى اندازند در خانه بحث و مشاجره درگرفت و عمر بن خطاب سخنانى گفت و پیغمبر (صلی الله علیه و آله) خواستهاش را رد کرد.
ابن سعد در همان کتاب به سند خود از سعید بن جبیر از ابن عباس نقل کرده است که میگفت : روز پنج شنبه، عجب پنج شنبهای! ابن عباس این سخن را می گفت و من به اشکهایش که مثل دانه هاى مروارید بر گونهاش جارى بود، می نگریستم. او گفت: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: کتف و دوات بیاورید تا برایتان مکتوبى بنویسم که پس از آن هرگز گمراه نمی شوید. (حاضران) گفتند: رسول خدا هذیان میگوید!
طبری همین روایت را در تاریخ خود به نقل از سعید بن جبیر از ابن عباس، با اندک تفاوتی، نقل کرده است. در این روایت آمده است که ابن عباس گفت: پنچ شنبه، عجب پنج شنبهای! سپس به اشکهایش نگاه کردم که مثل دانه هاى مروارید بر گونه هایش میریخت آنگاه گفت: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: برایم لوح و دوات یا کتف و دوات بیاورید تا برایتان مکتوبى بنویسم که پس از آن گمراه نمی شوید. (حاضران) گفتند: رسول خدا هذیان میگوید.
ابن سعد در طبقات به سند خود از عمر بن خطاب نقل کرده است که گفت: در محضر پیامبر (صلی الله علیه و آله) بودیم و میان ما و زنان پردهاى بود. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: مرا با آب، هفت مشک بشویید و صحیفه و دواتی برایم بیاورید تا مکتوبى برایتان بنویسم که پس از آن هرگز گمراه نشوید . زنان گفتند: حاجت رسول خدا را برآورده سازید. عمر گفت: به زنها گفتم خاموش! شما زنان اویید هرگاه که بیمار گردد براى او گریه میکنید. و چون بهبود یابد، گردنش را میگیرید . رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: این زنها از شما بهترند.
همچنین ابن سعد به سند خود از جابر نقل کرده است که گفت: پیغمبر (صلی الله علیه و آله) به هنگام مرگ خواستار صحیفهاى شد تا براى امت خود چیزی بنویسد که نه گمراه کنند و نه گمراه شوند. در محضر آن حضرت به مشاجره پرداختند تا این که وى خواستهاش را پس گرفت.
وی همچنین به سند خود از عکرمه بن ابن عباس نقل کرده است که پیامبر (صلی الله علیه و آله) در بیماریاش که منجر به مرگ او شد. فرمود: دوات و صحیفه اى برایم بیاورید تا برایتان مکتوبى بنویسم که پس از آن تا ابد گمراه نشوید. عمر بن خطاب گفت: فلانى و فلانى را با شهرهاى روم چه کار؟ رسول خدا مرده نیست تا آنها را فتح کنیم و چنانچه مرده باشد، مثل بنی اسرائیل که منتظر موسى شدند، در انتظار او می مانیم. زینب همسر پیامبر (صلی الله علیه و آله) گفت: آیا نمی شنوید پیامبر از شما چه خواست؟ حاضران به مشاجره پرداختند و پیامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: برخیزید…
طبری در قسمتى از حدیثى که از ابن عباس روایت کرده، آورده است: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: على را پیش من فرستید، او را بخوانید. عایشه گفت: کاش پى ابوبکر می فرستادی. حفصه نیز گفت: کاش پى عمر می فرستادی. همه پیش آن حضرت جمع شدند. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: بازگردید اگر مرا به شما نیازى بود به دنبالتان می فرستم. آنها هم برگشتند. در آخر این حدیث نکتهاى آمده که با آغاز آن تناسب ندارد.
