- اسلام
- قرآن
- پیامبر(ص) و اهل بیت(ع)
- شیعه
- خانواده
- ادیان و مذاهب
- پرسش ها و پاسخ ها
- کتابشناسی
- کتابخانه
- چندرسانه ای
- زمان مطالعه : 2 دقیقه
- توسط : رحمت الله ضیایی
- 0 نظر
یکى از اصحاب و دوستان امام حسن عسکرى علیه السلام به نام ابوهاشم جعفرى حکایت کند:
روزى امام علیه السلام سوار مَرکب سوارى خود شد و به سمت صحرا و بیابان حرکت کرد و من نیز همراه حضرت سوار شدم و به راه افتادم .
و حضرت جلوى من حرکت مى کرد، چون مقدارى راه رفتیم ناگهان به فکرم رسید که بدهى سنگینى دارم و بدون آن که سخنى بگویم ، در ذهن و فکر خود مشغول چاره اندیشى بودم .
در همین بین ، امام علیه السلام متوجّه من شد و فرمود: ناراحت نباش ، خداوند متعال آن را اداء خواهد کرد و سپس خم شد و با عصائى که در دست داشت ، روى زمین خطّى کشید و فرمود: اى ابوهاشم ! پیاده شو و آن را بردار و ضمنا مواظب باش که این جریان را براى کسى بازگو نکنى .
وقتى پیاده شدم ، دیدم قطعه اى طلا داخل خاک ها افتاده است ، آن را برداشتم و در خورجین نهادم و سوار شدم و به همراه امام علیه السلام به راه خود ادامه دادم .
باز مقدار مختصرى که رفتیم ، با خود گفتم : اگر این قطعه طلا به اندازه بدهى من باشد که خوب است ؛ ولى من تهى دست هستم و توان تمین مخارج زندگى خود و خانواده ام را ندارم ، مخصوصاً که فصل زمستان است و اهل منزل آذوقه و لباس مناسب ندارند.
در همین لحظه بدون آن که حرفى زده باشم ، امام علیه السلام مجدّداً نگاهى به من کرد و خم شد و با عصاى خود روى زمین خطّى کشید و فرمود: اى ابوهاشم ! آن را بردار و این اسرار را به کسى نگو.
پس چون پیاده شدم ، دیدم قطعه اى نقره روى زمین افتاده است ، آن را برداشتم و در خورجین کنار آن قطعه طلا گذاشتم و سپس سوار شدم و به راه خود ادامه دادیم .
پس از این که مقدارى دیگر راه رفتیم ، به سوى منزل بازگشتیم .
و امام عسکرى علیه السلام به منزل خود تشریف برد و من نیز رهسپار منزل خویش شدم .
بعد از چند روزى ، طلا را به بازار برده و قیمت کردم ، به مقدار بدهى هایم بود – نه کم و نه زیاد – و آن قطعه نقره را نیز فروختم و نیازمندى هاى منزل و خانواده ام را تهیّه و تمین نمودم .(۱)
۱- الخرائج و الجرائح : ج ۱، ص ۴۲۱، ح ۲، بحارالا نوار: ج ۵۰، ص ۲۵۹، ح ۲۰، الثّاقب فى المناقب : ص ۲۱۷، ح ۲۰٫