- اسلام
- قرآن
- پیامبر(ص) و اهل بیت(ع)
- شیعه
- خانواده
- ادیان و مذاهب
- پرسش ها و پاسخ ها
- کتابشناسی
- کتابخانه
- چندرسانه ای
- زمان مطالعه : 2 دقیقه
- توسط : رحمت الله ضیایی
- 0 نظر
شخصى از اصحاب امام علىّ هادى علیه السلام – به نام اسحاق جلاّب (گلاب گیر) – حکایت کند:
روزى طبق دستور آن حضرت ، تعداد بسیارى گوسفند خریدارى کردم و سپس آن ها را در طویله اى بزرگ – که در گوشه اى از منزل ایشان بود – بردم .
پس از گذشت چند روز، امام علیه السلام مرا احضار نمود و به همراه یکدیگر وارد طویله شدیم و با کمک هم ، گوسفندان را جدا و تقسیم مى کردیم و براى هر کسى که مورد نظر حضرت بود علامتى را قرار مى دادیم.
بعد از آن ، تعدادى از آن گوسفندان را براى فرزندش و مادر او فرستاد، همچنین تعدادى دیگر از آن ها را براى اشخاصى که مورد نظر حضرت بودند، فرستاده شد.
سپس به محضر مبارک آن امام همام رفتم و اجازه خواستم تا به بغداد جهت زیارت و دیدار پدر و مادرم بروم ؟
حضرت فرمود: فردا را که روز عرفه است صبر کن و نزد ما باش ، بعد از آن به دیار خویش خواهى رفت .
پس طبق فرمان حضرت ، روز عرفه را در خدمت امام هادى علیه السلام بودم ، همچنین شب عید قربان را هم در منزل آن حضرت ماندم و چون هنگام سحر فرا رسید، نزد من آمد و اظهار نمود: اى اسحاق ! بلند شو.
هنگامى که از خواب بلند شدم و چشم هاى خود را باز کردم ، متوجّه شدم که در بغداد جلوى منزل پدرم مى باشم .
پس وارد منزل شدم و بر پدرم سلام کردم و با وى دیدارى تازه نمودم .
بعد از آن ، چون دوستان و رفقایم به دیدار من آمدند، به آن ها گفتم : من روز عرفه را در شهر سامراء سپرى کردم ؛ و اکنون روز قربان را در بغداد نزد شماها هستم .(۱)
۱- اصول کافى : ج ۱،ص ۴۹۸، ح ۳، اختصاص شیخ مفید: ص ۳۲۵، إ ثبات الهداه : ج ۳، ص ۳۶۰، ح ۶، مدینه المعاجز: ج ۷، ص ۴۲۳، ح ۲۴۲۵٫