روایتی که نقل کردهاند مبنى بر این که پیامبر بمرد در حالى که سرش در دامن عایشه بود امکان ندارد که درست باشد. چون معمولا در چنین شرایطى زنان به خاطر ضعف و بی تابییى که در خود دارند نمی توانند عهده دار چنین امورى شوند و ممکن نیست که على (ع) در چنین حالتى از پیامبر دور شده باشد و (رسیدگى به) آن حضرت را به عهده زنان گذاشته باشد. علت طرح این نکته، معروف و معلوم است.
ابن سعد تعدادى روایت نقل کرده مبنى بر این که آن حضرت در دامان على بن ابیطالب (ع) جان داد. آخرین آنها روایتى است که به سند خود از ابوغطفان، از ابن عباس نقل کرده است که گفت: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در حالى که به سینه على تکیه داده بود، از دنیا رفت. گفتم: عروه از قول عایشه به من گفت که عایشه گفته است رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در حالى که میان سینه و گردن من بود جان داد. ابن عباس گفت: آیا معقول است؟ ! به خدا سوگند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در حالى که به سینه على تکیه داده بود جان داد و على و برادرم فضل او را غسل دادند و پدرم هم از حضور در مراسم غسل وی، خودداری ورزید.
حاکم در مستدرک روایتى آورده و آن را صحیح دانسته است. وی این روایت را به سند خود از احمد بن حنبل، به سندش از ام سلمه نقل کرده که گفت: به خدایى که بدو سوگند می خورم على از نظر دیدار نزدیکترین مردم به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود.
صبحگاهان پیش رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بازگشتیم، آن حضرت پیوسته می فرمود: على آمد؟ على آمد؟ فاطمه گفت: گویا شما او را به دنبال کارى فرستادید. لحظاتى بعد على آمد. ام سلمه گفت: خیال کردم پیامبر با على کارى دارد. از اتاق بیرون آمدم و کنار در نشستم و نزدیکترین کسان به در بودم. رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خود را روى على انداخت و با وى شروع به نجوا کرد. سپس در همان روز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قبض روح شد. بنابراین على از نظر دیدار، نزدیکترین کس به پیامبر (صلی الله علیه و آله) بود.
وفات آن حضرت چنان که در میان علماى امامیه مشهور است، به هنگام زوال آفتاب روز دوشنبه بیست و هشتم صفر اتفاق افتاد. کلینى از علماى شیعه میگوید: وفات پیامبر (صلی الله علیه و آله) در دوازدهم ربیع الاول سال یازده هجرى به وقوع پیوست. شیخ مفید در ارشاد و طبرسى در اعلام الورى سال وفات آن حضرت را سال دهم هجرى ذکر کردهاند.
طبری در تاریخ می نویسد: میان علما خلافى نیست که آن حضرت روز دوشنبه در ماه ربیع الاول از دنیا رفت. اما این که در چه ساعتى از آن روز بدرود حیات گفته اختلاف شده است. از فقهاى اهل حجاز نقل است که آن حضرت در نیم روز دوشنبه دوم ماه ربیع جان داده است و واقدى گوید: روز دوشنبه دوازدهم ماه ربیع الاول از دنیا رفته است.
ابن سعد در طبقات گوید: آن حضرت در روز چهارشنبه دهم صفر سال یازدهم هجرى بیمار شد و سیزده شب در بستر بیمارى بود و روز دوشنبه دوم ماه ربیع الاول سال یازدهم هجرى بدرود حیات گفت. سپس وى روایت کرده است که آن حضرت روز چهارشنبه بیست و نهم صفر سال یازدهم هجرى به بستر بیمارى افتاد و روز دوشنبه، دوازدهم ربیع الاول از دنیا رفت.
عمر آن حضرت شصت و سه سال بود. در چهل سالگى به پیغمبرى مبعوث شد و پس از بعثت سیزده سال در مکه زیست و بعد از هجرت ده سال در مدینه زندگى کرد.
