- اسلام
- قرآن
- پیامبر(ص) و اهل بیت(ع)
- شیعه
- خانواده
- ادیان و مذاهب
- پرسش ها و پاسخ ها
- کتابشناسی
- کتابخانه
- چندرسانه ای
- زمان مطالعه : < 1 دقیقه
- توسط : رحمت الله ضیایی
- 0 نظر
عبدالملک در دوران خلافت خویش، یک سال در مراسم حجّ طواف میکرد و امام علی بن الحسین ـ علیه السلام ـ نیز پیشاپیش او سرگرم طواف بود و اصلاً اعتنایی به او نداشت؛ عبدالملک که حضرت را از نزدیک ندیده بود و او را به قیافه نمیشناخت، از اطرافیانش پرسید: «این مرد کیست که جلوتر از ما طواف میکند و به ما اعتنایی نمیکند؟!»
گفتند: «او علی بن الحسین است». عبدالملک در کناری نشست و گفت: «او را نزد من بیاورید».
وقتی که حضرت نزد او حاضر شد،گفت: «ای علی بن الحسین! من قاتل پدر تو نیستم! چرا نزد من نمیآیی»؟
امام فرمود: «قاتل پدرم دنیای او را فنا کرد، ولی پدرم آخرت او را تباه ساخت؛ اینک اگر تو هم میخواهی قاتل پدرم باشی، باش».
عبدالملک گفت: «نه مقصودم این است که نزد ما بیایی تا از امکانات دنیوی ما برخوردار شوی».
در این هنگام امام ـ علیه السلام ـ روی زمین نشست و دامن لباس خود را پهن کرد و گفت: « خدایا! قدر و ارزش اولیای خود را به وی نشان بده.» ناگهان دیدند دامن حضرت پر از گهرهای درخشانیست که چشمها را خیره میکند.آنگاه گفت: «خدایا! اینها را بگیر که مرا نیازی به اینها نیست»! پس ناگهان تمام جواهرات ناپدید شد. عبدالملک از مشاهده این منظره بهت زده شد و از تطمیع امام ـ علیه السلام ـ ناامید گردید.[۱]
پی نوشت
[۱] . قطب راوندی، الخرایج و الجرایح، قم، انتشارات مصطفوی، ص ۲۲۲؛ الأمین العاملی، السید محسن، الصحیفه الخامسه، دمشق، مطبعه الفیحاء، ۱۲۸۲ هـ.ق، ص ۴۹۲٫ .