- اسلام
- قرآن
- پیامبر(ص) و اهل بیت(ع)
- شیعه
- خانواده
- ادیان و مذاهب
- پرسش ها و پاسخ ها
- کتابشناسی
- کتابخانه
- چندرسانه ای
- زمان مطالعه : 3 دقیقه
- توسط : رحمت الله ضیایی
- 0 نظر
اشاره:
بعد از رحلت و شهادت هر امامی به علت فضای امنیتی و فشار حکام غاصب تشخیص امام پس از آنان برای شیعیان مشکل می گردید. زیرا امام برحق نمی توانست خود را در ملأ عام معرفی کند. بنابراین امام مجبور می شد که با نشان دادن معجزه و کرامت خود را به شیعیان معرفی نماید. در این نوشته مختصر به داستانی اشاره شده است که کرامت و معجزه امام کاظم (علیهالسلام) را در این راستا بیان می کند.
پس از شهادت حضرت امام جعفر صادق (علیهالسلام) و اختفای امر امامت و پیدایش جریانهای انحرافی، بزرگان نیشابور خمس و زکات خود را که مبلغ سی هزار دینار و پنجاه هزار درهم و مقداری پارچه بود به محمد بن علی نیشابوری که مردی عالم و خبیر بود سپردند تا به مدینه ببرد و به دست امامٍ بر حق برساند، و برای اینکه امام راستین شناخته شود بستهای شامل ۷۰ ورقه تحویلش دادند که در هر ورق یک سؤال نوشته شده بود و مابقی صفحه برای نوشتن جواب، سفید گذاشته شده بود. هر دو ورقه را با سه بند مثل کمربند پیچیده و بر هر بند مُهری زده بودند تا کسی آنها را باز نکند.
آنان به محمد گفتند:«این نامههای سر بسته را به آن کس که مدعی امامت است بده و فردا صحیح و سالم تحویل بگیر، بدون آنکه مهر بندها گشوده شده باشد. جوابها باید زیر هر سؤال نوشته شده باشد. اجازه داری چند بند را باز کنی؛ اگر جواب داده شده بود، اموال را به او بپرداز و گرنه برگردان.»
در این میان پیرزنی به نام شطیطه وارد شد و یک درهم و مقداری پارچه که نخ آن را خودش رشته بود آورد و گفت:«ان الله لا یستحیی من الحق.(خدا از بیان حق حیا نمی کند)، من که جای خود دارم. این گرچه کم است ولی حقی است که بر گردن من است. آن را به امام برسان.»
محمد بن علی نیشابوری میگوید:
به مدینه وارد شدم. اوضاع آشفته بود و مبهم. خطر جانی که امام بعد از امام صادق (علیهالسلام) را تهدید می کرد، جریانهای انحرافی و حرکات جاسوسی دشمن، اختفای دوستان و غربت من کار را مشکلتر مینمود. مرا پیش عبدالله افطح بردند. او را امتحان کردم و تهی از حقیقت و حقانیت یافتم. نومید و مأیوس شده بودم که پسری به طرفم آمد و گفت:«بیا راهنمائیت کنم.» و مرا به منزل موسی بن جعفر (علیهالسلام) برد.
وقتی وارد شدم و چشم امام به من افتاد، فرمود:«چرا نومید شده ای؟ چرا سراغ یهود و نصاری رفتی؟ من حجت خدا و ولی حق هستم. مگر ابوحمزه تو را کنار در مسجد النبی ندید و راهنمائیت نکرد؟! بیا، من دیروز جواب مسائل تو را داده ام. اینک یک درهم شطیطه را به من ده.»
از سخن امام بسیار متحیر شدم. پول و پارچه شطیطه را تحویل دادم.
امام آن را گرفت و همان آیه ای را که شطیطه موقع تحویل سهم کمارزش خود قرائت کرده بود تلاوت فرمود:«ان الله لا یستحیی من الحق.» سپس فرمود:«وقتی بازگشتی سلام مرا به شطیطه برسان و این کیسه را که محتوی چهل درهم است به او بده، و همچنین این تکه پارچه را که از کفنهای خود من است و از پنبه قریه خود ما که قریه حضرت زهراست و به دست حلیمه، دختر امام صادق (علیهالسلام)، رشته شده است؛ و به او بگو پس از رسیدن تو به نیشابور، ۱۹ روز بیشتر زنده نیست. ۱۶ درهم این پولها را خرج کند و ۲۴ درهم میماند که برای صدقات و مایحتاج اوست. و نیز به او بگو که من برای نماز بر جنازهاش میآیم. ای اباجعفر، هرگاه مرا در نیشابور دیدی، آمدن مرا مخفی بدار که برایت بهتر است.»
سپس تمامی اموال دیگران را برگرداند و فرمود:«نگاه کن ببین جواب سؤالها را داده ایم؟» چند بند را باز کردم، جوابها در پای ورقه نوشته شده بود.
وقتی به خراسان بازگشتم، دیدم تمام افرادی که امام اموالشان را نپذیرفته است، فطحیمذهب (طرفدار عبدالله افطح) شده اند و تنها شطیطه بر مذهب حق باقی است. سلام امام را ابلاغ نمودم و پیام و هدایای امام را دادم. تمام حوادث همانگونه اتفاق افتاد که امام پیشگویی نموده بود:
امام برای نماز بر جنازه شطیطه به نیشابور آمد و هنگام بازگشت فرمود:«به دوستانت سلام مرا برسان و بگو ما امامان، در هر شهری باشید، حتماً بر سر جنازه های شما حاضر میشویم. فاتقوا الله فی انفسکم. (پس تقوا را پیشه خود سازید.)»
منبع:
بحار الانوار، ج ۴۸ ص ۷۳، ح ۱۰۰٫ از مناقب.