وقتی رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بدرود حیات گفت، ابوبکر در خانهاش در سنج، محلی بیرون از مدینه، بود. طبرى و ابن سعد و مورخان دیگر نوشته اند: عمر گفت که رسول خدا نمرده بلکه به سوى پروردگارش رفته چنان که موسى بن عمران رفت و چهل شب از میان آنها غایب گردید و بعد از آن که گفتند که مرده است، بازگشت. به خدا قسم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) باز میگردد و دست و پاى کسانى را که ادعا می کنند مرده است، قطع میکند.
در روایت ابن سعد آمده است که خود عمر و مغیره بن شعبه، بر پیامبر (صلی الله علیه و آله) وارد گشتند و جامه از روى آن حضرت برگرفتند. عمر گفت: غش و بیهوشى رسول خدا چه سخت است. مغیره گفت : به خدا رسول خدا مرده است. عمر گفت: دروغ میگویى او نمرده…
ابوبکر وقتى خبر رحلت آن حضرت را شنید به مدینه آمد و داخل خانه پیامبر شد و پیکر آن حضرت را دید و سپس از خانه بیرون آمد و گفت: مردم! هر که محمد را می پرستید، محمد مرده است و آن که خدا را می پرستید، خداوند زنده است و نمرده. سپس این آیه را برخواند: «و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل…» (۱)
عمر گفت: وقتى ابوبکر این آیه را خواند، بر زمین افتادم و دانستم که رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از دنیا رفته است. نظیر همین گفتار به هنگام بیمارى رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، زمانى که آن حضرت خواستار دوات و صحیفه شد، در حدیثى که قبلا از ابن سعد نقل کردیم بر زبان عمر جارى شده بود.
مظنون این است که مرگ پیامبر (صلی الله علیه و آله) بر عمر پوشیده نبود اما انگیزهاى که موجب شد عمر در هر دو مورد چنین جمله اى به زبان آورد، مقصودى سیاسى بود. وى در نخستین جا (بیمارى پیامبر (صلی الله علیه و آله) میخواست توجه مردم را از صحیفه و نوشتن مکتوب منصرف سازد و در دومین جا (پس از رحلت پیامبر (صلی الله علیه و آله) میخواست مردم را از گفتوگو درباره مسأله خلافت باز دارد و آنها را به چیزى سرگرم سازد تا ابوبکر برسد. (و الله اعلم) .
ابن سعد در طبقات روایت کرده است که على بن ابیطالب و فضل بن عباس و اسامه بن زید، پیامبر (صلی الله علیه و آله) را غسل دادند. در روایت دیگرى آمده است: علی، آن حضرت را غسل میداد و فضل و اسامه پیکر مبارکش را می پوشاندند.
در روایت دیگرى گفته شده است: على او را می شست و فضل در آغوشش گرفته بود و اسامه آن حضرت را بر میگرداند. در روایت دیگرى آمده است: على گفت: پیغمبر (صلی الله علیه و آله) مرا وصیت فرمود که جز من کسى دیگرى او را غسل ندهد. بنابراین فضل و اسامه از پشت پرده و در حالى که چشمانشان را با پارچه اى بسته بودند، آب به دست من میدادند.
در روایتى است که على آن حضرت را غسل داد. او دستش را زیر پیراهن پیامبر (صلی الله علیه و آله) می برد و فضل جامه را بر پیکر آن حضرت نگاه می داشت و بر دست على خرقهاى بود. ابن سعد روایات دیگرى جز اینها در این مورد نقل کرده است.
شیخ مفید گوید: چون امیرالمؤمنین (ع) خواست پیغمبر (صلی الله علیه و آله) را غسل دهد، فضل بن عباس را طلبید و بدو فرمود که نخست چشمانش را ببندد و سپس به وى آب رساند تا آن حضرت را غسل دهد. آنگاه پیراهن پیامبر (صلی الله علیه و آله) را از یقه تا ناف پاره کرد و خود عهده دار غسل و حنوط و تکفین وى شد. فضل به او آب میداد و وى را در غسل دادن پیامبر (صلی الله علیه و آله) یارى میکرد. همین که آن حضرت از کار غسل و تجهیز جنازه پیامبر (صلی الله علیه و آله) فارغ شد، جلو ایستاد و به تنهایى و بى آن که کسى با وى باشد، بر پیکر آن حضرت نماز گزارد. در این هنگام مسلمانان در مسجد بودند و با هم بحث میکردند که چه کسى براى نماز خواندن بر او جلو بایستد و کجا وى را به خاک بسپارند؟ امیرالمؤمنین (ع) نزد آنها رفت و گفت: رسول خدا، مرده و زنده، امام و پیشواى ماست. آنگاه مردم دسته دسته بر وى وارد میشدند و بدون امام (پیش نماز) بر پیکرش نماز می گزاردند و برمی گشتند. و خداوند جان پیامبرى را در جایى نستاند جز آن که همان جا را براى دفنش پسندید و من او را در همان حجره اى که بدرود حیات گفت به خاک می سپارم. مسلمانان این سخن را پذیرفتند و بدان رضایت دادند.
ابن هشام مینویسد: نخست مردان، سپس زنان و آنگاه کودکان بر جنازهاش نماز گزاردند. ابن عبد البر در استیعاب مینویسد: على و عباس و بنى هاشم (در آغاز) بر وى نماز گزاردند . سپس آنها بیرون آمده، مهاجران و آنگاه انصار و سپس مردم پاره پاره و بى آن که کسى به عنوان پیش نماز داشته باشند، بر آن حضرت نماز گزاردند و پس از مردم، زنان و کودکان بر آن حضرت نماز خواندند. چون مسلمانان همه بر جنازه حضرتش نماز گزاردند، عباس بن عبدالمطلب کسى را به سوى ابو عبیده بن جراح، که برای مکیان قبر میکند و بنابر عادت مکیان (۲) ضریح میساخت، فرستاد و یک نفر را هم به سوى زید بن سهیل که براى اهل مدینه قبر میکند و لحد (۳) میساخت، فرستاد و آن دو را به نزد خود طلبید و گفت: خدایا! خودت برای پیغامبرت انتخاب کن. پس ابوطلحه زید بن سهل را دید. به او گفته شد: براى رسول خدا قبرى مهیا کن. زید، لحدی براى او حفر کرد. امیرالمؤمنین و عباس بن عبد المطلب و فضل بن عباس و اسامه بن زید داخل شدند تا کار دفن رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را به انجام رسانند. انصار از پشت خانه فریاد زدند: تو را به خدا و حق امروزمان در مورد رسول خدا سوگند میدهیم که یکى از ما را وارد قبر رسول خدا کنى و ما را از حظ به خاک سپارى حضرتش بهرهمند سازد. على گفت: اوس بن خولی، وارد شود. این اوس از جنگجویان بدر، و مردی فاضل از بنى عوف از خزرج بود. چون داخل شد، على به او فرمود در قبر فرو شو. اوس وارد قبر شد و امیرمؤمنان (ع)، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را بر دستان او گذارد و وارد قبرش کرد. چون اوس، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را بر زمین نهاد، بدو فرمود: بیرون شو. اوس بیرون آمد و على (ع) در قبر شد و روى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را کنار زد و گونه اش را بر زمین به طرف قبله در سمت راستش، نهاد. سپس بر وى آجر گذاشت و روى او خاک ریخت و قبرش را مربع ساخت و بر آن خشتى نهاد و به اندازه یک وجب از زمین بلندترش ساخت. »
روایت کردهاند که قبر آن حضرت یک وجب و چهار انگشت از زمین بالاتر بود. ظاهر عبارت شیخ مفید این است که دفن پیامبر (صلی الله علیه و آله) در همان روزى بود که وفات یافته بود. ابن هشام روایت کرده است که آن حضرت (صلی الله علیه و آله) روز دوشنبه درگذشت و روز سه شنبه غسل داده شد و روز چهارشنبه، شبانه، به خاک سپرده شد. ابن سعد نیز مثل همین روایت را نقل کرده جز قسمت غسل در روز سه شنبه. همچنین روایت کردهاند که آن حضرت در روز دوشنبه هنگام غروب جان داد و در تاریکى به خاک سپرده شد و جز نزدیکانش عهده دار کار او نشدند و در روایتى است که پیغمبر (صلی الله علیه و آله) در سحرگاه شب چهار شنبه به خاک سپرده شد و در روایت دیگرى است که آن حضرت روز دوشنبه هنگام غروب خورشید از دنیا رفت و روز سه شنبه هنگام غروب به خاک سپرده شد. شاید این روایت با آن چه نقل کرده اند مبنى بر این که آن حضرت را یک شبانه روز پس از وفاتش رها کردند موافق باشد. روایت ابن هشام هم که گفته است آن حضرت روز دوشنبه مرد و روز سه شنبه به خاک سپرده شد، محمول بر آن است. نیز روایت شده است که آن حضرت روز دوشنبه هنگام غروب بدرود حیات گفت و روز چهارشنبه به خاک سپرده شد. این سخن با دفن آن حضرت در شب چهارشنبه منافات ندارد زیرا کلمه «یوم» بر «لیله» و یا «لیله» بر «یوم» اطلاق میشود.
شیخ مفید گوید: اکثر مردم به خاطر مشاجراتى که در مورد خلافت میان مهاجران و انصار صورت گرفت در مراسم به خاک سپارى آن حضرت شرکت نداشتند و به همین خاطر اغلب آنها نتوانستند بر جنازه آن حضرت نماز بگزارند.
ابن سعد در طبقات گوید: على (ع) بر قبر پیامبر (صلی الله علیه و آله) آب پاشید. ابن عبد البر در استیعاب نویسد: على (ع)، قبر پیامبر (صلی الله علیه و آله) را صاف کرد و بر آن آب پاشید.
تنی چند روایت کردهاند که چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به خاک سپرده شد، فاطمه (س) گفت: آیا دلهاتان اجازه داد که بر پیکر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خاک بریزید. آنگاه از خاک قبر مبارک آن حضرت، مشتى برداشت و بر دیدگانش نهاد و این دو بیت را خواند:
ماذا على من شم تربه احمد
ان لا یشم مدى الزمان غوالیا
صبت علی مصائب لوانها
صبت علی الایام عدن لیالیا
مرا چه شود از بوییدن تربت احمد (صلی الله علیه و آله) که در طول روزگاران غالیهها بوییده نشوند؟
بر من مصایبى فرو ریخت که اگر بر سر روزهاى (تابناک) میبارید، شب میشدند.
ابن سعد گوید: هند دختر اثاثه بن عباد بن عبد المطلب بن عبد مناف، خواهر مسطح بن اثاثه در سوگ آن حضرت اشعارى سرود. (۴)
پی نوشت:
- آل عمران/۱۴۴؛ و محمد نیست مگر پیامبرى که پیش از وى رسولان در گذشته اند…
- ضریح آن است که در زمین کنده میشود و میت را در میان آن به خاک می سپارند.
- لحد، در زمینى که قبر در آن است حفرهاى میکنند تا جایى که به آخر قبر میرسد، سپس در سمت قبله به اندازهای که میت در آن جاى بگیرد، قسمتى را گود میکنند و میت را در آن مینهند و با آجر و یا غیر آن روى او را میپوشانند و سپس بر آن خاک میریزند. لحد بهتر از شکافتن است.
- در این جا مؤلف محترم اشعارى از صفیه دختر عبد المطلب و حسان بن ثابت و ابوسفیان بن حارث بن عبد المطلب را در رثاى پیامبر (صلی الله علیه و آله) ذکر کرده که جهت اختصار از آوردن آنها خوددارى شد. (مترجم)
منبع: برگرفته از کتاب سیره معصومان ؛ ج ۱.